- لطفاً نگه دارین آقا. همینجا پیاده میشم.
اتوبوسی که حامل دهها نفر بود و هیچ صندلی خالیای نداشت، چند لحظه بعد، از حرکت ایستاد.
از جام بلند شدم و صندلیم رو به خانم مسنی که به دستگیره چنگ زده بود، تعارف کردم.
- بفرمایین خانم.
- وای... خدا خیرت بده آقا پسر. کمرم داشت میشکست.
لبخند زنان سری تکون دادم، کولهپشتیم رو روی شونهم گذاشتم و خیلی سریع از اتوبوس خارج شدم.
چند لحظه بعد، اتوبوس حرکتش رو از سر گرفت و سریعاً دور شد.
زیر نمنم بارون، نفسم بند اومد وقتی که بعد از مدتها، به قلعهای که اونور خیابون بود، زل زدم. قلعهای بزرگ و باشکوه که هالهی نورانی طلاییرنگی اون رو در بر گرفته و البته، خارج از دسترس و دیدرس اکثر مردم بود.
امّا من جزو اقلیت بودم.
- هیچ ایدهای ندارم توی این یه سال چقد عوض شده...
نفس عمیقی کشیدم، کولهپشتیم رو روی شونهم گذاشتم و عرض خیابون رو طی کردم. هرچی به اون قلعه نزدیکتر و نزدیکتر میشدم، شور و هیجانم بیشتر و بیشتر میشد...
و وقتی بالاخره دقیقاً روبهروش وایسادم، انگار داشتم آتیش میگرفتم!
- لطفاً جهت ورود، رمز عبورتان را بگویید.
اینو دستگاهی که روی دیوارهی قلعه نصب شده بود، ازم پرسید. فوراً جواب دادم:
- هزار و نهصد و نود و هفت.
- لطفاً چند لحظه صبر کنید... به جادوگران خوش آمدید!
و بلافاصله، هالهی بنفشرنگی از داخل دستگاه بیرون اومد، دور و برم پیچید و منو کشید توش.
***
چشمامو آروم باز کردم و زل زدم به محیطی که توش ظاهر شده بودم.
- وااای... خدای من!
بیحرکت ایستاده و با چشمهایی گرد شده، بعد از مدتها، دوباره محو تماشای سالن وسیع و پُر سر و صدایی شده بودم که مثل همیشه جای سوزن انداختن نبود و پُر از جادوگرها و ساحرههایی بود که دور از دسترس مشنگها، اینجا زندگی میکردن.
- زاخاریاس اسمیت میباشیم.
- تأیید شد.
- پاتر... جیمز پاتر.
- تأیید شد.
- کامبیز دامبلدور هستم، نوزده ساله!
- تأیید نـشد. لطفاً بهجای استفاده از هویتهای ساختگی، نگاهی به لیست هویتهای رسمی بندازین.
اینا رو که شنیدم، چرخیدم سمت گوشهی سالن، جایی که صف طولانیای از اعضای تازهوارد بیصبرانه منتظر این لحظه بودن که مافلدا هاپکرک، هویت موردعلاقهشون رو تأیید کنه و ناگهان به همون هویت تغییر شکل بدن.
امّا "کامبیز دامبلدور" که با نگاه جدی و مصمم مافلدا روبهرو شده بود، آهی کشید و سر به زیر از صف جدا شد.
نیشخندی زدم و بعد، گوشه به گوشهی سالن رو از نظر گذروندم...
رودولفی که ژانگولر بازیاش رو کنار نذاشته و بیست و پنج نفر رو بطور همزمان به رینگ دوئل کشونده بود و اونا هم حسابی داشتن از خجالتش در میومدن.
خانوم فیگی که تک و توک محفلیهای باقیمونده رو دور خودش جمع کرده و از قیافهی محفلیهای بیچاره میشد فهمید که بحث جالب و خوشایندی نداشتن.
هکتور، کراب و لینی هم جلوی میز دوئل نشسته و بهجای اینکه وقتشون رو صرف تماشای کتلت شدن رودولف کنن، بیوقفه مشغول بررسی و تصفیهی تپه کاغذهای دور و برشون بودن.
