هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۰۵
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 301
آفلاین
آیلین پرینس vs لاوندر براون

سوژه: قانون شکنی.


شب بود و تنها نوری که هاگوارتز را روشن می کرد شمع هایی بودند که از سقف آویزان شده بودند. دو روز پیش لاوندر براون، او را به خاطر رنگ چشم هایش مسخره کرده بود و آیلین تحمل مسخره شدن نداشت. با قدم های آهسته و با احتیاط به سمت تالار گریفندور راه می رفت. وقتی به پشت در رسید تابلوی بانو ی چاق را با خنجری سوراخ کرد و بانوی چاق از ترس در را باز کرد. آیلین به شکل عقابی اش در آمد و بالای تخت لاوندر رفت و با نوکش ضربه ای به چشم چپ لاوندر زد و آن را کور کرد. به لطف کتاب هایی که از بخش ممنوعه کش رفته بود نامرئی شد و به راحتی به تالار خودش برگشت.
لاوندر به سرعت از خواب پرید.
-آیییییییییی

-چی شده لاوندر؟

-آیلین باز تو خواب اومد سراغم! اینبار زد تو چشمم!

-بچه ها برین خانم پامفری رو بیارین!

گریفندوری ها رفتند تا خانم پامفری را خبر کنند. بعد از یکی دو دقیقه، خانم پامفری با قیافه ای نگران وارد شد و لاوندر را با خود برد.

صبح روز بعد

همه ی مدرسه از جمله آیلین برای صبحانه به سرسرا آمده بودند. بعد از اینکه غذا خوردن ها تمام شد دامبلدور با فریادی همه را ساکت کرد و گفت:
- بچه ها! همونطور که همه می دونید تو هاگوارتز ما حق نداریم از توانایی هامون برای آزار دیگران استفاده کنیم. دیشب آی... این دیگه چیه؟

آیلین همان جا دستمالی در دهانش فرو کرده بود تا جلوی خنده ی بلندش را بگیرد. دیشب به جای اینکه به تالار ریونکلاو برگردد فشفشه انفجاری را در جیب لباس دامبلدور قایم کرده بود و طبق زمان بندی او تا دو ثاتیه دیگر منفجر می شد. به محض منفجر شدن فشفشه مک گوناگال دست آیلین را گرفت ولی آیلین غیب شد و به درمانگاه پناه برد.
لاوندر از روی تخت گفت:
-اگه دستم بهت نرسه!

-نگران نباش! نمی رسه!

آیلین این را گفت و غیب شد.


............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۰۵
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 301
آفلاین
آیلین پرینس vs شیلا بروکس

سوژه: سردرگم!


تند تند، بال می زد و شهر را در جست و جوی خانه ی اربابش میگشت. از ارتفاع صد متری، پایین را نگاه کرد و خوشحال شد. بعد از پنج ماه جست و جو، بالاخره خانه ریدل ها را پیدا کرده بود. آرام آرام ارتفاعش را کم کرد و روی پشت بام خانه ریدل، فرود آمد. از روی سقف پایین پرید و در زد. سدریک در را باز کرد.
-تازه واردی؟ بیا تو. فقط جای زیادی اشغال نکن. ارباب فردا مشخص می کنه که مرگخوار میشی یا نه.
آیلین وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. سدریک از مسیر گیج کننده ای به اتاق خودش رفت و آیلین را تنها گذاشت. نصفه شب بود و همه ی چراغ ها خاموش بودند ولی این مسئله مشکلی در دید او ایجاد نمی کرد. آیلین راهرو های پیچ در پیچ را نگاه کرد و وانمود کرد که می تواند از آنها به راحتی عبور کند اما در ته دلش شروع دردسر را تشخیص می داد.
او وارد راهرو شد و چند در را دید. شانسی یکی را باز کرد و داخل شد.

- از تو اتاق من برو بیرون!

بلافاصله با فریاد بلاتریکس از اتاق خارج شد و تصمیم گرفت همانجا روی زمین بخوابد تا فردا شاید کسی به او کمک کند.

صبح روز بعد

آیلین بلند شد. گرد و خاک را از روی لباسش تکاند و به در هایی که جلوی او قرار داشتند خیره شد. صدایی از طرف دری که سمت چپ اتاق بلاتریکس قرار داشت شنیده می شد. آیلین سریع به صدا واکنش نشان داد و وارد شد. در کمال تعجب اگلانتاین را دید که داشت فندک قرمز رنگی را زیر رختخواب تام جاگسن جاسازی می کرد. آیلین به سمت فندک شیرجه زد و آن را شکست. تام با سکته ی ناقصی از خواب پرید.

-ممنون به خاظر اینکه نذاشتی آتیشم بزنه.

-به خاطر تو نبود که! نمی خواستم خونه ریدل آتیش بگیره!

آیلین جواب تام را داد و از اتاق خارج شد. از راه رو های پیچ در پیچ رد شد ولی انگار دور خودش می چرخید. بعد از پنج بار چرخیدن خسته شد و همانجا نشست و منتظر ماند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید.از همان دری که برای بار اول وارد شده بود خارج شد و روی سقف پرید. توی دودکش رفت و مستقیم در اتاق لرد فرود آمد.

-در اتاق ما چه می کنی؟

-ارباب می خواستم بدونم مرگخوار می شم یا نه؟

-نه

-ارباب مطمئنین؟

-خیر! ما خوابیم. قبولت می کنیم در صورتی که بیدار نشویم.

آیلین از اتاق خارج شد و شادی هایش را بیرون از اتاق کرد.

-بیدار شدیم.

-



ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۰ ۱۴:۳۰:۲۷
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۰ ۱۴:۳۴:۱۵

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۹

محفل ققنوس

مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۱۱ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱:۲۰ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
از کدوم سرویس جاسوسی پول میگیری؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
- نچ نچ نچ نچ!
- چیه؟ شمام همونجایی هستین که من هستما! یه جوری نگاه می‌کنین انگار خودتون ...
- قضاوت؟ نچ نچ نچ نچ! ما اومدیم وضو بگیریم برادر.

مودی از حاج تراورز و حاج حسن مصطفی که با تاسف نگاهش می‌کردند و سر تکان می‌دادند روی گرداند و چند باری به درِ مقابلش کوبید.

- کیه؟
- کیه؟ چی کار داری کیه؟ بیا بیرون مردک!
- باور کن می‌خوام. ولی برایان درونم زول زده بهم، از خوجالت هنوز هیچ‌کاری نکردم.
- خوب بیا بیرون، برایان درونتم میاد بیرون. بعد تیز بپر تو و درو ببند. جا می‌مونه بیرون.

هاگرید از این ایده استقبال کرد و آمد بیرون. غافل از این که کارآگاه زبل به او نیرنگ زده بود! مودی فورا رفت داخل و در را به روی هاگرید بست.

- کوجا؟ برایان درونم نیومد بیرون. فکر کنم هنوز اون‌جا باشه ها!
- کسی این‌جا نیست هاگرید. شیزوفرنی گرفتی.
- از ما گوفتن. اون تو خیلی مواظب باش. از پروفسور دامبلدور شنیدم خیلی‌ها بعد از خروج از هوزارتو دیگه هیچ‌قت آدم سابق نشدن.

مودی توجهی به حرف‌های هاگرید نداشت. او فکرهای مهم‌تری در سر داشت. باید باد [چرخ‌های کاپیتالیسم را] خالی می‌کرد. باید [سایه‌ی نظم نوین جادویی را از سر مملکت] دفع می‌کرد. باید قطره قطره [آب روی آتش مدرنیته که زندگی همه‌ی جادوگران را فرا گرفته و به نابودی نزدیک می‌کرد] می‌ریخت.

- لعنتی! هاگرید؟ چرا نگفتی؟ هاگرید؟ حاج تراورز؟ هیشکی این‌جا نیست یه آفتابه آب به ما برسونه؟ گرفتار عجب مخمصه‌ای شدیما!

هیچ کس آن جا نبود. مودی مانده بود و ...

- تو پاکیزه‌ای! تصویر کوچک شده


برایانِ درونش.

- با حلوا حلوا گفتن دهنه ره شیرین نمی‌کنن، در روستای ما هر وقت آب قطع هسته، کلوخه ره استعمال می‌کنیم!

- کلیشه‌ها رو رها کن. چرا ساحره‌ها باید موهای زائد زیربغلشون رو بزنن؟ من هیچ وقت تن به این بایدهای سکسیستی ندادم. تو هم به نشانه‌ی اعتراض خودت رو نشور!

- دنیا دو روزه ... بذار دهنت بوی کره‌ای بده. دلت پاکیزه باشه!

و البته سایر شناسه های درونش.

مودی ترجیح داد در این موقعیت، حضور خانم فیگ را نادیده بگیرد تا پرده‌های عقت دریده نشود. از طرفی بویی که به مشامش می‌رسید، بوی کره‌ای نبود و از دهانش هم ساطع نمی‌شد. بنابراین فقط به تنها توصیه‌ی منطقی پاسخ گفت.

- کلوخ از کجا گیر بیارم تو این وضعیت؟

ذهن بیمار مودی فورا شروع به نظریه‌پردازی در رابطه با کسانی کرد که مسبب بلایی که به سرش آمده بودند.

- لعنتیا! تا دیدن یک نفر داره دستشون رو رو می‌کنه و از کثافت‌کاری‌های پشت پرده می‌گه، می‌خوان بگن خودش دستش آلودست!

- دستت؟ دستت که آلوده نیسته!

- ملامت در طریقت ما کافریست کارآگاه! توی خودت دنبال ریشه‌ی مشکلاتت بگرد.

- کائنات! تصویر کوچک شده
کارما! تصویر کوچک شده


- اگه منظورتون اینه که دارم تاوون پس می‌دم، سخت در اشتباهین. من از هیچ کاری تو زندگیم پشیمون ...

نگاه‌های سنگین انفاس درون مودی او را از ادامه‌ی جمله، آن هم با لحنی قاطعانه بازداشت.

- اعتراف ترسه ره نداره کارآگاه! همه خودی هستنه. بگذار من پیشقدمه ره بشم. من از خواستگاری رفتن برای پسرم پشیمانه ره هستم. همچنین از خریدن بادکنک برای نوه‌یم. چون من نه پسره ره داشتم نه نوه!

- حالا که صحبتش شد ... منم یک بار یکی از شاگردای جوون و مستعدم رو در آغوش گرفتم. می‌دونستم که زیادی واسه‌ی این که قضیه‌ی بینمون ادامه پیدا کنه پیرم. امون از هوس ...

لودو که تا آن لحظه ساکت بود و فقط از سیگار برگش کام سنگین می‌گرفت هم بالاخره لب باز کرد.

- من خیلی زیرآب زدم. خیلی توطئه چیندم. کودتاها کردم. اما یه بارش ... زدم به آبروی طرف ...

- راست گفتین بچه‌ها. الان که فکر می‌کنم منم همچین بی اشتباه نیستم. اگر اون همه آلوچه نخورده بودم کار به این جا نمی‌رسید.

ظاهرا اعتراف به گناه برای باز شدن گره از کار مودی کافی بود. هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که آب از شیر مرلینگاه عمومی هاگزمید فواره زد.


تیزترین کارِ قُرون این‌جاست! بزترین آگاهِ اعصار.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
دیدینگ دینگ...دیدینگ...دیدینگ دینگ...

دستش را روی ساعت کنار میز می کشد تا بتواند دکمه خاموش کردنش را بیابد.
با قطع کردن زنگ، درون تختش غلت میزند و سعی میکند به هوا که درحال روشن شدن است توجهی نکند.

- ببین...ما باید بریم سرکار...اگه نریم اخراج می شیم و نمی تونیم زندگی رو بگذرونیم. اگه کار نکنیم می شیم انگل جامعه، می شیم بار اضافه روی دوش ارباب...

به ساعت نگاهی انداخت...اگر تا چند دقیقه ی دیگر از خانه بیرون نمی آمد، دیر به محل کارش می‌رسید.
پس دوباره سعی کرد بدنش را قانع کند از تخت بیرون بیاید.
- میدونم خسته ای...میدونم زندگی سخته...ولی مجبوریم. مجبوریم کارایی که دوست نداریم رو انجام بدیم.

و حرفش را با جمله ای طلایی به پایان رساند.
- اگه الان بلند بشی، عصر می ریم بستنی می خوریم.

با شنیدن این جمله، بدنش قبول کرد که امروز هم برخلاف خواسته اش پافت را همراهی کند‌.
در عرض پنج دقیقه لباس هایش را پوشید، با مروپی که سعی می کرد لقمه ی پنیر و پرتقال به خوردش بدهد خداحافظی کرد و به طرف ایستگاه مترو ماگلی رفت تا روز دیگری را آغاز کند.

***


- قشنگه...نه؟

اگلانتاین سر تکان داد؛ با این که هیچ نمی‌دانست پسر بچه دست فروش در مورد چه حرف میزند.
پسر که گویی ذهن پافت را خوانده بود، توضیح داد.
- منظورم امروزه...امروز روز قشنگی بود.

اگلانتاین لبخند زد. اگر صبح ها مجبور نمی شد به زور خود را از تخت بیرون بیاورد، هراسان به سمت مترو برود، کل روزش را در قسمتی از وزارتخانه بگذارند درحالی که هیچ علاقه ای به آن شغل ندارد و بعد خسته و بی حوصله به خانه ریدل ها برگردد و دوباره فردا صبح...روز از نو...اگر گاهی برای تنوع هم که شده اتفاقات بیشتر بر طبق میلش پیش می رفتند، میتوانست درباره ی قشنگ بودن روزها نظر بدهد.

پسر درحالی که سعی می کرد جعبه های قهوه ای رنگ جلوی رویش را مرتب کند، با حواس پرتی گفت.
- بعضی وقتها نباید دنبال این باشی که همه چیز عالی باشه...بعضی وقتها به اندازه بودن بیشترین چیزیه که...

با بلند شدن صدای سوت قطار، پافت ادامه جمله پسر را نشنید، به سوی مترو راه افتاد و پیش از بسته شدن درها خود را روی صندلی خالی ای انداخت.

کیف پول زرد رنگی که در روز تولدش هدیه گرفته بود را بیرون آورد و شروع به شمردن پول هایش کرد.
- ای بابا...بازم که دخلمون به خرجمون نمی رسه. مهم نیست...میتونم یه روز دیگه بستنی بخورم.

لبخند تلخی زد؛ از این که گاهی انجام دادن تفریح های معمولی هم برایش سخت بود خوشش نمی آمد.

***


فندکش را بیرون آورد، پیپ ای گوشه ی دهانش گذاشت و سعی کرد خمیازه اش را از سدریکی که آن سوی تخت نشسته بود، پنهان کند.

