هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۰۰ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹

Annabell


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۱ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۰۹ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از تبریز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 19
آفلاین
آیلین خیلی خوشحال از اینکه زنده مانده خواست برود تا آرام مرگخواران را بیاورد اما ناگهان غرورش به او گفت:« ای بچه ضعیف نمیتونی ،در مقابل یک آدم وایستی؟» آیلین توجهی نکرد و به راهش ادامه داد اما فریاد های غرورش تبدیل به غرش شد و به او غلبه کرد از راهش برگشت و به سمت بلاتریکس رفت .

-ببخشید ولی من اصلا از اینکه وسط حرف شما پریدم ناراحت و پشیمان نیستم. وسط حرفتان میپرم خوب هم میپرم.

- چی باعث شد به چنین نتیجه ای برسی؟

- غرورم.

-خب مطمعنی که نظرتو عوض نمیکنی؟

- نه اصلا ،می‌خواد مگه چه بشود ؟

- خب پس خودت خواستی!



و بلاتریکس چوب دستی خود را با وقاری توصیف نکردنی در آورد و به آیلین نشانه رفت.

- مثلا میخواهی با آن چوبدستی کجت چه کار کنی؟

رنگ صورت بلاتریکس به قرمزی گرایید . اصلا دوست نداشت کسی به چوبدستی او توهین کند. صد عدد کروشیو نثار آیلین کرد و آیلین جیغ کشید و بلاتریکس هم در همان حین داشت به الیوندر فحش میداد که چرا همچنین چوبدستی به او داده.

- خب تو هم از ماموریت بر کناری.

و آیلین را با درد زیاد تنها گذاشت تا خودش فکر کند ببیند چه کسی لایق این ماموریت است. نگاهش را در اطراف چرخاند که نگاهش به یک خفاش افتاد، فهمید ربکا است.

- هی ربکا میتوانی این کاری را که میگویم انجام دهی؟

- بله بلا بفرمایید.

- خب برو آرام تمام مرگخواران را آرام به اینجا بیاور.

- چشم!

ربکا رفت تا جمعیت مرگخواران را با آرامش به صدا کند ولی ناگهان چند انسان توجه ربکا را جلب کردند. او دقت کرد و دید آنها بوباتونی هستند.

-

- هی چرا داد میزنی؟

و بلا مجبور بود دوباره دنبال مرگخوارا دیگر بگردد.


فقط لرد
زنده باد لردسیاه🥰
زنده باد اسلایترین🤪
زنده باد شرارت واقعی😍


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
هر مرگخواری میدانست پریدن وسط حرف بلاتریکس اصلا به نفعش نیست و عواقب جبران ناپذیری در پی دارد.
آیلین مرگخواری تازه وارد بود که کمی بعد از عضویتش، به ماموریت پیدا کردن حیوان خانگی آمده بود. هنوز فرصت کافی برای شناختن بلاتریکس و ویژگی های اخلاقی او پیدا نکرده بود.

- آیلین من میخوام سوالمو دوباره تکرار کنم. بهتره اول خوب فکر کنی و بعدش دوباره جواب بدی. میپری وسط حرف من؟

چهره‌ی بلاتریکس به شکلی شده بود که هر مرگخوار سابقه و دار و تازه واردی و هر جادوگر و مشنگی میتوانست خشم را در چشمان او، با وجود لبخند بسیار ملیحش، ببیند.
آیلین مثل هر مرگخواری از این حالت بلاتریکس ترسید. او باید بین غرور عقابی اش و از بین رفتن توسط بلاتریکس، یکی را انتخاب میکرد.
بعد از کمی فکر تصمیمش را گرفت. غرورش را بعدا هم میتوانست نشان دهد؛ فعلا باید زنده بماند تا بعدا بهترین مرگخوار ارباب شود.
- نه غلط کردم.

