هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: محفلی ها بعلت خوردن یک نوع گیاهِ ناشناخته همراه با سوپشون، خیلی خیلی کوچیک شدن و خونه شون براشون خیلی خیلی بزرگه. از قضا، شب قبل از این واقعه، یک سانتورِ ناشناس و مرموز این اتفاق رو پیشگویی کرده بوده.

_اینو میبینی؟ این فردا شب قراره متوجه شه کچلی سکه ای داره.

سانتور بسیار مسن به سانتور بسیار بسیار مسن خیره شد که برگِ درخت در دهان سرنوشت رهگذران را پیشبینی میکرد و اندیشید شاید بهتر است دوستان جدیدی پیدا کند.

_این یکی رو میبینی؟ ماروولو گانت قراره فردا شب کارش رو پیچیده کنه.
_
_اونو میبینی اون پشت؟ اون قراره بهم بزنه، چون ناسازگاری داره و جفتشون اذیت میشن.
_یه حرف، سانتور بسیار بسیار مسن، فقط یه حرف مثبت برای زدن نداری؟ چه میدونم، در این باره راه حل هرکدوم از این بدبختیا که میگی همش؟

سانتور بسیار بسیار مسن مکث طولانی مدتی کرد، چرا که نه واقعا، حرف مثبتی نداشت، و مجبور شد در لحظه یکی بسازد و تحویل بدهد.
_اون خونه رو یادته...؟ اون خونه که قرار بود درش اتفاق بدی بیفته؟
_پونزده تا خونه با این مشخصات داشتیم امشب.
_نه... اون خونه، که احمق ها نمیتونستن ببیننش، و تو ندیدیش.

سانتور بسیار مسن از خودش پرسید چرا اصلا با این بابا وقت گذرانی میکند.

_برای اون ها راه نجاتی هست، بارقه ی امیدی که روش دستیابی بهش رو در نامه ای به تفصیل براشون شرح دادم.

***

خانم ویزلی اندیشید که دیگر هرگز نخواهد توانست از تخت پایین بیاید؛ و البته زیاد هم مهم نبود، چرا که تختِ زیر پاهایش آنقدری جا داشت که بتواند روی آن یک تمدن را از نو بسازد. کیلومتر ها آنطرف تر، در اتاق کناری اش، آلبوس دامبلدور از میان سوراخ های پشه بندش قدم به بیرون گذاشت. دستانش را باز کرد و به زمین بایر پیرامونش خیره شد، تابلو های متحرک اتاق مانند مجسمه های اساطیریِ عظیم به او خیره شده بودند و سقف اتاق بزرگتر از آسمان بالای سرش گسترده بود. تمام نیرویش را جمع کرد و فریاد کشید.
_هری؟ زاخاریاس؟!

پروفسور دامبلدور نمیدانست چرا "زاخاریاس" را برای صدا کردن انتخاب کرده، اما زاخاریاس خوب میدانست چرا صدا شده. هزاران زمین فوتبال آن طرف تر، در یکی از اتاق های طبقه ی بالا، زاخاریاس با صدای هو هوی باد از خواب بیدار شد. این صدا هر لحظه بیش از پیش شدت گرفت و در نهایت، چیزی که در نظر زاخاریاس به نوعی موج انفجار شباهت داشت، او را از تختخواب کند و به گوشه ی اتاق پرتاب کرد. زاخاریاس هنوز کاملا بیدار نشده بود، و برخورد وحشیانه اش به دیوار اتاق و سپس سقوطش به زمین هم چندان کمکی نکرد.

همانطور که پروفسور دامبلدور و خانم ویزلی با قدم های نانومتری به سمت در خروجِ اتاق هایشان میدویدند تا اگر خدا بخواهد سال آینده از هم بپرسند چه اتفاقی افتاده است، زاخاریاس که در اثر ضربه اش به زمین گیج و منگ بود، به تصویر گنگِ حشره ی عظیمی خیره شد که همچون اژدهای قدرتمندی چنگال هایش را گشوده بود و نزدیک تر می آمد. نفسش حبس شد، لب هایش باز شدند، و صدای جیغش به سختی تا یک متر آن ور تر رفت.
_سوسک!

در فضای میان خانه ی شماره ی یازده و سیزدهِ خیابان گریمولد، درست وسطِ پیاده رو، نامه ی بدقت مهر و موم شده ای روی زمین قرار داشت. نام و نشانی نداشت و توجه کسی را جلب نمیکرد، چرا که اندازه اش از یک بند انگشت هم کوچکتر بود.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۷ ۱۰:۵۸:۲۰


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
فلش بک_شب قبل

سانتور بسیار بسیار مسن که همچنان فرم ریش پروفسوری اش از هزاران سال قبل را حفظ کرده بود، مقابل فضای خالی بین خانه های شماره یازده و سیزده ایستاده بود و مشغول تماشای آسمان بود. کنارش سانتور مسن دیگری ایستاده بود.

سانتور مسن در حالی که به فضای خالی بین دو خانه خیره شده بود گفت:
_این احمقا دوازده رو یادشون رفته!

سانتور بسیار بسیار مسن گفت:
_تو همیشه ظاهر رو دیدی.

سانتور مسن لبخند گشادی زد.
_ای بابا... حال خودت که باطن رو دیدی کجا رو گرفتی خب؟!

