هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۳۱ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۴۲:۲۱
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین
مرگخواران وفادار لرد سیاه با هر نگاه پر از اضطراب ارباب شون جابجا و پشت همدیگه قایم می شدن. به راستی افتخار دفن شدن در آغوش دامبلدور نصیب کدام جادوگر سیاه می شد؟ لرد از دامبلدور فاصله میگیره و به یارانش نزدیک تر میشه.

- بیا جلو سو!
- ارباب! ارباب! منو معاف کنید. من کنکور دارم. هنوز فرق میتوز و میوز رو درک نکردم!
- تو بیا لن!
- من یه بز دارم دیگه الان ارباب! منم معاف کنید. نمیتونم بی سرپرست رهاش کنم که.
- تو که عذری نداری آگلا؟
- سرورم! من تازه جویی رویاهامو پیدا کردم! جوونی نکردم! چرا سدریک رو امتحان نمی کنید؟
- سدریک؟
- ارباب! شما قبلا هم یه بار منو کشتین! نذارین مردم بعدا بگن سدریک دو بار مُرد! خوب نیست.
- اینطوری نگاهم نکن. نگو که تو هم نمیتونی!
- مای لرد! میخواستم سورپرایز قشنگی تدارک بببینم ولی نذاشت این ریشو. من دلفی-ورژن یک و نیم رو باردارم!
- کراب؟ کرب؟ کرپ؟ کجایی دختر؟
- یعنی ناموساً میخواین ناموس لیتل هنگلتون رو بدین دست این پشمک بغل کنه؟ سرورم چی می زنید این روزا؟ نابوکوف خوندین اخیراً؟
- تو! اسمت چی بود؟ هر چی بود. تو بیا جلو ببینم کوتوله.
- با مویی؟
- آره خودت!
- عاقو من طولانی تو وان حموم بودم. تشنه م شد، رد میشدم. اومدم داخل یه لیوان آب شیر سفارش داده بودم از دیروز هنوز سرو نشده برام. عاح عاح عاح! وووی وووی وووی! یعنی علف زیر پام یرقان گرفت از بس منتظر موندم.
- مهم نیست! تو استخدامی! بیا جلو.
- چرا من آخه چرا من؟ یعنی داغون شدماااااا. من برادر و دوست عزیز تازه از گور برخاسته م رو پیشنهاد میکنم. آقای جرج فلوید. سیاه هم هستن اتفاقا به ظاهر. لاکن از درونش خبر ندارم. عیح عیح عیح!

و آقای فلوید نامی جلوی در ورودی کافه ظاهر میشه و با تعجب همه جارو ورانداز میکنه. هنوز باورش نمیشد میتونه نفس بکشه.

- damnnnnn. I can booghing breathe now... oh man
- خوبه. بفرستش جلو.
- مشکل اینه که ایشون ماگل هستن عاقوی لرد.
- مهم نیست. لوسیوس چوبدستی ت رو بده بهش. خودتم برو ببین جاروهامونو تو کوچه خط مط ننداخته باشن.

لوسیوس با اکراه چوبدستی ش رو میده دست ماگل سیاه پوستی که از ناکجا ظاهر شده بود وسط معرکه ی کافه محفل. مرگخواران دسته دسته به گوشه ای از کافه متواری میشن و آقای فلوید با تعجب با همراه لرد به سمت دامبلدور قدم بر میداره.

- بیا در آغوش سفیدی ای جادوگر سیاه و پلید! مایکل جکسونم من سفید کردم! تو همین بغل من سفید شد! بیا فرزندم! نترس.


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲ ۰:۵۳:۱۱






پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹

برایان سیندر فورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۰ پنجشنبه ۹ دی ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
پس از دستورِ لرد صدای اعتراض از همه سمت بلند شد، مرگخواران دوست نداشتند ادای سفیدی را در بیاورند. مرگخواران کلا جماعت بسیار روراستی بودند و دوست نداشتند ادای هیچ چیز را در بیاورند، و همچنین قصه هایی شنیده بودند که باعث می شد نخواهند از یک حدی بیشتر به دامبلدور نزدیک شوند.