لبخند زدم... هیچی عوض نشده بود!
کولهپشتیم رو گذاشتم روی زمین، زیپش رو باز کردم، یه بلندگو از توش در آوردم، چشمامو بستم، نفسمو پُر کردم و بعد، با بلندترین صدای ممکن داد زدم:
- ساحرهها و جادوگران! ببینین کی برگشته! روباه مکااااار!
ناگهان سکوت کل سالن رو در بر گرفت و همه چرخیدن سمت من... و چند ثانیه بعدش، سر و صداها از سر گرفته شد و همه برگشتن سر کار خودشون.
دست به کمر و متحیر به حضار زل زدم.
توقع داشتم با واکنشهایی مثل "اه! باز این پیداش شد!" یا "تو هنوز زندهای؟!" مواجه بشم، امّا اینکه اینجوری بیتفاوت باشن؟ نه... فکرشم نمیکردم.
شونه بالا انداختم و همونطور که راهم رو باز میکردم، جلو رفتم.
بین راه، میز دوئل توجهم رو جلب کرد... نگاهی به رینگ دوئل انداختم. اون بیست و پنج نفری که رودولف به دوئل کشونده بود، یکییکی داشتن از رینگ خارج میشدن و خود رودولف، سیاه و کبود، به طنابها چنگ زده بود و نای بلند شدن نداشت.
منم که فرصتطلب!
دستبهچونه به میز دوئل تکیه دادم و توجه داورها رو جلب کردم.
- هکتور سلام! لینی سلام! وینسنت سلام! من درخواست دوئل با رودولف لسترنج رو دارم. همین الآن، همینجا. مهلت دوئل هم فقط پونزده ثانیه باشه. اوکیه؟!
لینی که ظاهراً خستگیش کمتر از بقیه بود، موقتاً نگاهش رو از برگهای که دستش بود گرفت، جلوی چشمام پرواز کرد و بهم زل زد.
- دوست عزیز، خوش اومدین. قبل از اینکه بتونین دوئل کنین، باید هویت داشته باشین. متأسفانه شما در حال حاضر بیهویت هستین.
قیافهم کاملاً تو هم رفت. همونطور که خندهم گرفته بود، پرسیدم:
- دوست عزیـــز؟! ببین لینی، حالا درسته دیگه ریونی نیستم، ولی این چه طرز صحبت کردنه آخه؟!
- توقع دارین جور دیگهای صداتون کنیم؟
نگاهم چرخید سمت قیافهی جدی و مصمم کراب. همین جدیت و مصمم بودن رو توی قیافههای لینی و هکتور هم دیدم... یه حسی بهم میگفت انقدر درگیر بررسی برگههای دور و برشون بودن که الآن یادشون نمیومد که من کی بودم.
شایدم معجونهای هکتور روی حافظهی سهتاشون تأثیر گذاشته بود؟
واقعاً هیچ ایدهای نداشتم...
بدون اینکه حرفی بزنم، از میز دوئل فاصله گرفتم و با گامهای تند و سریع راهی انجمن محفل ققنوس شدم. بین راه اونقدر درگیر حرفهای لینی و کراب شده بودم که نفهمیدم کِی به در ورودی محفل ققنوس رسیدم...
کولهپشتیم رو روی زمین گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم، دستگیرهی در رو چرخوندم و نیشخند زنان کلّهمو آوردم داخل.
- سلامی سپید چون سپیدی دلهایتان. گایز! من برگشتم!
- ببخشید شما؟!
پرسی ویزلی که تک و تنها روی مبلش نشسته بود، بعد از اینکه جوابی ازم نشنید، از جاش بلند شد، عینکش رو به چشم زد و درست روبهروم وایساد و یه جوری در رو تا نیمه بست که انگار نمیخواست داخل رو ببینم.
- پرسیدم کی هستید آقای محترم؟!
- عجب... واقعاً چرا همهتون اینجوری شدین؟ اون از "دوست عزیز"، اینم از "آقای محترم"! بابا باور کنین من فقط یه سال اینجا نبودما. نکنه همهتون مغز ماهی خوردین که حافظههاتون انقدر کوتاه شده؟!