سانتور بسیار بسیار مسن پرسید:
_فرزند تو کتاب هم می‌خوانی؟

سانتور مسن گفت:
_بله.
_کی بود؟
_همین دیشب!
_اسمش چه بود؟
چیز بود ... الان میگم...

سانتور بسیار بسیار مسن با لحن سرزنش آمیزی گفت:

_یادت نمیاد فرزند. چون تمام عمرت فقط خوردی و خوابیدی و جفت گیری کردی و جفتک اندا...

سانتور مسن دست هایش را مقابل صورت سانتور بسیار بسیار مسن تکان تکان تا به سیل سخنانش پایان دهد.
_وایسا عمو! کجا با این عجله؟ هیپوگریف رو نگه دار با هم بریم! یادم اومد... چیز بود اسمش... اصالت وجود یا اگز... اگزیس...ها چیز... اگزوز سازی! اصالت وجود یا اگزوز سازی!

سانتور بسیار بسیار مسن از رفیق مسن اش نا امید شد،بحث کردن با او بی فایده بود.این بود که تصمیم گرفت نگاهی به ستاره ها بیندازد.
به نقطه ای از آسمان خیره شد که درست زیر آن فضایی خالی، جایی که می بایست خانه شماره 12 قرار می گرفت، قرار داشت. سپس با دست به آنجا اشاره کرد.
‌_فرداشبه...فرداشب اتفاق بدی برای اهالی این خونه میفته.

سانتور مسن گفت‌:
_مرلین عمرت بده تو جز پیش‌بینی بدبختی کار دیگه بلد نیستی؟ آخرین بار که دیدیم چی شد. یارو مار عجیب الخلقه ول کرد تو مدرسه. یه سری مردن، یه سری خشک شدن یکی هم که اخراج شد!

سانتور بسیار بسیار مسن سری به نشانه مخالفت تکان داد.
_این دفعه نه. این دفعه نمی‌ذارم. کمک شون می کنم. جلوی این اتفاق رو می گیرم!به شرافتم قسم!

سانتور مسن دوباره لبخند گشادی زد و دست دور گردن سانتور بسیار بسیار مسن انداخت.
_ای بابا ول کن بره! شرافت کیلو چنده!؟ اینقدر درگیر مسائل انسانها نکن خودتو. اینا خودشونم با اینکه تو بدبختی و لجن باشن کیف میکنن! ول شون کن بیا ببرمت یه درخت این نزدیکی ها می شناسم... برگاشو بدم بخوری جیگرت حال بیاد!

سانتور مسن سپس همان طور که دست در گردن سانتور بسیار بسیار مسن انداخته بود، از آنجا دور شد و او را به دنبال خود کشید.

پایان فلش بک


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۵ ۲۰:۱۰:۵۵

وایتکس!



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
زمان حال

مالی در حال پخت غذای محبوب محفل یعنی سوپ پیاز بود. مثل همیشه پیاز ها رو به قطعات میکروسکپی خورد کرد و هویج ها و سیبزمینی ها را درسته گذاشت تا باب میل هاگرید باشد، گندم های ریز و درشت را به آرامی در آب هشتاد و سه درجه ای قابلمه مسی بزرگ ریخت و به اطراف نگاه کرد تا هیچ کدام از فرزندان، نوه ها، نتیجه ها و ندیده هایش در آشپزخانه نباشند ولی... جوزفین در کنار پنجره ترک برداشته آشپزخانه خانه درختی کوچک خود را بررسی میکرد.

-جوزفین داری چیکار می‌کنی؟
-میخوام یه اتاق جدید واس خونه درختیم بسازم!
-حالا که اینجایی یک تک پا برو هویج از باغچه بیار.
-ولی چیزه آ...
-
-باوشه باو! خط و نشون کشیدن نئاره که! دعوا نئاریم با هم!

پس از اطمینان خاطر از رفتن جوزفین در کابینت رو باز کرد و در گاوصندوق دو متری خود را با احتیاط باز کرد. در آن مهم ترین و با ارزش ترین چاشنی های او وجود داشت پس از باز کردن در با دقت شروع به گشتن کرد.
- ادویه کباب پیاز که نهTپیتزا پیاز هم که نه... اینم نه...اینم مال روز مباداست...آهان پیداش کردم!

ادویه سوپ پیاز رو برداشت و با ملایمت به لپ های سرخش نزدیک کرد. پس از کمی نوازش آن را برعکس کرد تا در سوپ خود اضافه کند اما به جای پودر ریز رنگارنگ همیشگی، مایع لجنی رنگی بیرون اومد.
-حتما یکی از بچه ها آب ریخته توش!باید رمز گاو صندوق رو عوض کنم چی مثلا؟ آهان سال ورود سوجی!

پس از عوض کردن رمز یهو در باز شد و جوزفین با سبدی پر از میوه آبی رنگ برگشت.

-اینا چیه جوزفین؟
-هویج!
-هویج ابیه؟
-آره و آره! ردخور نداره!
-هویج آبی نیست!
-ناموساً؟!
-اینا بلوبریه!
-
-حالا عیبی نداره بذارش اون کنار!

جوزفین از کنار صندلی می گذشت که ناگهان...پاش به صندلی گیر کرد سبد بلوبری ها به طور اسلوموشن به هوا رفت و روی شیشه ای در کنار قابلمه سوپ افتاد و شیشه اسلوموشن تر به هوا رفت و در قابلمه سوپ فرود آمد!
-سوپـــم!
-پام!
-جوزفین، فقط وای به حالت اگه مزه غذام بد شده باشه!

