هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹
#67

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۱:۰۳
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 302
آفلاین
حالا نوبت جیسون بود.
او باید حداقل پنج نفر را جمع می کرد. اولین نفری که دید آیلین بود. سرنگ را به دست او نزدیک کرد اما تا خواست آن را در دستش فرو ببرد آیلین در هوا به پرواز در آمده بود و با نگاه معنا داری نگاهش می کرد.

آیلین گفت:

-آها. پس دلیل اینکه همه سرنگ به دست میان طرفم اینه!

جیسون شکست خورده بود. او نتوانسته بود اربابش را خوشحال کند بلکه او را لو داده، و ناراحت کرده بود. حالا هم نمی دانست چطوری شکستش را جبران کند. تازه آیلین هم به زودی موضوع را به بقیه می گفت و لحظه به لحظه اوضاعش بد تر می شد. اگر اربابش می فهمید با او چه می کرد؟ او را آتش می زد یا به او فرصت دوباره می داد؟ او در وضعیت خیلی خیلی بدی قرار گرفته بود و کاری هم از دستش بر نمی آمد تا درستش کند.

-اون فهمیده! همه تا چیزی به کسی نگفته مسمومش کنید!

این صدا، در گوش همشان پیچیده بود.


............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
پیام زده شده در: ۹:۳۶ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹
#66

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
لیسا نوشیدنی‌ای که در لیوان ریخته بود را روی میز گذاشت.
ایستاد و سرنگ را دوباره در دستانش پنهان کرد.
به اطرافش نگاهی کرد.
بالاخره توانسته بود از شر کسی که از ماجرا باخبر شده بود، خلاص شود.
به طرف در خروجی تالار رفت و ربکا، گادفری و جیسون را تنها گذاشت.

-تو از من دستور می‌گیری ربکا. از اربابت. حالا اون پسر بچه رو ساکت کن.

ربکا بی‌اراده به نقشه‌ای فکر کرد که ممکن بود عملی نشود.
او هیچ وقت کاری را بدون اطمینان انجام نمی‌داد.

ایستاد و لیوان نوشیدنی مخصوص جیسون را برداشت.
لبخند بی‌روحی زد؛ به بی‌روحی جیسون.
جیسون سعی می‌کرد توجهی نکند و فقط به شومینه نگاه کند. اما در آخر برگشت و به ربکا نگاه کرد.
-چیزی شده؟ فکر کردم لیسا بهت... بهت حمله کرده. چرا از خودت دفاع نکردی؟
-دفاع؟... بذار یه چیزی بهت بگم. میدونی مرگ چیه؟

جیسون پوزخند بی‌جانی زد.
-آره... بهتر از هر کسی.
-می‌دونی چرا اتفاقی میوفته؟
-متفاوته ولی آره.

ربکا لیوان را به آرامی در دستانش چرخاند.
کنار جیسون نشست و با لبخندی کم‌رنگ‌تر از همیشه، به جیسون نگاه کرد.
-می‌دونی الان می‌خوام چی‌کار کنم؟
-ربکا...؟

جیسون کم کم داشت معنی آن سرنگی که لیسا پنهان کرده بود را می‌فهمید.
با خودش افکار زیادی را تکرار کرد...
-نکنه هیولا شده؟ نکنه اگه هیولا شده بوی منو شنیده؟ نه... نه اونم مثل منه... نه نمیشه! اون هیولا نیست! اون دختر پوسایدونه و دختر عموی منه! دروغه!

ربکا در میان افکارش پرید.
-پسر هادس، دختر پوسایدون. قدرت کدوممون بیشتره؟
-رب... میشه از این بحث بیاییم بیرون؟ زیاد ازش خوشم نمیاد.

ربکا لیوان را با آرامش روی میز گذاشت و سرنگی که لیسا به او داده بود را در دستش پینهان کرد.
برگشت و دستی که در آن سرنگ بود را محکم روی رگ دست جیسون فشار داد.
-منم بدم میاد، پس بذار بهت بگم؛ مرگ یه قانونه، و من می‌خوام پا روی این قانون بذارم. خوش اومدی...