دامبلدور اما، مدفون در پرتو های سفید رنگ روشنایی دستانش را بلند کرد و درحالیکه پشت سرش سبزه ها می روییدند و بهار می رسید و خرگوش ها به یکدیگر عشق می ورزیدند، گفت:
_عزیزانم... فرزندانم! خواهش میکنم با همدیگه دعوا نکنید... تام روحیه ی ظریفی داره و هر لحظه ممکنه برنجه.

چشم تام بیرون پرید و وقتی به جلو هجوم برد تا برش دارد پایش را روی چشمش گذاشت و بر زمین سقوط کرد و هزار تکه شد و مرگخواران با استفاده از او دو دست هفت سنگ زدند، و این درحالی بود که دامبلدور اصلا آن یکی تام را می گفت؛ و شاید غافلگیر شوید، اما آن یکی تام روحیه ی ظریفی نداشت.
او همین حالا هم آماده بود دامبلدور را به قتل برساند، اما خب هر دو دستش پر از تامِ اولی بودند.

دامبلدور که حالا به اذن نیکی و روشنایی یک متر از زمین فاصله گرفته و فضای زیرش به لطف پکیج هدایتِ دولوکسِ برایان بهمراه پرداخت اینترنتی و ارسال به سراسر لندن از مه مصنوعی پوشیده شده بود، لبخند صمیمانه ای زد.
_میتونم نگرانی رو در چهره ی شما فرزندانم ببینم و میخوام که بهتون بگم... سفیدِ خوب و بد نداریم عزیزانم.

شاید غافلگیر شوید، اما مرگخواران اصلا دغدغه مندِ انواع متفاوت سفید نبودند و کلمه ی مناسب برای توصیف احساس آن لحظه شان هم "نگرانی" نبود.

دامبلدور که هنوز دست هایش را توی هوا نگه داشته بود و عضلاتِ پیرمردخردمندی اش داشتند کم کم گز گز میکردند، لبخندی حتا صمیمانه تر از قبلی تحویل داد.
_برای اینکه یخ مون آب بشه، میخوام که هر کدوم شما به نوبت جلو بیاید و من رو در آغوش بگیرید.

فضای دخمه مانندِ اتاق در سکوت مرگباری فرو رفت. دیگر کسی اعتراض نمی کرد، دیگر تنها دغدغه شان زنده از آنجا بیرون رفتن درحالیکه آلبوس دامبلدور را بغل نکرده بودن بود. برای لرد سیاه این حسِ یک جلسه ی تمرینیِ مرگ را داشت و خب شاید غافلگیر شوید، اما لرد سیاه خودش قبلا حق دامبلدور را در تعدد دفعات مرگ خورده بود و با اینحال عمیقا شک داشت از این یکی بتواند برگردد. آب دهانش را فرو داد و به مرگخوارانش نگاه کرد، در تلاش برای اینکه یکی شان را انتخاب کند و به آغوش دامبلدور بفرستد.



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۵۴ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
برایان نمی‌دانست؛ اما ما که برایان نیستیم! ما داریم روایت را می‌خوانیم پس می‌دانیم.

- مرگخوارانمان! به سمت کافه ی این سفید ها می‌رویم.

لردسیاه این را گفتند؛ تام خود را جلو انداخت تا بگوید "اگلانتاین رو نبریم ارباب!" که قبل از رسیدن به حرف "ل" با ضربه ای سهمگین از طرف اگلانتاین به کناری رانده شد و تا کافه ققنوسیان اتفاق دیگری که شایان ذکر باشد و از سر رفتن حوصله شما جلوگیری کند و مهم تر از همه؛ کمکی به روایت بکند نیافتاد. پس به کافه فلش-جلو می‌زنیم.

"کافه محفل ققنوس"

مرگخواران و جلوتر از همه لردسیاه، با نظم و ترتیبی که از پست قبلی رویشان مانده بود، دسته به دسته وارد کافه می‌شدند و به هیچ وجه به تخریب ورودی ها، کش رفتن کره ای ها و آزار و اذیت نمی‌پرداختند همین مرلینشان شاهده!
- ریش سفیدشان!

لردسیاه این را گفت و نگاهش را به دامبلدوری که روی صندلی نشسته بود و به سختی مشغول کلیک بر روی دستگاه ماگلی ای عجیبِ در دستانش، که می‌گفتند گالیون رفته بالا گران شده، انداخت.