ملاقه بزرگی برداشت، در سوپ فرو کرد و به آرامی به سمت لب خود برد تا امتحان کند. مزه اش از همیشه بهتر شده بود ولی به روی خود نیاورد.سر به سوی جوزفین چرخاند و گفت:
-شانس آوردی که رو مزه سوپم تأثیر نذاشته!

ولی جوزفینی در کار نبود که بخواهد نفس راحتی بکشد! به قول معروف، فلگ را بسته بود.

پس از آماده شدن غذا آن را سر سفره سفید محفل برد در راه کتابی که در دستان اما دابز ورق میخورد نظرش را جلب کرد:

"محشر ترین معجون های جهان"


در کنار کتاب با خط ریزی نوشته شده بود:

"نویسنده هکتور دیگورث گرنجر."


این برای مالی نمیتوانست معنای خاصی داشته باشد؛ پس با صاف کردن صدایش به اما یاد آوری کرد سر میز غذا نباید کتاب خواند.
پس از آویزان شدن آب دهان هاگرید بر روی شاخ های ریموند و غرولند های او همه شروع به خوردن کردند.

ساعاتی پس از پایان غذا

پنه لوپه و جوزفین به سمت صندلی آبی رنگی که از بالای آن شاخ های گوزنی معلوم بود رفتند. به آرامی اطراف را سرک کشیدند تا کسی در آن اطراف نباشد! هیچ کدام متوجه در نیمه باز اتاق نشدند و با شخص نشسته بر روی صندلی شروع به صحبت کردند.

-ری بریم تو خونه درختی بخوابیم و کتاب بخونیم؟
-ولی پنه خانم ویزلی تاکید کردند شب بیرون نخوابیم سرده مریض میشیم! بفهمه کارمون تمومه!
-نگران نباش باو من یه اتاق مخفی تو خونه درختی درست کردم کلی هم پتو از زیر زمین برداشتم بردم اونجا!
-هوممم... بریم پس!

در نیمه باز اتاق به آرامی بسته شد و خانم ویزلی به آرامی خنده ای کرد! سپس به سوی اتاق خواب خود رفت و با خمیازه عمیقی بر روی تخت دراز کشید! مثل همیشه شروع به تفکر درباره آشپزی کرد.
-یعنی اون چه چاشنی بود که از چاشنی های خانوادگی من بهتر بود؟ شاید بلوبری هم برای سوپ خوب باشه! شاید تو اون ظرف یک چاشنی خانوادگی دیگه بوده که من بهش دقت نکردم! شاید تو ظرف چیزی نبوده و بلوبری افتاده تو سوپ! شاید، شاید ...حالا بیخیال فردا ظرف چاشنی رو بررسی میکنم تا بفهمم چی بوده!

و به آرامی چشمان خسته و قرمز خود را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.

فردا صبح

خانم ویزلی چشمان خود را به آرامی باز کرد! صدای ساعت امانش را بریده بود دست خود را دراز کرد تا ساعت را خاموش کند، ولی نتیجه ای نداشت! با تعجب سرش را به سمت ساعت برگرداند و با صحنه عجیبی رو به رو شد.
ساعت چندین کیلو متر با او فاصله داشت. بلند شد تا بفهمد چه خبر است پای خود را به سمت پایین تخت برد تا دمپایی های پشمالو و خرگوشی خود را بپوشد ولی پایش در هوا معلق ماند. به پایین نگاه کرد و دید چندین کیلو متر از زمین فاصله دارد!
-پناه بر مرلین بزرگ! نکنه ما رو غول ها دزدیدن؟ چرا این خونه اینقدر بزرگه؟



به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۰:۰۹ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سوژه جدید

هزاران سال قبل

شبی مهتابی و آرام

سانتور نارنجی رنگ مسن که ریشی پرفسوری داشت، با تفکر و تعمق به آسمان مینگریست. () در کنارش سانتور دیگری ایستاده بود که جوان و زرد رنگ بود و بر خلاف او، با حالتی مات و مبهوت آسمان را نگاه میکرد. ()

بالاخره سانتور زرد حوصله اش سر رفت و پرسید:
_ چه میبینی در آسمان؟

سانتور مسن تر بدون آنکه به او نگاه کند پاسخ گفت:
_ شکل آن ستاره ها که همیشه مربع شکل بودند امشب عوض شده است و به شکل مثلث درآمده اند!

سانتور جوان:
_ حقیقتا ملتفت نشدم!

سانتور مسن:
_ تو ریاضی نیاموخته ای؟

سانتور جوان:
_ خیر!

سانتور مسن:
_ ستاره شناسی چه؟

سانتور جوان:
_ خیر!

سانتور مسن:
_ پس چه میکنی؟

سانتور جوان:
_ علف میخورم! گاهی آب علف مینوشم! جفتگیری میکنم! لنگ و لگد می اندازم! مگر یک سانتور باید چه کند؟!

سپس گرد و خاکی کرد و چهار نعل از آنجا دور شد. سانتور مسن دستی به ریش های پرفسوریش کشید و به تغییر شکل اشکال هندسی در آسمان فکر کرد. حتما یکی از آن چهار نفر امشب از بقیه جدا میشود.