جیسون بعد از کمی ناله، تکان آرامی خورد و سرش را بلند کرد.
او هم باید اربابش را خوشحال کند... حتی به قیمت پا گذاشتن روی قانونِ مرگ.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۹
#65

جیسون هانتینگدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۰ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
از جهان زیرین پیش بابام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 28
آفلاین
اممم،سلام تو هیزلو ندیدی؟

این جیسون بود که از لیسا سوال میکرد

لیسا پرسید :

_هیزلو واسه چی میخوای؟

_هیچی یه شونه جیبی پیدا کردمروش نوشته مطعلق به خفن ترین ساحرا دنیا فکر کردم مال اونو

وبه صورت مشکوکی نگاه به لیسا میکند

_مگه تو با من قهر نبودی؟
لیسا به او نگاه میکند و از سر جایش بلند میشود
_الانم...قهرم!
و به سمت در خروجی میرود
جیسون با مشکوکیت میگوید:
_اهان....
حتما یه چیزایی فهمیده شایدم دیده که اون دختر رو مسموم کردم....باید از شرش خلاص بشم
وبه طرف سالن ریونکلاو میرود
ریونی ها در انجا جمع شده بودند و بحث میکردند
_هیزل کجاست؟
_نمیدونم ظاهرا گم شده
_شاید یه کاری براش پیش اومده
همه به لیسا نگاه میکنند
گادفری گفت :
_اره شاید
جیسون روبه لیسا کرد و گفت :
_میگم......هیچی ولش کن
مطمئن شدم فهمیده باید یه جوری گیرش بندازم.
لیسا به طرف شربت هایی که روی میز بود میرود
گادفری هم تماشا میکند
لیسا یک بطری را از جیبش بیرون میارد
خب نوشیدنی جیسون راحت قابل شناسایی بود
روی لیوانش نوشته بود (توجه توجه فقط برای نیمه خدایان هر انسانی که این نوشیدنی را بخورد میمیرد انسان ها نزدیک نشوند اگر این لیوان را دیدید از آن نخورید فوق خطرناک حاوی موادی خطرناک تر از رادیو اکتیو هیچ یک از دانش آموزان هاگوارتز از آن ننوشند به جز رب)
لیسا در بطری را باز میکند و مقداری از ان را درون لیوان جیسون میریزد

چند دقیقه بعد از اینکه همه دانش اموزان از سالن خارج شدن جیسون که طبق عادت همیشگی اش اخرین نفر بود احساس کرد سرش گیج میرود و روی زمین می افتد .

خب ساده بود....
لیسا با لبخند بالای جیسون ایستاده است سرنگ را درمیارد و به سمت دست جیسون میبرد

_داری...چیکار میکنی؟

لیسا برگشت و ربکا را دید که داشت به او نگاه میکرد .
_من که کاری نمیکنم

وسرنگ را پنهان کرد

_اره اصلا کاری نمیکنی ....اون چیه تو دستت

لیسا لبخند میزند و به سمت ربکا حمله ور میشود.

_ چیکار میکنی؟؟

اما دیگر دیر شده بود....سرنگ در دستان ربکا فرورفته بود
حیف که مایع داخل سرنگ تمام شده بود به هرحال وقت برای به حساب جیسون رسیدن داشت ولی باید هر چه زودتر این کار را انجام میداد تا بتواند اربابش را خوشحال کند




ویرایش شده توسط جیسون هانتینگدن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۸ ۲۰:۱۸:۲۸
ویرایش شده توسط جیسون هانتینگدن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۸ ۲۰:۲۳:۱۷
ویرایش شده توسط جیسون هانتینگدن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۸ ۲۰:۲۵:۵۹

کسی چوبدستی منو ندیده؟

من یه دورگه ام که هیچکدوم از فامیلام جادوگر نبودن!!


