هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۹

آرکچروس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۸ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر کوچک شده

امشب خوابم نمی برد...واقعا حوصله ام سر رفته بود و باید کاری می کردم؟
با خودم گفتم چطور است کتاب بخوانم!!!
همین طور که کتاب ها را جا به جا چشمم به نقشه غارتگر افتاد...نقشه وشنل را برداشتم و راه افتادم...و در راهرو ها قدم میزدم!!!
در همان لحظه صدایی را از پشت شنیدم...مو های تنم سیخ شد و در جا خشکم زد...مثل مجسمه بی حرکت بودم.
یک نفر از کنارم رد شد...او چه کسی بود؟
راهرو تاریک بود و من چیزی زیادی نمی دیدم!!!
ناگهان صدای یک گربه آمد...با شنیدن صدای گربه متوجه شدم آن شخص آقای فیلچ است.
زمانی که حواسم پیش آقای فیلچ بود...گربه ی آقای فیلچ به من چنگ زد.
من که اول متوجه حرکت گربه نشدم... بلند جیغ کشیدم.
آقای فیلچ با صدای خشنی گفت کی اونجاست؟؟؟و مستقیم به طرفم دوید.
من که شوکه شده بودم!به سرعت فرار می کردم و آ قای فیلچ نیز مرا تعقیب می کرد.
که در این موقع بدشانسی دیگه ای به سراغم اومد!!!
پروفسور اسنیپ از اتاقش خارج شد...آقای فیلچ با صدای بلند داد زد او نو بگیرید پرفسور!!!
اسنیپ که موضوع را فهمیده بود...از جلوی در این طرف آمد!!!فرصت خوبی بود.
می خواستم وارد اتاق بشوم که نقشه اسنیپ را فهمیدم...او می خواست من مثل موش توی تله بیفتم...ولی کور خونده بود!!!
من ضربه آرامی به در زدم.تا وانمود کنم...که داخل اتاق رفتم!!!
که ناگهان اسنیپ به طرف در آمد و آن را از پشت بست...با خوشحالی به فیلچ گفت:گرفتمش.
فیلچ با خوشحالی گفت:آفرین پروفسور!!!
من که دیگر نمی توانستم خنده ام را نگه دارم...به سرعت آنجا را ترک کردم.

پاسخ:
سلام خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. داستانت رو اول شخص نوشته بودی و خلاقیت جالبی بود. و از طرفی دیگه همونطور که ما اینجا انتظار داریم خودت رو محدود به کتاب و فیلم های هری پاتر نکردی و داستانی مرتبط به تصویر از خودت نوشتی. یکی از ایراداتی که می‌تونم بگیرم اینه که جای مانور بیشتری روی احساسات شخصیت ها داشت که می‌تونستی استفاده کنی ازش. اما در همین حد هم برای کارگاه کافی بود.
نکته ی دیگه اینکه توی گذاشتن علائم نگارشی به دست و دل بازی نیازی نیست و یه دونه کافیه. در نهایت، ایراداتت ریز بودن و جوری نیستن که جلوی ورودت رو بگیرن. پس...


تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۳ ۲۱:۴۹:۳۹

AlphaBlack


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹

نیک بی سر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۲۴ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 37
آفلاین
تصویر شماره ۱۶
جیمز پاتر، سیریوس بلک و ریموس لوپین در قطار هاگوارتز در حال بازی با کارت های انفجاری بودند که
سیریوس با حالت خنده گفت: فقط همین بچه بازی رو از جا یاد گرفتی جیمز با خنده نسبتا دعوا گرا یانه گفت : جوجه رو اخر پاییز می شمارند
یک دفعه لوپین گفت شنیدید میگن پروفسور دامبلدور با وزارت خونه جنگش گرفته وزارت خونه میگه دامبدور یک پیرمرد حقه بازه
سیریوس با حالتی تلافی جویانه گفت : اینطوری که به نظر میاد خودشون از همه خنگ ترن
ریموس با حالت نگران گفت : این حرفا رو اینجا نگو خیلی از بچه پدر مادراشون تو وزارت خونه کار میکنند میخوای بیان کت بسته ببرنت
یک دفعه اسنیپ وارد شد و گفت شما بچه نق نقو ها باز میخواین دردسردرست کنید
سیریوس نه بچه کوچولو
اسنیپ گفت اگه جرعت داری یک بار دیگه این حرفو تکرار کن
سیریوس بچه کوچولو بچه کوچولو فکر کردی ازت میترسیم یک دفعه اسنیپ چوب دستی اش را بیرون اورد که ناگهان سیرسیوس با چوب درستی رو ان جادوی خشکی شونده اجرا کرد وهمه بچه ها به اسنیپ خندیدند
وادامه یک نفرت
------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

سعی کرده بودی روند اتفاقات رو جا به جا کنی و خلاقیت به خرج بدی. خوبه.

فقط یکی از اصلی ترین مشکلات پستت عدم داشتن علائم نگارشی هست. همین بی علامت بودن آخر پستت رو کمی مبهم کرده.