- به به! دیگر فرزندان تاریکی! شماهم اومدین تا به سفیدی بپیوندید و از تاریکی درونتان خلاص شوید؟
- خیر.
- پس آمدید تا در کافه بخورید و بیاشامید. بفر...
- خیر! خبردار شدیم دو تن از مرگخوارانمان را به زندان انداخته ای. برای آزادی‌شان سند اینجا را می‌خواستیم.

چندثانیه ای گذشت، دامبلدور به فکر فرورفته بود...
- باشد! اما شرطی داره.
- چه شرطی؟
- به سفیدی پیوندیده و از سیاهی درونتان خلاص شوید.
- به هیچ‌وجه.
- پس نمی‌شود.

لردسیاه به فکر فرو رفت. حوصله ی بیشتر از این مشغول شدن برای آزادی دو مرگخوار نه چندان سالم نداشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید، رو به مرگخوارانش برگشت.
- مرگخوارانمان! صرفا برای دقایقی ادای سفیدی را در خواهیم آورد.

اما نقشه اش بی نقص نبود، زیرا مرگخواران ایده ای درباره چگونه سفید شدن نداشتند و حالا باید می‎شدند.
پس هرکدام شروع به فکر کردن و نظر دادن درباره "چگونه محفلی باشیم." کردند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۵ ۴:۱۲:۱۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹

برایان سیندر فورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۰ پنجشنبه ۹ دی ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
خلاصه: رودولف و هکتور و باروفیو تصمیم گرفتن در کافه محفل ققنوس استخدام بشن و دامبلدور این فرصت رو مناسب دیده که اونا رو به روشنایی دعوت کنه، اما تا اینجای کار یکی از مشتریاشون رو بعلت بالا آوردن حلزون تو اتاق قایم کردن و دیگری رفته پلیس بیاره تکلیفشونو معین کنن.

***

_راستی هکتور، تو چرا اینجوری حرف میزنی؟
_نمیدانم رودولف، حالا چه شد که به فکر با سواد کردن من افتادی؟
_نمیدانم هکتور، آخر اگر دقت کنی تو با روح پلیدت داری ما را میفرستی زندان.
_نمیدانم رودولف، این اصلا طبق شخصیت پردازی من نیست.

رودولف به خودش نگاه کرد که پیشبند صورتی به کمر و سینیِ نوشیدنی اشتها آور در دست وسط پاتوق محفلی ها ایستاده بود.
_الان در اروپا دیگر اصلا شخصیت پردازی مطرح نیست هکتور.

***

در همین حین، دامبلدور در اتاقش نشسته بود و به کار زشتش فکر میکرد، چرا که او مسئولیت خطیر بازگشت غرور انگیز سربازان سایه به آغوش نور و روشنایی را بر عهده ی دو شناسه ی old که یکیشان هم نوزاد است گذاشته بود و هر چه تلاش میکرد، سناریویی را نمیتوانست متصور شود که در آن عفت کسی زیر سوال نرود.

دامبلدور گوشی اش را در آورد و "چگونگی هدایت سربازان سایه به آغوش نور و روشنایی" را سرچ کرد و با پروفایل لینکدین برایان سیندرفورد مواجه شد. برایان با ارائه ی پکیج دولوکسِ هدایت که شامل بغض اضافه، افتادن روی زانو و مهِ مصنوعی میشد و بهمراه یک سخنرانی اشانتیون ارائه میگشت مافیای هدایتِ لندن را برای همیشه از آن خود کرده بود. شهرستان هم می آمد. اما متاسفانه سهمیه ی خود-ورودی به سوژه پیش تر به پایان رسیده و دیگر خز شده بود.

***

_میگویم رودولف، اگر دامبلدور بفهمد خواهرش را مگسی کرده ایم بسیار کدر خواهد شد.
_راستی هکتور، تو چرا هنوز اینجوری صحبت میکنی؟
_چون برایان صد سال است سایت نیامده و نمیداند شخصیت ها چجوری صحبت می کنند رودولف.
_برایان دیگر کیست هکتور؟
_واقعا نمی دانم چه اهمیتی دارد وقتی آن ساحره ی دیوچهر و ددمنش میخواهد ما را به زندان بیندازد.
_آم... بچها... من هنوز اینجا ایستادما.
_یعنی حتا نکردن تو رو از سوژه خارج کنن.