---

همان موقع، چند کیلومتر آنطرفتر از جایی که سانتور مسن ایستاده بود و بعدها به جنگل ممنوعه معروف میشد چهار جادوگر زرد رنگ، آبی رنگ، سبز رنگ و قرمز رنگ ظاهر شدند. بعد از سلام و احوالپرسی جادوگر سبزرنگ پیشنهاد ایجاد یک مدرسه جادویی به نام هاگوارتز را داد که در آن، آن ها میتوانستند دانش فوق العاده شان را با هم شریک شوند اما جادوگر قرمز رنگ نپذیرفت، غیب شد و برای همیشه از آنجا رفت.

اینطور شد که مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز که رنگ غالبش سبز بود و نماد مشخصش ماری قلمبه بود، تاسیس شد...



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۸

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
پست پایانی:

سطل آشغال دم در خانه ی گریمولد:

- هوی! ای تسترال...

ناگهان صاحب ماشین زباله صدایی شنید. گوش هایش را تیز کرد و به صدا گوش داد. ناگهان چشم هایش گشاد شد و سریع ماشین را خاموش کرد. سپس از ماشین پیاده شد و به طرف سطل آشغال شتافت. ماتیلدا که از سطل آویزان شده بود و تقلا می کرد که درون ماشین نیفتد، صاحب ماشین را به رگبار فحش بسته بود.

صاحب ماشین با ترس و لرز گفت:
- خانوم، نمی خواد انقدر فحش بدین، الان میارمتون پایین.

او سریع ماشین را روشن کرد و سطل آشغال را سر جای خود گذاشت. ماتیلدا با سر و روی آشغالی و نامناسب، از سطل آشغال بیرون آمد و دوباره مرد را به رگبار فحش بست! او هم مانند جت درون ماشین خزید و موتور را روشن کرد و رفت! همان موقع، کریس و پنه لوپه از راه رسیدند. ماتیلدا در دل به آنها ناسزا گفت.

کریس گفت:
- چرا انقدر بو بد میدی؟

پنه لوپه هم دماغش را گرفته بود و او را تایید می کرد. ماتیلدا با عصبانیت گفت:
- مهم نیست! پروف چی شد؟

و آنها هم موضوع را برای او تعریف کردند. ماتیلدا هم بعد از کمی تامل، تصمیم گرفت که چیزی از کار پروفسورشان نگوید.

کیلومتر ها آنورتر، درون خانه ی ماگل:

زن ماگل، ظرف ها را با بدبختی می شست و به شوهرش، برای نخریدن سیف فحش می داد. اما بحث آن دو بیشتر سر موسسه ی ققنوس نشینان بود. آنها درباره ی اینکه بیشتر پول هایش را پس انداز کرده بودند اما حالا که آن را می خواستند، موسسه پول او را نمی داد، بحث و جدال می کردند.

در همین موقع،مرگخواران این حرف ها را از پنجره ی باز خانه شنیدند و سریع در تلگرام به لرد پیام دادند.

دقیقه ای بعد:

دستور از لرد رسید:
- ما قلکی در آنجا پس انداز کردیم تا بتوانیم پولی برای خودمان جور کنیم. اما ققنوسیان سوءاستفاده می کنند. سریع به خانه ی آنها بروید و اموالشان را غارت کنید.

مرگخواران سریع به طرف موسسه ی ققنوسیان شتافتند.

ساعتی بعد:

کراب گفت:
- چقد خوب! نگهبان نداره. سریع می ریم دزدی می کنیم میایم.

مالفوی گفت:
- نگهبان نداره، دلیل نداره که بلند داد بزنی!
-

آنها آرام به درون موسسه خزیدند و با چشم های گرد شده، به خانه نگریستند. همه جا از طلا بود. تلفن، مبل، میز و ...

کراب گفت:
- من دریل نیاوردم طلا های روی دیوارو بکنم!
- لازم نیستش. تا جایی که می تونی بردار. باید سریع کار کنیم.

نیم ساعت بعد:

کراب و مالفوی هر دو با کیف، کیسه، کلاه، کفش و دهن پر از طلا به سختی از موسسه خارج شدند و به طرف خانه ی ریدل به راه افتادند.

خانه ی ریدل:

- قطعا ما نمی توانیم خانشان را غارت کنیم. اما میتوانیم گزارش بدهیم.

صبح فردا:

آملیا حس کرد که دارد جابجا می شود. البته حس او نبود؛ بلکه بقیه هم همچین حسی داشتند. کمی بعد، حس کرد که محکم به زمین سخت برخورد کرد. بلافاصله چشمانش را گشود و خود و محفلی ها را در خیابان دید! کلی مامور دور موسسه جمع شده بودند و محفلی ها را به بیرون پرتاب می کردند. آملیا به سرعت تلسکوپش را برداشت و به طرف پروفسور دامبلدور قدم برداشت.

آملیا با عصبانیت گفت:
- پروف‌، اینجا چه خبره؟ چرا ما رو دارن می ندازن بیرون؟ چه حقی دارن؟! ستاره ها میگن...

پروفسور که داشت عینکش را در وسایل پیدا می کرد، در جواب به او گفت:
- فرزندم آروم! مامورا فهمیدن که ما با پس اندازای مردم چیکار کردیم!