-...و می‌دونی آخرش بهم چی گفت؟ گفت تو مثل داداشمی! باورت می‌شه؟ چطور تونست بعد از اون همه کاری که براش کردم، همچین حرفی بزنه؟ اصلا انتظار نداشتم...
- ای بابا...مهم نیست. نبینم خودتو ناراحت کنی!

اگلانتاین واقعا در وضعیتی نبود که بتواند سدریک را دلداری بدهد؛ اما نمی توانست این حرف را به او بزند. خصوصا با به یاد آوردن زمان هایی که خودش به او نیاز داشت و سدریک، تمام و کمال به حرفایش گوش می کرد؛ پس بار دیگر سر تکان داد و ادامه داد.
- آدم ها بعضی وقتها اصلا نمیدونن دارن چی میگن...چه میدونم؟ شاید اون فکر کرده اگه نظرش رو نسبت به تو بگه کار درستی نکرده...درحالی که تو دقیقا می خوای اون همین کار رو بکنه. وقتی تو درباره ی احساست چیزی نمیگی، نباید انتظار داشته باشی بقیه درک کنن.

سدریک چند ثانیه به اگلانتاین خیره شد و بعد طوری که انگار کشف مهمی کرده باشد گفت.
- وقتایی که خوابت میاد حرفات منطقی تر از قبل میشه.

پافت خندید و به خودش لعنت فرستاد که هیچ وقت نمی تواند خستگی اش را پنهان کند.
- پس قانع شدی. نه؟
- قطعا...فقط کاش گرفتاری ها همون قدر که به نظر میاد، آسون بودن.

سدریک شب به خیر گفت، رفت مثل همیشه با بالشتش خلوت کند و اگلانتاین را با کوله باری از غم تنها گذاشت.
غمگین از این که فردا، باز هم مثل هر روز زنگ ساعت را خاموش میکند و میرود تا با روزمرگی هایش روبه رو شود...روزمرگی های که هر روز، بیشتر از قبل آزارش می‌دادند.

***


قبل از اینکه ساعت زنگ بزند روی تختش نشسته، به صدای خروپف دیگر مرگخواران گوش میداد و فکری که در سر داشت را سبک سنگین می کرد.
- یعنی میتونه کمکی بکنه؟...آره خب، تا الان که به خیلی از آدم ها کمک کرده...ولی اگه بگه...

همانطور که با خود این حرف ها را تکرار می کرد، به جای لباسِ کارش لباسی معمولی پوشید و وقتی به خودش آمد، جلوی در اتاق مرلین ایستاده بود.

تق...تق...تق...
- میشه بیام تو؟

صدایی از آن طرف در به گوش رسید که پافت آن را به نشانه تأیید گرفت و در را باز کرد.
مرلین پشت میزِ سیاه رنگی نشسته و سرگرم بررسی توده ای پرونده بود. بی آن که سرش را بلند کند گفت.
- جناب پافت! خوش آمدید.
- من...یه درخواست کوچیکی ازتون داشتم...

بیش از یک ساعت طول کشید تا اگلانتاین بتواند مرلین را قانع کند...قانع کند تا او را به جایی بفرستد.
مرلین آهی از سر بی حوصلگی کشید.
- خیلی خب...تو را به آنجا می‌بریم، اما اگر خطایی ازت سر زد دیگر مسئولیت هیچ چیز بر عهده ی ما نیست‌.

پیش از آنکه پافت بتواند عکس‌العملی نشان دهد، پیامبر با عصایش ضربه ی آرامی به او زد.
ثانیه ای بعد اگلانتاین کف سرد و شیشه ای اتاق بزرگی ایستاده بود.
با دقت به اطرافش نگاه کرد. دلش می خواست تمام جزئیات بارگاه ملکوتی را به خاطر بسپارد.

شاید اگر کارش درست پیش نمی رفت، این آخرین مکانی بود که قبل از مرگ می دید‌.‌ به هر حال امید وار بود که این جا بتواند شکایتش را به گوش کسی برساند.

مرلین گفته بود کافیست فقط شروع به صحبت کند، اما پافت هیچ ایده ای نداشت که قرار است با چه کسی حرف بزند.
گلویش را صاف کرد و مردد گفت.
- اهم...سلام؟
- به به...باز هم انسان دیگری!

اگلانتاین متعجب و سردرگم به در دیوار اتاق نگاه کرد.
صدا، خنده ای کرد و گفت.
- خب مشخص است دیگر...صدای ما از همه جا می آید. هیچ می دانستی تنها کسانی به این جا راه پیدا می کنند که لیاقت اش را داشته باشند؟ اما برای ما عجیب است که تو چطور به این جا آمدی.
- مرلین...پیامبرتون. من ازش خواستم که منو بیاره این جا.
- برای چه می خواستی به اینجا بیایی؟...

در کسری‌ از ثانیه لحن صدا تغییر نمود، خنده ای دلنشین کرد و گفت.
- اوه...البته که دلیلش رو میدونم. شما انسان ها رو حتی خودم هم گاهی نمی شناسم. موجوداتی عجول و بی حوصله...مطمئنم اگه کمی صبر کنید، درک چیزی که توی زندگی میگذره خیلی راحت تره...حالا تو هم توجیحی برای زندگی خودت می‌خوای؟
- بله...بله لطفا. این بزرگترین هدیه در تمام عمرم خواهد بود.

لحظه ای بعد زمین زیر پای پافت لرزید. چشم هایش را بست و زمانی که باز کرد خود را در کنار درخت سیبی یافت.
به دستانش نگاه کرد، شفاف بودند...کل بدنش شفاف شده بود.
گویی به خاطره ای رفته که متعلق به خودش نبود و فقد تماشاگر آن بود‌.
به دور و اطراف نگاه کرد و مردی برگ پوش توجهش را جلب کرد. مرد کنار درخت سیبی ایستاده و پیپ ای گوشهی لبش گذاشته بود‌؛ که برای پافت به طرز عجیبی آشنا بود.

- آهای...ای مرد! تو اینجا چه می خواهی؟

پافت سرش را برگرداند و زن و مردی را دید که در کنار کلبه ای ایستاده و به مرد پیپ کش نگاه می کردند.
آنها هم خود را از برگ پوشانده بودند.

- من اگلاطان هستم.

اسمش به گوش پافت آشنا می رسید.
- من آدم هستم...همسرم نیز حوا. شما چگونه به این جا آمده اید؟

اگلاطان بی آن که جواب سوال آدم را بدهد پرسید.
- این موضوع اهمیتی نداره...شما سیب نخوردید؟
- سیب؟...چرا باید یک سیب بخوریم؟
- سیب ها طعم شیرین و بافت تردی دارن. چرا امتحان نمی کنید؟

به درخت سیب کنارش نگاهی انداخت، سیبی از بلندترین شاخه چید و آن را به دست آدم داد.

- اما ما از این کار منع شده ایم. می توانیم هر چیزی بخوریم، جز سیبی از این درخت.
- مشکلی پیش نمیاد...قول میدم‌.

اگلاطان سر تکان میداد و آن هارا تشویق می کرد تا سیب را بخورند.
پافت می خواست فریاد بزند، بگوید که این کار اشتباه است. اما آدم سیب را از وسط نصف کرده، نیمی از آن را به دست حوا داد و نیم دیگر را در دهانش گذاشت.

ثانیه ای بعد زمین شروع به لرزیدن کرد، هوا تاریک تر شد و اگلاطان لبخندی زد...لبخندی که پافت هر روز آن را درون آینه می‌دید.
چشمانش را بست و زمانی که باز کرد، در اتاقش روی تخت خواب نشسته بود.

هراسان از جایش پرید. با قدم های سنگین از اتاقش بیرون دوید و به ضرب در اتاق تام را باز کرد.
- یدونه کتاب...یه کتاب بهم بده.

تام میان کپه ای کتاب روی زمین نشسته و با یک دستش، دست دیگرش را گرفته و پشتش را می خاراند.
اگلانتاین دوباره فریاد زد.
- یه کتاب بهم بده. در مورد انسان های نخستین...ادم و حوا...یه کتاب بهم بده.
- خیلی خب دیوونه...داد نزن.

دستش را به شانه اش وصل کرد و کتاب قطور و خاک گرفته ای را از میان قفسات بیرون کشید.
اگلانتاین آنقدر میان صفحات کتاب بالا و پایین رفت که به قسمت مورد نظرش رسید.

یک زن و مرد که شباهت زیادی به آن چیزی که پافت دیده بود داشتند و در کنار صفحه فرد دیگری کنار درخت سیب. او هم خودش را با برگ پوشانده و پیپ ای گوشه لبش گذاشته بود.
قیافه اش تفاوتی با اگلانتاین نداشت...تنها چیزی که باعث میشد این شباهت مشخص نشود، ریش یک متری عکس بود.

نوشته های ریزِ زیر تصویر را بلند بلند خواند.
-...و اشتباهی که مرتکب شدند...سیبی خوردند و به زمین آمدند. تمام این ها به خاطر فردی است که مشخص نیست از کجا آمده...

وقتی بالاخره تام را قانع کرد که حالش خوب است و لازم نیست برای سلامت روانش استعفا نامه های او را امضا کند، به اتاقش رفت و با نامه ای بر روی بالشتش روبه رو شد.

نقل قول:
فرزندم...زندگیه قلبی ات را دیدی؟ مخمصه ای که تو به وجود آوردی و تمام انسان ها را در آن شریک کردی.
تو مسئول رانده شدن گونه ی خودت از بهشت هستی‌.
حالا بهتر است که پای اشتباهت بمانی...درست زندگی کن...می توانی ثابت کنی که زندگی ات ارزش دارد؟ که می توانی با خوبی و خوشی در زمین دوام بیاری؟...


***


- قشنگه...نه؟

پسر دست فروش سرش را بلند کرد و اگلانتاین را جلوی رویش دید.
- منظورم امروزه...امروز روز قشنگیه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۹:۱۶ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
دوئل ربکا لاک‌وود vs. پیتر جونز
سوژه: نفوذ


ساعت 12 شب بود.
ربکا وارد اتاق نیمه روشن ریاست سازمان جادویی جاسوسان فرانسه شد.

مثل همیشه اتاقی تاریک بود و دود سیگار در اتاق می‌پیچید. سیگار و ظرف‌های نوشیدنی پر و نیمه خالی هم در اطراف میزها افتاده بود. جایی عجیب برای خدمت به کشور.
اینجا جای خطرناکی بود و انسان‌های خطرناکی در آن بودند.

جلوتر رفت. معاون تئو و بقیه اعضا نشسته بودند. ربکا روی نزدیک‌ترین صندلی نشست و به لرد اسپیون، رئیس کل آنجا، نگاه کرد.
-من باید چی‌کار کنم لرد اسپیون؟

لرد اسپیون سرش از سایه بیرون آورد و به ربکا نگاه کرد.
موهایش در روشنایی لامپ‌ها می‌درخشید. دندان‌های سفیدش در لبخند شرورانه‌ای خودنمایی می‌کردند. لرد اسپیون آرام آرام لب‌هایش را از هم جدا کرد و خیلی آهسته حرفش را شروع کرد.
-تو خونه شماره 12گریمولد یه گنج مهم هست. یه گنج از گذشته فرانسه، که خیلی وقته نبودش موزه فرهنگ و هنر پاریس رو اذیت می‌کنه. یه گنج مهم و تاریک.
-چی؟
-گردنبند شب.

موسیو تئو عکس گردنبند را با آرامش زیر نور لامپ قرار داد.
-این گردنبند سیاه گم‌شده مادام ژوبین نیست؟
-چرا هست، ولی همون‌جور که خودت داری می‌گی... گمشده. ما آدرسش رو گیر آوردیم. تو اون خونه شماره 12 گریمولده.

ربکا لحظه‌ای به خود لرزید. چیزی نگفت. فقط سرش را به نشانه تایید تکان داد و فرم تاییده را برداشت تا پر کند.
باز هم باید وارد خانه شماره 12 گریمولد می‌شد.

فردا شب-خانه شماره 12گریمولد
-کیه؟
-فقیرم... بهم کمک کنین. خواهش می‌کنم.

جلوی خانه شماره دوازده گریمولد ایستاده بود. با چشمانش همه جا را بررسی کرد.
درِ خانه با آرامش باز شد. از لای در صدای مردی بلند شد.
-کی هستی؟ واسه چی اومدی؟
-فقیرم. بهم کمک کنین.

به زخم‌هایی که مجبور شده بود روی دستانش ایجاد کند نگاه کرد.
-همین الان از دست چندتا خفاش وحشی فرار کردم. لطفا به ساحره‌ی یتیم و کوچیکی مثل من کمک کنین. می‌شه بهم کمک کنین تا زخمام خوب بشن؟ لطفا بهم...
-باشه باشه. پرحرفی نکن. بیا تو.

ربکا همیشه می‌دانست چگونه انسان‌ها را وادار به انجام کاری بکند.
وارد خانه شد. هر قدمش بر کف خانه، با صدای پچ پچ محفلی‌های در آشپزخانه همراه می‌شد.
آرتور کسی بود که در را باز کرده بود. ربکا را به آشپزخانه آورد و به او تعارف کرد تا بنشیند. بعد خودش روبه روی ربکا نشست و به سرتا پایش نگاه کرد.
صورت ربکا کثیف و زخمی بود. موهایش خاکی و به هم ریخته‌تر از لباس پاره‌پاره‌اش بود.
آرتور آهی کشید و یک لیوان آب به ربکا داد. آن‌قدر ربکا زیر چشمانش را رنگ کرده بود که خواب‌آلود بودنش، واقعی به نظر می‌آمد.
آرتور لیوان را به جلوتر هل داد.
-چرا نمی‌خوری؟
-ممنون آقا. تشنه نیستم.
-از دور دهنت معلومه که اصلا آب نخوردی. بخور حداقل لب‌ت زخم نشه.
-آم... ممنون آقا. شما خیلی... خیلی مهربونین.

از گفتن حرفایی که از محفلی‌ها تعریف و تمجید کند، خوشش نمی‌آمد. اما مجبور بود.
اجبار همیشه به علاقه‌ی او توجه نمی‌کند.
لیوان را برداشت و با دستان لرزان و خاکی‌اش کمی از آن را خورد. خیلی مودب و آرام لیوان را روی میز گذاشت و تشکر کرد.
آرتور لیوان را گرفت و به جای خاکی دستِ ربکا نگاه کرد.
-اسمت چیه؟
-من؟ من... من ویولت شوفسوین هستم.
-آم، چه اسمی هم داری! این‌جا یکی هست که هم اسم توئه. ولی فامیلی‌ت... اهل کجایی؟
-استارسبورگ. فرانسه. ولی الان تو جنگل‌های نزدیک لندن زندگی می‌کنم.