به طور کلی در پایان جملات نقطه می ذاریم. برای جملاتی که سوالی هستن، علامت سوال قرار می دیم. برای جملات تعجبی یا جملاتی که احساسات قوی توش جریان داره از علامت تعجب استفاده می کنیم.

"جیمز خنده ای ستیزه جویانه تحویل سیریوس داد.
-جوجه رو اخر پاییز می شمارند.

لوپین با چهره ای نگران به جیمز چشم دوخت.
-شنیدید میگن پروفسور دامبلدور با وزارت خونه جنگش گرفته؟ وزارت خونه میگه دامبدور یک پیرمرد حقه بازه!"


اینجا علاوه بر علائم نگارشی که به نوشته ت اضافه کردم، سبک نوشتن دیالوگت هم تغییر دادم. اینطوری روند تکرار مداوم فعل "گفت" از پستت حذف میشه و احساسات شخصیت هارو هم بهتر میتونی نشون بدی. با علامت "-" هم میتونی دیالوگ هارو از توصیفات جدا و برجسته تر کنی.

با نوشتن بیشتر، نقد خواستن و تمرین نکات توی بخش ایفای نقش سایت میتونی بقیه نکات نوشته هات رو هم متوجه بشی و حلشون کنی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط اراد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۲ ۲۲:۰۱:۲۳
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۲ ۲۲:۴۱:۵۱
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۲ ۲۲:۴۳:۲۵
ویرایش شده توسط اراد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۲ ۲۲:۵۴:۳۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹

Z.moradi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۸ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۵۱ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۹
از کرج
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره ۶
توی قطار نشسته بودم و به مقصد هاگوارتز حرکت میکردم مدرسه ی سحر و جادو و افرادجادوگر! استرس تمام وجودم رو گرفته بود فقط خدا خدا میکردم به گروه اسلایترین نرم آخه اسمشو نبر جز اسلایترین بوده درسته بعضی از اونا خوبن اما به وجه دلم نمیخاست توی اون گروه باشم از همه بیشتر دست دارم گروه گریفیندوربرم افراد این گروه شجاع و نترس هستن و یا به هافلپاف شنیدم اوا افراد باهوشی ان اولویت های من اول گریفیندور دوم هافلپاف و سوم ریونکلا و اخر هم اسلایترین . درسته من اصیل نیستم و ما گل زاده ام اما یه چیزایی از جادو کردن میدونم علاقه زیادی به جادو دارم با صدای قطار از فکر بیرون اومدم و وسایلم رو با قفس جغدم سوفی برداشتم و با راهنمایی افراد وارد تالار شدیم پروفسور اسامی رو میخوند و سارا دختری که تو قطار باهاش آشنا شدم هم به گروه گریفیندور پیوست بالاخره نوبت من شد با رنگی پریده روی صندلی نشستم و کلاه رو روی سرم گذاشتم
_ خب خب یه دختر باهوش شجاع و آزاد طلب انتخابش سخته هافلپاف ،گریفیندور یاااا عالیترین
+نه نه اسلایترین نه گریفیندور گروه گریفیندور
_ تو اینطور دوست داری؟
_اره اره
+که اینطور باشه ،گریفیندور
اخ جون با خوشحالی به سمت سارا رفتم و باهاش سمت میز های پذیرائی رفتیم و.........


------
پاسخ:

سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

نکته اول اینکه از شتاب نوشتنت کم کن. نوشته ها رو برای از سر باز کردن ننویس، برای آفرینش خلاقیت بدون تکرار کلیشه های کتاب و فیلم ها بنویس. سعی کن از یه زاویه دیگه به قضایا نگاه کنی و با دقت بیشتری فضا و احساسات شخصیت ها رو برامون توصیف کنی.

نکته بعدی اینه که با علائم نگارشی آشتی کن. علائمی مثل نقطه، ویرگول، علامت سوال و علامت تعجب هستن که لحن نوشته هات رو مشخص می کنن.

نقل قول:
استرس تمام وجودم رو گرفته بود فقط خدا خدا میکردم به گروه اسلایترین نرم آخه اسمشو نبر جز اسلایترین بوده درسته بعضی از اونا خوبن اما به وجه دلم نمیخاست توی اون گروه باشم از همه بیشتر دست دارم گروه گریفیندوربرم افراد این گروه شجاع و نترس هستن و یا به هافلپاف شنیدم اوا افراد باهوشی ان

الان توی همین قسمت چندین جمله داریم که هیچ علامتی ندارن.

استرس تمام وجودم رو گرفته بود. فقط خدا خدا میکردم به گروه اسلایترین نرم، آخه اسمشو نبر جز اسلایترین بوده. درسته بعضی از اونا خوبن اما به وجه دلم نمیخاست توی اون گروه باشم.

از همه بیشتر دست دارم گروه گریفیندور برم. افراد این گروه شجاع و نترس هستن و یا به هافلپاف، شنیدم اوا افراد باهوشی ان.