قیافهی پرسی حالت درهمی گرفته بود.
- خیلی ببخشید، ولی اصلاً نمیفهمم چی دارید میگید. فکر کنم اشتباه اومدید. لطفاً از اینجا برید!
و در رو محکم تو روم بست.
بلافاصله یه چیزی تو گلوم گیر کرد... یه چیزی هم گوشهی چشمام.
اون چیزی که داشتم میدیدم رو اصلاً نمیتونستم هضم کنم!
با مُشتهایی گرهکرده، همونطور که آتیشِ خشم تموم وجودم رو داشت میسوزوند، با گامهای محکم از راهرو خارج شدم، بین راه به چند نفر تنه زدم، خودمو به وسط سالن اصلی رسوندم و همونجا محکم کولهپُشتیم رو به زمین کوبیدم، بلندگوم رو بالا گرفتم و با آخرین توانم داد زدم:
- مشکلتون با من چیه؟!اونقدر بلند و گوشخراش داد زدم که حس کردم الآناست که صدام بگیره... ولی اصلاً اهمیتی نداشت! اتفاقاً وقتی که دیدم هیشکی جوابمو نداد و بعضیاشون یواشکی پچپچ میکردن، دلم میخواست بلندتر داد بزنم!
همونطور که داشتم اینور و اونور میرفتم و مدام دماغمو بالا میکشیدم، ناگهان سر جام وایسادم. بلندگوم رو دوباره بالا آوردم و داد زدم:
- لرد ولدمورت! اون قیافهی زشت و کریهت رو نشون بده و همینجا! درست رو به روم! اعتراف کن که این شوخی لوس و مسخره رو خودت با بقیه هماهنگ کردی!
- هوی! یارو!
نفسنفسزنان طبقهی بالا رو نگا کردم. تام جاگسن بود.
- جای اینکه در مورد ارباب چرت و پرت بگی، قیافهی کریه خودتو چک کن!
فوراً آینهی جیبیم رو در آوردم و وقتی خودمو توش دیدم، نفسم بند اومد.
هیچ خبری از گوشهای روباهشکل نبود... نه پوزهی روباهشکل... نه پوزهی روباهشکل.
در واقع چهرهم به هیچوجه روباهمانند نبود و اصلاً اون چیزی نبود که همه از "یوآن آبرکرومبی" به یاد داشتن. بلکه این چهره... چهرهی خود من بود!
امّا چیزی که بیشتر از همه منو دیوونه کرد، وجود عبارت old روی پیشونیم بود.
- اولـــــــــد؟!
- آره، اولد. مشکلی داری؟
با شک و تردید پُشت سرم رو نگاه کردم و...
- هی! نگو که تو... تو...
- آره، من یوآن آبرکرومبیِ جدیدم. مشکلی داری؟
ناباورانه به اون شخصی که داشت ادامو در میاورد، خیره شدم. ظاهرش، لحنش، صداش، همهچیش یه کپی ناشیانه از هویت من توی جادوگران بود!
سعی کردم تا جایی که میتونستم، خونسرد باشم.
- ببین، دوتا راه بیشتر نداری. یا اینکه خودت از اینجا گم شی بیرون...
- که محاله.
- ... یا اینکه خودم از اینجا بندازمت بیرون!
و همینکه به سمتش حملهور شدم، صدای بلند مافلدا هاپکرک منو سر جام میخکوب کرد.
- آقای بیهویتی که دارید جو اینجا رو خراب کنید. لطفاً تقصیرات خودتون رو گردن بقیه نندازید! شما یک سال غایب بودید، یک سال قبلش هم هیچ فعالیت خاصی نداشتید. توقع داشتید هویتتون رو به کسی ندیم؟! اگه میخواین به فعالیتتون ادامه بدید، مجبورید از هویت جدیدی استفاده کنید. اگه مشکلی با قوانین دارید، میتونید از اینجا برید! کسی جلوی شما رو نگرفته!
این حرفها آخرین چیزایی بودن که دوست داشتم بشنوم.