ماتیلدا که تازه از خواب بیدار شده بود و سعی می کرد موهای جنگلیش را مرتب کند، با نگرانی پرسید:
- الان ما هیچی نداریم! باید چیکار کنیم؟

پروفسور آهی کشید و گفت:
- فرزندم، باید گدایی کنیم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ چهارشنبه ۵ دی ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین

ماتیلدا با شتابی فراوان، شیشه ی خانه ی شماره ی دوازده گریمولد را شکست و درون سطل زباله ای در صد متر دورتر از خانه افتاد! هر چند چندان ناراخت نبود. چون می دانست پروفسورشان آن شیشه را به زودی درست می کند! طلسمی بود قدرتمند! سرش گیج می رفت. می خواست بر روی زباله های همه ی مشنگ ها بخوابد و بلند نشود.

روزی را به یاد آورد که باید بخاطر تعمیر کردن خانه ی گریمولدشان‌، تمام دارایی ها ( حتی جوراب هایشان را!) می فروختند و شب را در سطل آشغال سپری می کردند. آن هم سه نفر سه نفر! تا ماه ها پیش، _وقتی که تازه داشتند رو به پولداری می رفتند_ ماتیلدا از آن شب نفرت انگیز خوابیدن در زباله ها، متنفر بود. اما کم کم گلدان عشق بهبود یافت.

انقدر بهبود یافت که خودش کود درست کرد و گلی زیبا در آن رویید. حالا هم آفتاب و آب از ناکجا آباد ظاهر شده بود و از گیاه به خوبی مواظبت می کرد. پس به راحتی گل پژمرده نمیشد و عشق او از بین نمی رفت. او دلش خیلی تنگ شده بود! اگر آدم در زندگی اش سختی نکشد‌، قطعا آن یک زندگی بی ارزش و لُخت از طراوت بود! این حرفی از پروفسور خودشان بود اما مثل اینکه گوینده اش هم خیلی به آن پایبند نبوده است.

وقتی در خانه ی گریمولد بود، از همه لحاظ راحت و آسوده بود. دیگر لازم نبود مثل قبل مرلینگاه ها را شست و شو کند و یا اینکه وقتی داشت خرابکاری های بقیه را حمل می کرد (!)، پنه لوپه به او بخورد و مجبور شود کل پله ها را همراه با پنی و آدر تمیز کند! اما آن لحظات لذت بخش و خنده دار بود. این لحظات هم عالی بودند اما به مرور زمان، کسل کننده و خالی از هر احساسی شده بود.

او کسی نبود که احظار نظر کند. چون سریع او را بیرون می انداختند. اما چون آنجا راحت بود، دلش نمی خواست اعتراضی بکند. اما محفلی های دیگر به وضوح از آن وضع خوشحال بودند. اما ماتیلدا می خواست که به محفلی ها ثابت کند که دامبلدور یک دست اضافی پول داشت! باید اول با یک نفر، بعد دونفر، سه نفر و ... می گفت. و آنها را با چرب زبانی راضی می کرد.

تازه وقتی که به اتاق دامبلدور رفته بود، موبایل مشنگیِ پروفسور دستش بود. پس ممکن بود که در آن مدرکی باشد! پس لازم بود که گوشی پروفسورش را برای یک روز پنهانی بردارد و وقتی آن را به بقیه نشان داد، به خودش برگرداند. به نظر خودش کار بدی نبود. یک امانت قایمکی!

خیلی کار داشت. پس زباله و کیسه های راحت را تنها گذاشت. به دنبال چوبدستی اش گشت که خود را تمیز کند. چوبی در وسط های زباله ها پیدا کرد. و مجبور بود برای بیرون آوردنش، در زباله ها شنا کند. به وسط ها که رفت، ناگهان حس کرد که دارد کج می شود. اما او نمی دانست که دارد به طرف ماشین حمل زباله می رود. و اینکه ممکن است محفلی ها هیچوقت به خیانت پروفسورشان پی نبرند. حتی اگر آن پول را به جینی می داد هم باید محفلی ها بفهمند!

خانه ی دوازده گریمولد!

- بیا بریم دنبالش. شتک شد رفت!
- راست میگی! ردشم رو شیشه به جا گذاشته!

پنه لوپه و کریس به دنبال ماتیلدا رفتند. اما اگر دیر می رسیدند، هم ممکن بود پروفشان خیانت های دیگری بکند و هم اینکه معلوم نبود سر ماتیلدا چه می آمد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
ماتیلدا دوان دوان به سمت محفلی ها رفت.
-جینی،هری بسه دیگه!پروفسور داره پولارو...

هری قبل از اینکه کلام منعقد شود،وسط حرف پرید.
-پول چی؟پول چی ماتیلدا؟
-خب،پروف ی دسته پول اضافی...

ناگهان وردی از پشت به ماتیلدا برخورد کرد و اورا از پنجره خانه به بیرون پرتاب کرد.
پشت سر ماتیلدا،پروفسور دامبلدور ایستاده بود و لبخند ساختگی تحویل محفلی ها میداد.
-میخواست بگه که من یه دسته پول اضافی برای هری و جینی گذاشتم!سهم خودمو.

هری به آغوش دامبلدور رفت.
-ممنون پروف...فقط ی دسته پول دیگه هم میتونید گیر بیارید؟

پروف هری رو به عقب هل داد.
-دیگه پرو نشو!میگن به بچه نباید رو داد.

و به سمت اتاقش رفت.