آرتور لیوان را روی میز گذاشت. لبخندی به ربکا زد و بلند شد. از آشپزخانه بیرون رفت.
صدای آرام آرتور را شنید و فهمید دارد با کسی حرف می‌زدند.
کمی از کلاه هودی خاکی‌ای را کنار زد و گوش‌های خفاش‌گونه‌اش را فعال کرد.
باید تک تک حرف‌هایشان را می‌شنید.
مالی پشت در بود.
-کی بود؟
-یه دختر فرانسوی به اسم ویولت شوفسُوین. به نظرم آدم خوبی میاد. از بس ترسیده رنگ به صورتش نیست. تمام دست و صورتش زخمه.

صدای مالی دیگر نیامد به جایش سیریوس چیز دیگری گفت.
-مطمئنی میشه بهش اعتماد کرد؟ من شک دارم یه دختر این وقت شب از جنگل بیاد... اونم الان... ساعت 2نیمه شبه.
-خب خودش بهم گفت که از دست خفاشا داشته فرار می‌کرده. تو جنگل زندگی می‌کنه. یتیم و فقیره. به نظرم کار درستی نیست که این وقت شب ولش کنیم تو خیابونای لندن. نظر تو چیه مالی؟ بذاریم باشه؟
-هوم... باشه، ولی باید یکی رو بفرستیم کنارش باشه تا از بابتش مطمئن بشه.
-کی؟

دیگر صدایی نیامد. حتما داشتند فکر می‌کردند. از سکوت‌های احمقانه خوشش نمی‌آمد پس با چوبدستی پایه صندلی را شکاند و آن را در هودی‌اش قایم کرد.
وقتی پایه صندلی شکست، ربکا فریاد بلندی کشید و به پایش نگاه کرد. باید زخمی مصنوعی ایجاد می‌شد که شده بود. اما وقتی دردش را احساس کرد، مطمئن شد که واقعا خودش را زخمی کرده است.
-آی، کمک. پام!
-چی‌شده دختر؟ چی‌کار کردی با خودت؟ بیا اینجا بشین اینجا تا من اما رو بیارم.
-اما؟
-اما یکی از بچه‌های اینجاست. کارش خوبه. مطمئن باش.

پایش واقعا زخمی شده بود و درد واقعا در چهره‌اش موج می‌زد.
کمی نگذشت که اما با چهره‌ی خواب‌آلودش وارد آشپزخانه شد. گردنبند مشکی و براق اما، چشمانش را گرفت.
گردنبند شب در دستان اما بود. اما چرا در دستان محفلی‌ی سفیدی مثل او؟

-اماجان، ایشون می‌تونه امشب تو اتاق تو بخوابه؟

آرتور سرش را برگرداند و به ربکا نگاه کرد.
-اتاق اضافه نداریم. تخت اضافه هم همینطور. راحتی روی زمین بخوابی؟
-آره... فقط آروم بخوابم. تا حالا خواب آروم نداشتم.

اما لبخندی از سر دلسوزی زد. بعد او و مالی به کمک یکدیگر ربکا را تا اتاق اما همراهی کردند.

ساعت 8 شب-سه روز بعد
-واقعا؟ چه جالب! من این‌جور چیزا رو نمی‌دونستم!

اما با ربکا دوست شده بود و باعث شده بود ربکا به گردنبند شب نزدیک‌تر شود.
ربکا هر چند شب یکبار از اما می‌خواست تا درباره کتاب‌هایش به او بگوید. سپس موقعی که می‌خواست بخوابد کنارش بود و می‌دید که گرنبندش را کجا می‌گذارد.

-خب؟ دیگه چی بگم برات؟ از چی بگم برات؟
-خب اصلا از تاریخ فرانسه چیزی خوندی؟
-آم... فکر کنم آره. چون این گرنبند رو از یه فروشنده فرانسوی گرفتم. دوره گرد بود.
-آها... هنوزم میاد؟
-نه، خیلی کم پیدا شده. قبلا کل صبح اینجا بود.

ربکا لبخندی به پهنای صورتش زد تا مهربانی‌اش را نشان دهد.
-می‌تونم گرنبندت رو امتحان کنم؟ ببینم به منی که فرانسوی‌ام میاد یا نه؟!
-آره... چرا که نه؟

اما گردنبند را در آورد و یقه هودی ربکا را عقب زد. دستش را زیر موهای ربکا برد و گردنبند را خیلی آرام بست. بعد برگشت و با لبخند به ربکا نگاه کرد.
ربکا روبه روی اما ایستاد و مانند دخترها با خوشحالی به گردنبند نگاه کرد.
-بهم میاد؟
-آره خیلی.

اما بلند شد تا ربکا را در آغوش بگیرد... نه! قرار نبود او را در آغوش بگیرد.
-میدونی چیه، من همیشه از داشتن دوست خوشم میومد. از دوستام خیلی خوشم میاد. میایی با هم بچرخیم؟ کیف میده!

می‌خواست ساعد دستانش را بگیرد و با او دور اتاق بچرخد؟ ترسناک و غیرممکن بود.
همین که اما خواست دست چپش را بگیرد، خودش را عقب کشید.
اما تعجب کرد. بعد اخم کرد و دوباره تلاش کرد دست چپش را بگیرد.
-ویولت؟ تو... تو...
-من چی؟
-تو چرا نمی‌ذاری دستتو بگیریم؟
-خوشم نمیاد.
-چرا دست چپ؟ من دست راستتو گرفتم ولی نمی‌ذاری دست چپت رو بگیرم.
-خب...

ربکا سرش را برگداند و دستگاه تغییر صدا را به بیرون از پنجره تف کرد.
دست راستش را محکم از دستان اما بیرون کشید. آن‌قدر سریع و محکم این کار کرد که اما تکانی خورد.
-تو... تو کی هستی ویولت؟
-ویولت کیه؟ با منی؟
-تو ویولتی، هم اسم ویولت بودلر.
-هه...
-تو بهم گفتی از ویولت و محفلی‌ها خوشت میاد. تو این سه روز چیشد که تغییر کردی؟

ربکا پوزخندی زد و گردنبند را زیر هودی‌اش پنهان کرد.
-من هرگز نمی‌گم که از ویولت ومحفلی‌ها خوشم میاد. در ضمن... من ویولت نیستم. من ربکام، یه خفاش فرانسوی اصیل. حالا مثل آدمای بخشنده نگام نکن. من درواقع باید اینجوری نگات کنم...

ربکا خیلی عصبی شده بود. تمام حرص‌های آن چهار روز را سر اما خالی کرد و بالهای خفاشی‌اش را ظاهر کرد. قبل از این‌که از پنجره فرار کند، اما کلاه هودی‌اش را گرفت.
-چرا از همون اول نیومدی و گردنبند رو ازم نگرفتی؟ چرا این همه دردسر؟

ربکا کلاه هودی‌اش را کشید. بدون این‌که سرش برگرداند جواب سربالایی به اما داد.
-دلیلی برای توضیحش به تو نمی‌بینم.

از پنجره به بیرون پرواز کرد. وقتی خیلی از آنجا دور شد، تازه توانست ماه کامل را تماشا کند. نسیم خنک شب می‌وزید.
موفق شده بود. بالاخره توانست از دست بدشانسی‌هایش و اتفاق‌های ناخواسته فرار کند.
گردنبند را از زیر هودی‌اش بیرون آورد و محکم در دستانش فشرد.
روی سقف یک خانه ایستاد و به ماه روبه رویش نگاه کرد.
-زندگی پر از خواستن و نرسیدن‌هاست. ولی من این‌بار خواستم و رسیدم. این یه موفقیته!

ربکا دیگر هیچ چیز نگفت. نیشخندی به حرفش زد و پروازش را به سمت ماه ادامه داد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۹

محفل ققنوس

مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۱۱ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱:۲۰ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
از کدوم سرویس جاسوسی پول میگیری؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
- خانم فیگ شما چند سالتونه؟
- 20 سال.
- 20 سال؟
- نه! داشتم ادامه می‌دادم نذاشتین که. گفتم 20 سال پیش می‌گفتم 20 سالمه.
- یعنی 40 سال؟
- ای وای چه‌قدر حرف آدمو قطع می‌کنید شما آقای مرلین! داشتم می‌گفتم 20 سال پیش می‌گفتم 20 سالمه تا 20 سال جوون‌تر به نظر برسم.
- ببینید خانم فیگ! این هم با پرونده‌ی شما مغایرت داره. شما به عنوان ملکه‌ی عالم بالا، باید بتونید به همه مخلوقات عشق بورزید. کسی که نتونه به خودش عشق بورزه، اون هم به خاطر یک عدد، چه‌طور میتونه این کارو با بقیه بکنه؟
- یعنی همش وعده بود؟ می‌گیرمت و این‌ها رو گفتی ... حالا که این گلدون‌ها رو گذاشتی روی دست من سنم واست مهم شد؟ پیامبرا هم بکار دررو شدن!
- نه خانم فیگ ... سن شما برای من مهم نیست اما ظاهرا برای خودتون خیلی مهمه. من فقط ازتون می‌خوام قبل از عقد، در جلسات گروه «چگونه به خودمان عشق بورزیم» شرکت کنید.

تصویر کوچک شده


- سلام. من اسمم فیگه. به هر نوع مردی عشق می‌ورزم چون معتقدم هر گلی یک بویی داره! اما هیچ‌وقت نتونستم به خودم عشق بورزم. همین ...

- سلام فیگ!

اعضای گروه همگی یک صدا به فیگ سلام کردند و او برگشت و سر جایش نشست. پس از این سخنرانی کوتاه توسط عضو جدید، استاد دامبلدور جلسه را شروع کرد.

- خوب عزیزان من! چشماتون رو ببندید و جملات من رو تکرار کنید. تو با کائنات کاملا همسویی!

اکثر اعضای گروه: «من با کائنات کاملا همسویم!»
جوزفین: «ویولت با کائنات کاملا همسویه!»
هاگرید: «من کاملا گوشنه‌ام!»
رودولف: «من با کمالات کاملا همسویم!»

دامبلدور: «تو سرشار از آرامشی!»
اکثر اعضای گروه: «من سرشار از آرامشم!»
جوزفین: «ویولت سرشار از آرامشه!»
هاگرید: «من سرشار از گوشنگی‌ام!»
رودولف: «من سرشار از میل به کمالاتم!»

دامبلدور: «تو معجزه بزرگ الهی هستی!»
اکثر اعضای گروه: «من معجزه بزرگ الهی هستم!»
جوزفین: «ویولت معجزه بزرگ الهی هست!»
هاگرید: «من گوشنگی بزرگ الهیم!»
رودولف: «کمالات معجزه بزرگ الهی است!»

اعضای گروه که به اوردوز انرژی مثبت نزدیک بودند، درخواست تایم استراحت کردند تا انرژی دانشان پاره نشود.

- خوب در این پارت از کلاس، هر کس یک پارتنر برای خودش انتخاب کنه و سعی کنن به همدیگه جملات انگیزشی بگن!

رودولف سریعا جوزفین را انتخاب کرد و شروع به برانگیختن او نمود.

- تو سرشار از کمالاتی!

اندکی آن سو تر هاگرید با خانم فیگ جفت شده بود.

- تو خیلی خوشمزه هستی.

و گروهی دیگر را یوآن آبرکرومبی و برایان سیندرفورد شکل داده بودند.

- من بسیار خوش صدا هستم.
- تو گنده نمی‌دوزی.
- من بسیار بسیار خوش صدا هستم.
- تو شکلاتش رو در نمیاری و به سر و صورت ما نمی‌مالی.
- من بسیار بسیار بسیار خوش صدا هستم.
- عیح! خفه شو دیگه!

دامبلدور سریعا خودش را بالای سر پارتنرهای پرحاشیه رساند.

- عزیزانم؟ فرزندانم؟ انرژی منفی؟
- ببخشید استاد. تکرار نمی‌شه. قول می‌دیم. نکنه می‌خواین به خاطر این بی انصباطی اخراجمون کنین؟ واقعا؟ چرا استاد؟ این خودش برخلاف عشق ورزیدن به همه نیست؟ واقعا که! شما اول خودتون عشق ورزیدن رو یاد بگیرید بعد دوره برگزار کنید. یکیو میبینی نقاشیش خوبه!

برایان این را گفت و پیش از آن که دامبلدور هنوز واکنشی نشان داده باشد کلاس را ترک کرد. در همین حین خانم فیگ به شکل ناگهانی تغییر شکل داد و به جادوگری با یک چشم جادویی تبدیل شد.

- کافیه بچه‌ها! برگردیم سر کار خودمون. مجددا همگی تکرار کنید تا انرژیامون برگرده. تو خوب هستی!

- صبر کن ببینم! تو چرا از ما تعریف می‌کنی؟ این موضوع بو داره! حتما چیزی ازمون می‌خوای؟ داری هندونه زیر بغلمون می‌ذاری که چی بشه؟ حواسمون رو از چی پرت می‌کنی؟ اصلا تو واقعا دامبلدوری؟ مسئول کدوم سرویس جاسوسی هستی که معجون مرکب پیچیده خورده؟

- مودی عزیز؟ ازت می‌خوام که جمع ما رو ترک کنی.


تیزترین کارِ قُرون این‌جاست! بزترین آگاهِ اعصار.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
تام جاگسن vs. مودی چشم باباقوری
سوژه: اخراج زودهنگام

صدای برخورد باران بر تن خیابان و مغازه هاچنان شلاقی سخت که بر تن زندانی ای فرود می‌آید، در سرش طنین انداز میشد. سرمای غیرقابل توصیفی در رگ هایش به راه افتاده بود. آن قدر سرد که انگار خونی در آن ها وجود نداشت. اگر فقط چند دقیقه دیرتر از آنجا بیرون می‌آمد، شاید همین را هم نمی‌داشت. سرعت قدم هایش هر لحظه کمتر میشد، وارد لیتل هنگلتون شده بود. فقط چند قدم... فقط چند قدم مانده بود تا ثابت شود. چند قدم تا بر ردای اربابش بیفتد و بگوید: "انجام شد ارباب. الان دیگه اجازه دارم؟" فقط چند قدم تا اعتماد اربابش به او برگردد.
- فقط چند قدم... فقط چند... فقط... فق...