کمی بعد-خانه ریدل ها

لرد دستگاه تبادل اطلاعات را از گوشش جدا کرد و درحالیکه آن را بسیار دور از صورتش گرفته بود و چشمانش را ریز کرده بود چون عینک نداشت، با انگشت اشاره تلاش بر تحت سلطه درآوردن تکنولوژی مشنگی کرد.
_این چطور قطع میشه؟ ما برآشفته ایم.

هیچ یک از مرگخواران حرفی نزدند، چون برایان هنوز نمیدانست مرگخواران چه جوری حرف میزنند. برای همین لرد بصورت خودجوش دیالوگ پیشینش را تحلیل نمود.
_برآشفته ایم چونکه دو تا از مرگخواران ما رو بعلت تهدید شهروندان به قتل دستگیر کردن و حالا ما باید سند بذاریم.

مرگخواران باز هم چیزی نگفتند، چرا که برایان بیشتر مینوشت و کمتر میخواند و بیشتر حرف میزد و کمتر گوش میکرد. لرد در دلش به برایان که هیچ تپه ای را سفید باقی نگذاشته بود لعنتی فرستاد و خودش تنهایی به این نتیجه رسید که باید برود کافه محفل ققنوس، و دامبلدور، ممدویزلی ها و ممدپاتر را وادار کند سند کافه را تحت اختیار او قرار دهند تا برود بذارد. سپس از آنجا که مرگخواران مثل صد دانه یاقوت، دسته به دسته، با نظم و ترتیب یکجا نشسته و در سکوت به او زل زده بودند، تصمیم گرفت نتیجه اش را بلند بیان کند.
_برآشفتگی ما موجب شده تصمیم بگیریم بریم و از اون پیرمرد بهای بازی با سرنوشت مرگخوارانمون رو بگیریم. شما... میاید؟!

برایان نمیدانست کدام مرگخواران به هواخوری و آزادسازی قاتلین بالقوه علاقمند بودند، بنابراین همین بس که "تعدادی از" مرگخواران بلند شدند و پشت سر لرد براه افتادند.



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
هکتور و رودولف به سرعت اریانا را با طناب بستند و در سردخانه گذاشتند. مشتری بعدی که ساحره ای فربه بود، به سختی وارد کافه شد. ساحره به سرعت روی دو صندلی نشست و گفت:
_سریع منوی غذاها را بدهید که خیلی گرسنه هستم.
_بفرمایید، خانم. این منوی غذاها است.
_خب، برای من یک گوشت بریان شده خوک بیاورید و شربت سیب و برای دسر هم کمی ژله توت فرنگی با بستنی سرخ کرده می خواهم!
_

هکتور که مطمءن بود نمی توانند همه ی این ها را اماده کنند، گفت:
_متاسفانه منوی دسر ها بسته شده است. هیچ نوشیدنی ای به غیر از اب جوش هم نداریم. گوشت خوکمان هم فاسد شده و نمی توانیم غذای مضر به مشتری بدهیم؛ اگر چه دوست داریم بدهیم!
_چی گفتید اقای محترم؟ من می توانم شما را تحویل ازکابان بدهم!
_حالا شما چرا جدی می گیرید؟ شوخی کردم!
_پس به جای گوشت خوک بریان برای من مرغ سوخاری با عسل بدهید. برای نوشیدنی هم یا برایم شربت سیب می اورید، یا اینکه تشریف می برید ازکابان!
_باشه! به جای شربت سیب برایتان سم می اوریم!
_جان؟ الان جغدم را می فرستم ازکابان!
_نه! شوخی کردم!

هکتور دیگر اشتباه را کرده بود و جغد ساحره مستقیم به طرف ازکابان رفت...


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۲۰:۵۵:۲۱

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
در همان حال آریانا دامبلدور با عینک آفتابی وارد کافه شد و روی میزی نشست ، رودلف هم چشم هایش برق زد.

_میگم قضیه این عینک آفتابی چیه؟اونا از توش مارو میبینن؟ ... هی رودلف حواست به من باشه .
_ها؟...آره...درسته.

هکتور ویبره زنان و منو در دست به سمت آریانا رفت و منو رو بر روی میز گذاشت ، آریانا نیز منو را باز کرد.

_این منوئه یا باغچه پیاز؟ خب حالا لوزالمعده گاو با پیاز سرخ شده بیار.