همونطور که میبینی علاوه بر اضافه کردن علائم نگارشی با دوتا اینتر این دو بخش رو از هم جدا کردم. این پاراگراف بندی رو زمانی انجام میدیم که یه مسئله ای توی پست تموم بشه و بخوایم در مورد یه مسئله دیگه ای حرف بزنیم.

اشکالات تایپی هم توی پستت خیلی زیاده. با یکی دو بار خوندن قبل ارسال میتونی پیداشون کنی و اصلاحشون کنی. چون وقتی زیاد تکرار میشن مانع تمرکز میشن.

نقل قول:

+که اینطور باشه ،گریفیندور
اخ جون با خوشحالی به سمت سارا رفتم و باهاش سمت میز های پذیرائی رفتیم و.........

روش صحیح دیالوگ نویسی اینه که بعد پایان دیالوگ ها و قبل شروع توصیفاتمون باید با دو تا اینتر، فاصله بین این دو بخش ایجاد کنیم.

"-که اینطور...باشه. گریفیندور!
-اخ جون!

با خوشحالی به سمت سارا رفتم و باهاش سمت میز های پذیرائی رفتیم و..."


امیدوارم به این نکات توجه کنی و با یه داستان بهتر پیشمون برگردی. تا اون موقع...

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۲ ۲۰:۵۸:۳۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹

آرتور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۴ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
تصویر شماره 16
جیمز ، سیریوس و لوپین در یکی از واگن های قطار نشسته اند و بی صبرانه منتظرند تا به هاگوارتز برسند و سال دوم را کنار هم و با اتفاقات هیجان انگیز قلعه شروع کنند .

اونها مشغول خوردن شکلات قورباغه ای بودن که لوپین گفت:

-می خواین بعد از تموم شدن هاگوارتز چی کار کنین ؟ در وزارتخانه سحر و جادو کار می کنین یا تو هاگوارتز می مونین و به عنوان معلم اونجا کار می کنین؟ من که می خوام تو هاگوارتز درس مقاومت در برابر جادوی سیاه رو تدریس کنم.

جیمز گفت :

-من تا حالا بهش فکر نکردم ولی اگه بخوام انتخاب کنم تو وزارت سحرو جادو کار می کنم .

بعد برای چند دقیقه سکوتی بین آنها ایجاد شد ناگهان لوپین و جیمز باهم گفتند :

-سیریوس تو می خوای چی کار کنی؟

اما باز هم سیریوس چیزی نگفت کمی بعد دوباره سیریوس رو صدا کردن سیریوس که به فکر فرو رفته بود به خودش اومد و گفت:

-ها چی ،چی شده ...... آها من می خوام وقتی ترم های هاگوارتز تموم شد یه گروه بزنم ، گروهی برای کمک به مردم.

-اسمشو چی میزاری.

-نمی دونم بزار فک کنم ........ آها میزارم ققنوس نه محفل ققنوس آره این بهتره.

ناگهان همه جا تاریک می شود و صدای جیغ و داد در همه جای قطار پخش می شود و صدای خنده ای شیطانی در قطار به گوش می رسد .

-هاهاهاها

جیمز می گوید:

وای نه این صدای لرد سیاهه یعنی صدای لرد ولدمورت باید بریم و پیداش کنیم ؛من شنیدم که لرد سیاه هر سال به قطار هاگوارتز میاد ویکی از دو رگه هارو میکشه و اگر هم کسی در برابرش ایستادگی کنه اونم میکشه .

اونا از واگن خارج میشن و تمام قطار رو می گردن و بالاخره لرد رو پیدا کردند و باهاش جنگیدن اما جیمز در این راه کشته شد ..... اما قبلا از کشته شدنش لرد رو حسابی زمین گیر کرده بود و بعد از اینکه مرد لوپین و سیریوس باهم به لرد حمله کردند و اون رو کشتن .

وقتی به هاگوارتز رسیدند خبر کشته شدن لرد توی تمام قلعه پیچیده بود استادان قلعه از لوپین و سیریوس تشکر کردند و اسم جیمز برای همیشه روی زبان ها بود؛ و نسل به نسل این داستان بین همه می چرخید .

سال ها گذشت و لوپین و سیریوس به آرزو هاشون رسیدن اما سیریوس اسم گروه خودش رو به یاد جیمز ، گروه جیمز گذاشت و هیچ وقت نذاشت که آدم بی گناهی به دست زور گویان و قاتلان آسیب ببیند یا به قتل برسد.


پاسخ:
سلام. خوش برگشتی به کارگاه داستان نویسی. خوشحالم که ایندفعه با یه داستان خلاق و اورجینال اومدی. داستان قشنگی بود. به دیالوگ بندی ها دقت کردی. روند جدید بود. اما یه مشکلی که نیازه بهش اشاره کنم، اینه که شخصیت ها باید حدشون رعایت بشه. لردولدمورت جزو قوی ترین جادوگران تاریخه. پس عجیبه که سه تا بچه ی سال دومی بتونن به این راحتی بکشنش. اما این ایراد اونقدر ها بزرگ نیست که بخواد جلوت رو برای ورود بگیره. فقط بار بعدی، به حد و حدودی که هر شخصیت داره دقت کن.


تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۲۲:۱۲:۵۱

هر چی آدم چیزهای بیشتری رو دوست داشته باشه چیزهای بیشتری برای از دست دادن دارهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
از شوشتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هری و رون با سرعت به سمت سکوی نه و سه چهارم میدویدند که....
نه! خیلی دور شده بود! ساعت 11 و 5 دقیقه بود! انها برای خریدن ادامس کشی 5 دقیقه دور کرده بودند! هری که هنوز بعد از برخوردن خودش با دیوار روی زمین بود گفت : شاید بهتر باشه به دامبلدور نامه بزنیم چون....
_ نه هری! مگه دیوونه شدی! ما ماشین پرنده رو داریم!
_ اما ماشین پرنده...
رون از جا پرید و دست هری را کشید .انها همان طور که وسالیشان را همراه خودشان میکشیدند بیرون از ایستگاه قطار رفتد. کمی دویدند تا به ماشین پدر رون رسیدند رون با استفاده از وردی که از هرمیون یاد گرفته بود( یعنی : زودی بکش کنار ) در ماشین را باز کرد و داخل آن نشست .
هری داخل نیامد دست به سینه گفت : تو که بلد نیستی!
_ خیلی حرف میزنی ! بیا بالا.
هری داخل نشت و وسایلش را همانند رون در صندلی عقب قرار داد. رون سوییچ ماشین را چرخاند و استارت زد. ماشین روشن شد و رون گاز داد. بعد از ده متر رانندگی روی زمین رون دکمه ی (پرواز ) را زد و ماشین به سوی آسمان اوج گرفت!
_ رون! بیشتر مردم اون پایین عادت ندارن یه ماشین پرنده ببینن!
_ اوه اره!
رون دکمه را فشار داد و انها نامرئی به سوی هاگوارتز پرواز کردند . تو راه مسیر قطار هاگوارتز رو دیدند و بالای سر قطار پرواز کردند....
بعد از یک ساعت رانندگی به هاگوارتز رسیدند.هوا تاریک شده بود. اما....
چگونه باید فرود میامدند؟!
رون پایش را روی دکمه ی فرود زد. انها از فاصله ای عمیق از زمین ناشیانه به سمتن زمین حرکت میکردند ! هری و رون جیغ میزندند در اخر بر روی سقف گلخانه ی مدرسه فرود امدند . سقف پاره شده و آنها با ماشین روی یک عالمه گلدان گیاهان جیغ جیغو فرود امدند ! جیغ هایشان کر کننده بود و تعداد زیادی از انها وجود داشت!
هری و رون که داخل ماشین بودند بی هوش شده ند....
بعد از یک هفته بی هوشی هری و رون در بیمارستان بیدار شدند . آنها فوری به اتاق دامبلدور احضار شدند. هری و رون ماجرا را برای دامبلدور توضیح دادند.
بعد از توضیح دامبلدور گفت : چرا برایم نامه نفرستادید؟!
هری به رون نگاه خشم امیزی کرد و رون هم کمی لبخند زد!

پاسخ:
سلام و خیلی خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی. داستان قشنگی بود، یه سری جاها داشت می‌رفت که شبیه روند اصلی بشه اما جلوشو گرفتی. تنها ایرادی که می‌تونم بگیرم، مربوط میشه به عجله توی توصیف... که حل میشه. یه نکته ی دیگه هم اینکه بعد از دیالوگ دوتا اینتر می‌زنیم تا ظاهر تمیز تر شه. مثلا:
هری و رون ماجرا را برای دامبلدور توضیح دادند؛ بعد از توضیح دامبلدور گفت:
- چرا برایم نامه نفرستادید؟!

هری به رون نگاه خشم امیزی کرد و رون هم کمی لبخند زد!

در آخر یسری جاها ایرادات کوچیکی داشت که با ورودت به ایفای نقش حل میشه. پس بیشتر منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۲۱:۱۴:۰۴