تموم بدنم داشت میلرزید. انگار قلبم داشت آتیش میگرفت. دیگه نتونستم این اوضاع رو تحمل کنم و بلندگویی که دستم بود رو محکم به زمین کوبیدم.
- من دیگه پامو توی این خرابشدهی بیصاحاب نمیذارم!
با مُشتهایی گرهکرده و چشمهایی خیس، طول سالن رو طی کردم و همینکه به در ورودی رسیدم، دوتا دختربچه سر راهم سبز شدن. جفتشون همصدا پرسیدن:
- سلام. میشه بهمون چندتا ورد یاد بدین؟!
- خفه شین!
و قبل از اینکه واکنششون رو ببینم یا بشنوم، دکمهی کنارِ در رو فشار دادم و بلافاصله توی خیابون ظاهر شدم. این ظاهر و غیب شدنا دیگه هیچ جذابیتی واسم نداشتن. هیچ جذابیتی!
بارون داشت خیلی شدید میبارید و منم خیلی بیهدف تو خیابونا چرخ میزدم. ترجیح میدادم گم و گور بشم ولی دیگه پامو "اونجا" نذارم. به طرز عجیبی هم هیچ ماشین یا اتوبوسی هم پیداش نمیشد که سوارش بشم.
چشمام انقدر خیس شده بودن که همهچی رو داشتم تار میدیدم. آخرش انقدر خسته شدم که ناچاراً روی یه نیمکت نشستم... وقتی مطمئن شدم کسی دور و برم نیست، صورتم رو با دستام پوشوندم و تا جایی که میتونستم، خودمو خالی کردم.
حالا خیسی صورتم معلوم نبود که بخاطر بارونه یا بخاطر اشکهام...
"من یوآن آبرکرومبیِ جدیدم."
"اگه مشکلی با قوانین دارید، میتونید از اینجا برید!"
"من دیگه پامو توی این خرابشدهی بیصاحاب نمیذارم!"توی خلوت خودم اونقدر درگیر این فکرا شده بودم که نفهمیدم کِی خوابم برد...
***
- اینجا... کجاس؟!
نفسنفسزنان به اتاق تاریک و شلوغی که توش بودم، خیره شدم. نمیتونستم حدس بزنم که طرفین اتاق با چی پُر شده. امّا جلوم یه میز و چندتا صندلی میدیدم.
سکوت عجیبی بود. هیچ صدایی به گوشم نمیرسید.
چشمامو مالیدم تا مطمئن بشم که اینا همهش خوابه.
امّا همهش واقعی بود!
- کـ... کسی اینجا نیس؟!
- چرا.
این جواب یهویی، نفسم رو بند آورد و بلافاصله، صندلی وسطی چرخید و چهرهی لرد ولدمورت زیر مهتاب پدیدار شد.
- هممم... اینم از قیافهی زشت و کریهمون. چی میخواستی بهمون بگی ابروکرومبی؟ ما خیلی کنجکاویم بدونیم. حس میکنیم چیزهای جذاب و سرگرمکنندهای میخوای به زبون بیاری... اوه. مثل اینکه زبونت رو موش خورده. انگار یه چیزی رو میخوای بگی... امّا نمیتونی!
وحشت کرده بودم. آخه هرچی سعی میکردم حرف بزنم، هرچی سعی میکردم از دهنم صدا تولید کنم... نمیشد که نمیشد. واقعاً خودمم نفهمیدم که لرد کِی طلسم لالمونی رو روم اجرا کرد.
ناچاراً چرخیدم و به سمت دستگیرهی در هجوم آوردم.
- بیخود خودتو خسته نکن ابروکرومبی. اون در باز نمیشه... یعنی ما نمیذاریم باز بشه.
راست میگفت. هرچی دستگیره رو میچرخوندم، در باز نمیشد که نمیشد. یه لحظه سر جام بیحرکت وایسادم و بعد، نااُمید سرمو پایین انداختم و چرخیدم سمت لرد.
- درستشم همینه ابروکرومبی. فرار کردن هیچ فایدهای نداره. خیلی خوبه که اینو فهمیدی... حالا هم بیا و اینجا بشین. کلّی حرف داریم باهات.