نفس هایش رو به قطع شدن می‌رفت؛ ترجیح داد به جای تلف کردنشان با حرف زدن آن هارا به پاهایش تزریق کند. ترجیح داد به جای هدر دادن اکسیژن ها، آن ها را به انرژی ای برای حرکتش تبدیل کند. پیچ دیگری از خیابان را هم رد کرد. باران تند تر شده بود. انگار آسمان هم قصد داشت تا به او بگوید وقتش درحال اتمام است. انگار ابر ها می‌خواستند راهنمایی اش کنند. تهییجی برای امیدوارد شدنش. ضرب‌آهنگ باران به مانند موسیقی شده بود. موسیقی ای هیجان انگیز و محرکی برای لحظه ای بی اثر شدن درد هایش. پیچی از خیابان را رد کرد. خانه ی ریدل ها از فاصله ای نه چندان دور پدیدار شد. بالاخره موفق میشد. بالاخره به همه نشان می‌داد که خائن او نبوده. نشان می‌داد که تا آخر عمرش وفادار به اربابش خواهد بود.
نفس هایش منقطع شده بود. قدم هایش آرام تر و آرام تر میشد. و بدترین اتفاق ممکن برای او، در بدترین لحظه ممکن افتاد. او که فقط به فکر رسیدن بود، بدون توجه به مسیرش می‌دوید. بدون توجه به تکه ای زباله که صبح همان روز کودکی خرسند از خوراکی ای که به دست آورده بود؛ به گوشه ی خیابان انداخته بود؛ پایش به زباله پلاستیکی افتاده بر زمین گیر کرد و در آبگیر کوچکی که از آب باران بوجود آمده بود سقوط کرد.
- نه! نه! نمی‌تونه این جوری تموم شه.

تام حتی بدون انرژی ای برای راه رفتن هم هنوز می‌توانست با چشم فاصله اش را بسنجد. تنها صدمتر فاصله اش با خانه ی ریدل ها بود. فقط برای صدمتر... فقط برای صدمتر اربابش را ناامید می‌کرد. فقط برای صدمتر تا زمانی که مرگخواری بود، خائن خوانده میشد. لحظه عجیبی برای او بود. افتاده بر زمین، ناله کنان پایش را گرفته بود و اشک می‌ریخت. نه از دردی که از سقوطش بر روی زمین در زانویش پیچیده بود. نه از درد طلسم هایی که بدنش تحمل کرده بود. نه از نبود نفس در ریه هایش. نه! اشکش از اعتمادی بود که از دست داده بود. اشکش از ناامیدی بود. پوچی. او بریده از تمام دنیا به لردسیاه پناه آورده بود. صاحب خانواده شده بود. خانواده ای کامل. خانواده ای که هم مادر داشت، هم پدر. هم خواهر داشت و هم برادر. شاید ابراز احساسات در بین مرگخواران ممنوع بود. شاید اکثرشان عشق را از دست داده بودند. اما هیچ کدام نمی‌توانستند شوری که در کنار هم بودنشان داشتند را دست کم بگیرند.
همانطور که سرش بر روی زمین بود و ناامید از زندگی اشک می‌ریخت، صدایی شنید. صدایی آشنا. صدایی سرد اما سرشار از زندگی. صدایی که برخلاف ظاهرش سرشار از احساسات بود... حداقل برای او. صدایی که اگر در تایید کارش می‌شنید، تمام خستگی هایش به ناگاه از بین می‌رفت. صدایی که به او امید زندگی ‌می‌داد. صدای اربابش!
- اون چیه؟
- کجا سرورم؟
- اونجا روی زمین.

لردسیاه این را گفت و نزدیک تر آمد. سایه ای از موجودی درهم پیچیده می‌دید. به دو قدمی اش رسید.
- تام؟!

تام سرش را بالا گرفت. رو به اربابش کرد. اشک ریخت. این‌بار متفاوت از گذشته. این بار اشک شوق می‌ریخت. انگار خدا، طبیعت، هرچیزی که اسمش را می‌گذاشتند نجوایش را شنیده بود. بغض کنان صدایی از گلویش بیرون آمد.
- انجامش... دادم... ارباب.

این را گفت و شی طلایی رنگی که در دست داشت را به لردسیاه تقدیم کرد. از لبخند محوی که به گوشه لب اربابش آمده بود، خرسند شد. دیگر نگران نفس هایش نبود. قطع شدنشان دیگر فرقی نداشت. خودش را ثابت کرده بود. چشمانش بسته شد. نه مانند هر بسته شدن دیگری. جلوی پای اربابش، چشمانش برای همیشه بسته شدند و دیگر هرگز گشوده نشدند...

"فلش بک"

در تختش خوابیده بود. آرام و ساکت، بدون توجه به آنچه دور و برش می‌گذشت. ناگهان صدای مهیبی آمد و در خانه درهم کوبیده شد.
- دوباره شروع کرده.

پتویش را کنار زد. از کنار تخت، نقابش را برداشت و به روی صورت ناهموارش گذاشت. پاهایش را زمین گذاشت و بلند شد.

- تام! تام! کجایی عوضی؟

دیگر توان تحمل توهین هایی که هر روز پدرش به او می‌کرد را نداشت. تصمیمش را گرفته بود. یکبار برای همیشه از خانه بیرون و می‌رفت و دیگر بر نمی‌گشت. چوبدستی اش را در پشت شلوار آبی رنگ و رو رفته ای، که آنقدر استفاده شده بود، که به بنفش می‌ماند، گذاشت و از اتاقش خارج شد.

- چه عجب! آقا بیرون اومدن. اون نوشیدنی هارو از زیرزمین بیار.

نرفت! برای اولین بار روبروی پدرش ایستاد. ظاهر پدرش تغییر کرده بود. موهایش جوگندمی شده بود و چهره اش پر از چین و چروک، پیراهن ارزان قیمتی به تن داشت، که به تازگی از کنار زباله های گوشه خیابان پیدا کرده بود. اما در باطن همان بود. همانقدر عصبی و بد دهن که در گذشته بود.

- اگه نَرَم چی میشه؟

تام این را گفت و نزدیک تر شد.

- باید می‌دونستم. بالاخره بچه ی همونی. توئم یه عوضی ای مثل ماد...
- اسم اونو روی زبون کثیفت نیار!

فریاد زده بود. فریادی از اعماق درونش. فریادی آمیخته به تمام کینه ای که در این سالها جمع کرده بود.

- چیه؟ دلت برای اون زنیکه ی هر...

دیگر بس بود. دیگر توان توهین را نداشت. در کسری از ثانیه چوبدستی کشید و ورد شیطانی و سریع العملی که بزرگترین هارا از پای درآورده بود خواند.
- آواداکداورا!

پدرش بر روی زمین افتاد. اهمیتی نمی‌داد. مدت ها بود که دیگر اهمیتی به پدرش نمی‌داد. لگدی به جسد بی جانش زد و از در خانه خارج شد.

"دقایقی بعد"

در خیابان قدم میزد. به مغازه ها نگاه می‌کرد. صدایی از همان نزدیکی می‌آمد. صدای رد و بدل شدن طلسم. خوب این صدارا می‌شناخت. به محل نزدیک تر شد.

- کروشیو!
- استوپیفای!

خودشان بودند. از نحوه پوشش و طلسم هایشان فهمیده بود. از موی بلند و فر زنی در صدرشان. خوب مرگخواران را می‎شناخت. تصویرشان را در روزنامه ها دیده بود. شرورانی بزرگ که تحت سلطه ی قدرتمند ترین جادوگر زنده جهان، لردولدمورت بودند.
مرگخواران کارشان را تمام کردند و در حال خروج بودند. سایه به سایه، اما با فاصله ای که قابل تشخیص نباشد، دنبالشان رفت. مرگخواران سرخوش از پیروزی ای که به دست آورده بودند، می‌خندیدند. اکثرشان با تله پورت غیب شدند، اما یکی از آنها انگار زخمی داشت. تصمیم گرفته بود پیاده ادامه راه را برود و این، موهبتی برای تام بود. به دنبال هوریس اسلاگهورن پیر رفت و رفت تا به خانه ی ریدل ها رسید. خانه ای قدیمی اما با عظمت، لحظه ای که هوریس به در خانه نزدیک شد، خود را به پایش انداخت.
- من... من یه جادوگرم. قول میدم به لردسیاه خدمت کنم. من خودمو وقف اهدافشون می‌کنم.
- بلند شو.

تام ایستاد. هوریس طلسمی به او زد، بیهوش شد. هوریس اورا روی دوشش گذاشت و وارد خانه ی ریدل ها شد.

"مدتی بعد"

امروز روز اولی بود که خدمت‌گذار لردسیاه و به اصطلاح "مرگخوار" شده بود. چون مرگخواران تازه از ماموریت برگشته بودند. به او وظیفه ی محافظت از وسیله ای داده شده بود. کار سختی نبود. صرفا باید درکنار مرگخواری دیگر که نمی‎شناخت، می ایستاد و اجازه نمی‎داد تا کسی نزدیک آن وسیله شود.
- روز قشنگیه، نه؟

این را رو به مرگخوار ناشناس گفت، تا مکالمه ای را آغاز کرده باشد. اما جوابی دریافت نکرد. شانه اش را بالا انداخت و سرجایش برگشت.

- جاگسن.

صدا از مرگخوار ناشناس می‌آمد، به سمتش برگشت. ناگهان مرگخوار چوبدستی اش را کشید و چیزی گفت. تام غافلگیر شد و همین، باعث عقب ماندنش از رقیب شد و طلسم بیهوشی به او برخورد کرد. ناگهان همه چیز آهسته شد و روی زمین افتاد. مرگخوار ناشناس، که درواقع نفوذی محفل ققنوس بود، به بالای سرش آمد، ورد فراموشی را خواند و تام را به روی صندلی گذاشت.

"اتاق لردسیاه"

- ارباب... من نمی‎دونم چطور اون اتفاق افتاد. واقعا خبر ندارم.
- خفه شو تام! تو باعث شدی تا جان‌پیچ ارزشمندمان را از دست بدهیم. واقعا که! ما به تو وظیفه ای ساده داده بودیم و تو، خوابیدنت را ترجیح دادی!
- ارباب قسم می‌خورم. من نخوابیده بودم. نمی‌دونم... نمی‌دونم چطور اون اتفاق افتاد. تنها چیزی که یادمه اینه که به هوش اومدم و روی صندلی نشسته بودم و جان‌پیچتون... نبود.

سرش را پایین انداخت. در روز اول مرگخوار شدنش اربابش را ناامید کرده بود. شرمسار بود.

- نابخشودنیه! تو اخراجی. برو که دیگر نمی‌خواهیم چهره ی نحست را در ارتشمان ببینیم!
- اما ارباب... ارباب من نبودم.
- یا تا امشب جان پیچمان به ما بر می‌گردد. یا هرکجا که باشی، پیدایت خواهیم کرد و توی خائن را خواهیم کشت.

خائن... خائن کلمه ای بود که تاثیرش را گذاشت. تام دیگر جوابی نداد، چوبدستی اش را برداشت و با سرعت از خانه ی ریدل ها بیرون زد. باید جان پیچ را پیدا می‌کرد. باید خودش را به اربابش ثابت می‌کرد.

"پایان فلش بک"


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

مرلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
مرلین VS بانو مروپ گانت

بازنشستگی




- مضحکه!

مرلین با خشونت پرونده ای را به درون چمدانش که روی زمین باز شده بود پرتاب کرد.

- چطور میتوانند همچین حرفی را بزنند؟

مرلین زیرلب با خودش حرف می‌زد و دور اتاق راه می‌رفت. هرچه دم دستش می‌رسید را به درون چمدان پرت می‌کرد.
ردای همیشگی را پوشیده بود. رنگ تیره همراه با پارگی هایی که از نبرد های مختلف به جا مانده بود. کلاهش روی میز چوبی قرار داشت و عصایش به دیوار تکیه داده شده بود. دیواری که تا ارتفاع نامعلومی بالا می‌رفت و در آنجا به سقف می‌پیوست. سقفی سیاه که لوستر بزرگی از آن آویزان بود. لوستر حدود 20 متر یا شاید بیشتر پایین می‌آمد تا با نورش بتواند جزئیات روی دیوار ها را مشخص کند.
نقش و نگار مار های سبز که در تمام جهات در حال خزش بودند. بعضی از آنها کوچکتر و بعضی طولی به بلندای دیوار های عظیم الجثه داشتند. قفسه های کنار هم چیده شده پر بودند از پرونده ها، گوی های شیشه ای و بطری هایی که محتویات درونشان مجهول بود.

- این چیه؟

مرلین بطری کوچکی را برداشت و درونش را نگاه کرد. شانه هایش را بالا انداخت و با پرتابی آن را به محتویات قبلی چمدان اضافه کرد. در همان حین فریاد کشید:

- بازنشستگی؟

فلش بک

- قربان، یه پرونده عجیب داریم. فکر کنم بهتره خودتون نگاهی بهش بندازید.

کارگزار پرونده ای را به مرلین داد که پشت میز بزرگ چوبی نشسته بود. سپس تعظیم کوتاهی کرد و به سمت میز خودش برگشت. مرلین در انتهای تالاری با دیوار های سبز زمردین نشسته بود. سنگ های یاقوتی که بر روی زمین کار شده بودند چشم را می‌زدند. کارگزاران زیادی مشغول تردد بودند. مرلین نگاه رضایتمندانه ای به سمت چپ انداخت. جایی که کارگزار مذکور به سمتش می‌رفت.
"بخش رسیدگی به ماگل ها".حدود صد موجود بالدار و سیاه با صورت های کشیده و چشمانی براق پشت میزهای کوچکشان نشسته و مشغول کار بودند.

مرلین سمت راست را نیز از نظر گذراند. تقریباً همان دکوراسیون آنجا هم حاکم بود. به‌جز آنکه تابلوی" بخش رسیدگی به جادوگران" خودنمایی می‌کرد. مرلین سری به نشانه رضایت تکان داد. همه چیز در بارگاه بسیار خوب پیش می‌رفت.

- بگذار ببینیم اینجا چه داریم.

مرلین پرونده نسبتاً نازک را باز کرد. درون جلد سفید رنگ تنها یک عکس بود و یک گزارش. عکس صورت پسری مو بور را نشان می‌داد که در حال خندیدن است. مرلین عکس را روی میز گذاشت و مشغول خواندن برگه گزارش شد.

- برایان تیس...16 ساله...هممممم... بچه طلاقه...

