هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
یا اگر بخواهیم بهتر بگوییم، هیچکس اهمیتی به گروگان نمی‌داد، اما برایان سیندرفوردی آنجا موجود بود که به تنهایی میانگین عشق و محبت جمع را 300برابر بالا برده بود. او تا صدای "می‌کشیم" را شنید، ناخودآگاه عشق ورز درونش فعال شد.
- یک نفر می‌خواد دیگری رو بکشه. نباید اینطور شه. تو بهترین تقدیر رو رقم می‌زنی برایان. تصویر کوچک شده


و از حالت یوگایش در گوشه ای از خیابان خارج شد و به سمت لردسیاه آمد.

- اخطار آخر است! دیگر‌ می‌کشیمش! کسی نبود؟

تا آن لحظه کسی برای نجات گروگان پیش‌قدم نشده بود و برایان باید کاری می‌کرد.
- فرزند روشنایی، چجوری می‌تونم اون گروگان رو آزاد کنم؟
- فرزند روشنایی و مرگ ملعون! گالیون بدهید!
- چقدر؟
- 300گالیون.
- تو گنده دوزی نمی‌کنی. تصویر کوچک شده


لردسیاه تصمیم گرفت تا این حرف را نشنیده باشد، پول اکنون مهم تر بود.
- نشنیدیم. می‌دهی یا نه؟

برایان کمی با خود فکر کرد. 300گالیون درست تمام پول پس انداز زندگی او بود. قصد داشت تا با این پس انداز ها روشنایی را به سرتاسر جهان منتشر کند. اما امان از تورم! چون اکنون با این پول تا دیاگون هم نمی‌رسید. در نهایت تصمیمش را گرفت.
- بریم تا گرینگوتز برات گنجینه به گنجینه کنم.

لردسیاه با شنیدن این حرف، گروگان را به کناری انداخت و با برایان همراه شد.
برایان اما قصد داشت تا رسیدن به گرینگوتز، لردسیاه را به روشنایی فرابخواند؛ دقایق سردرد آوری برای لردسیاه در پیش بود.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۰ ۱۹:۲۲:۱۹

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
-به نظرم یکم علیل‌تر و ذلیل‌تر حرف بزنی، بهت گالیون بدن.

گدای مذکور دوباره سرش را وارد سوژه کرده و باز هم می‌خواست وارد شود.
اما لرد دستانش را به پاهایش گره زده و او را دورتر از این سوژه، به سوژه‌ی دیگری پرتاب نمود.
-به ما گالیون بدهید.

همچنان رهگذران بی‌اهمیت به لرد از آنجا می‌گذشتند.

-به ما گالیون نمی‌دهید؟

لرد این بار فریاد زد و باعث شد رهگذران با ترس فرار کنند.
بعد با خشم فراوانی دست یکی از رهگذران بدبخت را گرفت و او را بی‌هوش کرد.
سپس با جدیت چوبدستی‌اش را بالای سر رهگذر گرفت و مردم متعجب و متحر نگاه کرد.
-اگر گالیون ندهید وی را می‌‎کشیم.

مردم آنجا بسی دل‌رحم بوده و به فکر رهگذر مذکور بودند تا او را نجات دهند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-فقیرم...علیلم...ذلیلم...بده گالیون تا نمیرم!

رهگذران با دیدن گدای مذکور، گالیون گالیون سکه در کاسه رو به رویش می انداختند. لرد به سمت گدا به راه افتاد.

به هر حال چه کسی از پول مفت بدش می آمد؟

-ما می خواهیم به جای شما باشیم.
-عمرا...ببین حاجی...کل این محله قرق منه. هیچ گدای دیگه ای حق نداره پای خودشو اینجا بذاره مگر اینکه برای من کار کنه.

لرد سیاه، اصلا از حرف گدا خوشش نیامده بود. بنابراین دست و پای علیلش را بهم گره زد و به بیرون از سوژه پرتاب کرد و به جایش نشست.
-به ما گالیون بدهید.

رهگذران بی توجه به لرد از خیابان گذر می کردند.

-فرمودیم به ما گالیون بدهید!

فایده نداشت. باید کمی بیشتر بر روی لحنش کار می کرد.