هری پاتر


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹

آرتور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۴ دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
تصویر شماره12
هری و رون که از قطار هاگوارتز جا مانده بودن؛ تصمیم گرفتند با ماشین پرنده به هاگوارتز بروند وقتی سوار ماشین شدند هری پرسید:«رون تو بلدی این ماشین رو هدایت کنی؟»
-کاری نداره یاد میگیرم .
-تو بلد نیستی این ماشینو هدایت کنی اما رون....
حرف هری تموم نشده بود که ناگهان ماشین به پرواز در آمد .
هری محکم به صندلی چسبیده بود و ماشین اینور و آنور می رفت و به درو دیوار می خورد .
هری برگشت به سمت رون و گفت که :رون معمولا ماگلا عادت ندارن یه ماشین پرنده تو آسمون شهرشون پرواز کنه .
رون دکمه ای که کنار فرمون ماشین بودرو زد و گفت دیگه نمی تونن مارو ببینن .
چند ساعتی گذشت و بالاخره اونا به قطار هاگوارتز رسیدن ؛هری رو به رونالد کردو گفت :«واقعا رانندگیت حرف نداره دارم بالا میارم.»
اما رون به جای جواب دادن به هری داد زدو گفت :کمکک کن نمی تونم ماشینو کنترل کنم ، یعنی کنترلش دیگه دست من نیست .
هری فرمونو گرفت اما اونم نتونست کاری بکنه .
-هری زود باش الانه که بریم زیر قطارو له بشیم.
-صبر کن ببینم چی کار می تونم بکنم ........ آها فهمیدم.
-چی رو فهمیدی .
-رون ماشین داره به طرفی که تو میگی میره .
-منکه نمی فهمم چی میگی !
-ببین تو گفتی ماشین داره میره سمت قطار و ماشین رفت به سمت قطار به من اعتماد کن و هر چی میگم تکرار کن .
-باشه .
-به ماشین بگو برو به سمت بالا.
-برو به سمت بالا.
ماشین به سمت بالا رفت کمی جلوتر قلعه هاگوارتز قرار داشت
-رون ببین دیگه داریم می رسیم به ماشین بگو بره به سمت هاگوارتز.
-برو به سمت هاگوارتز .
ماشین به سمت قلعه رفت و رون بهش گفت که بشینه ماشینم نشست ذوی زمین و هری و ذون به سلامت وارد قلعه شدن تا دوباره مثل هر سال ، سال جدید رو کنار هم و البته همراه هرمیون شروع کنن


سلام آیلا! خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی! اولین چیزی که توی پستت به چشم می‌خوره عجله ست. آروم باش! جاهای زیادی از پست بود که خودش می‌تونست یه پست جداگونه باشه و خیلی سریع پیش رفته بودی. جا داشت توصیفات بیشتری داشته باشی از احساسات و اتفاقات، و مسئله ی دیگه اینکه شباهتش به اتفاقات کتاب و فیلم زیاد بود. درمورد ظاهر پستت هم، ما معمولا از این سبک دیالوگ نویسی استفاده می‌کنیم:

رون دکمه ای که کنار فرمون ماشین بود رو زد و گفت:
- دیگه نمی تونن مارو ببینن.

چند ساعتی گذشت و بالاخره اونا به قطار هاگوارتز رسیدن؛ هری رو به رونالد کرد.
- واقعا رانندگیت حرف نداره، دارم بالا میارم!


همونطور که دیدی،هم روون تره و هم ظاهر تمیز تری داره. در آخر ازت می‌خوام یبار دیگه با یکم دقت بیشتر یه داستان بنویسی و پیشمون برگردی. تا اونموقع:
تائید نشد.


ویرایش شده توسط Ayla در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۰ ۱۷:۵۸:۳۸
دلیل ویرایش: آدرس تصویر انتخاب شده اشتباه است
ویرایش شده توسط Ayla در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۰ ۱۷:۵۹:۳۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۰ ۲۰:۳۱:۵۸

هر چی آدم چیزهای بیشتری رو دوست داشته باشه چیزهای بیشتری برای از دست دادن دارهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

5890071701


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۵۰ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹
از زنجان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
کنون وارد ناکجاآبادی از گذرزمان می‌شویم. همه این صحنه جادویی است. طی تغییراتی سریع، از دنیایی به دنیای دیگر می‌رویم. صحنه‌ها جدا جدا نبوده، تکه‌تکه‌اند، تکه‌هایی که گذر مداوم زمان را به نمایش می‌گذارند.
ابتدا در سراسری بزرگ هاگوارتزیم و همه دور آلبوس پایکوبی می‌کنند.
پالی چپمن: آلبوس پاتر.
کارل جنکینز: امسال یه پاتر هم‌کلاس‌مونه.
یان فردریک: موهاش به باباش رفته. موهاش درست مثل اونه.
رز: در ضمن، پسرعمه منه. (وقتی برمی‌گردند که او را ببینند) منم رز گرنجر- ویزلی‌ام. از آشنایی‌تون خوش‌وقتم.
کلاه گروه‌بندی از بین دانش‌آموزان رد می‌شود و هرکس در گروه خودش جا می‌گیرد.
به وضوح معلوم است که به سمت رز می‌رود و او در انتظار تقدیر، دلشوره دارد.
کلاه گروه‌بندی آواز همیشگی‌اش را می‌خواند و بعد از آن رز گرنجر-ویزلی، کلاه را بر سر می‌گذارد.
گریفندور!
رز با صدای هلهله‌ی تشویق گریفندوری‌ها به آن‌ها می‌پیوندد.
رز: ممنون دامبلدور.
اسکورپیوس با چشم‌غره کلاه گروه‌بندی جلو می‌دود و جای رز را در زیر کلاه می‌گیرد.
کلاه گروه‌بندی: اسکورپیوس مالفوی.
کلاهش را بر سر اسکورپیوس می‌گذارد.
اسلیترین!
اسکورپیوس که چنین انتظاری دارد، با لبخند ملایمی سرتکان می‌دهد. وقتی به اسلیترینی‌ها می‌پیوندد، صدای تشویق‌شان اوج می‌گیرد.
پالی چپمن: باید هم این‌طور می‌شد.
آلبوس با چابکی به جلوی صحنه می‌رود.
کلاه گروه‌بندی: آلبوس پاتر.
کلاهش را روی سرآلبوس می‌گذارد این بار کارش بیشتر طول می‌کشد. گویی او نیز به نوعی گیج شده است.
اسلیترین!
سکوت می‌شود.
سکوتی عمیق و سنگین.
پالی چپمن: اسلیترین؟
کریگ بوکر جونیور: وای! یه پاتر؟ تو اسلیترین؟
آلبوس با تردید نگاهی به آن‌سو می‌اندازد. اسکورپیوس به او لبخند می‌زند و می‌گوید: می‌تونی بیای پیش من وایسی!
آلبوس (به کلی گیج و سردرگم است): آره، درسته.
یان فدریکز: انگار موهاش آنچنان هم به باباش نرفته.
رز: آلبوس؟ ولی اشتباه شده، آلبوس. نباید این‌طوری می‌شد.
ناگهان کلاس پرواز خانم هوچ را داریم.
خانم هوچ: خب پس منظر چی هستین؟ همه کنار جارو بایستین. یالا دیگه، عجله کنین.
بچه‌ها شتابان سرجاشان در کنار جاروها قرار می‌گیرند.
دست‌هاتونو صاف جلو نگه دارین و بگین: «بالا!»
همه با هم: بالا!