سمتی دیگر،خانه ریدل

-جانم فدای خیریه!

و یک مرگخوار دیگر جان به جان آفرین تسلیم شد.

-تاکی میخواد این گرسنگی ادامه پیدا کنه لرد؟
-تا هر وقت که همه خیریه ها بسته شه،از بس که ما بهشون کمک کردیم...
-جانم فدای خیریه!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
- عجب پولایی!

پروفسور دامبلدور، در اتاق زیبای پر از طلایش، با لبخند شیطنت آمیزش به پول هایش خیره شده بود. پولی که بیشتر از بقیه بود. دو برابر! چند بار با گوشی از پول و خودش عکس گرفت. اما در پروفایلش نگذاشت. چون محفلی های عزیزش، شماره ی او را داشتند و از قضیه بو میبردند. دومین کاری که کرد، رمز گوشیش را از دوازده حرف به سی حرف تغییر داد که اگر کسی از بچه هایش، رمز او را بلد میبودند، دیگر نتوانند گوشی پروفسورشان را باز کنند.

بعد تمام شدن خوشحالیش، شروع به کار انداختن مغزش برای بار یک میلیارد و نه صد و نود و نه میلیون و نهصد و نود و نه هزار و نه صد و نود و نهمین بار کرد. پول ارزشمندش را بر روی میزش گذاشت و فکر کرد که در چه کاری از آن استفاده کند. همه ی خانه از طلا، نقره و... بود. او در سکوت و در حالت یوگا بود و به مدت بیست دقیقه به فکر فرو رفته بود. تا لحظه ی نهایی رسید... او فهمید که باید چیکار کند.

او باید پول های بیشتری از این راه به جیب بزند. از مرگخوارا، از محفلی ها و از مردم که بتواند به آلمان برود و همانجا بماند. تازه باید پول های بیشتری جمع کند که بتواند خونه ی آنطرفش هم مثل اینجا از طلا بسازد. او باید پول هایی که به محفلی ها داده بود رو به نوعی پس میگرفت و بچه های هری را وادار به آوردن پول های بیشتری از مرگخوار ها، با دلایل مختلفی بکند. فکر خوبی بود.

ناگهان کسی سرخود وارد اتاق دامبلدور شد و آن کس جز ماتیلدای بی حواس نبود! او با قیافه ی مظطرب گفت:
- پروفسور. سلام و اینکه دعوای هری و جینی مصدوم داده. گفتم به شما خبر بدم که...

در همین موقع پروفسور سریع پول اضافی را در پشت شلوارش قایم کرد و سر ماتیلدا داد زد:
- فرزندم! کسی به شما یاد نداده بدون در زدن وارد نشین؟!
- آخخخ. راست میگین! اما خب وضعیت وخیم بود.

او از در بیرون رفت و در زد و دوباره وارد اتاق شد! دامبلدور نگاهی سرشار از تعجب به او می اندازد. اما انتظار دیگری از ماتیلدا نداشت. ماتیلدا گلویش را صاف میکند و میگوید:
- و حالا...

او به مغز خود فشار آورد ولی چون دید که نتیجه ای نداد‌، گفت:
- پروفسور، نمیخوام مقدمه چینی کنم. یعنی در واقع اصن بلد... اَه!! اصن ولش کن. پروفسور، اون چیه گذاشتین تو شلوارتون؟
- چی؟ کی؟ چطوری؟! اصن موضوع چیه؟!

حالا نوبت ماتیلدا بود که به او نگاهی متعجب بیاندازد!
- پروفسور، طفره نرو دیگه! خودم دیدم وقتی داشتم حرف میزدم یه چیزی شبیه پول گذاشتین تو پشت شلوارتون!
- چی؟ من؟ نه! اصلا شما داری خودت میگی شبیه!‌ شاید یه چیز دیگه بوده! یه عینک اضافی برای چشمانت دارم عزیزم!

ماتیلدا عصبانی شد:
- پروفسور! چشمای قشنگم هیچ مشکلیم نداره! بعدشم، ممکنه چی دیگه غیر از پول اون شکلی ورق ورقی باشه؟!
- فرزندم!!

دامبلدور برخاست و در را باز کرد.
- در پناه عشق باشی!

ماتیلدا نگاهی مشکوک به او انداخت. میخواست چیزی بگوید اما نتوانست. چون پروفسور مخفیکارش او را بیرون کرده بود و در را بسته بود. پروفسور نگران بود. چون ممکن بود که ماتیلدا به بقیه درباره ی مشکوک بودن پروفسورشان بگوید و همه ی نقشه های او نقش بر آب شود!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
- چی هست حالا؟

دامبلدور که دستاشو از شدت هیجان به هم می مالید گفت:
- بَر وَ بکس روشنایی! قلک هایی که بچه پاترا ازش صحبت می کنن می تونه ما رو نجات بده!

نگاه همه محفلیا خبیث شد و کم کم به آل سو و جی سی نزدیک شدن بهشون حمله کردن.
پول کارای عجیبی با آدم می کنه. الان اون وسط سگ که صاحبشو نمی شناخت هیچ، مادری که جینی باشه هم بچه هاشو نمی شناخت. کمی بعد، آل سو و جی سی داغان و آشفته حال گوشه گریمولد به سختی نفس می کشیدن و در سوی دیگر، محفلیا قلک ها رو می شکوندن و پولارو دسته بندی می کردن.