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
خلاصه:

لرد که به نیت جبران قتل پدرش قصد سفر به گذشته داره، با زمان سرگردان(زمان برگردانی که خرابه)، به زمان و مکان‌های نامشخصی انتقال داده می‌شه. در حال حاضر لرد به دوران نوزادی دامبلدور منتقل شده و پرستاری دامبلدور رو به عهده گرفته. ولی دامبلدور توسط زن ناشناسی دزدیده می شه و در ازای پس دادنش درخواست مقدار زیادی پول می کنن. لرد توی پارک نشسته که یه لک لک هوریس نوزاد رو براش میاره.

............................

-هوریس؟

لرد دوباره پرسید و هوریس پستانک به دهان، جوابی نداد.
لرد از این همه گستاخی خشمگین شد. چوب دستی اش را روی پیشانی هوریس گذاشت.
-می خواهی کاری کنیم که زندگیت در همین نوزادی به پایان برسد؟

هوریس عکس العملی نشان نداد... و به نظر لرد سیاه، این نشان دهنده رضایتش بود.

-آواداکداورا!

نور سبزی درخشید و طلسم به صورت هوریس برخورد کرد.

لرد سیاه برای یک لحظه نگران شد. ممکن بود مادر هوریس هم به او عشق می ورزید و حالا هوریس تبدیل به هری پاتر دوم می شد.
ولی نشد!

نه صاعقه ای روی پیشانی هوریس نقش بست و نه لرد سیاه نابود شد.
هوریس بچه ناپدید شد و به جایش مرلین ظاهر شد.

لرد نگاهی به سر تا پای مرلین انداخت.
-تو که هنوز همین شکلی هستی!

مرلین آنقدر پیر بود که این همه سال عقبگرد کردن، تاثیری در ظاهرش نگذاشته بود.
-وای بر من ارباب...بچه کشی در روز روشن؟ پرونده تون سیاهه!

-و این خوب است!

-نه دیگه ارباب...خوب نیست. جلسه گذاشتن که هر چه سریع تر شما رو ببرن عالم بالا...

لرد سیاه مایل نبود بمیرد. آرزوهای زیادی در سر داشت.
-ما چه کنیم؟

مرلین هم تمایلی نداشت که در عالم بالا هم صاحب یک لرد سیاه شوند.
-دامبلدور ارباب! کلید این ماجرا دامبلدور نوزاده. الان زیر سایه شما دزدیده شده. باید پیداش کنین و سالم برگردونین به آغوش مادرش. اینجوری عالم بالاییا گیج می شن که شاید برای شما هم راه اصلاح و نجاتی باقی مونده باشه. از کشتنتون صرفنظر می کنن.

لرد سیاه برای پس گرفتن دامبلدور کوچک، احتیاج به پول داشت!




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
یک ساعت بعد

لرد روی نیمکت پارک نشسته بود و غصه می خورد.

- ما غصه می خوردیم؟!

لرد روی نیمکت پارک نشسته بود و پسته می خورد.
- پسته می خوردیم؟ حواست هست که ما چه کسی هستیم؟

لرد روی صندلی پارک نشسته بود و بستنی می خورد؟
- بستنی؟ ابهت ما را زیر سوال می بری؟

اصلا لرد ولدمورت روی نیمکت پارک نشسته بود و نه غصه می خورد نه پسته و نه بستنی! اصلا هم به دامبلدور کوچک فکر نمی کرد و زنده بودنش برای او اهمیتی نداشت.
- حالا خوب شد.

هیچ کاری نمی کرد که ناگهان لک لکی در آسمان دید.
- این دیگر از کجا پیداش شد؟

لک لک آرام کنار لرد فرود آمد و پارچه سفیدی را درون دستانش قرار داد. لرد بی معطلی گره پارچه را باز کرد.
- پناه بر خودمان باز یک کودک دیگر!... چقدر هم چاق و سنگین است.

لک لک کودک را تحویل داده و از آنجا دور شد.

- پاپا؟
- انتظار این یکی را نداشتیم! ما پاپا ی تو نیستیم.
- پاپا!
- اصلا تو کدوم یکی از مرگخواران ما هستی که اینگونه ما رو صدا می کنی؟

لرد شروع کرد به برسی کودک.
او چاق بود، در دهانش پستانک داشت، در دستش شیشه شیر داشت و بوی... و بوی نوشیدنی کره ای می داد!