هکتور ویبره زنان به سمت باروفیو و رودلف رفت تا سفارش رو حاضر کنه.
_سفارش داریم،لوزالمعده گاو با پیاز سرخ شده.
_هکتور اینجا که کافس ، ما اینجا غذا سرو نمیکنیم...ما که منو نداشتیم...اینو از کجا آوردی...اصلا فرق رستوران با کافه رو میدونی؟
_از تو رستوران بغلی آوردمش ...خب حالا باید بهش چی بگم؟
_برو بهش بگو لوزالمعده گاو با پیازه سرخ شده تموم کردیم... بگو از قهوه ویژمون استفاده کنه.

هکتور به سمت میز آریانا راه افتاد.
_ببخشید لوزالمعده گاو با پیاز سرخ شدمون تموم شده...بهتون پیشنهاد میکنم از قهوه ویژمون استفاده کنی.
_خیلی خب ، از همون قهوه تون بیار ، ولی من از پولتون کم میکنم.

هکتور رفت تا قهوه را حاضر کند.
_خب سفارش قهوه داریم.

باروفیو نگاهی به اطراف انداخت.
_ما که قهوه ساز نداریم!
_پس الان چیکار کنیم؟

آنها چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنند هکتور از معجون هایش استفاده کند.

_خب هکتور تو باید با استفاده از معجونات یه چیزی بسازی.

هکتور ویبره زنان شروع به ریختن معجون ها در درون لیوان کرد و دود بنفش رنگی هم در اثر واکنش شیمیایی از لیوان بلند شد.

_ببینم هکتور، مطمئنی این درست کار میکنه دیگه؟
_کاملا مطمئنم.

هکتور کمی معجون را هم زد و بعد به طرف آریانا رفت ، معجون را روی میز گذاشت و آریانا هم شروع به خوردن معجون کرد ، باروفیو و رودلف نیز نفس راحتی کشیدند ، ولی این تنها آرامش قبل از طوفان بود.
چند دقیقه بعد آریانا از دهانش حلزون بالا می آورد و داشت باد میکرد و مشتری دیگری هم در حال آمدن بود.

_حالا باید چیکار کنیم؟
_زودباشین، باید قایمش کنیم.




شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
و اینگونه بود که هکتور ویبره زنان رفت جلو تا شخصا در رو به روی مهمون جدیدشون باز کنه و مهارت و استعدادهای بی حد و حصرش رو همونطور که تو معجون سازی نشون داده بود در این مورد هم به نمایش بذاره. این وسط هم رودولف و بارفیو رو به چالش بکشه و نشون بده کی از همه بهتره!

- ای آینه ای آینه جادو کی از همه زیباتر و دوست داشتنی تره؟

کارگردان با دیدن این حجم از جوزدگی و اون ابر افکاری که بالای سر هکتور جمع شده بود اول یه قیافه طور گرفت. بعد یه پس گردنی نثار کله نمایشنامه نویس کرد با این داستان نوشتنش و یه چشم غره هم به تهیه کننده رفت. تهیه کننده هم که حساب کار دستش اومده بود دوان دوان خودشو رسوند به هکتور و یکی به نیابت از کارگردان کوبید پس کله ش.
هکتور که به طرز بسیار ناجوانمردانه ای حباب افکار بالای سرش ترکیده بود با لب و لوچه اویزون رفت طرف در و دستشو دراز کرد تا درو باز کنه...

گـــــــــــرومـــــــب!

رودولف و بارفیو با دهن باز نگاشونو از جنازه پوستر شده هکتور که روی دیوار پخش شده بود برداشتن تا به تسترالی که این کارو کرده بود نگاه کنن.

-سلام! ندیدین نقطه م از کدوم ور رفت؟

رودولف و بارفیو فکر کردن خواب میبینن. اول چشماشونو خوب مالیدن تا بلکه این توهم از بین بره ولی وقتی دیدن هیچ فایده ای نداره برگشتن تا یه نگاه به پستای قبلی بندازن. بدون شک کتی یکی از اون دوتا دیوونه ای بود که فرستادشون دنبال این کار... این کابوس نمیتونست دوباره اتفاق بیافته. اونا نمیذاشتن همچین اتفاقی براشون بیافته!

- بیخود تو پستای قبلی دنبالم نگردین! دسترسیمو گرفتن واس همین دوباره وارد سوژه شدم تا دسترسی بگیرم باز!