چشمان مرلین خط ها را یکی یکی پشت سر می‌گذاشت. اطلاعات نسبتاً کاملی درباره پسر ماگل جمع شده بود. پدرش دو سال پیش آن ها را ترک کرده بود و حالا در خیابان ها برای تکه ای نان پرسه میزد. مادر جوانش شغلی در شهر بیرمنگام و با درآمدی کم داشت. در انتهای گزارش به صورت پررنگی نوشته شده بود: "مرگ یا ادامه؟"

مرلین اخمی کرد. معمولاً سوالات واضح تری پرسیده می‌شدند یا اطلاعات کاملتری در اختیار او قرار می‌گرفت. حتی در اکثر مواقع وظیفه مشخص کردن مرگ و زندگی بر عهده یکی از فرشتگان آسمان هفتم بود و نه مرلین!

- نمیدانیم! از کجا باید بدانیم؟ اصلاً این پسر چه کسی هست؟ ما که نمیتوانیم برای تک تک مخلوقات وقت بگذاریم.

مرلین بی حوصله دستش را به سمت دو مهر سبز و قرمز روی میز برد. لحظه ای مکث کرد و سپس مهر قرمز را برداشت و روی سوال"مرگ یا ادامه؟" کوبید. رنگ قرمز مانند خونی که ریخته شده است روی کاغذ سفیدِ بی آلایش پخش شد.

مرلین پرونده را روی میز انداخت و دوباره تالار شلوغ را برانداز کرد. بارگاه مانند یک ساعت عظیم الجثه کار می‌کرد. بدون نقص و بدون اشتباه. اما تمامی اینها بنایی متوهم بود که با لرزشی شدید تخریب شد.
تمام بارگاه شروع به لرزیدن کرد. برج و بارو هایی که در کل آسمان ششم گسترانیده شده بودند می‌لرزیدند. این تنها یک معنی می‌داد: وحی!
بعد از چند ثانیه بالاخره لرزش متوقف شد.

سکوت در تالار حکم فرما شد. آخرین باری که مرلین به اتاق وحی احضار شده بود برمی‌گشت به زمانی که بریتانیا حکم خروج از اتحادیه اروپا را امضا کرد و باعث به وجود آمدن بحران در دنیای جادوگران و ماگل ها شد. مرلین از پشت میزش بلند شد. اتاق وحی در بالاترین نقطه بارگاه و نزدیک ترین جا به آسمان هفتم قرار داشت.

مرلین بعد از بالارفتن از پلکان مارپیچی بالاخره به جلوی در اتاق وحی رسید. در معرق کاری شده را باز کرد و داخل شد.
اتاق کوچکی بود که تنها برای یک نفر جا داشت. دیوار ها طلاکاری شده و طرح های موهومی روی آنها نقش بسته بود. کف زمین از مرمر سفید رنگ پرشده و روی آنها فرشی از ابریشم انداخته شده بود. اتاق تنها دو وسیله داشت: کوسنی مخملی که مرلین موقع وحی روی آن می‌نشست و پنجره ای دایروی که همیشه رو به نور باز بود.

البته حالا یک پاکت روی کوسن قرار داشت. مهمان ناخوانده ساده ای برای مجلل ترین اتاق هستی!

زمان حال

- بازنشستگی؟

مرلین در چمدان را بست و آن را از روی زمین برداشت. کلاه را بر سر گذاشت اما طبق فرمان الهی عصایش در بارگاه می‌ماند تا به پیامبر جدید داده شود.
مرلین در آستانه در توقف کرد و نگاهی به اتاقی انداخت که هزاران سال در آن سکونت داشت. دل کندن از آن سخت بود. مانند آنکه کسی بخواهد جانش را بگیرد اما او مقاومت می‌کرد. ولی در انتها آن اراده بالاتر همیشه پیروز بود.

مرلین در را پشت سرش بست و راهی دنیایی شد که در آن دیگر پیامبر نبود.

***


مرلین چمدان به دست در وسط یکی از پیاده روهای بیرمنگام ایستاده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. مردم از کنارش رد می‌شدند و با تعجب او را نگاه می‌کردند. پیرمردی که ردای خاکستری پاره پوشیده و موها و ریشهایش نیز خاکستری مایل به سفید هستند. چین و چروک های روی صورت او انتها نداشت ولی با این حال صاف ایستاده بود و انگار مشکل جسمی ندارد. فقط کمی پیر بود!

- هی! وسط راهی ها!

فردناشناس تنه ای به مرلین زد و رد شد. مرلین زیر لب زمزمه کرد:

- مردک اگر عصایمان را داشتیم نشانت می‌دادیم.

مرلین از ابتدای عمر هیچگاه چوبدستی نداشته بود. همیشه عصایش همراه بود و از طریق آن جادو را جاری می‌کرد. آفتاب در حال غروب کردن بود و ابرهای سیاه جای آن را در آسمان می‌گرفتند. باران به زودی آغاز می‌شد و مرلین هنوز جایی را برای خواب در نظر نگرفته بود.

- پیس پیس!

فردی با ظاهر ژولیده ردای مرلین را می‌کشید. زیرچشمانش گود بود. رنگ لبانش به سیاهی می‌زد و پوست صورتش جای چندین ترک داشت.

- چه می‌خواهی؟
- امشب جا برای خوابیدن داری؟

گویی ذهن مرلین خوانده شده بود!

- اما این امکان نداره. ما پیامبر هستیم...

مرلین ساکت شد. دیگر پیامبر نبود. فرد ژولیده حالا با تعجب به مرلین نگاه می‌کرد.

- پَ پیامبری؟ کلاً توی آسمونی؟ هان؟

بی خانمان که لباس های پاره اش بی شباهت به لباس های مرلین نبود شروع کرد به خندیدن. کم کم خنده تبدیل به قهقهه شد و سعی می‌کرد در میان خنده هایش حرف هم بزند.

- دعای ملت رو می‌شنوی پیغمبر؟

حالا لباس مرلین را سفت چسبیده بود. او را تکان می‌داد و میخندید. دندانهای زردش را نشان می‌داد و بوی بد دهانش شامه مرلین را پر کرده بود. خنده های عصبی اش در گوش می‌پیچید.

- رهایمان کن!

مرلین سعی کرد خودش را نجات دهد اما مرد با دستان استخوانی اش سفت او را چسبیده بود. نظر مردم کم کم جلب می‌شد. مرد جلوی پای مرلین به زانو نشست و شروع کرد به اشک ریختن.

- پس چرا دعاهای من هیچ وقت بهت نرسید؟ چرا هیچ وقت جوابم نیومد؟

اشک های مرد ردی را روی صورت کثیفش به وجود می‌آوردند. شانه هایش به شدت میلرزیدند و دست هایش کم کم شل می‌شدند. حالا مردم دور آنها جمع شده بودند.
مرلین همچنان ایستاده بود و به کسی که زیرپایش ضجه میزد نگاه می‌کرد. در این فکر بود آیا کسی که به‌جای او در جایگاه پیامبری نشسته این صحنه ها را می‌بیند؟ آیا توجهی به این مرد دارد و صدایش را می‌شنود؟

مرلین با حرکتی انتهای ردایش را از دستان مرد جدا کرد. چمدان را برداشت و با شکافتن جمعیت راهش را باز کرد.

پشت سرش، مرد همچنان روی زانوهایش نشسته و اشک می‌ریخت. زیر لب چیزهایی که می‌گفت که دیگر شنیده نمی‌شدند.

***


رگبار باران حالا تندتر شده بود. مردم دوان دوان به دنبال سر پناهی بودند. اما پیامبرِ بازنشسته شده راه می‌رفت. سنگینی افکار درون مغزش اجازه نمی‌داد تندتر از این راه برود. چندین متر جلوتر تابلوی مسافرخانه ای خودنمایی می‌کرد. مرلین در فلزی را بر پاشنه اش چرخاند و وارد شد.

فضای مسافرخانه شباهتی به بیرون نداشت. ابرهای سیاه جای خود را به لامپ ها و دیوارکوب های متعدد می‌دادند. فضای نسبتاً بزرگی رو به روی مرلین بود که به میز پذیرش ختم می‌شود. در سمت راست سالن انتظار کوچکی قرار داشت که با چندین مبل راحتی، میزهای کوچک چوبی و گلدان های آلاله تزئین شده بود. سمت چپ سالن غذاخوری بود با چهار میز که روی آنها پارچه های سفید انداخته شده بود. دو میز اشغال شده بودند. وقت شام بود و عطر غذا در لابی مسافرخانه می‌پیچید.

- میتونم کمکتون کنم؟

زن جوانی که نهایتاً بیست و پنج سال داشت لبخند زنان سوالش را از مرلین پرسید.

- اوه، بله!

مرلین بالاخره از نگاه کردن دکوراسیون دست برداشت و با چمدانش به سمت میز پیشخوان رفت.

- من یه جادوگرم! میتونم جادوت کنم!
- نه! نمیذارم!

دو پسر نوجوان دوان دوان از جلوی مرلین رد شدند. یکی از به دنبال دیگری می‌دوید و دست هایش را به طور عجیبی تکان میداد؛ گویی که جادوگر است. مرلین لبخندی زد و راهش به سمت میز پذیرش را ادامه داد.

- یک اتاق میخواستم.
- چند شب اقامت دارید؟
- هنوز تصمیمی در این خصوص نگرفته‌ام.

دختر موهای خرمایی اش را پشت سرش جمع کرده و بسته بود. پولیور زردی پوشیده بود که او را با رنگ دیوار های مسافرخانه ست می‌کرد. از زیر پولیور پیرهن سفیدرنگش مشخص بود. یقه پیراهن تا زیرگلو امتداد می‌یافت. رژ لب صورتی کمرنگی داشت، خیلی در چشم نبود. به مانند آن بود که بخواهی حاشیه کمرنگی به نقاشی پر رنگ لعابت دهی. نقاشی شلوغی از خیابان های پر تراکم در شب. چراغ های متعددِ روشن شده، ماشین ها و آدم های رنگارنگ. ساختمان های قد کشیده که آسمان را شکافته؛ و در حاشیه ماه نقره ای رنگ کاملی که می‌درخشد. شاید کسی توجه زیادی به ماه نمی‌کرد اما برای تعدیل ضروری بود و برای کسانی که به جزئیات توجه می‌کنند نعمت! اگر تصویر کامل را نگاه کنی از آن لذت خواهی برد.

- هوای خشنی برای بیرون موندنه!

لبخند گرمی زد و از درون یکی از کشوها چند برگه درآورد و به مرلین داد. چشمانش قهوه ای بودند و پوست صافی داشت.

- به محض اینکه اینارو پر کنید اتاقتون رو نشون میدم. البته می‌تونید اول شام بخورید.
- ترجیح میدم اول کمی استراحت کنم.
- حتماً!

مرلین خسته بود. دو ساعتی مشغول پیاده روی بی هدف در خیابان ها بود تا بدین جا رسید. از بین ده ها هتل و مسافرخانه رد شده و حالا اینجا ایستاده بود. برگه ها را پر کرد و تحویل زن جوان داد.

- برایان! بیا اینجا!

پسر مو بور جلو آمد. مرلین چند دقیقه پیش او را دیده بود که دنبال پسر دیگری می‌دوید. مرلین قبلاً هم او را دیده بود. البته عکسش را، امروز صبح در بارگاه!
برایان با عکسش تفاوت داشت. همان موهای روشن و چشمان قهوه ای که از مادرش به ارث برده بود ولی زیرچشمانش به شدت گود افتاده بود و رنگی به صورت نداشت. جثه ای لاغر و نحیف داشت و قدش به زحمت به زیرگردن مرلین می‌رسید.

- تو... تو...
- اجازه بدید چمدوننتون رو تا بالا بیارم قربان.

مرلین مِن مِن می‌کرد. از دیدن نوجوانی که تصمیم به مرگش را چند ساعت پیش گرفت شوکه شده بود. آثار مرگ حالا هم در او پیدا بودند. مرلین آن نشانه ها را خیلی خوب می‌دانست. برایان دسته چمدان را گرفت و به راه افتاد.

- اتاق یک و شش دهم!

مادر برایان کلیدی نقره ای را به دست مرلین داد که عدد 1.6 روی آن نقش بسته بود.

- ایده جذابیه. نه؟ یک نشون میده طبقه اول هست و 6 یعنی اتاق ششم.

مرلین نگاهی معنادار به 1.6 حک شده انداخت، برگشت و پشت سر برایان به راه افتاد. از میان سالن انتظار عبور کرد تا به پلکان مارپیجی چوبی رسید. یک طبقه بالارفتن برای او سخت نبود ولی برایان به سختی چمدان را می‌کشید. در تمام طول پلکان مرلین به پسرک خیره شده بود. شاید آنچنان هم مستحق مرگ نبود. اصلاً برای چه مهر قرمز را انتخاب کرد؟

- بفرمایید.

برایان رو به روی اتاقی با در چوبی ساده ایستاد. از نفس افتاده بود و قطره های عرق روی پیشانی صافش می‌درخشید. مرلین کلید را در قفل چرخاند. در با صدای غژ غژ باز شد.
مسافرخانه تنها ظاهری خوب داشت و در باطنش چیز دیگری را مخفی کرده بود. اتاق بوی نا می‌داد و تک چراغ رومیزی که وجود داشت سوسو میزد. یک تخت، یک میز و قالیچه ای کهنه تنها دارایی های اتاق محقر بودند.

- چمدونتون رو کجا بذاریم قربان؟

اتاق انتخاب های زیادی در اختیار مشتریان نمی‌گذاشت. مرلین به تنها جایی که فضای کافی برای چمدان داشت اشاره کرد. جوانک به سمت دستگیره چمدان خم شد اما مرلین دستش را روی شانه او گذاشت و مانعش شد. برایان سرش را برگرداند. حالا خیره در چشم های پیامبرِ بازنشسته و پیر شده بود.

- پدرت کجاست؟
- نمیدونم قربان. چندسال پیش رفت.
- قیافش چه شکلیه؟

مرلین احمق نبود. کم کم اتفاقات را کنار هم می‌گذاشت. این پیچیده ترین پازلی نبود که می‌دید ولی شاید زیباترینش بود.

- چطور مگه؟
- فکر کنم چندساعت پیش دیدمش. میخواد تو رو دوباره ببینه.

برایان با تعجب به پیرمرد نگاه می‌کرد.

- ولی آخه چطور؟ شما از کجا میشناسیدش؟ کجاست؟

مرلین می‌خواست دستش را روی سر او بگذارد و مکان پدرش را در ذهن القا کند. ولی یادش افتاد دیگر قدرتی ندارد. پس به لبخندی اکتفا کرد و گفت:

- هیچی. میتونی بری.