سلام و خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی! هدف ما اینجا اینه که اول از همه چیز خلاقیت شما رو بسنجیم و برای این کار نیازه که داستان جدیدی، یا دید جدیدی رو بنویسید. و پست تو صرفا صحنه چهارم از پرده اول نمایشنامه "فرزند نفرین شده" بود و خلاقیتی توش دیده نمیشد. جدای از این مسئله، درمورد ظاهر پست، یه نکته ای هست که بهتره رعایت کنی، اونم به این شکل:

آلبوس که به کلی گیج و سردرگم است جواب می‌دهد.
- آره، درسته.

یان فدریکز نگاهی به او می‌کند.
- انگار موهاش آنچنان هم به باباش نرفته.

رز رو به آلبوس می‌کند
- آلبوس؟ ولی اشتباه شده، آلبوس. نباید این‌طوری می‌شد.

ناگهان کلاس پرواز خانم هوچ را داریم.


همونطور که دیدی، هم ظاهر پست مرتب تر شده. هم توی روان تر بودن پست کمک می‌کنه. در نهایت ازت می‌خوام یبار دیگه با یه داستان خلاق تر پیشمون برگردی. تا اونموقع:
تائید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۸ ۱۷:۲۹:۵۷

Mary.Malfoy


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹

دورا ویلیامز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱:۴۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره ی 8
همه ی دانش آموزان جمع شده بودند تا سال جدیدی را در هاگوارتز شروع کنند. در این میان چیزی که بیشتر از همه به چشم میخورد از هم پاشیده گروه سه نفره هری، رون و هرمیون بود...
هرمیون در میان آنها نبود!

- هری، ولی هرمیون که در قطار که با ما بود..

-راست میگی ولی الان کجا رفته؟

پس ازنجام مراسم های سخنرانی، گروهبندی سال اولی ها و پذیرائی ؛پروفسور دامبلدور چندبار گلوی خود را صاف کرد تا دانش آموزان را متوجّه خود کند:

-توجّه کنید؛ ساعتی پیش توسّط پروفسور اسنیپ به من خبر رسید که محل یکی از جان پیچ های مخفی ولدمورت پیدا شده است.


در این هنگام سکوتی رعب آور در بین دانش آموزان حاکم شد.
هری سوزش خفیفی در پیشانی اش احساس کرد.
دامبلدورادامه داد:

وآنجا جایی نیست جز...
خانه ی جیمز و لی لی پاتر!


بعصی ها "هی" بلندی کشیدند.
بعضی ها به هری خیره شدند و بعضی ها...
در این هنگام هرمیون با عجله وارد سرسرا شد و سوال ها را بیش تر کرد، زیرا در دست بسته ای را محتاطانه در دست گرفته بود.
سوزش زخم هری بیشتر شد.
او بسته را نزد دامبلدور گذاشت و خود سر میز گریفیندور در کنار هری و رون نشست:

- سلام بچه ها! گفتنی ها خیلی زیاده ...
توی سالن اجتماعات برای شما تعریف می کنم.

درهمین لحظه همه متوجه بسته ای که دردست دامبلدور بود شدند؛جان پیچ مخفی ولد مورت...
دامبلدور با شمشیر گریفیندور پاکتی را که در آن بسته بود باز کرد و درآن جز یک جمله چیزی نیافت:

_ارباب! من به وظیفه ام عمل کردم.