رودولف و بارفیو اول یه نگاه به هم کردن. بعد نگاه پوکر فیس طوری به کتی انداختن که داشت همون دور و برا دنبال نقطه گمشده ش میگشت. اما قبل از اینکه هیچکدومشون چیزی به ذهنش برسه که بگه کتی بی مقدمه خودشو پرت کرد رو صندلی که پرسیوال تو پست قبلی روش نشسته بود.
- خب...حالا که تا اینجا اومدم بیاین نشون بدین چی چیا یاد گرفتین؟

رودولف و بارفیو دوباره به هم نگاه کردن. ولی این نگاه با قبلیا فرق داشت و وحشت رو مشد توش دید. مطمئنا تو اون لحظه هیچ چیز وجود نداشت تا بتونه ذره ای از این مصیبت عظمی کم کنه!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۲۲:۱۶:۰۹

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۷:۳۴ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶

پرسیوال گریوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۷:۴۱ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
سه مرگخوار به مرد كت و شلوارپوش كه با كلاس و ديسپلينِ خاصى وارد كافه شد و پشت ميزى نشست، خيره مانده بودند.
- پس بريم ازش پذيرايى كنيم و رضايتشو جلب كنيم؟

كتى جواب داد:
- اوهوم!

ظاهراً كار خاصى نبود. اين تيپ افراد، معمولاً تنها سفارششان يك قهوه ى تلخ است، كه كنار نوشيدنش كتاب جيبى شان را مطالعه مى كنند و نهايتاً صورت حسابشان را بى چك و چانه پرداخت مى كنند و مى روند.

پس رودولف قمه هايش را پشت پيشخوان مخفى كرد، منو را برداشت و جلو رفت.
- ئه... سلام قربان...

رودولف يك لحظه منتظر جواب سلام گريوز ماند، اما او حتى سرش را هم بلند نكرد.
- اين هم منو، خدمت شما. من چند لحظه ديگه ميام و سفارشتون رو ميگيرم.
- صبر كن ببينم.

رودولف همانجا ايستاد. گريوز منو را برداشت و خواند:
- سوپ پياز... ساندويچ پياز... اونيون رينگ... پياز كبابى... شوخيتون گرفته؟ واقعاً فقط پياز؟!

باروفيو كه از آنطرف كافه، شاهد اخم كردن گريوز بود، پيش خودش گفت: «مى دونستم اين رودولف كاره ره دستمون ميده! » و جلو رفت.

- قربان، اين كافه شعارش حفظ سلامتىِ مشتريان هسته. به همين جهت هسته كه در اين فصل كه فصل شيوع انواع بيمارى هاست، ما پياز و شيرگاوميش ره كه ضدعفونى كننده ى بدن هستن ره به طور گسترده مورد استفاده قرار داديمه.

گريوز سرى تكان داد و گفت:
- خداى من! لهجه ى بريتانيايى خودش به اندازه ى كافى آزاردهنده هست، اين ديگه چرا اينطورى حرف ميزنه؟

رودولف خواست جوابى بدهد كه گريوز ادامه داد:
- در هر صورت، وقتى يك ساعت ديگه براى مذاكرات آمريكا-انگلستان بايد وزارت خونه باشم، وقتى ندارم كه با دو تا پيشخدمت انگليسى هدرش بدم. پس سفارشم...

باروفيو با شنيدن «وزارت» و «مذاكرات» با خوشحالى گفت:
- پس امروز روز شما هسته آمريكايى جان! چون من وزير سحر و جادو هستمه و ميتونيم مذاكراته ره همينجا انجام بديم!

اين پيشخدمت ژنده پوش كه بوى طويله از خودش متصاعد مى كرد، فكر مى كرد وزير سحر و جادوست؟!
گريوز ديگر تحمل اين حجم از حماقت اين انگليسى ها را نداشت! به تكان دادن سرش و گفتن: « شما بريتانيايى ها همه تون يه جور متوهم هستيد! » قناعت كرد و از كافه زد بيرون!

رودولف و باروفيو پوكرفيس به هم خيره مانده بودند كه در كافه دوباره باز شد و مشترى ديگرى وارد شد.