برایان اخمی کرد. مشخص بود که با خودش فکر می‌کرد که پیرمرد مشکلی دارد. او را در اتاق تنها گذاشت و بیرون رفت.
مرلین روی تخت نشست که نتیجه اش چیزی جز غر غر فنر های خسته نبود. صورت را در میان دستان چروکیده اش گرفت. پروردگار از بالا به او نگاه می‌کرد، پیامبر جدید به او نگاه می‌کرد. اینها افکاری بودند که از ذهن او می‌گذشتند. کنایه های دنباله داری بعد از پرت کردن پرونده برایان به او زده شده بود.

پدری که ناامید خدا را می‌خواند و شب ها در کنار پیاده رو پلاسی را بر روی خود می‌کشد تا صورت کثیفش را پنهان کند. او تشنه دیدن دوباره ی پسری در آستانه مرگ است که پیش مادر زیبایش در مسافرخانه فریبنده ای زندگی می‌کند.
باران همچنان به شیشه چرکین می‌زد. مرلین از روی تخت پایین آمد و روی قالیچه زبر نشست و مشغول دعا شد. برای پدر دعا می‌کرد، برای پسر و برای انگلی که روی مادر و مسافرخانه افتاده بود.

امیدوار بود جانشینش بهتر از او باشد و این پرونده کم اهمیت را دوباره باز کند. لرزشی خفیف در درونش حس کرد. ابتدا اعتنایی به آن نداشت ولی وقتی شانه هایش شروع به لرزش کردند متوجه شد که باری دیگر خوانده شده است.

به حالت سجده افتاد. قالیچه پیشانی او را می‌خراشید و قدرت پروردگار بر او مستولی می‌گشت. ثانیه ای به همان حالت بود و وقتی چشمانش را باز کرد فرش ابریشمی آشنایی گونه هایش را نوازش می‌کرد. به سرعت از جا بلند شد و به اطراف نگاه کرد. دوباره در اتاق خودش بود و عصایش همانجا که ترک شده بود. دستش را دراز و دوباره آن نقش و گره های چوب افرا را لمس کرد. آن را برداشت. باید به تالار برمیگشت. جایی که پرونده را با مهر قرمز خونی رنگ رها کرده بود. جایی که می‌توانست دعاهای خاموش شده پدر را بشنود.
پروردگار درسی به او داده بود. آن پایین روی زمین هر کس برای خود زندگی داشت و برایش می‌جنگید. با ده ها اتفاق و درد و زخم که کسی از آن با خبر نمی‌شد.

مرلین در نهایت فهمیده بود؛ فهمیده بود تمام مخلوقات برای خالق مهم هستند!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
مامان مدافع شفتالوها
vs
پیامبر شفتالو شکن!


سوژه: بازنشستگی!


-خیلی تلاش کردم ارباب ولی پاشونو توی یکی از کابینت ها چسب چوب زدن...سرشونو توی پلوپز فرو بردن...دستشونم به شیر ظرفشویی با پنج تا قفل بستن...تازه کلیدا هم قورت دادن!

اگر یکی از اهالی خانه ریدل ها باشید به خوبی خواهید دانست که اکثر روزها در این خانه، غیر عادی آغاز می شود اما آن روز با وجود لرد نا امید و بی حوصله، سر مروپ در پلوپز و تام نفس نفس زنان غیر عادی تر هم آغاز شده بود!

-مادرمان باید هر طور شده بازنشسته شوند تام! ما دیگر نمی خواهیم لیوان آبی که درون مولکول هایش به لطف مادرمان مولکول میوه گنجانده شده است را ببینیم. تازه اخیرا متوجه شدیم که در هات چاکلتمان عصاره چمن ریخته می شود و کیک شکلاتیمان آلوده به صمغ درخت است! برنامه مادرمان در تغذیه ما دارد به جاهای باریکی کشیده می شود!

صدای مروپ از درون پلوپز به گوش رسید.
-بخاطر خودت بود خیارشور مامان. اختر خانم همسایه می گفت عصاره چمن در افزایش رشد مو تاثیر داره. صمغ درختم باعث میشه موهای رشد کرده ت دوباره نریزن. می بینی مامان چقدر به فکرته؟

لرد نگاهی با مضمون "به کدامین گناهمان گرفتار چنین مادری شدیم؟" به افق انداخت. افق هم نگاهش را با مضمون "راستش گناه هات زیاده، وایسا دقیق حساب کنم ببینم بخاطر کدومش بوده!" جواب داد. لرد نیز افق را مچاله کرد و در دماغ رودولف چپاند تا دیگر جرأت نکند برای محاسباتش لرد سیاه را منتظر بگذارد!

-بانو می دونستید اگر شما بازنشسته بشید یه آشپز جوون میاد بجای شما و این جوون گرایی میتونه به اداره خانه ریدل ها کمک کنه؟
-مرلین به دور! یعنی من پیرم؟ من فقط ده قرن عمرمه! اصلا هدف مامان اینه جوون گرایی رو منقرض کنه همونطور که با نیمرو کردن تخم دایناسور ها منقرضشون کرد! چه معنی داره یه آشپز جوون و بی تجربه بیاد جای مامان و مصلحت تغذیه ای فرزندان مامان رو تشخیص بده؟

تام متوجه شد که گفتگوی تمدن ها تاثیری بر روی مروپ ندارد. یا باید او را از آشپزخانه جدا می کرد و یا خودش از زندگی جدا می شد! برای پیدا کردن قفل ساز و گابریل که فوق تخصص پاک کنندگی سطوح بود به راه افتاد. پس از یک هفته تلاش شبانه روزی "تیم زنده گیری مروپ از آشپزخانه"، بلاخره مادر لرد سیاه از آشپزی بازنشسته شد.

مدتی بعد...

-یو دونت نو می چری مامان...دونت اور ایت...ایت مای اپلز!

مروپ با لباس روباهی نارنجی و با صدایی که از ته چاه در می آمد مشغول تهیه و تنظیم آهنگ فوق العاده اش بود. آهنگی که قرار بود پایه های موسیقی را بلرزاند اما متاسفانه بیشتر داشت شیشه های پنجره را به طرز نگران کننده ای می لرزاند.

در حالی که با وجود دم لباسش شدیدا حس خود خفن پنداری گرفته بود به عنوان سکانس آخر موزیک ویدیو اش با توت فرنگی مشغول نوشتن جمله "جاست فالو فروت" بر روی آینه ای بود که ترک های عجیبی بر رویش به چشم میخورد!

شترررق

-اوا...شیشه های مامان چرا شکست؟

متاسفانه استعداد خوانندگی مروپ با شکسته شدن تمام شیشه های خانه ریدل ها، زمان زیادی به طول نینجامید. او با این اتفاق متوجه شد که شیشه ها هنوز آمادگی شنیدن صدای همچین اعجوبه ای را ندارند! تصمیم گرفت دنبال شغل دیگری برود که ربطی به صدای ماندگارش نداشته باشد.

بخش نیازمندی پیام امروز را به دنبال شغل دیگری برای گذران دوران بازنشستگی اش جست و جو کرد.
-بشتابید بشتابید...آیا حس می کنید استعمار جهانی گریبانتان را گرفته است؟ آیا بوی تئوری توطئه را که مانند سوختن قابلمه همه جا را فرا گرفته است به خوبی حس می کنید؟ آیا به مدل دمپایی ملت هم مشکوک می باشید؟ پس تردید نکنید! به یک شخص مشکوک به در و دیوار دنیا که دارای نظریه های بی اساس باشد نیازمندیم!

مروپ که بلاخره شغل رویاهایش را یافته بود با لباس کارآگاهان و یک عدد چشم مصنوعی راهی آدرس زیر آگهی شد.

شغل مذکور دقیقا باب میل مروپ بود. در مدت کوتاهی توانست توطئه های بسیاری را کشف و رسوا کند. توطئه هایی که به عقل تسترال هم نمی رسید!
-مامان یه همسایه داشت به نام اقدس خانم که همش براش نذری آبگوشت میاورد. پس از تحقیقاتی بی سند و مدرک، مامان متوجه شد که اقدس خانم، مامور مخصوص شیطان پرستا بوده! درواقع می خواسته با این نذری ها، معده همسایه هارو رو نفاخ کنه تا حواسشون رو از اتفاق هایی که توی محله در جریان هست پرت کنه!

حضار با شنیدن تئوری بسیار محکم مروپ آهی از ترس سر دادند.

-بعدش مامان روی پروژه علت گرد بودن همبرگر ها کار کرد و متوجه شد اینا برای گیر کردن توی حلق ملت گرد طراحی شدن! درست همون موقع بود که به فواید آفریده شدن دوغ توسط مرلین پی برد که چقدر به هضم غذا کمک می کنه ولی آی مردم مامان، هشیار باشید که اینا همش توطئه هست و می خوان نوشابه پوکی استخون آور رو جایگزین دوغ کنن! مرلین مامان بسه دیگه...بابا خســــته شدیم دیگه!

در همان هنگام نامه ای به دست مروپ رسید. نامه را باز کرد و در حالی که با دستمالی اشک هایش را پاک می کرد از جایش برخاست.
-متاسفانه همین الان "تولیدی نخود و لوبیا باد صبا"، "همبرگر فروشی غضنفر مگسی" و "کارخونه نوشابه سازی برادران کوکویی بجز سبزیشون" منو مورد هجمه قرار دادند. روحیه حساس من دچار گسست شد! میرم یه شغل دیگه پیدا کنم.

مروپ در حالی که همچنان اشک هایش را پاک می کرد از صحنه خارج و رهسپار پرداختن به هنر نقاشی شد تا بتواند روح گسسته شده اش را از طریق زیبایی آفرینی ترمیم کند!
-مروپ راس هستم. به برنامه ذلت نقاشی مامان خوش اومدین. در این برنامه قرار هست خودمو کنار ویولت بودلر مامان نقاشی کنم. من با اینکه ویولت رو ندیدم حس نزدیکی عجیبی بهش دارم! از صبح تا شب با نام و یاد ویولت گذران زندگی می کنم!

مروپ قلم مویش را در رنگ های خوراکی ای که از انواع میوه ها بدست آمده بود فرو برد و نگاهی ظریف به بوم نقاشی رو به رویش انداخت.
-خب حالا اینجا یه دایره می کشم تا سر ویولت رو نشون بدم. سرشو انباشه از رشته مو های قهوه ای می کنم. دوتا چشم مشتاق دیدار من هم به سرش اضافه می کنم. یه قاصدک هم که شبیه همه چیز هست بجز قاصدک توی دستش می کشم. اوه نگاه کنید...منم اون بالا دارم ویولت مامان رو تماشا می کنم! و اینم نتیجه نهایی!

از آنجایی که مخاطب ها توقع این حجم از تخصص و مهارت در کشیدن نقاشی را نداشتند و برنامه کمی ذلت آمیز تر از حد معمولش شده بود، با انتقادات مکرر از جادوگر تی وی باعث اخراج مروپ شدند.

-مامان تبدیل به هنرمندی سر خورده شده برای همین باید از اجتماع مامان فاصله بگیره.

بنابراین به جزیره ای در دور دست ها مسافرت کرد تا ادامه زندگی اش را در آنجا سپری کند. ورود به آن جزیره بی نام نشان در ابتدا بسیار هیجان انگیز به نظر می رسید. تعداد فراوان درخت های نارگیل و انبه، مروپ را سر شوق می آورد اما این شور و اشتیاق فقط یک ساعت به طول انجامید.
-یه گروه از نافرزندان مامان با لباسی از جنس برگ دارن میان استقبال مامان؟!

گروه مذکور که به استقبال دوستانه اعتقادی نداشتند، دست و پای مروپ را بستند و با خود بردند.
-نافرزندان مامان، نیازی به این همه جمعیت و این همه محبت برای استقبال نبود ها!

طولی نکشید که به دیگی رسیدند که اسکلت انسانی در آن در حال جوشیدن بود. مروپ را گوشه ای قرار دادند و مشغول خوردن محتوای دیگ شدند.

-نچ نچ نچ...این تغذیه اصلا سالم به حساب نمیاد نافرزندان مامان!

گروه آدم خوار ها با شنیدن نصیحت مروپ، سر هایشان را خاراندند.

-می تونید از میوه ها تغذیه کنید که ویتامین های زیادی دارند و میتونن به سلامت و ایمنی بدنتون کمک کنند.

جماعت آدم خوارها که از مهارت سخن گفتن بی بهره بودند سری به نشانه تایید تکان دادند. محتویات دیگ عظیمشان را خالی نمودند، سپس آن را پر از انواع میوه ها کردند.

-مامان به راحتی تونست عادت های تغذیه ای نافرزندان مامان رو تغییر بده پس بلاخره بعد از بازنشستگی از آشپزخونه توی شغل مشاور تغذیه ای موفق شد...عه...وایسین...چیکار می کنین نافرزندان مامان؟ چرا مامانم انداختین تو دیگ؟!

لحظاتی بعد مروپ به همراه میوه هایش در حال جوشیدن بود. یکی از آدم خوار ها مقداری عصاره چمن و صمغ درخت را به عنوان ادویه به دیگ اضافه کرد.

-عزیز مامان کجایی که مامانو پختن!

در آن لحظات معنوی قل قل زدن بود که مروپ به یاد تک تک فرزند آزاری هایش افتاد. مطمئن بود که این پایان نا فرجام، ثمره آه فرزند دلبندش است! بابت اعمالش از اعماق قلبش...نه تنها پشیمان نشد که با خود عهد بست در آن دنیا نیز به دنبال آش رشته مامان راه بیفتد و میوه های متنوع تری را در دهان مبارکش بچپاند!

اصلا چه معنی داشت که یک مادر با یک پخته شدن ساده از آرمان های مادرانه اش دست بردارد؟
-آشپزی بلد نیستن! حداقل شعله دیگ مامانو کم کنید که مامان خوب جا بیفته.

خانه ریدل ها در همان لحظه

-فس.
-بله پرنسسمان...مادری داشتیم اصلاح ناپذیر! بازنشسته کردن ایشان یکی از زیباترین تصمیمات زندگیمان بود.

کیک شکلاتی اش را بدون آنکه نگران پیدا شدن میوه در میان لایه هایش باشد به همراه یک فنجان هات چاکلت داغ نوش جان کرد.

زندگی بدون مروپ طعم دل انگیزی داشت!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۱:۱۸
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- لطفاً نگه دارین آقا. همینجا پیاده میشم.

اتوبوسی که حامل ده‌ها نفر بود و هیچ صندلی خالی‌ای نداشت، چند لحظه بعد، از حرکت ایستاد.
از جام بلند شدم و صندلیم رو به خانم مسنی که به دستگیره چنگ زده بود، تعارف کردم.
- بفرمایین خانم.
- وای... خدا خیرت بده آقا پسر. کمرم داشت می‌شکست.