دامبلدور خواست که نامه رااز بین ببرد؛ ولی فریاد هری کار او را متوقف کرد.
هری از درد به خود می پیچید، ولی ناگهان سردردش از بین رفت!

دامبلدور بسته را از بین برده بود...

------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

هوووم. دامبلدور توی مراسم آغاز سال تحصیلی هاگوارتز به همه ملت لو داد که هورکراکس لرد سیاه رو پیدا کرده؟! بعدش وسط همین مراسم هرمیون رفته بود یه سر خونه جیمز و لیلی و هورکراکس رو برداشته بود آورده بود؟! بعدم جلوی اون همه دانش آموز عملیات نابود کردن هورکراکس رو انجام دادن؟! راستشو بخوای خوشحالم که اونجا نبودم...مراسم آغاز سال ترسناکیه!

راستش یکم دور از ذهن بود و انتظار داشتم تهش هری از خواب بیدار بشه ولی خب...نشد ظاهرا! همه شخصیت ها یه سری چارچوب دارن که ما سعی می کنیم در عین حال که خلاقیت داریم مراقب چارچوبشون هم باشیم. مثلا دامبلدور که خیلی محافظه کار بود و هر حرفی رو به هر کسی نمیزد خیلی بعید به نظر میرسه وسط مراسم گروهبندی و جلوی این همه آدم این حرکت رو انجام بده.

اما در کل خلاقیتت خوب بود. فقط یک نکته مربوط به ظاهر پستت:
نقل قول:
پروفسور دامبلدور چندبار گلوی خود را صاف کرد تا دانش آموزان را متوجّه خود کند:

-توجّه کنید؛ ساعتی پیش توسّط پروفسور اسنیپ به من خبر رسید که محل یکی از جان پیچ های مخفی ولدمورت پیدا شده است.

وقتی داریم در مورد یه شخصی صحبت می کنیم و بعدش هم قرار هست در مورد همون شخص دیالوگ بنویسیم نیازی به فاصله گذاری نیست. اینجا توضیحاتت مربوط به دامبلدوره که گلوی خودشو صاف کرده پس طبیعتا نیازی نیست دیالوگ بعدشو که از زبون خودشه ازش جدا کنی.

"پروفسور دامبلدور چندبار گلوی خود را صاف کرد تا دانش آموزان را متوجّه خود کند:
-توجّه کنید؛ ساعتی پیش توسّط پروفسور اسنیپ به من خبر رسید که محل یکی از جان پیچ های مخفی ولدمورت پیدا شده است."


خوب بود. وارد ایفای نقش که بشی و تمرین کنی بهترم میشی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۸ ۱۳:۰۱:۴۱
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۸ ۱۳:۰۳:۰۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹

HarryFatima


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۳۵:۰۳ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
تصویر شماره 10
هری و هدویک به همراه هاگرید در حال رفتن به فروشگاه جرج و فرد در کوچه دیاگون بودند.
آنها در راه به مغازه ی الیوندر چوب دستی فروش رفتند.
در آن مغازه صحبت از این بود که چوب دستی هری پاتر با چوب دستی بزرگترین تبهکار دنیا یعنی لرد ولدمورت دو قلو شده است.
هری از مقایسه ی خود با شرور ترین آدم دنیا چندان دل خوشی نداشت و این صحبت ها او را ناخوشایند میکرد.
او از مغازه خارج شد و منتظر ماند تا هاگرید بیاید. انگار هاگرید چیزی را به سیریوس بلک میداد ولی هری خبر دار نبود.
ناگهان هری لوپین و سیریوس بلک را دید.
او روبه هاگرید کرد و گفت :
- هاگرید نگاه کن پرفسور لوپین و سیریوس بلک دارند از اینجا رد میشوند.
هاگرید جواب داد :
- احتمالا از امانتی پرفسور دامبلدور محافظت می کنند. ای وای این رو نباید میگفتم.
همان موقع چشم هاگرید به نارسیسا بلک و دراکو مالفوی افتاد که به طور نامحسوس داشتند از آنجا عبور میکردند.
هری و هاگرید که خیلی کنجکاو شده بودند آنها را تعقیب کردند و به عمارتی رسیدند که لوسیوس مالفوی و پیتر پتی گرو هم بودند.
لوسیوس فکر کرد که کسی آنها را زیر نظر دارد. برگشت و هاگرید و هری را دید ولی آنجا تنها این دو نفر نبودند بلکه سیریوس بلک و لوپین هم بودند. سیریوس بلک و لوپین چشمشان به پیتر پتی گرو افتاد و یاد کینه ی قدیمی که پیتر پتی گرو بهترین دوست آنها یعنی جیمز پاتر را کشته بود افتادند. لوپین و پیتر پتی گرو با هم درگیر شدند و در این میان سیریوس بلک به هری گفت :
-تو آدم بدی نیستی هری آدم خوبی هستی که اتفاقات بدی براش افتاده است.
و بعد امانتی پرفسور دامبلدور را به هری داد. آن امانتی شنل نامرئی بود.انگار دامبلدور از وقایع آن روز خبر داشت. هری و هاگرید باشنل فرار کردند و سیریوس بلک و لوپین بعد از کشتن پیتر پتی گرو به هاگوارتز برگشتند.