یواشیواش جلو رفتم و روی صندلی نشستم.
تو چشمای لرد نگاه نمیکردم و بیصبرانه منتظر بودم حرفاشو شروع کنه. بلافاصله همین اتفاق هم افتاد.
- ابروکرومبی... هیچ ایدهای نداری که داشتی کار خیلی بدی انجام میدادی. کاری که نزدیک بود به ضرر هردوموطن تموم بشه... هوممم... نه، اونقدرا هم به ضرر ما نبود. چون بالاخره دیر یا زود یکی به پُستمون میخورد. امّا واسه تو داشت بد میشد.
منظورشو نفهمیدم. با قیافهای تو هم رفته بهش زل زدم. اونم ادامه داد:
- خودتم میدونی که خارج از جادوگران هیشکی تو رو نمیشناسه. هیچ فعالیتی نداری. بیکاری.
خواستم خیلی رُک باهاش مخالفت کنم، امّا وقتی صدایی ازم در نیومد، ناچاراً سر جام نشستم. الآن میفهمیدم زندگی بدون حرف زدن چقد سخته. اینجوری حتی حرفهی موردعلاقهم رو هم نمیتونستم انجام بدم...
- روی یه نیمکت پیدات کردیم. خوابت برده بود. دروغ چرا، دلمون یه ذره برات سوخت. ناچاراً بلندت کردیم و برگردوندیمت همینجا... اون قیافه رو هم برامون نگیر، امّا ما بهت نیاز داشتیم... میدونی ابروکرومبی، لرد بودن خیلی سخته. سختتر از اون چیزی که فکرشو بکنی. ما بیش از یک دههست که لرد هستیم. بیش از یک دههست که بیوقفه فعالیت میکنیم، نقد میکنیم، مأموریت میدیم، انجمن رو تمیزکاری میکنیم، به پخته شدن هویت خیلیا کمک میکنیم، جواب جغدهای بیشمار رو میدیم... لرد بودن خیلی سخته ابروکرومبی. خیلی سخته...
یه لحظه وایساد و بعدش تکمیل کرد:
- ما خسته شدیم.
اینو که گفت، فهمیدم واسه چی منو آورده بود اینجا.
- میخوایم یه مدت از جادوگران فاصله بگیریم. استراحت کنیم. موقتاً بریم سر کار و زندگیمون... اونم بدون اینکه کسی بفهمه. مخصوصاً یاران ما نباید بفهمن. وگرنه خیلی بد میشه...
یهو ساکت شد. حس کردم داره با خودش فکر میکنه که حرف بعدیش رو چجوری بگه. چند لحظه بعد ادامه داد:
- میدونیم تو با هیچی بهجز "یوآن آبرکرومبی" راحت نیستی. میدونیم... امّا این بیهویت موندن میتونه بهت آسیب بزنه. میتونه تو رو به بودن توی جادوگران بیمیل کنه. نباید اینجوری بشه. به ضررته. تو که بهجز جادوگران جای دیگهای رو نداری... ابروکرومبی، ما داریم بهت کمک میکنیم.
بازم موقتاً سکوت کل فضای اتاق رو در بر گرفت. بعدش لرد یهکم بهم نزدیکتر شد و آروم گفت:
- لرد بودن خیلی سخته... ولی میدونیم که میتونی از پسش بر بیای. البته در حد ما نیستی. نمیتونی سیزده سال لرد باشی... ولی اگه بگیم فقط چند ماه لرد باش؟ ... اگه بگیم بعدش خودمون شخصاً هویت یوآن رو برات آزاد میکنیم؟
با چشمای گرد شده بهش زل زدم. چیزایی که گفت رو نمیتونستم هضم کنم. توی اون "چند ماه"ـی که گفت، فشار سنگینی رو حس کردم، چه برسه به اون "سیزده سال".
آب دهنم رو قورت دادم و چند ثانیه فقط بهش زل زدم.
و بعدش آروم جواب دادم:
- باشه.
***
در اتاق محکم باز شد و موجی از انواع مرگخوارها عین مور و ملخ به سمتم هجوم آوردن.