بلاتریکس که کمی از تسلیم شدن آیلین و از بین رفتن فرصت شکنجه اش ناراحت بود، سعی کرد دوباره برای آیلین توضیح دهد.
- وقتشه خودتو ثابت کنی. خیلی زود میری همه ی مرگخوارا رو بدون اینکه ارباب متوجه بشن جمع میکنی. میدونی که اگر انجامش ندی اتفاقای خوبی نمیفته.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۸:۵۳ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۲:۵۶
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 304
آفلاین
خلاصه:
لرد دلش برای نجینی تنگ شده و حیوان خونگی می خواد. سو سگی پیدا می کنه ولی لرد قبول نمی کنه. بلاتریکس رودولف را میفرسته تا بی صدا مرگخواران رو بیاره ولی رودولف داد می زنه و همه می شنون. بلاتریکس به جاگسن میگه و اونم مجبوره که انجام بده.


جاگسن دست راستش را مخفیانه داخل ردایش برد و علامت شومش را در حالی که چهار پنج متر با مرگخواران فاصله داشت اندکی فشار داد.

-آخ!

تام که دید مرگخواران به او توجه نکردند کمی محکم تر فشار داد.

-آخ!

-بوق می زنی چرا!

بلاتریکس دید که تام هم دست کمی از رودولف ندارد، از او هم گذشت و به سراغ مرگخوار بعدی رفت.
-آیلین؟

-بعله.

-میخوام بری بی صدا مرگخوارا رو بیاری اینجا وگرنه...

-وگرنه چی؟

-می پری وسط حرفم؟

-آره.

-


ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۷ ۹:۰۱:۲۹

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹

مرگخواران

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
رودولف از لرد دور شد، ولی از مرگخواران نه.

- رودولف؟
- بله؟
- اگه یه حیون گنده اونجاس، ما نباید اون رو از فاصله دو متری ببینیم؟
-
رودولف نگاهی به بلاتریکس کرد که چوبدستی به دست به طرفش می‌اومد.

- بلا؟ عزیزم؟ رحم کن.
- از اولشم نباید تو رو مسئول این کار می‌کردم. گفتم بدون جلب توجه! داد زدن جزو کار هایی‌ئه که باعث جلب توجه میشه.
- یه بار دیگه سعی کنم؟
- نمی‌خواد یکی دیگه رو می‌فرستم.
- پس من میرم اون طرف. مثل اینکه اون ساحره های با کمالات راهشون رو گم کردن.
- نه. بشین سر جات.

رودولف ناامید و سرافکنده روی زمین نشست و با حسرت به ساحره هایی نگاه کرد که نمی‌تونست بهشون کمک کنه.

-جاگسن... تو برو بقیه رو خبر کن.
- من؟
- آره! تو. مشکلی داری؟
- اصلا!



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
- چه حکمتی است در این مُردن؟
- هان؟
- در عاشقانه ترین مُردن؟
- دوباره داره شعر میگه.
- و مغز را به فضا بردن، و گریه را به خلا بردن.

رودولف برای سرنوشت تلخ خودش گریه می‌کرد. بلاتریکس همیشه کاری را به او محول می‌کرد که در آن ضعیف ترین بود و همیشه هم مجازات سختی برایش در نظر می‌گرفت. رودولف اگر اول مرد مظلوم عالم نبود قطعا مظلوم ترین بود. ولی این حقیقت را همیشه پشت چهره خشنش، قمه هایش و شعر گفتن های شبانه پنهان می‌کرد.

- اگه شعر گفتنت تموم شد ما باید بریم دنبال یه حیوون خونگی برای ارباب بگردیم.

رودولف باید سریعاً راهی برای جمع کردن مرگخوارا پیدا می‌کرد.

- اونجا رو نیگا! ساحره های با کمالات اونجا جمع شدن. نظرتون چیه همه بریم یه سلامی بکنیم؟

ولی مرگخواران بدون توجه به حرف رودولف مشغول پراکنده شدن بودند. بلاتریکس اما گوشه ای با چوبدستی آماده ایستاده بود و به رودولف چشم غره می‎رفت.

- رودولف نمیخواهی دنبال حیوانی برای ما بگردی؟

حالا ارباب هم به او چشم غره می‌رفت.