------
پاسخ:

سلام، خوش اومدی به کارگاه داستان نویسی.

راستش خیلی سریع و عجیب پیش رفت. ولی همین که سعی کردی با خلاقیتت روند ماجراها رو تغییر بدی خوبه.

به نظرم بهتر بود با توصیفات دقیق تر در مورد احساسات شخصیت ها و مکان هایی که توش قرار دارند و ضمن اون دیالوگ های بیشتر بین شخصیت ها، شتاب اتفاقات رو کاهش بدی تا خواننده راحت تر بتونه با پستت همراه بشه.

یه نکته هم در مورد ظاهر پستت:
نقل قول:
او روبه هاگرید کرد و گفت :
- هاگرید نگاه کن پرفسور لوپین و سیریوس بلک دارند از اینجا رد میشوند. 
هاگرید جواب داد :
- احتمالا از امانتی پرفسور دامبلدور محافظت می کنند. ای وای این رو نباید میگفتم. 
همان موقع چشم هاگرید به نارسیسا بلک و دراکو مالفوی افتاد که به طور نامحسوس داشتند از آنجا عبور میکردند.

اگر بعد دیالوگ، توصیف داشته باشیم حتما باید با دوتا اینتر توصیف رو از دیالوگ بالاش جدا کنیم تا نوشته مون از فشردگی خارج بشه و دیالوگ ها هم برجسته تر به نظر بیان.

"او روبه هاگرید کرد و گفت:
- هاگرید نگاه کن پرفسور لوپین و سیریوس بلک دارند از اینجا رد میشوند.

هاگرید جواب داد:
- احتمالا از امانتی پرفسور دامبلدور محافظت می کنند. ای وای این رو نباید میگفتم.

همان موقع چشم هاگرید به نارسیسا بلک و دراکو مالفوی افتاد که به طور نامحسوس داشتند از آنجا عبور میکردند."


توی ایفای نقش میتونی این نکات رو تمرین کنی و نکات بیشتری هم یاد بگیری. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۲ ۱۴:۳۲:۵۳
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۲ ۱۴:۳۴:۵۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۹

HarryFatima


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۳۵:۰۳ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
تصویر شماره 10داستان نویسی
هری و هاگرید و هدویک در حال رفتن به نمایشگاه جرج و فرد در کوچه دیاگون بودند که ناگهان چشم هری ب سیریوس و لوپین افتاد.
هری:هاگرید نگاه کن پرفسور لوپین و سیریوس بلک دارند از اینجا رد میشوند.
هاگرید :احتمالا به محفل ققنوس میروند.ای وای این رو نباید میگفتم.
همان موقع چشم هاگرید به نارسیسا بلک و دراکو مالفوی افتاد که به طور نامحسوس داشتند از آنجا عبور میکردند.
هری و هاگرید که خیلی کنجکاو شده بودند آنها را تعقیب کردند و به خانه ای رسیدند که در آن لوسیوس مالفوی و پیتر پتی گرو بودند.
لوسیوس فکر کرد که کسی آنها را زیر نظر دارد برگشت و هاگرید و هری را دید.
لوسیوس آنها را به خانه برد و هدویک خود را به دامبلدور رساند و به او این خبر را داد. دامبلدور شنل نامرئی شدن را به هدویک داد و هدویک آن را به دست هری رساند.در آن لحظه سیریوس و لوپین به کمک هاگرید و هری آمدند و بعد از کشتن پیتر پتی گرو با شنل پا به فرار گذاشتند.

سلام و خوش اومدی به کارگاه نمایشنامه نویسی. چیز جدیدی بود و این خوبه. یعنی خودتو محدود به اتفاقات کتاب نکردی و این چیزیه که ما می‌خوایم، اما جا داشت خیلی بیشتر به مکان ها، شخصیت ها و احساساتشون بپردازی و سریع پیش نری. برای همین، ازت می‌خوام یبار دیگه داستانی مفصل تر بنویسی و از هرچیزی سریع گذر نکنی، چون هرچیز به ظاهر کوچیک می‌تونه کلی به داستانت کمک کنه. نکته ی دیگه درمورد دیالوگ هاست که ما توی جادوگران به این شکل می‌نویسیمشون:
هری رو به هاگرید کرد.
- هاگرید نگاه کن پرفسور لوپین و سیریوس بلک دارند از اینجا رد میشوند.
هاگرید جواب داد:
- احتمالا به محفل ققنوس میروند. ای وای این رو نباید میگفتم.

همان موقع چشم هاگرید به نارسیسا بلک و دراکو مالفوی افتاد که به طور نامحسوس داشتند از آنجا عبور میکردند.

با این تفاسیر ازت می‌خوام یبار دیگه تلاش کنی... تا اونموقع:
تائید نشد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۱ ۲۳:۰۶:۴۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.