از یه سمت، رودولف یه گونی پُر از تازهوارد رو کشونکشون آورد داخل و گذاشت کنارم.
- ارباب! به نظرتون با کدومشون دوئل کنم؟ این خوبه به نظرتون؟ این چی؟ عه... نه این کمالات بالایی داره. حیفه. این چی؟
و از یه سمت دیگه، تام جاگسن به سمت پاهام حمله کرده و مشغول خاروندن پاچهم شد.
- ارباب همینجا خوبه؟ بالاتر بخارونم یا پایینتر؟ یواش یا سریع؟
ناگهان چیزی دور گردنم پیچید که نزدیک بود خفهم کنه. همونطور که داشت دور گردنم میپیچید، یهو کلّهش رو بیرون کشید و فهمیدم نجینیه.
- پاپاااااااااااا!
لینی بطور 360 درجه و زیگزاگی داشت دور سرم میچرخید و حسابی منو گیج کرده بود.
چندین مرگخوار بطور خشنوتآمیزی سر این جنگ داشتن که کی زیر سایهم باید دراز بکشه. چندتای دیگه هم چندین برگه دستشون بود و ازم میخواستن اینا رو واسشون "نقد" کنم.
من؟
من هیچ. من نگاه... بیتوجه به همهی حرفاشون و درخواستاشون و سؤالاشون، داشتم به این فکر میکردم که لرد بودن چقد ناجوره...
***
یه ماه گذشته بود و من یه روز رو هم نتونسته بودم که با خیال راحت بگذرونم. کافی بود تو سالن اصلی پیدام بشه تا مرگخوارها و خیلیای دیگه عین واگن قطار بهم متصل بشن و همینجوری بیان دنبالم.
امّا یه نفر بود که توی این کارا رقیب نداشت: تام جاگسن.
همینکه از اتاقم بیرون اومدم و داشتم توی راهرو راه میرفتم، حس کردم یکی داره دنبالم میاد. ناگهان وایسادم و پُشت سرم رو نگاه کردم. خود لعنتیش بود!
جاگسن با همون قیافهی رو اعصاب همیشگیش پرسید:
- چیزی شده ارباب؟
- داشتی دنبالمون میومدی؟
- ما همیشه دنبالتونیم ارباب!
سعی کردم به خودم مسلط باشم و همونجا پاشو قلم نکنم. بعدش فوراً به مسیرم ادامه دادم.
توی هر سالن و راهرویی میرفتم، جاگسن بدون استثنا باهام میومد. خیلی دلم میخواست یهویی لباسهای هویت لرد ولدمورت رو در بیارم تا بفهمه که در اصل، من همونی هستم که از شعاع شونصد کیلومتریش هم رد نمیشه.
تصمیم گرفتم برم سراغ انجمن محفل ققنوس تا با پرسی ویزلی در مورد یه مأموریت مشترک صحبت کنیم. جاگسن نهتنها باهام اومد، بلکه حتی تو بحث هم دخالت کرد.
وارد حموم شدم و همینکه خواستم شیر آب رو باز کنم...
- راستی ارباب! دوش خرابهها!
بدون اینکه نگاش کنم یا چیزی بهش بگم، از حموم اومدم بیرون و بلافاصله رفتم تو دستشویی.
صداش از بیرون اومد:
- ارباب، جسارت نباشهها... ولی میشه منم بیام تو؟
- نه! نمیشه!
و برای اینکه بیخیالم بشه و دیگه ریختشو نبینم، مجبور شدم چند ساعت توی دستشویی بمونم.
لرد بودن خیلی ناجور بود...
***
چند ماه گذشته بود و هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر دلم میخواست لرد برگرده تا خلاص بشم از شر اینا.
لابد الآن لرد توی جزایر پاتایا داشت گلف بازی میکرد و من اینجا نعرهها و نالههای شغالمانند رودولف رو تحمل میکردم.
- رودولف! میشه بری یه جای دیگه خودتو خالی کنی؟!
- ارباب بذارین فقط این تیکهشو بخونم... میگه که...
- برو! فقط برو!
رودولف هم با اکراه از جاش بلند شد و رفت سمت در.