- بله ارباب. حتماً.

رودولف در پارک به راه افتاد. باید به اندازه کافی از لرد دور می‌شد تا جلب توجه نکند. بعد از چندین متر داد زد:

- یه حیوون گنده اینجاست! بیاید کمک!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- ولی آخه ارباب.

سو برای رام کردن پانمدی زحمات زیادی کشیده بود. پس تلاش کرد تا به نحوی اربابش را راضی به نگه داشتن آن کند.

- روی حرف ما اما و ولی میاری سو؟
- نه ارباب.

تمام آن نحو ها نقش برآب شد!
بلاتریکس که درکمال تعجب در این چند دقیقه کار خاصی نکرده بود، ناگهان به خود آمد.
- پیس پیس.

چندلحظه ایستاد، رودولف دیگر باید تا الان جواب می‌داد. سرش را به سمت او برگرداند.

- گفتی وضعیت تاهلت چجوریاس؟

مثل همیشه در حال پرزنت ساحره ای به بهانه ی عضویت در جبهه ی مرگخواران بود، ساحره ی مذکور بسیار اتفاقی دچار ایست قلبی شده و جان به مرلین تسلیم کرد.
- عزیزم.
- جان؟
- همین الان بدون اینکه ارباب بفهمن می‌خوام مرگخوارا رو بیاری اینجا.

رودولف نگاهی به همسرش انداخت... درصورت مخالفت با دستورش تنبیهی سخت در انتظار بود؛ مجبور بود راهی برای جمع کردن مرگخواران بدون جلب توجه اربابشان پیدا کند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
مرگخواران دوباره در پارک پراکنده شدند تا بلکه حیوان مناسبی را پیدا کنند و به زور آن را از صاحبش بگیرند.

- هی تو، اون چیه؟

سولی به سمت جادوگری رفت که با سگش مشغول پیاده روی بود.

- سگه دیگه. منظورت چیه؟

سگِ مذکور مشکی رنگ بود. جثه ای متوسط داشت و زبانش بیرون بود. سگ در نگاه سولی خیلی آشنا بود، خیلی!

- سیریوس بلک!

سولی بسرعت چوبدستی اش را کشید تا سیریوس را دستگیر کند و تحویل اربابش دهد. بدین صورت با یک تیر دونشان زده بود. ارباب هر وقت مایل بودند یک محفلی را شکنجه می‌کردند و هر وقت نیاز به یک حیوان خانگی داشتند میتوانستند سگ را در اختیار داشته باشند.

سولی خیلی به این چیز ها فکر کرد. عکس العمل ناگهانی، چوبدستی و لحن تند همگی باعث شدند تا سگ احساس خطر کند. و از آنجا که سو خیلی به پاداش و دو نشانی که زده بود فکر می‌کرد متوجه حمله سگ نشد.

- پس چه شد حیوان خانگی ما؟ تمام روز را وقت نداریم.
- ارباب، براتون سگ آوردم.

سولی در حالی به لرد نزدیک می‌شد که لباس هایش پاره شده بودند و جای پنجه روی صورتش مشخص بود. سو سگ را پشت خودش می‌کشید.

- برای همین توی خانه راهت نمی‌دهیم. لباست که پاره است. خونت هم می‌چکد روی کاشی آشپزخانه. مادرمون ناراحت میشن. تازه سگت هم شبیه اون بلک ملعونه. یکی دیگه بیارید.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
مرگخواران شروع به مشورت کردند. از آنجایی که نوع حیوان خانگی مشخص نشده بود به دم دست ترین موجود ممکن در یک پارک نگاه های شیطانی انداختند.

-الان می گیرمش!

هکتور از فاصله ای دور به سرعت به سمت گنجشکی شروع به دویدن کرد، هنوز به آن نرسیده بود که گنجشک از جایش پرید.
-بلاخره می گیرمش.