لبخند زنان سری تکون دادم، کوله‌پشتیم رو روی شونه‌م گذاشتم و خیلی سریع از اتوبوس خارج شدم.
چند لحظه بعد، اتوبوس حرکتش رو از سر گرفت و سریعاً دور شد.

زیر نم‌نم بارون، نفسم بند اومد وقتی که بعد از مدت‌ها، به قلعه‌ای که اونور خیابون بود، زل زدم. قلعه‌ای بزرگ و باشکوه که هاله‌ی نورانی طلایی‌رنگی اون رو در بر گرفته و البته، خارج از دسترس و دیدرس اکثر مردم بود.

امّا من جزو اقلیت بودم.
- هیچ ایده‌ای ندارم توی این یه سال چقد عوض شده...

نفس عمیقی کشیدم، کوله‌پشتیم رو روی شونه‌م گذاشتم و عرض خیابون رو طی کردم. هرچی به اون قلعه نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شدم، شور و هیجانم بیشتر و بیشتر میشد...
و وقتی بالاخره دقیقاً روبه‌روش وایسادم، انگار داشتم آتیش می‌گرفتم!

- لطفاً جهت ورود، رمز عبورتان را بگویید.

اینو دستگاهی که روی دیواره‌ی قلعه نصب شده بود، ازم پرسید. فوراً جواب دادم:
- هزار و نهصد و نود و هفت.
- لطفاً چند لحظه صبر کنید... به جادوگران خوش آمدید!

و بلافاصله، هاله‌ی بنفش‌رنگی از داخل دستگاه بیرون اومد، دور و برم پیچید و منو کشید توش.

***


چشمامو آروم باز کردم و زل زدم به محیطی که توش ظاهر شده بودم.
- وااای... خدای من!

بی‌حرکت ایستاده و با چشم‌هایی گرد شده، بعد از مدت‌ها، دوباره محو تماشای سالن وسیع و پُر سر و صدایی شده بودم که مثل همیشه جای سوزن انداختن نبود و پُر از جادوگرها و ساحره‌هایی بود که دور از دسترس مشنگ‌ها، اینجا زندگی می‌کردن.

- زاخاریاس اسمیت می‌باشیم.
- ‏تأیید شد.
- ‏پاتر... جیمز پاتر.
- ‏تأیید شد.
- ‏کامبیز دامبلدور هستم، نوزده ساله!
- ‏تأیید نـشد. لطفاً به‌جای استفاده از هویت‌های ساختگی، نگاهی به لیست هویت‌های رسمی بندازین.

اینا رو که شنیدم، چرخیدم سمت گوشه‌ی سالن، جایی که صف طولانی‌ای از اعضای تازه‌وارد بی‌صبرانه منتظر این لحظه بودن که مافلدا هاپکرک، هویت موردعلاقه‌شون رو تأیید کنه و ناگهان به همون هویت تغییر شکل بدن.
امّا "کامبیز دامبلدور" که با نگاه جدی و مصمم مافلدا روبه‌رو شده بود، آهی کشید و سر به زیر از صف جدا شد.

نیشخندی زدم و بعد، گوشه به گوشه‌ی سالن رو از نظر گذروندم...

رودولفی که ژانگولر بازیاش رو کنار نذاشته و بیست و پنج نفر رو بطور همزمان به رینگ دوئل کشونده بود و اونا هم حسابی داشتن از خجالتش در میومدن.
خانوم فیگی که تک و توک محفلی‌های باقی‌مونده رو دور خودش جمع کرده و از قیافه‌ی محفلی‌های بیچاره میشد فهمید که بحث جالب و خوشایندی نداشتن.
هکتور، کراب و لینی هم جلوی میز دوئل نشسته و به‌جای اینکه وقت‌شون رو صرف تماشای کتلت شدن رودولف کنن، بی‌وقفه مشغول بررسی و تصفیه‌ی تپه کاغذهای دور و برشون بودن.

لبخند زدم... هیچی عوض نشده بود!
کوله‌پشتیم رو گذاشتم روی زمین، زیپش رو باز کردم، یه بلندگو از توش در آوردم، چشمامو بستم، نفسمو پُر کردم و بعد، با بلندترین صدای ممکن داد زدم:
- ساحره‌ها و جادوگران! ببینین کی برگشته! روباه مکااااار!

ناگهان سکوت کل سالن رو در بر گرفت و همه چرخیدن سمت من... و چند ثانیه بعدش، سر و صداها از سر گرفته شد و همه برگشتن سر کار خودشون.

دست به کمر و متحیر به حضار زل زدم.
توقع داشتم با واکنش‌هایی مثل "اه! باز این پیداش شد!" یا "تو هنوز زنده‌ای؟!" مواجه بشم، امّا اینکه اینجوری بی‌تفاوت باشن؟ نه... فکرشم نمی‌کردم.

شونه بالا انداختم و همونطور که راهم رو باز می‌کردم، جلو رفتم.
بین راه، میز دوئل توجهم رو جلب کرد... نگاهی به رینگ دوئل انداختم. اون بیست و پنج نفری که رودولف به دوئل کشونده بود، یکی‌یکی داشتن از رینگ خارج می‌شدن و خود رودولف، سیاه و کبود، به طناب‌ها چنگ زده بود و نای بلند شدن نداشت.

منم که فرصت‌طلب!
دست‌به‌چونه به میز دوئل تکیه دادم و توجه داورها رو جلب کردم.
- هکتور سلام! لینی سلام! وینسنت سلام! من درخواست دوئل با رودولف لسترنج رو دارم. همین الآن، همین‌جا. مهلت دوئل هم فقط پونزده ثانیه باشه. اوکیه؟!

لینی که ظاهراً خستگیش کمتر از بقیه بود، موقتاً نگاهش رو از برگه‌ای که دستش بود گرفت، جلوی چشمام پرواز کرد و بهم زل زد.
- دوست عزیز، خوش اومدین. قبل از اینکه بتونین دوئل کنین، باید هویت داشته باشین. متأسفانه شما در حال حاضر بی‌هویت هستین.

قیافه‌م کاملاً تو هم رفت. همونطور که خنده‌م گرفته بود، پرسیدم:
- دوست عزیـــز؟! ببین لینی، حالا درسته دیگه ریونی نیستم، ولی این چه طرز صحبت کردنه آخه؟!

- توقع دارین جور دیگه‌ای صداتون کنیم؟

نگاهم چرخید سمت قیافه‌ی جدی و مصمم کراب. همین جدیت و مصمم بودن رو توی قیافه‌های لینی و هکتور هم دیدم... یه حسی بهم می‌گفت انقدر درگیر بررسی برگه‌های دور و برشون بودن که الآن یادشون نمیومد که من کی بودم.
شایدم معجون‌های هکتور روی حافظه‌ی سه‌تاشون تأثیر گذاشته بود؟
واقعاً هیچ ایده‌ای نداشتم...

بدون اینکه حرفی بزنم، از میز دوئل فاصله گرفتم و با گام‌های تند و سریع راهی انجمن محفل ققنوس شدم. بین راه اونقدر درگیر حرف‌های لینی و کراب شده بودم که نفهمیدم کِی به در ورودی محفل ققنوس رسیدم...
کوله‌پشتیم رو روی زمین گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم، دستگیره‌ی در رو چرخوندم و نیشخند زنان کلّه‌مو آوردم داخل.
- سلامی سپید چون سپیدی دل‌هایتان. گایز! من برگشتم!
- ببخشید شما؟!

پرسی ویزلی که تک و تنها روی مبلش نشسته بود، بعد از اینکه جوابی ازم نشنید، از جاش بلند شد، عینکش رو به چشم زد و درست روبه‌روم وایساد و یه جوری در رو تا نیمه بست که انگار نمی‌خواست داخل رو ببینم.
- پرسیدم کی هستید آقای محترم؟!
- ‏عجب... واقعاً چرا همه‌تون اینجوری شدین؟ اون از "دوست عزیز"، اینم از "آقای محترم"! بابا باور کنین من فقط یه سال اینجا نبودما. نکنه همه‌تون مغز ماهی خوردین که حافظه‌هاتون انقدر کوتاه شده؟!

قیافه‌ی پرسی حالت درهمی گرفته بود.
- خیلی ببخشید، ولی اصلاً نمی‌فهمم چی دارید می‌گید. فکر کنم اشتباه اومدید. لطفاً از اینجا برید!

و در رو محکم تو روم بست.

بلافاصله یه چیزی تو گلوم گیر کرد... یه چیزی هم گوشه‌ی چشمام.
اون چیزی که داشتم می‌دیدم رو اصلاً نمی‌تونستم هضم کنم!
با مُشت‌هایی گره‌کرده، همونطور که آتیشِ خشم تموم وجودم رو داشت می‌سوزوند، با گام‌های محکم از راهرو خارج شدم، بین راه به چند نفر تنه زدم، خودمو به وسط سالن اصلی رسوندم و همونجا محکم کوله‌پُشتیم رو به زمین کوبیدم، بلندگوم رو بالا گرفتم و با آخرین توانم داد زدم:
- مشکل‌تون با من چیه؟!

اونقدر بلند و گوشخراش داد زدم که حس کردم الآناست که صدام بگیره... ولی اصلاً اهمیتی نداشت! اتفاقاً وقتی که دیدم هیشکی جوابمو نداد و بعضیاشون یواشکی پچ‌پچ می‌کردن، دلم می‌خواست بلندتر داد بزنم!

همونطور که داشتم اینور و اونور می‌رفتم و مدام دماغمو بالا می‌کشیدم، ناگهان سر جام وایسادم. بلندگوم رو دوباره بالا آوردم و داد زدم:

- لرد ولدمورت! اون قیافه‌ی زشت و کریهت رو نشون بده و همینجا! درست رو به روم! اعتراف کن که این شوخی لوس و مسخره رو خودت با بقیه هماهنگ کردی!
- هوی! یارو!

نفس‌نفس‌زنان طبقه‌ی بالا رو نگا کردم. تام جاگسن بود.
- جای اینکه در مورد ارباب چرت و پرت بگی، قیافه‌ی کریه خودتو چک کن!

فوراً آینه‌ی جیبیم رو در آوردم و وقتی خودمو توش دیدم، نفسم بند اومد.
هیچ خبری از گوش‌های روباه‌شکل نبود... نه پوزه‌ی روباه‌شکل... نه پوزه‌ی روباه‌شکل.
در واقع چهره‌م به هیچ‌وجه روباه‌مانند نبود و اصلاً اون چیزی نبود که همه از "یوآن آبرکرومبی" به یاد داشتن. بلکه این چهره... چهره‌ی خود من بود!

امّا چیزی که بیشتر از همه منو دیوونه کرد، وجود عبارت old روی پیشونیم بود.
- اولـــــــــد؟!
- آره، اولد. مشکلی داری؟

با شک و تردید پُشت سرم رو نگاه کردم و...
- هی! نگو که تو... تو...
- ‏آره، من یوآن آبرکرومبیِ جدیدم. مشکلی داری؟

ناباورانه به اون شخصی که داشت ادامو در میاورد، خیره شدم. ظاهرش، لحنش، صداش، همه‌چیش یه کپی ناشیانه از هویت من توی جادوگران بود!
سعی کردم تا جایی که می‌تونستم، خونسرد باشم.
- ببین، دوتا راه بیشتر نداری. یا اینکه خودت از اینجا گم شی بیرون...
- ‏که محاله.
- ‏... یا اینکه خودم از اینجا بندازمت بیرون!

و همین‌که به سمتش حمله‌ور شدم، صدای بلند مافلدا هاپکرک منو سر جام میخکوب کرد.
- آقای بی‌هویتی که دارید جو اینجا رو خراب کنید. لطفاً تقصیرات خودتون رو گردن بقیه نندازید! شما یک سال غایب بودید، یک سال قبلش هم هیچ فعالیت خاصی نداشتید. توقع داشتید هویت‌تون رو به کسی ندیم؟! اگه می‌خواین به فعالیت‌تون ادامه بدید، مجبورید از هویت جدیدی استفاده کنید. اگه مشکلی با قوانین دارید، می‌تونید از اینجا برید! کسی جلوی شما رو نگرفته!

این حرف‌ها آخرین چیزایی بودن که دوست داشتم بشنوم.
تموم بدنم داشت می‌لرزید. انگار قلبم داشت آتیش می‌گرفت. دیگه نتونستم این اوضاع رو تحمل کنم و بلندگویی که دستم بود رو محکم به زمین کوبیدم.
- من دیگه پامو توی این خراب‌شده‌ی بی‌صاحاب نمی‌ذارم!

با مُشت‌هایی گره‌کرده و چشم‌هایی خیس، طول سالن رو طی کردم و همین‌که به در ورودی رسیدم، دوتا دختربچه سر راهم سبز شدن. جفتشون هم‌صدا پرسیدن:
- سلام. میشه بهمون چندتا ورد یاد بدین؟!
- ‏خفه شین!

و قبل از اینکه واکنش‌شون رو ببینم یا بشنوم، دکمه‌ی کنارِ در رو فشار دادم و بلافاصله توی خیابون ظاهر شدم. این ظاهر و غیب شدنا دیگه هیچ جذابیتی واسم نداشتن. هیچ جذابیتی!

بارون داشت خیلی شدید می‌بارید و منم خیلی بی‌هدف تو خیابونا چرخ می‌زدم. ترجیح می‌دادم گم و گور بشم ولی دیگه پامو "اونجا" نذارم. به طرز عجیبی هم هیچ ماشین یا اتوبوسی هم پیداش نمیشد که سوارش بشم.
چشمام انقدر خیس شده بودن که همه‌چی رو داشتم تار می‌دیدم. آخرش انقدر خسته شدم که ناچاراً روی یه نیمکت نشستم... وقتی مطمئن شدم کسی دور و برم نیست، صورتم رو با دستام پوشوندم و تا جایی که می‌تونستم، خودمو خالی کردم.
حالا خیسی صورتم معلوم نبود که بخاطر بارونه یا بخاطر اشک‌هام...

"من یوآن آبرکرومبیِ جدیدم."
"اگه مشکلی با قوانین دارید، می‌تونید از اینجا برید!"
"من دیگه پامو توی این خراب‌شده‌ی بی‌صاحاب نمی‌ذارم!"


توی خلوت خودم اونقدر درگیر این فکرا شده بودم که نفهمیدم کِی خوابم برد...

***


- اینجا... کجاس؟!

نفس‌نفس‌زنان به اتاق تاریک و شلوغی که توش بودم، خیره شدم. نمی‌تونستم حدس بزنم که طرفین اتاق با چی پُر شده. امّا جلوم یه میز و چندتا صندلی می‌دیدم.
سکوت عجیبی بود. هیچ صدایی به گوشم نمی‌رسید.