- میگم حالا با اینا چیکار کنیم؟
- ازشون بهینه و درست استفاده کنین فرزندان!

هری لبخند گشادی زد.
- می تونم چند تا پوستر دیگه با عنوان پسر برگزیده بزنم به دیوار!

جینی اخم کرد.
- نخیرم! من هنوز برا پدیکورم نرفتم سالن هات ویزارد!
- مانیکور که کردی دیگه!
- نمی خوام! تازه برای لیفتینگمم نرفتم، ارتودنسیمم باید رنگش عوض شه!

هری آهی کشید. به نظر می رسید نمی تونه از پس جینی بربیاد که
دامبلدور که مشغول تقسیم کردن پولا بود آخرین دسته رو برای خودش برداشت و همینطور که می رفت یکم خوش بگذرونه گفت:
- هری؟ می خوای بزاری سهمتونو جینی برای خودش برداره؟

هری به رگ غیرتش بر خورد.
- بده ببینم اون پولارو!
- نمی خوام!
- گفتم ولش کن!
- تو ولش کن!
دامبلدور که از تفرقه افکنیش حسابی حال کرده بود ابرویی بالا انداخت و از توی جورابش یه دسته پول دیگه برداشت و به محفلیا نگاه کرد. همه داشتن دعوای هری و جینی رو نگاه می کردن، پس کسی متوجه اون دسته پول اضافی نشده بود!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
خلاصه تا پایان این پست: محفلی‌ها یک موسسه مالی اعتباری تاسیس کردن و با پس‌اندازهای ملّت، وضعشون از این رو به اون رو شده. یکی از مشتریان موسسه برای برداشت از حسابش مراجعه می‌کنه و مسئولان موسسه با خزانه‌ی خالی روبه‌رو می‌شن و تازه دوزاریشون میفته که بالاخره باید این پول‌ها رو به ملت پس بدن.. در آن‌سوی ماجرا، مرگخواران تمام داراییشو رو صرف امور خیریّه کردن و در حالی که آه در بساطشون نمونده، قلّک‌های خیریّه‌شون رو به موسسّه تازه تاسیس «ققنونس نشینان» فرستادن بلکه چیزی نصیبشون شد.

*به نام تاپیک رجوع کنید!

تصویر کوچک شده


- چه کسی ...

- های های های های!

لرد آواداکداورایی نثار مرگخواران صف اول ریدلستان کرد که هنوز فحوای کلام مشخص نشده، اقدام به گریه کرده بودند.

- عرض می‌کردیم ... چه کسی می‌خواد در ثواب صدور قلّک‌ها سهیم باشه؟

مرگخواران تکبیرگویان و کروشیو زنان به یکدیگر، خودشان را به صف اول ریدلستان می‌رساندند تا بلکه توسط لرد انتخاب شوند. لرد دست راستش را بالا آورد تا سکوت دوباره حکمفرما گردد.

- ما همیشه گفتیم که اربابی ما، اربابی رحمانیّته! سایه اربابی ما به روی همگان گسترانیده شده و هرکس می‌تونه با گرویدن به رهنمون‌های سالازار کبیر، از این سایه بهره‌مند بشه. و الان وقتش رسیده که دو مرگخوار توّاب درگاه لردیّت، برای این امر خطیر، به عنوان فرستاده مخصوص ما، قلّک‌ها رو به اون موسسه ببرن تا ارزش این برادران نزد ما نمایان شه.

جیمزسیریوس و آلبوس سوروس که در پوست خود نمی‌گنجیدند، پس از بوسیدن دست اربابشان راهی گریمولد شدند.

تصویر کوچک شده


فرزندان پاتر به محض ورود به بانک با استقبال رییس شعبه مواجه شده و از نوبت گیری آن‌ها ممانعت شد. رییس با سلام و صلوات مقدم آن‌ها را گرامی داشت و ضمن اعتراض به این که «چرا خبر ندادین ... هیپوگریفی تسترالی چیزی زمین بزنیم!» آن‌ها را از در پشتی راهی خانه شماره دوازده گریمولد کرد. خانم فیگ که در گوشه‌ای از بانک نشسته بود و امید داشت تا شاید در مراجعه صد و شصت و هشتم بتواند وام ازدواج را دریافت کند زیر لب گفت: «هــعـــــــی ... کاش میون این همه شوهر یه پسر برگزیده‌ای وزیری چیزی داشتم تا ژن خوبش به بچه‌هام می‌رسید و کارم راه می‌افتاد! »

با ورود پاترها بلبشویی در خانه گریمولد به راه افتاد. ملت ذوق زده به استقبال آن‌ها آمده و شروع به ابراز دلتنگی کردند ... همه به جز پدرشان!

- ولم کن ... ولم کن جینی ... ول کن تا با کمربند سیاه و کبودشون کنم! از وقتی این دو تا مار تو آستین برگشتن من زخمم تیر می‌کشه! حتما ولدمورت فرستادتشون!

جیمز و آلبوس قصد داشتند حرف پدرشان را تایید کنند و البته تصحیح کنند که برنگشته‌اند! فقط ولدمورت فرستادتشان ... اما با دیدن ظاهر متحوّل شده‌ی گریمولد و اشیاء لاکچری که دور تا دور خانه را فرا گرفته بود و به یاد آوردن وضعیت مالی خانه‌ی ریدل، فهمیدند دلیل مهاجرتشان از بین رفته و ماجرای قلّک‌هایی که در کوله داشتند را فراموش کردند.