از آنجایی که ظرافت در انجام کار اهمیت چندانی برای هکتور نداشت ساده ترین حالت گرفتن یک پرنده را در نظر گرفت. پاتیلش را به آسمان پرتاب کرد؛ پاتیل به کله گنجشک مفلوک برخورد کرد و پرنده مستقیم به سمت زمین سقوط کرد.

-گرفتمش.

لرد نگاهی ناامیدانه به گنجشک ضربه مغزی شده ای که هکتور در دستش نگه داشته بود انداخت.
-ما حیوان خانگی زنده می خواستیم هک قسی القلب!

مرگخواران به دنبال گزینه دیگری برای حیوان خانگی لرد شدن گشتند.



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
سوژه جدید


باران صبحگاهی چمن های پارک را مرطوب کرده بود. جوجه هیپوگریف ها برای رسیدن غذا از جانب مادرشان در لانه واقع بر بالای درختی سر و صدا می‌کردند. خورشید نور و گرمای خود را ارزانی سنگفرش های پارک می‌کرد.

لردولدمورت اما در خانه ریدل بود! اتاقی با پنجره اکثراً بسته و فضایی تاریک و خوفناک.

- خسته شدیم از این قرنطینه!

فریاد لرد در سراسر خانه ریدل پیچید. مرگخواری نبود که با شنیدن صدای لرد بر خود نلرزد. همزمان علامت شوم مرگخواران نیز شروع به سوزش کرد. ترکیب فریاد و فراخوانی همگانی؟ قطعا مسئله بزرگی بود و این یعنی اگر کسی می‌توانست این مسئله بزرگ را حل کند تبدیل به مرگخوار بزرگی می‌شد.
ثانیه ای بعد مرگخواران در رقابت برای رسیدن به اتاق لرد بودند.

- اما اتاق ما فضا کافی برای همه را ندارد!

در نتیجه تعداد زیادی در راه رسیدن به اتاق لرد جان خود را از دست دادند تا هم بقیه در اتاق جا شوند هم کار نویسنده راحتر باشد. بله به همین راحتی! اصلاً ما مرلین هستیم. دوست داریم جان چند نفر را به همین صورت بگیریم.

- هلوی مامان چی شده؟ کمبود ویتامین پیدا کردی؟ میدونستیم بالاخره همچین روزی میاد. چند بار به مامانی گفتم میوه بخور؟
- نخیر مادر.
- ارباب نیاز دارن که اتاقشون رو تمیز کنم.
- خیر گابریل. ما خسته شدیم از بس در خانه ماندیم. تام، بگو چند روز از قرنطینه می‌گذرد؟

تام کاغذ نموداری از جیب ردایش درآورد و با دقت مشغول بررسی اعداد روی آن شد.

- ارباب الان یا الان؟
- تام؟
- 90 روز و 3 ساعت 12 دقیقه و دو ثانیه.
- ما خسته شدیم. میخواهیم برویم پارک چند نفر را شکنجه کنیم دلمان خنک شود.

لرد همراه خیل عظیمی از مرگخوارانش به سمت پارک به راه افتاد. تقریبا همه مرگخواران از اینکه دوباره نور خورشید را می‌دیدند و هوای تازه را تنفس می‌کردند خوشحال بودند جز مروپ و گابریل. هر دو نگران بیماری ای بودند که بخاطرش 90 روز قرنطینه شده بودند.

جادوگران مختلفی در پارک مشغول قدم زدن بودند. بعضی ها تنها و بعضی دیگر گروهی. عده کثیری حیواناتشان را برای هواخوری بیرون آورده بودند.

- مرلین. اینها دیگر چه هستند؟
- سرورم حیوانات ماگلی. جای تعجب نیست که جادوگران با حیوانات ماگلی حشر و نشر می‌کنند. زمانه عوض شده.

لرد به جادوگری نگاه کرد که گربه اش را نوازش میکرد یا ساحره ای که با سگش مشغول بازی بود. زخم قدیمی لرد دوباره سر باز کرده بود.