- هوریس!؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
لرد نگاهی به اطراف کرد تا اینکه شاید بتونه دزد رو پیدا کنه. ولی اون آب شده بود رفته بود توی زمین.
لرد نگاهی به مبلغ پول زیر نامه کرد:
_400 گالیون!

بخش بزرگی از ذهن لرد میگفت:
_ولش کن بابا. تو از کی تا حالا با دامبلدور رفیق بودی و زندگیش برات مهم بوده؟؟

بخش متوسطی میگفت:
_ لرد من! جانانان جانانان. .درست است که تو فرزند تاریکی هستی ولی دامبلدور رقیب توست. تو که نمیخوای بدون رقیب توی آینده سر بکنی؟

لرد که از این کشمکش توی مغزش خسته شده بود بلند شد و داد زد:
_سکوت! ما اربابتان هستیم و دستور میدهیم ساکت باشید!

پیاده هایی که داشتن قدم میزدن نگاه ناجوری بهش کردن و لرد ساکت شد.
بخش فرشته ای مغزش درست میگفت! دامبلدور در آینده دشمنش بود! بدون آن خبیث بودن لذتی نداشت!
لرد باید آلبوس را نجات میداد.

لرد کاغذ پوستی برداشت و نوشت:
_400 گالیون جمع آوری کنید و نقشه ای برای نجات کودکی که من نمیشناسمش و خیلی معمولی است بکشید!

با احترام لردتان!

لرد خواست این را به جغد خود بدهد تا به خانه ریدل ببرد ولی یادش افتاد که مرگخوارانش اکنون کودکی بیش نیستند!
پس جمله (با احترام لرد آینده تان! ) را درست کرد.

به جغد خود گفت.:
_مرگخواران کودک مارا پیدا کن و این هارا بهشان بده! هرچه باشد الان هم خبیث هستند!




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲:۲۵ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
- قاقا!

لرد نگاهی به دامبلدور کوچک انداخت.
- قاقا!
- این بچه چرا همش قار قار می کنه؟
- آخی! بچه میگه قاقالی لی می خواد.
- پناه بر خودمان! مادر هری را از کجا می شناسد؟... لی لی دیگر کیست بچه؟


زن درحالی که کودک را از دستان لرد می گرفت گفت:
- لی لی نه! قاقالی لی... بچه گشنشه! اجازه می دین ببرم بهش غذا بدم؟

لرد اندکی تفکر کرد و دید خودش حوصله غذا دادن به بچه را ندارد پس تصمیم گرفت که دامبلدور کوچک را به زن بسپارد.
- باشه ببرش.
- وای شما چقدر ممهربونین که به این راحتی به همه اعتماد می کنین.

لردولدمورت مهربان نبود! به هیچکس هم اعتماد نمی کرد.
- ما... کجا رفت؟

زن و آلبوس آنجا نبودند.
در همین موقع لرد کاغذی را روی زمین پیدا کرد.

نقل قول:
ما این بچه رو دزدیدیم! اگه تا فردا مقدار پولی که پایین نامه نوشتیم بهمون ندین یه بلایی سر بچه میاریم. اگه با پلیس هم تماس بگیرید دیگه بچه تون رو نمی بینین! پس حواستون باشه که تا فردا پول رو بیارین. با تشکر خانم دزده




مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

مگان جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۰ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۴۷ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
- دامبلدور، تو چگونه در این سن این همه ریش درآورده ای؟

دامبلدور کوچک با لبخند به ولدمورت خیره شده بود. ولدمورت نگاه ترسناکی به دامبلدور کوچک انداخت تا او را بترساند اما او فقط خندید. ولدمورت که عصبانی شده بود، داد بلندی کشید و چوب دستی اش را درآورد تا همان جا کار را تمام کند. دامبلدور کوچک با شنیدن فریاد ولدمورت، شروع به گریه کرد.
- آخی! چه بچه ی نازی دارید آقا.

لرد سرش را بلند کرد. با دیدن یک خانم سرتاپا صورتی پوش، چوب دستی اش را پنهان کرد و با لحن متعجبی گفت:
- چی؟
- حتما گشنه است که داره گریه میکنه.
- این که بچه ی ما نیست.
- نیست؟
- امم... البته که هست، بچه ی ماست.