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۹
#64

Helen.D


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۳۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
از نپتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
گادفری مشغول قدم زدن در هاگوارتز بود. بنا بر دلیلی که خودش نمیدانست خیلی دوست داشت اربابش را خوشحال کند. اربابی که حتی نمیشناخت. با این فکر جرقه ای ذهنش را روشن کرد. چرا باید به این ارباب کمک میکرد؟
اما جرقه به همان سرعتی که پیدا شده بود ناپدید شد. انگار شخصی که اورا کنترل میکرد نمیگذاشت به چیز دیگری فکر کند.
به سالن که رسید پشت یکی از ستون ها مخفی شد و همه را زیر نظر گرفت تا سوژه ی خوبی برای اربابش پیدا کند. خیلی خوب میشد اگر یکی از اساتید را مسموم میکرد اما کار ساده ای نبود. ضمنا اگر موفق نمیشد ممکن بود اساتید به موضوع پی ببرند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. اگر نمیتوانست اساتید را مسموم کند شاید میتوانست کسی را مسموم کند که به آنها نزدیک بود. در این صورت آن شخص میتوانست آنها را مسموم کند. کسی که به اساتید نزدیک بود... شخصی با این مشخصات را به خوبی میشناخت.
تمام سالن را به دنبال هری پاتر زیر نظر گرفت. هری طبق معمول پشت میز گریفندور نشسته بود و دوستانش هم کنارش بودند. به سمت میز گریفندور به راه افتاد اما ناگهان پشت ستون دیگری کشیده شد.
بد شد! لو رفته بود.
دستش را زیر ردایش برد تا در صورت لزوم از سوزن و یا چوبدستی اش استفاده کند. سعی کرد لحنش متعجب به نظر برسد.
_داری چیکار میکنی؟

دستش را دور سرنگ پیچید اما صدای اربابش باعث شد از اینکار دست بکشد.
_نه لازم نیست. این دختره احمق تر از این حرفاس که فهمیده باشه. وقتتو باهاش تلف نکن.

حق با اربابش بود. شخصی که اورا پشت ستون کشیده بود هیزل استیکنی بود. این دختر قطعا به چیزی به غیر از خودش فکر نمیکرد.
آهسته گفت:
_بله ارباب

هیزل با شنیدن این حرف شوکه شد.
_اه... ارباب...؟... آ... آره آره البته من خیلی شخص مهمیم طبیعیه که...
_من باید برم

سعی کرد دستش را از دست هیزل بیرون بکشد و به سمت میز گریفندور به راه افتاد. اما هیزل دستش را محکم کشید.
_و... وایسا!

گادفری که تقریبا داشت به سمت میز میدوید با اینکار هیزل تکان شدیدی خورد که باعث شد سرنگ
از توی جیبش بیرون بی افتد. هیزل متوجه نشد و حرفش را ادامه داد.
_داشتم فکر میکردم میتونی بهم شعبده یاد بدی؟ البته من خودم بهترین شعبده باز دنیام ولی میدونی گفتم شاید تو بخوای این افتخارو داشته باشی که...این دیگه چیه؟

هیزل داشت به سرنگی اشاره میکرد که گادفری سعی در پنهان کردنش داشت.
هیزل اخم کرد.
_وایسا ببینم چرا پشت ستون قایم شده بودی... صبر کن تو داری...
اما قبل از این که صدایش به فریاد تبدیل شود سوزن را در دست هیزل فرو کرد.هیزل برای لحظه ای به جلو خیره شد. بعد چرخید و به سمت در خروجی رفت. فرمان را دریافت کرده بود. گادفری یک نفر دیگر را مسموم کرده بود اما درواقع شکست خورده بود. اولین معموریتش به خاطر یک دختر خودشیفته شکست خورد اما او نباید باز هم اربابش را نا امید میکرد. باید برای جبران بزرگترین جادوگر جهان را تبدیل به برده ی اربابش میکرد!


خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۹
#63

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۹:۵۰
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
خلاصه: شخصی مرموز در آزمایشگاه زیر هاگوارتز سمی تولید کرده که به هرکس تزریق بشه، اون فرد تحت فرمان شخص مرموز قرار میگیره و صدای اون رو توی ذهنش میشنوه. اون فرد میخواد یه ارتش بسازه.
نکته: تا الان رگناک، لیسا و لاتیشا مسموم شدن و الان لاتیشا میخواد گادفری رو مبتلا کنه.

***


گادفری چند ثانیه ای حرف نزد.

- نگفتی... دوست داری روی خودت شعبده بازی انجام بشه یا نه؟

لاتیشا لبخند مرموزی زد.

- تو روی من شعبده انجام بدی؟ اما تو که بلد نیستی!

گادفری لبخندی از روی بی خیالی زد.
لاتیشا خیلی آرام و دوستانه دست گادفری را به سمت خود کشید.
- نگران نباش. بلدم. فقط بریم یه جای خلوت تر. کسی جز تو نباید راز شعبده‌ی منو بفهمه.

بعد گادفری نگران را با خود پشت یکی از دیوارهای هاگوارتز برد.
لاتیشا سوزنی که تا الان در جیبش سنگینی می‌کرد را در آورد.

- این چیه؟

لاتیشا با سرعت و قبل از اینکه جواب سوال گادفری را بدهد، سوزن را در رگ گادفری فرو کرد.
- حالا دیگه تو هم از مایی. با هم برای ارباب.

لاتیشا لبخند بی روحی زد. احساس راحتی می‌کرد چون اولین ماموریتش را انجام داده بود.

- آفرین لاتیشا کارت خوب بود... گادفری به تو هم خوش آمد میگم. تو هم وقتشه برای ارتش من سرباز جمع کنی.

این صداها فقط توی سر گافری و لاتیشا اکو میشد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#62

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۴۶:۰۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
لاتیشا وارد سالن غذاخوری شد. نگاهش را روی دانش آموزانی که مشغول غذا خوردن، کتاب خواندن، حرف زدن و خندیدن بودند، لغزاند. چشمانش روی جمعی از دانش آموزان ریونکلاوی ثابت ماند. در مرکز آن جمع گادفری ایستاده بود و داشت شیرین کاری انجام می داد. او همان طور که انگشتان دست یک دختر بچه ی سال اولی را اره می کرد، با خوشرویی گفت:
- می بینی؟ اصن درد نداره.

دختربچه اخم هایش را در هم کشید.
- اما یه کم می سوزه.

گادفری آخرین انگشت را هم اره کرد و گونه ی دخترک را نوازش نمود.
- عزیزم، این فقط یه تلقینه.

لاتیشا به جمع تماشاگران نزدیک شد و در گوشه ای نشست. گادفری همان طور که انگشتان قطع شده را با ماده ای مخصوص سر جایشان می چسباند، از گوشه ی چشم نگاهی به لاتیشا انداخت. دختر ریونکلاوی لبخند زد یا در واقع بهتر است بگوییم صدایی داخل مغزش او را وادار به لبخند زدن کرد. لاتیشا از جایش بلند شد و به سمت گادفری رفت.
- نظرت چیه که این دفعه من یه جور شعبده بازی رو خودت انجام بدم؟ نه با اره. شاید با یه چیز ظریف تر.

لاتیشا این را گفت و سوزن زهرآگینی را که داخل جیبش گذاشته بود، لمس کرد.



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
#61

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
صدای قهقه‌ی مرد دوباره در سرش پخش شد. لیسا سعی کرد با حضور مرد در وجودش مقابله کند، وای نمی توانست. حضور او خیلی قوی بود. احساس می کرد دارد زیر فشار چیزی خورد می شود. صدای خشن مرد گفت:
- مقاومت دیگه کافیه لیسا.