تصویر کوچک شده


- شماره‌ی شصت و نه ... به باجه‌ی نه!

مرد بلندقامتی با کلاه نمدی و و نقاب و چمدانی که صداهای عجیبی از آن خارج می‌شد، مقابل باجه رفت.

- وقت شما به خیر هسته! لطفا حساب منه ره تخلیه کنید.

- چند لحظه اجازه بدید!

مرد بلند قامت آب دهانش را قورت داد و با وحشت به متصدّی باجه که به سمت دفتر رییس می‌رفت خیره شد.

- بدبخت شدیم ... همون شده هسته که ازش می‌ترسیدیم! همون شده هسته که حدسش ره زده بودی!

از داخل گوشی مشنگیِ مرد، صدایی پاسخ داد:

- جون به لبم کردی! ده چی شده لامصّب؟

- متصدّی منه ره گفت صبر کن و بعد رفت! رفته منه ره استعلام کنه! حالا چه کار کنیم؟

- شک نکون که رفته استعلام بیگیره ... فرار کون تا برنگشته.

- شاید هم خواست پول ما ره بده! اون وقت چی؟

- بچه شدی؟ تو الان وزیر مخلوعی ... حسابتم حکما مصادره شده تا الان. زود باش تا شناسایی نشدی لامصّب ... تسترال نشو باروف! وانسّا! بدون پولم می‌تونیم یه گلی به سرمون بیگیریم. با اژدها از مرز می‌ریم بیرون ...

- فرضه ره بکن که رفتیم! بدون پول چجوری دووم ره بیاریم؟ من تمام گاومیش‌هامه تو انتخابات کباب کردم دادم مردم بخورن!

- فکر اونشم کردم! چند تا توله مورچه خوار از جنگل ممنوعه کش رفتم! می‌بریم پرورش می‌دیم پول خوبی به جیب می‌زنیم.

باروفیو که اطمینانی به سودآوری تجارت مورچه‌خوار نداشت، می‌خواست باز هم اما و اگر بیاورد ...

- آقا ... ببخشید! یک موردی هست. لطف کنید تشریف بیارید دفتر رییس.

- نــــه! هیچ موردی نیسته! منه ره اشتباه گرفتید!

و باروفیو فریاد زنان از در موسسه خارج شد و دیگر هیچ‌کس او را ندید.

تصویر کوچک شده


دامبلدور در درّه‌ای میان رشته‌کوه‌های برتی بات نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود. دستگاه‌های ظریف نقره‌ایش نیز راهی برای حل معضل پیش آمده نداشتند. تنها چیزی که می‌دانست این بود که باید مشتری فعلی را با نیروی عشق از تخلیه حسابش پشیمان کند اما برای مشتری‌های بعدی که هر روز و هرلحظه ممکن بود پولشان را طلب کنند، برنامه‌ای نداشت.

- [دوفش] پروفسور! مژده بدین! مشتریه رفت!

- بسترسازان! دلالان محبت!

تابلوی خانم بلک که از شغل جدیدش یعنی در پشتی بانک بودن اصلا رضایت نداشت، در واکنش به کوبیده شدن ناگهانی‌اش، مشاغل کاذبی را به اهالی گریمولد نسبت داد. اهالی اما با شنیدن این خبر اهمیتی به او نمی‌دادند. دامبلدور که بدون شنیدن خبر نیز توهینی احساس نمی‌کرد.

- عزیزان ... عزیزان! متاسفم که موجبات شادیتون رو از بین می‌برم ... اما من خیلی فکر کردم، ما یک راه بیشتر نداریم. باید هرچی خریدیم رو پس بدیم. غیر این راه که راهی نیست ... هان؟ ورشکست می‌شیم!

- اما پروفسور! کلی از اون پول‌ها خرج برتی بات شده و شما خوردین. کلی دیگش خرج جوراب پشمی شده و شما پوشیدین. نمی‌تونیم همه اون پولارو زنده کنیم.

- هرچقدرش هم که برگرده بهتر از هیچیه ... تازه پیاز الان کشیده بالا، پیازای انبارو می‌فروشیم کسریشم جور می‌شه.

دامبلدور توجهی به بحث در گرفته در میان محفلی‌ها نداشت. حواس او به نگاه‌های مردّدی که بین جیمز و آلبوس رد و بدل می‌شد پرت بود و بعد هم نگاه‌های ملتمسانه جینی که احساس خطر می‌کرد تا مبادا دوباره با برگشت به وضعیت فقر، فرزندانش را از دست بدهد. جیمز و آلبوس کوله پشتی‌هایشان را دوباره به دوش انداختند.

- آها! یه راه دومم داریم! می‌تونیم پولارو جمع کنیم و بزنیم به چاک. غیر این دو راه که راهی نیست ... ها؟

کوله‌ها دوباره به زمین افتاد.

- فرزندانم؟ تو اون کوله‌ها چی دارین؟

- اینا یه سری قلّکه که مال موسسه خیریه ...

جیمز از سیر تا پیاز ماجرا را برای دامبلدور تعریف کرد. دامبلدور اما با شنیدن عبارت خیریه، به فکر فرو رفت و ادامه‌ی صحبت‌های او را نشنید.

- آها! یه راه سومم داریم ...


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.