- یاران ما! همونطور که میدونید نجینی ما به ماموریت رفته و مدتی از ما دور است. حیوان خانگی دیگری را در خانه ریدل نداریم... نه فنر تو حساب نمیشی. حتی آن دامبلدور هم یک جونوری دارد که سرش را گرم کند. ما حیوان خانگی می‌خواهیم.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)

لرد سیاه همچنان جلوی قصر سو، در انتظار کلید قصرش بود.

-سو...بده اون کلید رو تا نیومدیم بالا!

سو با بدجنسی کلیدی را از پنجره به لرد سیاه نشان داد.
-منظورتون این کلیده؟ تشریف بیارین بالا که تقدیمش کنم ارباب. من که نمی تونم کلید رو براتون پرت کنم. بی ادبیه.

هر دو به خوبی می دانستند که درهای متعدد و بازِ خانه سو به لرد اجازه تشریف بردن نمی دادند. برای همین لرد سیاه، به شکلی ضایع شده جلوی در قصر سو نشست.


چند سال بعد:

-یه نارنگی می خوام!

لرد از جا پرید. در فاصله کمی از قصر، درخت های نارنگی را می دید.
-کلیدو بده، نارنگی بدیم. نمی دونی چقدر شیرین و آبداره. ما شخصا خوردیم. عاشقشون شدیم.

سو باز هم خندید. کلاهش را از سر برداشت و چندین نارنگی از داخل آن خارج کرد.
-می بینین ارباب؟ اینو امروز صبح برام فرستادن. به مناسبت پنجمین سال سکونتم در بهشت. هوس هر چی کنم از توش در میاد!

چشمان لرد سیاه بعد از پنج سال، برق زد!


-سو ...خبرایی از بقیه یارانمون شنیدیم. به عنوان قصه شب برات تعریف می کنیم سرت گرم بشه. یاران ما در این اطراف دیده شدن. همشون. حتی بلاتریکس. همه از بلاتریکس ناراضین. می گن به همه چی معترض بوده. حتی نمی خواسته بره بهشت! جای تعجبی نداره. بلا به هر چیز و هر جایی که ما توش نباشیم معترضه. به تام یه هم اتاقی دادن که اصلا باهاش کنار نمیومد. رفت جهنم...اونجا خوشحال بود...ولی بعدش با دروئلا رفته بهشت و بهش یه کارگاه ریاضی دادن. ما از ریاضی متنفریم! تام متنفر نیست. مادرمونم دیده بودن. می گفتن نمی تونستن دربارش تصمیم بگیرن...ولی گرفتن! رفت بهشت...شیر عسل ریخت تو قورمه سبزی...تعجب کردی؟ ما نکردیم! می گفتن نگهبانش شبا از خواب می پره و یه چیزایی مثل کوه ها پا در میارن و جیغ زنان فرار می کنن می گه. این اواخر داشته شخصی به اسم تام رو شکنجه می کرده. مطمئینم ربطی به پدر گور به گور شده ما نداشته. سدریکمون تا رسیده بالششو ازش گرفتن. می تونی فکرشو بکنی چقدر ناراحت شده؟ ما می تونیم! ولی بعد رفته بهشت و بهش پس دادن. پر از پر قو...گرم و نرم. ربکا داشته پرواز می کرده که سرش به آسمون خورده! بهش مسئولیت غذا درست کردن دادن...دلمون براشون می سوزه. حتی دستپخت مادرمون هم بهتر از ربکاست. اگلانتاین این جا هم عجیب و غریب بوده. ملتو با دمنوش می فراموشونده. می گفتن حتی ما رو هم فراموشونده...ولی ما چیزی یادمون نمیاد! گابریل یه کارایی با وایتکس کرده...کارایی که به هورکراکس های ما مربوط می شه...ولی یادمون نمیاد! نمی خواسته بره جهنم...چون اونجا کثیف بوده، ولی به جاش لینی بعد از همراهی با یک سوسک زیبا، می ره جهنم و مسئول تمیز کردن اون جا می شه. آخرش یکی حق ما رو از این حشره مزاحم گرفت...و تو سو...می دونی دربارت چی می گفتن؟

سو کاملا غرق در داستان شده بود.
-چی ارباب؟

-می گفتن مسئول پذیرایی از بانز شدی. بانز رو یادت میاد؟ چقدر با هم کنار میومدین...چقدر همدیگه رو دوست داشتین! چقدر جاش خالیه...نه سو؟

چشمان سو پر از اشک شده بود.
-بله ارباب...خیلی اذیتش کردم. حتی یه بار هم نشد که بیاد و شکایتم رو پیش شما بکنه.