و بعد دیگر چیزی حس نکرد. فقط آن حضور داخل سرش را حس می کرد. انگار در دنیا به غیر از آن چیز دیگری وجود نداشت. فقط آن اهمیت داشت. مرد گفت:
- حالا تو هم یه ماموریت داری. هر کسی رو که می تونی باید به زهر آلوده کنی. یه شیشه ی زهر زیر ریشه‌ی درخت کنارته. برش دار و ازش استفاده کن.

لیسا یک لحظه فکر کرد که آن مرد از کجا می دانست او آنجا بر زمین می افتد؟ اما سریع این فکر را کنار زد. این چیز ها اهمیتی نداشتند که. چیز مهم ماموریتش بود که باید آن را درست انجام می داد. بلند شد، شیشه را برداشت و توی جیبش گذاشت و با رنگاک به قلعه برگشت. با هم به تالار ریونکلا رفتند و هرکس سراغ کار خودش رفت. الان شک برانگیز بود که مانند رنگاک یکی دیگر را بلند کند و بیرون ببرد. الان فقط باید هدفش را تعیین می کرد. کل سالن را از نظر گذراند و بالاخره چشمش روی یک دختر ایستاد. دختری که موهایش روی نصف صورتش ریخته و تنها گوشه‌ی سالن نشسته بود. سعی کرد اسمش را به یاد آورد. لاتیشا... لاتیشا رندل! خودش بود. به نظر هدف مناسبی می رسید چون دوستی نداشت و به نظر نمی رسید کسی متوجه بشود که کمی عادی رفتار نمی کند.

موقع نهار رفت و کنار او نشست. گفت:
- سلام.
- سلام.

لیسا انتظار داشت که او بپرسد که چرا اینجاست و چه کاری با او دارد ولی خیلی عادی به غذا خوردنش ادامه داد.
- لاتیشا می گم می شه یه لحظه بیای، کارت دارم.

لاتیشا از سر میز بلند شد و به دنبال لیسا راه افتاد. وقتی که به یک راهروی خلوت رسیدند لیسا ناگهان بدون هشدار برگشت و سرنگی که آغشته به زهر بود را در رگ گردن لاتیشا بود فرو برد.
او از درد روی زمین افتاد و زهر او را در بر گرفت. بعد با نگاهی بی روح از روی زمین بلند شد شیشه‌ی زهر را از لیسا گرفت و بدون هیچ حرفی به سمت سالن غذاخوری راه افتاد تا مامورت کثیفش را انجام بدهد.


ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۹ ۱۲:۲۶:۴۸
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۱۹ ۱۲:۲۷:۲۷


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶
#60

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
یک بعد از ظهر آرام تابستانی بود. ابر های تیره و سنگین باران زا آسمان را پوشانده بودند. تالار ریونکلاو از همیشه ساکت تر شده بود و هر کس سرش تو کار خودش بود.
آرنولد پفکی یک گوشه در تالار عمومی کاسه شیرش را لیس می زد ، دارلین ماردن بر صندلی راحتی چوبی نشسته بود و نامه ی یکی از دوستانش را می خواند ، پاتریشیا هم کتابی می خواند ، لایتینا آهنگ گوش می داد و...
رنگاک اول رمز در را گفت و وارد تالار شد. لخ لخ کنان تن خسته و سنگینش را به دنبال خود می کشید و با چهره ای سیاه و چشم هایی نیمه باز وارد سالن اصلی ای که بچه ها آنجا دور هم جمع شده بودند شد. بچه ها برای لحظه ای به او نگاه کردند و بعد دوباره مشغول کار خود شدند. همه به جز لیسا. لیسا قلمش را کنار گذاشت و به رنگاک نگاه کرد. چهره اش مثل گچ سفید شده بود و چشم هایش موجی از سرما را پخش می کرد.