و نگاه نفرت انگیزی به دامبلدور انداخت.
- کی غذا خورده؟
- غذا؟ ما چه میدانیم.
- من پرستار بچه ام. می تونم کمکتون کنم که یه غذای مفید براش بخرین.

و لبخند زد. ولدمورت به شدت کلافه شده بود. دلش می خواست آوکداورایی نثار زن فضول کند تا شرش کم شود...


تو قلبت نگهش دار


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
تا کنون در چنین دو راهی سختی گیر نکرده بود.باطن تاریکش به او می‌گفت:«یه آواکداورا نثارشون کن .هم از دست اون مشنگ احمق راحت میشی هم از دست دامبلدور»
اما لرد سیاه با خود گفت:«این مشنگ اصلا لایق آواکداورای من نیست.باید یک فکر دیگر کنم. »
ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد:«آهان!باید به ذهن آن مامور مشنگ نفوذ کرده و ببینم چه دوست دارد»
پس چوبدستیش را در آورد و گفت:«له جی منس»و چون مشنگ ها متوجه خواندن ذهن‌شان نمیشوند،مامور هم چیزی نفهمید.

«پس گربه دوست داری؟آهان !الان تو را دنبال نخود سیاه میفرستم»

اما بعد لرد با خود گفت:«من و در آوردن صدای گربه؟باید یک گربه واقعی اینجا ظاهر کنم»
سپس یک گربه از غیب ظاهر کرد و به گربه گفت:«ببین گربه،میری خودتو به مرده نشون میدی. بعد از این که مرده دنبالت کرد تو هم فرار می‌کنی.شیر فهم شدی؟»
گربه بینوا سر تکان داد.
لرد سیاه گربه را به سوی مأمور فرستاد
-سلام پیشی کوچولو.بیا اینجا ببینم...
اما گربه با سرعتی سرسام آور به سوی در خروج اتاق رفت.

-وایسا ببینم کجا میری..

تا گربه کار خود را کرد لرد سیاه پیش آلبوس آمد گفت:«بیا بقل عمو» و دامبلدور هم بقل لرد سیاه پرید و هر دو از سینما خارج شدند...


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۰ ۱۶:۴۲:۳۰


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
لرد سیاه در ذهنش اینگونه تصور میکرد که ناگهان به واقعیت برگشت.
سوزن سرنگ آهسته آهسته به دست لرد نزدیک میشد. لرد ناخود آگاه نفسش را حبس کرد و چشمانش را بست. پرستار که دیگر فاصله ی چندانی با گرفتن خون با اصالت لرد نداشت، ناگهان صدایی از بیرون توجهش را جلب کرد و باعث شد که برای رفع کنجکاوی هم که شده لحظه ای لرد را تنها بگذارد.

بیرون اتاق بین بیماران دعوایی به راه افتاده بود که از قرار معلوم همین به نفع لرد تمام شده بود. لرد که هنوز درحال خود بود، زیر چشمی به دستش نگاه کرد. انگار هنوز چیزی از او کم نشده بود. بلند شد و به اطراف نگاه کرد گویا خبری از پرستار نبود.
_میدانستیم آنها عرضه ی این کارها را ندارند. گرفتن خون ما کار هرکسی نیست.

سپس به آرامی از آن مکان نفرین شده دور شد. باید فورا دست به کار میشد و به دنبال آلبوس کوچک میگشت و تا کسی متوجه آنها نشده از فرصت به وجود آمده استفاده میکرد تا از آنجا خارج شوند. آخرین باری که آلبوس را رویت کرد، در دست مامور سالن بود پس قطع به یقین هنوز هم باید با او باشد.

نیم ساعت بعد

_پیدات کردم.
مامور سالن درحال بافتن ریش های بلند آلبوس دامبلدور کوچک یافت شد.
_یکی از زیر یکی از رو.
_اوقع اوعه .

اما لرد از این بابت نمیتوانست مدت زیادی خوشحال باشد حال باید برای یک فرار موفق چاره ای می جویید تا آن دو نفر را از یکدیگر جدا کند.


ویرایش شده توسط ماتیلدا گرینفورت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۰ ۱۳:۵۷:۱۷

He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.