اينبار، هكتور جلو پريد و گفت:
- شماها عرضه ى پذيرايى ندارين، از اولشم ميدونستم كار، كارِ من و معجونهاى «جلب رضايت مشترى»ـمه!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۴۸ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
هركسي جاي سه مرگخوار كوچولوي داستان ما بود تا الآن خشتكش را مي دريد و سر به بيابان خفن لوك مي گذاشت. اما هم هكتور، هم رودولف و هم باروفيو (بجز رودولف و باروفيو) دست كمي از خفني لوك نداشتند. آري! هكتور به جاي اين كه زير قدرت آستاكبار شانه خم كند و بگذارد دسيسه هاي غربي و نيروي عشق او را از هدف والايش منحرف كند، به تندي ابرآيفونش كه از چوب درخت ياس و قاب باب اسفنجي بود را در آورد و جلوي نريسا و كتي زنگوله گرفت كه به تندي حرف مي زدند.

- ونگ ونگ ونگ دويمدويدمويمدويم
- نقطه بلاه بلاه نقطه بلاه بلاه نقطه.

آي-چوبدستي بلند حرف هايشان را ترجمه كرد: اگه مي خواين اين جا كار پيدا كنيد بايد از چند تا مشتري آزمايشي با شادي و خرمي و نيروي عشق و استقلال، پيروزي، جمهوري اسلامي پذيرايي كنيد.

هكتور با خوشحالي ويراژي رفت. هميشه مي دانست كه توريست اپ بدردش مي خورد. هرچند هنوز باگ هايي بود كه رفعشان خالي از لطف نبود.

زنگ در خورد. نريسا چهار دست و پا رفت و در را باز كرد و چهره ي عبوس پرسيوال گريوز نمايان شد. اين هم از اولين مشتري!


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۶

پرسیوال گریوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۷:۴۱ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
خلاصع:
رودولف و باروفيو و هكتور براى استخدام به كافه محفل ققنوس اومدن و محفليا تصميم گرفتن اينا رو محفلى كنن. اما خب، سخته! :دى

براى همين، سوق دادن اين سه نفر به سپيدى رو به عنوان مأموريت به نريسا و كتى كه ميخوان عضو محفل بشن، سپردن.
-------

نريسا به كتى نگاه كرد. كتى به نريسا نگاه كرد.
- حاضرى به مدد نقطه هاى گمشده، گردنبند سپيدى به گردن اين سه سياهْ نقطه بياويزيم؟
- براس!

و بدين ترتيب، اين دو به سمت آن سه رفتند!

- اوه، دامبلدور دو تا ساحره فرستاده برامون! حالا درسته كه كمالاتشون يخورده معيوبه، ولى خب بازم همينقدر خوبه.

باروفيو كه بين آن جمع، تنها كسى بود كه از بهره ى هوشى بالاى هفتاد بهره مند بود، پس گردنى اى نثار رودولف كرد و آهسته درِگوشش گفت:
- غلط اضافه ره نمى كنى! هدفمون از اومدنه به اينجا ره فراموش نكردى كه؟ رفتارت ره عادى نگه دار!
- خب من عاديم همينه ديگه، علاقه ى خاص به خرج ندم غير عاديه!

باروفيو آمد پس گردنى ديگرى بنوازد كه صداى سرفه و گلو صاف كردن نريسا توجه هر سه مرگخوار را جلب كرد.
- آشى تونا خف!
- ها؟

كتى گفت:
- ميگه ميدونم كه تا الان ولدى نقاطتتون رو سياه كرده و در اقصى نقاط تاريكى گم و گور كرده!
- ها؟

سانى ادامه داد:
- تونزا پارادوخ!

كتى باز ترجمه كرد:
- ولى عيبى نداره! نقطه ى كتى، يعنى من، هم گمشده و فقط باب بزرگه كه نقاط گمشده رو با نيروى عشق فراميخونه!
- ها؟
- و حالا ما فرستادگان باب بزرگ، اينجاييم كه نقاطتونو پيدا كنيم تا هم شما يه نقطهْ سفيد بشين، هم ما دسترسى مونو بگيريم!

سه مرگخوار همچنان به صورت «ها؟ » به كتى و نريسا نگاه مى كردند. مرلين ميداند چطور دامبلدور فكر كرده بود اين دو اعجوبه ميتوانند مأموريتى به اين مهمى را به درستى پيش ببرند!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.