- چی شده رنگاک؟ پکر به نظر میای؟
- چیزی نشده. نمیای با هم بریم بیرون؟
- بریم بیرون؟ چرا؟
- هیچی ، یک چند تا حرف خصوصی داشتم باهات.

لیسا چند لحظه ای به قیافه ی بدون لبخند و خشک او خیره شد. با خودش فکر می کرد که آیا این قیافه و حالت چهره اش به حرفی که می خواهد بزند ارتباط دارد؟

- باشه. بزار آماده شم.

رنگاک به آرامی سرش را تکان داد. لیسا از مبل برخاست و به سمت اتاقی رفت تا لباس هایش را عوض کند. رنگاک خود را بر روی مبل ولو کرد و آهی کشید. به هم گروهی هایش نگاهی انداخت. دارلین برای چند لحظه ای به رنگاک خیره شد و نیخشندی سر تا سر صورتش را پوشاند و دوباره مشغول نوشتن نامه شد.
لیسا از اتاق بیرون آمد و در همان حال که دکمه های پالتویش را می بست گفت :
- من آماده ام. بریم.

رنگاک به آرامی برخاست و همراه لیسا به حیاط هاگوارتز رفت. لیسا درباره ی امتحانات و وضعیت درس ها از رنگاک پرسید. اما او خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد. کاملا مشخص بود که حوصله ی هیچ حرف زدنی را ندارد. وقتی لیسا این موضوع را فهمید کاملا ساکت شد و منتظر ماند که رنگاک حرف هایش را به او بگوید و برود. هوا گرم بود. رطوبت هر لحظه بیشتر می شد و بوی خاک قبل از باران به به مشام می رسید. حیاط هاگوارتز سوت و کور بود. هیچ کس به جز آن دو بیرون نبود. لیسا گلویش را صاف کرد و با کنجکاوی پرسید :
- خب ، رنگاک. می خواستی یک چیزی بهم بگی.

رنگاک ایستاد. دستش را جلو برد و گفت :
- دستتو بده به من.
- برای چی؟
- تو فقط دستتو بده به من.

لیسا با تردید و به آرامی دست راستش را در دست چپ رنگاک گذاشت. نمی دانست که می خواست چه چیزی را به او بفهماند؟ آیا می خواست با هم دیگر به جای دیگری آپارات کنند؟ رنگاک مچ لیسا را سفت گرفت و گفت :
- زیاد طول نمی کشه.

قبل از اینکه لیسا بپرسد که منظورش چیست چاقوی جیبی کوچکش را در آورد و در یک حرکت برق آسا به رگ سبز لیسا زد. لیسا جیغ کشید و دستش را با سرعت عقب برد. در حالی که دستش را بر زخمش می فشارد با وحشت از رنگاک دور شد. صورتش مثل گچ سفید شده بود.

- چی کار کردی دیوونه؟ چرا دستمو زخمی کردی؟ هان؟
- اون چاقو آغشته به زهر ارباب بود. پس نترس. تو هم برده ی ارباب می شی و از تو فقط جسمی می مونه که در اخیار اونه.

سر لیسا گیج رفت. نمی فهمید که رنگاک چه می گوید. چشم هایش بی حال و سنگین شد. همه ی رنگ های در هم فرو رفتند و دنیا دور سرش چرخید و چرخید. به آرامی بر چمن نرم و سبز هاگوارتز افتاد. زهر سیاه و پر دردی دست ها و اطراف قلبش را گرفت. زهر هر لحظه بیشتر پخش می شد و لیسا آن را در وجودش حس می کرد. باد گرمی از غرب می وزید. آسمان غرید. چشم های لیسا بسته شد و صدای قهقه های خش دار مردی را در سرش شنید.
- تو برده ی منی!




عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۴:۴۷ پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۶
#59

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
وسایل باز هم به حرکاتشان ادامه دادند. بعضی از آن ها که به دیوار برخورد میکردند، خرد و تبدیل به ذرات کوچک شیشه میشدند. مرد خودش را روی زمین انداخت و دست هایش را پناهگاه سرش کرد تا از تیزی شیشه ها تا جایی که میتواند آرام بگیرد. میتوانست رد خونی رو که از دستان پر از شیشه‎‌اش را روی ساعدش حس کند. باید این درد را تحمل میکرد تا از یک راهی برای خلاص شدن از این جهنمی که برایش ایجاد شده بود پیدا میکرد.
- لعنت بهتون.

وسایل از حرکت ایستادند. مرد با تعجب سرش را بالا آورد تا ببیند دلیل آرام گرفتن وسایل چیست. لحظه‌ای فکر کرد که شاید حرف خودش باعث از حرکت ایستادن وسایل بوده اما خودش هم می دانست احتمال خیلی مسخره‌ای به نظر میرسد.

دردی عجیبی در سرش پیچید و در آخر به چشم هایش رسید. حس میکرد کسی میخواهد وارد ذهنش شود و ان را کنترل کند. انگار مقعر فرماندهی شخص درست چشم های او بود. سعی کرد در مقابل این نیروی بیگانه که سعی داشت اون را کنترل کند مقابله کند، اما توانش را نداشت. پس تسلیم آن نیروی عجیب شد.

- و حالا جادوی من برگشته... فقط یه ذره کوچیک از سم شیشه‌های من نیازه که یه نفر دیگه به ارتش آینده من اضافه بشه. ارتشی که چشم های منه و هرکاری برای من میکنه.

مرد بلند قامتی با شنلی سیاه از تاریکی بیرون آمد و به مرد که حالا هیچ چیز حس نمیکرد نگاه کرد.
- من میتونم ببینم تو چی میبینی، میتونم فکرتو بخونم. فقط به خاطر اون سمی که توی خون‌‌ته تو دیگه حتی نمیمیری... درد رو حس نمیکنی... و برای منی! نظرت درباره یه بازی چیه؟ این آزمایشگاه زیر هاگوارتزه، من ازت میخوام بری بالا و توی هاگوارتز هرچند نفری رو که میتونی به سم من آغشته کنی. با ناخون هات، دندون هات یا هر روش دیگه‌ای.

با این حرف مرد شنل سیاه، مرد دیگر بدون هیچ گونه جوابی برگشت تا دستوری که به او داده شده بود را اجرا کند.
مطمئنا هاگوارتز و دانش آموزانش با خطر بزرگی مواجه بودند... انسانی که آسیب ناپذیر بود و قرار بود بقیه را هم مثل خودش برده‌ی انسانی دیگر بکند.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۶
#58

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
-ریولیو!
-چرا جواب نداد پس؟
-باید بریم نزدیکتر تا ببینیم چه خبره.
-دیوونه شدی؟ممکنه چیز خطرناکی اونجا باشه!
-تو نیا.من میرم ببینم چه خبره.

از پله ها یکی یکی پایین رفت.به پایین پله ها که رسید برگشت و به دوستش نگاه کرد که با نگاهی که در آن وحشت پیدا بود به دوستش می نگریست.

-مطمئنی نمیخوای بیای؟
-آره آره. تو برو.

برگشت تا به سمت آزمایشگاه برود.چند قدمی که جلوتر رفت،وسایل آزمایشگاه از حرکت ایستادند.متوقف شد.با دقت همه جا را نگاه کرد.چیز مشکوکی ندید پس به حرکت ادامه داد.ناگهان تمام وسایل آزمایشگاهی که روی هوا شناور بودند با سرعت به سمتش پرتاب شدند.
از بعضی از آنها جاخالی داد و باعث شد به دیوار بخورند و خرد شوند.و بعضی از آنها به او برخورد کردند.درد وجودش را فرا گرفته بود که صدای فریاد دوستش را شنید.
برگشت و خود را تنها یافت.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.