- باشه ارباب... ولی این که نشد زندگی... غر!
و در رو پُشت سرش بست.
چند دقیقه بعد، جغدی از پنجره وارد اتاق شد و روی میز فرود اومد. روی پاش یه نامه بسته شده بود. نامه رو باز کردم و خوندمش:
نقل قول:
سلام. ما لردیم. فردا همین ساعت میایم.
فردا همین ساعتیواشکی در اتاق رو باز کردم و اینور و اونور رو دید زدم.
وقتی مطمئن شدم کسی اینورا نبود، لباسهای هویت لرد ولدمورت رو زیر پیراهنم قایم کردم، از اتاق بیرون اومدم، درش رو پُشت سرم بستم و بدون اینکه معطل کنم، فوراً راهروها و سالنها رو طی کردم.
کاملاً حواسم بود که سوتی ندم و مشکوک به نظر نیام. بدون هیچ عجلهای و کاملاً نرمال خودمو به سالن اصلی رسوندم و دکمهای رو که کنار در بود، فشار دادم.
بلافاصله تو خیابون ظاهر شدم.
یه نفس راحت کشیدم و بعد، طرفین خیابون رو نگاه کردم. شخصی با لباسهای تیره توی پیادهرو داشت قدم میزد و بهم نزدیک و نزدیکتر میشد.
هرچی نزدیکتر میشد، بیشتر احتمال میدادم که اون شخص، خودش باشه... و وقتی کاملاً بهم نزدیک شد و روبهروم وایساد، دیگه جای هیچ شکی باقی نموند.
- سلام لرد!
- سلام ابروکرومبی!
معطل نکردم و لباسها رو از زیر پیراهنم در آوردم و جلوی لرد گرفتم. اونم لباسها رو گرفت، نگاهی بهشون انداخت و بعد، مشکوکانه پرسید:
- گند نزدی که؟
نیشخندی زدم و شونههامو بالا انداختم.
- راستش نه گندی زدم، نه کار خاصی کردم. واقعاً اتفاق خاصی نیفتاد.
- هوممم... که اینطور... لرد بودن چطور بود؟
از طرز نگاهش معلوم بود میخواست اذیت کنه.
- هوف... همینو بگم که الآن خیلی دارم کیف میکنم که برگشتی. امیدوارم توی این چند ماه انقد استراحت کرده باشی که دیگه هیچوقت خسته نشی! ... و... همین.
لرد فقط سری تکون داد. قیافهش جوری شده بود که انگار حرفی برای گفتن نداشت. معمولاً وقتایی که بحث به آخراش میرسید، همچین قیافههایی میگرفت.
منم سرمو انداختم پایین و بدون هیچ حرفی، از کنارش رد شدم. همونطور که یواشیواش ازش دور میشدم، عمیقاً حس میکردم این بحث نباید اینجوری تموم بشه. باید یه چیز دیگه هم میگفتم...
چند ثانیه به همین منوال گذشت و بعد، نفس عمیقی کشیدم و صداش زدم.
- راستی لرد!
برگشت و بهم زل زد.
- راستش، شنیدم اون یوآنی که چند ماه پیش اومده بود، چند روز پیش از جادوگران رفت.
- پس اشتباه به گوشت رسوندن ابروکرومبی... این خودمون بودیم که براش جغد فرستادیم که استعدادش توی جادوگران داره تلف میشه و بهتره بره بازیکن کوییدیچ بشه. با این کار هم خودش رو از استعداد اصلیش آگاه کردیم، هم اون هویت منفور رو برات آزاد کردیم. با یه تیر دوتا نشونه زدیم. لردی هستیم نشونهگیر!
ناباورانه به چهرهی مصمم و جدی لرد زل زدم و شونههامو بالا انداختم.
- عجب... پس نباید زیاد معطل کنم.
لرد فقط سری تکون داد و بعد، چرخید و راهی رو که داشت میرفت، از سر گرفت و همین که به قلعه رسید، غیب شد.
آهی کشیدم و چند ثانیه سر جام وایسادم. بعدش چرخیدم و دستبهجیب مشغول گشت و گذار تو همین اطراف شدم...