چشمامو مالیدم تا مطمئن بشم که اینا همه‌ش خوابه.
امّا همه‌ش واقعی بود!
- کـ... کسی اینجا نیس؟!
- چرا.

این جواب یهویی، نفسم رو بند آورد و بلافاصله، صندلی وسطی چرخید و چهره‌ی لرد ولدمورت زیر مهتاب پدیدار شد.
- هممم... اینم از قیافه‌ی زشت و کریهمون. چی می‌خواستی بهمون بگی ابروکرومبی؟ ما خیلی کنجکاویم بدونیم. حس می‌کنیم چیزهای جذاب و سرگرم‌کننده‌ای می‌خوای به زبون بیاری... اوه. مثل اینکه زبونت رو موش خورده. انگار یه چیزی رو می‌خوای بگی... امّا نمی‌تونی!

وحشت کرده بودم. آخه هرچی سعی می‌کردم حرف بزنم، هرچی سعی می‌کردم از دهنم صدا تولید کنم... نمیشد که نمیشد. واقعاً خودمم نفهمیدم که لرد کِی طلسم لالمونی رو روم اجرا کرد.
ناچاراً چرخیدم و به سمت دستگیره‌ی در هجوم آوردم.

- بیخود خودتو خسته نکن ابروکرومبی. اون در باز نمیشه... یعنی ما نمی‌ذاریم باز بشه.

راست می‌گفت. هرچی دستگیره رو می‌چرخوندم، در باز نمیشد که نمیشد. یه لحظه سر جام بی‌حرکت وایسادم و بعد، نااُمید سرمو پایین انداختم و چرخیدم سمت لرد.

- درستشم همینه ابروکرومبی. فرار کردن هیچ فایده‌ای نداره. خیلی خوبه که اینو فهمیدی... حالا هم بیا و اینجا بشین. کلّی حرف داریم باهات.

یواش‌یواش جلو رفتم و روی صندلی نشستم.
تو چشمای لرد نگاه نمی‌کردم و بی‌صبرانه منتظر بودم حرفاشو شروع کنه. بلافاصله همین اتفاق هم افتاد.
- ابروکرومبی... هیچ ایده‌ای نداری که داشتی کار خیلی بدی انجام می‌دادی. کاری که نزدیک بود به ضرر هردوموطن تموم بشه... هوممم... نه، اونقدرا هم به ضرر ما نبود. چون بالاخره دیر یا زود یکی به پُستمون می‌خورد. امّا واسه تو داشت بد میشد.

منظورشو نفهمیدم. با قیافه‌ای تو هم رفته بهش زل زدم. اونم ادامه داد:
- خودتم می‌دونی که خارج از جادوگران هیشکی تو رو نمی‌شناسه. هیچ فعالیتی نداری. بیکاری.

خواستم خیلی رُک باهاش مخالفت کنم، امّا وقتی صدایی ازم در نیومد، ناچاراً سر جام نشستم. الآن می‌فهمیدم زندگی بدون حرف زدن چقد سخته. اینجوری حتی حرفه‌ی موردعلاقه‌م رو هم نمی‌تونستم انجام بدم...

- روی یه نیمکت پیدات کردیم. خوابت برده بود. دروغ چرا، دلمون یه ذره برات سوخت. ناچاراً بلندت کردیم و برگردوندیمت همینجا... اون قیافه رو هم برامون نگیر، امّا ما بهت نیاز داشتیم... می‌دونی ابروکرومبی، لرد بودن خیلی سخته. سخت‌تر از اون چیزی که فکرشو بکنی. ما بیش از یک دهه‌ست که لرد هستیم. بیش از یک دهه‌ست که بی‌وقفه فعالیت می‌کنیم، نقد می‌کنیم، مأموریت می‌دیم، انجمن رو تمیزکاری می‌کنیم، به پخته شدن هویت خیلیا کمک می‌کنیم، جواب جغدهای بی‌شمار رو می‌دیم... لرد بودن خیلی سخته ابروکرومبی. خیلی سخته...

یه لحظه وایساد و بعدش تکمیل کرد:
- ما خسته شدیم.

اینو که گفت، فهمیدم واسه چی منو آورده بود اینجا.

- می‌خوایم یه مدت از جادوگران فاصله بگیریم. استراحت کنیم. موقتاً بریم سر کار و زندگی‌مون... اونم بدون اینکه کسی بفهمه. مخصوصاً یاران ما نباید بفهمن. وگرنه خیلی بد میشه...

یهو ساکت شد. حس کردم داره با خودش فکر می‌کنه که حرف بعدیش رو چجوری بگه. چند لحظه بعد ادامه داد:
- می‌دونیم تو با هیچی به‌جز "یوآن آبرکرومبی" راحت نیستی. می‌دونیم... امّا این بی‌هویت موندن می‌تونه بهت آسیب بزنه. می‌تونه تو رو به بودن توی جادوگران بی‌میل کنه. نباید اینجوری بشه. به ضررته. تو که به‌جز جادوگران جای دیگه‌ای رو نداری... ابروکرومبی، ما داریم بهت کمک می‌کنیم.

بازم موقتاً سکوت کل فضای اتاق رو در بر گرفت. بعدش لرد یه‌کم بهم نزدیک‌تر شد و آروم گفت:
- لرد بودن خیلی سخته... ولی می‌دونیم که می‌تونی از پسش بر بیای. البته در حد ما نیستی. نمی‌تونی سیزده سال لرد باشی... ولی اگه بگیم فقط چند ماه لرد باش؟ ... اگه بگیم بعدش خودمون شخصاً هویت یوآن رو برات آزاد می‌کنیم؟

با چشمای گرد شده بهش زل زدم. چیزایی که گفت رو نمی‌تونستم هضم کنم. توی اون "چند ماه"ـی که گفت، فشار سنگینی رو حس کردم، چه برسه به اون "سیزده سال".
آب دهنم رو قورت دادم و چند ثانیه فقط بهش زل زدم.
و بعدش آروم جواب دادم:
- باشه.

***


در اتاق محکم باز شد و موجی از انواع مرگخوارها عین مور و ملخ به سمتم هجوم آوردن.
از یه سمت، رودولف یه گونی پُر از تازه‌وارد رو کشون‌کشون آورد داخل و گذاشت کنارم.
- ارباب! به نظرتون با کدومشون دوئل کنم؟ این خوبه به نظرتون؟ این چی؟ عه... نه این کمالات بالایی داره. حیفه. این چی؟

و از یه سمت دیگه، تام جاگسن به سمت پاهام حمله کرده و مشغول خاروندن پاچه‌م شد.
- ارباب همینجا خوبه؟ بالاتر بخارونم یا پایین‌تر؟ یواش یا سریع؟

ناگهان چیزی دور گردنم پیچید که نزدیک بود خفه‌م کنه. همونطور که داشت دور گردنم می‌پیچید، یهو کلّه‌ش رو بیرون کشید و فهمیدم نجینیه.
- پاپاااااااااااا!

لینی بطور 360 درجه و زیگزاگی داشت دور سرم می‌چرخید و حسابی منو گیج کرده بود.
چندین مرگخوار بطور خشنوت‌آمیزی سر این جنگ داشتن که کی زیر سایه‌م باید دراز بکشه. چندتای دیگه هم چندین برگه دستشون بود و ازم می‌خواستن اینا رو واسشون "نقد" کنم.

من؟
من هیچ. من نگاه... بی‌توجه به همه‌ی حرفاشون و درخواستاشون و سؤالاشون، داشتم به این فکر می‌کردم که لرد بودن چقد ناجوره...

***


یه ماه گذشته بود و من یه روز رو هم نتونسته بودم که با خیال راحت بگذرونم. کافی بود تو سالن اصلی پیدام بشه تا مرگخوارها و خیلیای دیگه عین واگن قطار بهم متصل بشن و همینجوری بیان دنبالم.

امّا یه نفر بود که توی این کارا رقیب نداشت: تام جاگسن.

همین‌که از اتاقم بیرون اومدم و داشتم توی راهرو راه می‌رفتم، حس کردم یکی داره دنبالم میاد. ناگهان وایسادم و پُشت سرم رو نگاه کردم. خود لعنتیش بود!
جاگسن با همون قیافه‌ی رو اعصاب همیشگیش پرسید:
- چیزی شده ارباب؟
- ‏داشتی دنبالمون میومدی؟
- ‏ما همیشه دنبالتونیم ارباب!

سعی کردم به خودم مسلط باشم و همونجا پاشو قلم نکنم. بعدش فوراً به مسیرم ادامه دادم.
توی هر سالن و راهرویی می‌رفتم، جاگسن بدون استثنا باهام میومد. خیلی دلم می‌خواست یهویی لباس‌های هویت لرد ولدمورت رو در بیارم تا بفهمه که در اصل، من همونی هستم که از شعاع شونصد کیلومتریش هم رد نمیشه.

تصمیم گرفتم برم سراغ انجمن محفل ققنوس تا با پرسی ویزلی در مورد یه مأموریت مشترک صحبت کنیم. جاگسن نه‌تنها باهام اومد، بلکه حتی تو بحث هم دخالت کرد.

وارد حموم شدم و همین‌که خواستم شیر آب رو باز کنم...

- راستی ارباب! دوش خرابه‌ها!

بدون اینکه نگاش کنم یا چیزی بهش بگم، از حموم اومدم بیرون و بلافاصله رفتم تو دستشویی.
صداش از بیرون اومد:
- ارباب، جسارت نباشه‌ها... ولی میشه منم بیام تو؟
- ‏نه! نمیشه!

و برای اینکه بیخیالم بشه و دیگه ریختشو نبینم، مجبور شدم چند ساعت توی دستشویی بمونم.
لرد بودن خیلی ناجور بود...

***


چند ماه گذشته بود و هرچی بیشتر می‌گذشت، بیشتر دلم می‌خواست لرد برگرده تا خلاص بشم از شر اینا.
لابد الآن لرد توی جزایر پاتایا داشت گلف بازی می‌کرد و من اینجا نعره‌ها و ناله‌های شغال‌مانند رودولف رو تحمل می‌کردم.

- رودولف! میشه بری یه جای دیگه خودتو خالی کنی؟!
- ‏ارباب بذارین فقط این تیکه‌شو بخونم... میگه که...
- ‏برو! فقط برو!

رودولف هم با اکراه از جاش بلند شد و رفت سمت در.
- باشه ارباب... ولی این که نشد زندگی... غر!

و در رو پُشت سرش بست.

چند دقیقه بعد، جغدی از پنجره وارد اتاق شد و روی میز فرود اومد. روی پاش یه نامه بسته شده بود. نامه رو باز کردم و خوندمش:

نقل قول:
سلام. ما لردیم. فردا همین ساعت میایم.


فردا همین ساعت

یواشکی در اتاق رو باز کردم و اینور و اونور رو دید زدم.
وقتی مطمئن شدم کسی اینورا نبود، لباس‌های هویت لرد ولدمورت رو زیر پیراهنم قایم کردم، از اتاق بیرون اومدم، درش رو پُشت سرم بستم و بدون اینکه معطل کنم، فوراً راهروها و سالن‌ها رو طی کردم.

کاملاً حواسم بود که سوتی ندم و مشکوک به نظر نیام. بدون هیچ عجله‌ای و کاملاً نرمال خودمو به سالن اصلی رسوندم و دکمه‌ای رو که کنار در بود، فشار دادم.
بلافاصله تو خیابون ظاهر شدم.
یه نفس راحت کشیدم و بعد، طرفین خیابون رو نگاه کردم. شخصی با لباس‌های تیره توی پیاده‌رو داشت قدم میزد و بهم نزدیک و نزدیک‌تر میشد.
هرچی نزدیک‌تر میشد، بیشتر احتمال می‌دادم که اون شخص، خودش باشه... و وقتی کاملاً بهم نزدیک شد و روبه‌روم وایساد، دیگه جای هیچ شکی باقی نموند.

- سلام لرد!
- ‏سلام ابروکرومبی!

معطل نکردم و لباس‌ها رو از زیر پیراهنم در آوردم و جلوی لرد گرفتم. اونم لباس‌ها رو گرفت، نگاهی بهشون انداخت و بعد، مشکوکانه پرسید:
- گند نزدی که؟

نیشخندی زدم و شونه‌هامو بالا انداختم.
- راستش نه گندی زدم، نه کار خاصی کردم. واقعاً اتفاق خاصی نیفتاد.
- ‏هوممم... که اینطور... لرد بودن چطور بود؟

از طرز نگاهش معلوم بود می‌خواست اذیت کنه.
- هوف... همینو بگم که الآن خیلی دارم کیف می‌کنم که برگشتی. امیدوارم توی این چند ماه انقد استراحت کرده باشی که دیگه هیچوقت خسته نشی! ... و... همین.

لرد فقط سری تکون داد. قیافه‌ش جوری شده بود که انگار حرفی برای گفتن نداشت. معمولاً وقتایی که بحث به آخراش می‌رسید، همچین قیافه‌هایی می‌گرفت.
منم سرمو انداختم پایین و بدون هیچ حرفی، از کنارش رد شدم. همونطور که یواش‌یواش ازش دور می‌شدم، عمیقاً حس می‌کردم این بحث نباید اینجوری تموم بشه. باید یه چیز دیگه هم می‌گفتم...

چند ثانیه به همین منوال گذشت و بعد، نفس عمیقی کشیدم و صداش زدم.
- راستی لرد!

برگشت و بهم زل زد.

- راستش، شنیدم اون یوآنی که چند ماه پیش اومده بود، چند روز پیش از جادوگران رفت.
- پس اشتباه به گوشت رسوندن ابروکرومبی... این خودمون بودیم که براش جغد فرستادیم که استعدادش توی جادوگران داره تلف میشه و بهتره بره بازیکن کوییدیچ بشه. با این کار هم خودش رو از استعداد اصلیش آگاه کردیم، هم اون هویت منفور رو برات آزاد کردیم. با یه تیر دوتا نشونه زدیم. لردی هستیم نشونه‌گیر!

ناباورانه به چهره‌ی مصمم و جدی لرد زل زدم و شونه‌هامو بالا انداختم.
- عجب... پس نباید زیاد معطل کنم.

لرد فقط سری تکون داد و بعد، چرخید و راهی رو که داشت می‌رفت، از سر گرفت و همین که به قلعه رسید، غیب شد.

آهی کشیدم و چند ثانیه سر جام وایسادم. بعدش چرخیدم و دست‌به‌جیب مشغول گشت و گذار تو همین اطراف شدم...


If you smell what THE RASOO is cooking!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.