به نفع لرد نبود که در آن لحظه به شکایات متعدد بانز از سو، اشاره ای بکند.
-آخی...کاش الان کنارت بودیم و اشک هاتو پاک می کردیم...

-کاش ارباب...کاش...

همین جمله کافی بود که لرد سیاه بعد از قهقهه ای شیطانی، ناپدید شود.

سو به محلی که طی پنج سال گذشته لرد سیاه دائما در آن جا نشسته بود نگاه کرد.
اثری از لرد نبود.

گردنش درد می کرد...
-شاید باد بهشت خورده به گردنم.

-نخورده!

صدا از بالای سرش به گوش می رسید...درست از بالای سرش...

کلاه جدیدش تکانی خورد و لرد سیاه به آرامی از کلاه خارج شد.
-که هوس هر چی کنی از کلاهت در میاد...هان؟ خب ما هم کاری کردیم که حضور ما رو هوس کنی! حالا کلید رو بده که اول هر دو چشمت رو باهاش در بیاریم و بعد بریم ببینیم توی قصرمون چه خبره! پنج ساله خاک گرفته....


یک ساعت بعد!

لرد سیاه در قصرش را باز کرد و وارد شد.

سو لی در حالی که دست هایش را جلویش تکان می داد هم به دنبال لرد وارد شد.
-ارباب، چطوره؟...قشنگه؟ خیلی دلم می خواست اینجا رو ببینم! ولی چیزی جز تاریکی نمی بینم. چشمام هنوز توی جیبتونه؟ حداقل یکیشونو بدین سر جاش نصب کنم. یا بگیرمش تو دستم و یه ذره ببینم.

لرد جوابی نداد...چون نمی دانست در مقابل صحنه ای که پیش رویش قرار داشت، چه عکس العملی نشان بدهد.

مرگخواران روی مبل های مجلل قصرش نشسته بودند؛ بعضی ها حتی روی زمین!

اگلانتاین سینی بزرگی در دست داشت و سرگرم پذیرایی بود. لرد سیاه بی اختیار زمزمه کرد...
-دمنوش!

مروپ با حرارت در حال صحبت با تام جاگسن و توضیح تاثیر شیر و عسل بر طعم قورمه سبزی بود...در حالی که سر تام داخل نموداری بسیار پیچیده بود و چیزی از حرف های مروپ نمی فهمید. سدریک بی خیال و راحت، بالشش را روی سرش گذاشته بود و در گوشه ای به خواب فرو رفته بود. همیشه احترام زیادی برای بالشش قائل بود. لینی هر چند دقیقه یک بار مثل برق گرفته ها از جا می پرید و پوست میوه یا خرده شیرینی ای که روی زمین ریخته بود را تمیز می کرد و در حالی که به دیوار روبرویش خیره شده بود تکرار می کرد: "زیباست"...ربکا سرگرم آشپزی بود و گابریل تمام چیزی را که ربکا درست می کرد دور می ریخت و ته پاتیلش را با مایعی بی رنگ می سابید.
و بلاتریکس...
کاری نمی کرد.
به در خیره شده بود.
لرد سیاه مطمئن بود که در تمام مدتی که در قصر بوده، به در خیره مانده بود. به امید بازگشت او.

نگاهش را از بلاتریکس برگرفت!
-ما نمی فهمیم...ما مردیم که از شر شما خلاص شویم...باز که آمدید ور دل ما!


پایان









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.