هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
خلاصه:

لرد برای جبران قتل پدرش قصد سفر به گذشته داره. با زمان سرگردان(زمان برگردانی که خرابه)، به زمان و مکان‌های نامشخصی انتقال داده می‌شه. در حال حاضر لرد به دوران نوزادی دامبلدور منتقل شده و پرستاری دامبلدور رو به عهده گرفته. ولی دامبلدور توسط زن ناشناسی دزدیده می شه و در ازای پس دادنش درخواست مقدار زیادی پول می کنن. لرد مجبوره دامبلدور رو نجات بده و برای این کار احتیاج به پول داره!
سر راهش کتی بل رو که هنوز بچه اس پیدا می کنه و به رستوران می رن.

............................

-غذاتو کوفت کن زودتر بریم دنبال پول!

کتی با غذایش بازی می کرد. بچه بسیار بدی بود. مطمئنا درآینده تبدیل به ساحره ای سیاه و پلید می شد.

سرش را داخل کاسه سوپ کرده بود و مثل گربه سوپ را لیس می زد.

لرد سیاه حوصله زیادی نداشت. همان مقدار حوصله اش هم خیلی زود سر رفت.
-پنج دقیقه وقت داری. هر چی خوردی خوردی، بعدش یقه تو می گیرم و از اینجا می برمت. اگه مقاومت کنی هم به عنوان انعام می دمت به گارسون.

کتی کودکی بیش نبود. نمی دانست انعام چیست و گارسون کیست... ولی لحن لرد به او می گفت که انعام شدن، چیز خوبی نیست.
برای همین کاسه را برداشت و بی فرهنگانه سر کشید.

لرد سیاه بدون حساب کردن پول میز و با گفتن این جمله که اون آقای چاق،عموی منه. میز ما رو هم حساب می کنه، از رستوران خارج شد.

-بچه... یه راه پول در آوردن سریع به ما بگو... وگرنه کلیه تو می فروشیم.




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۲۵ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

رز وکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۰
از وقتایی که حوصله ندارم یه سر میام اینجا حالم جا میاد :)))
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
همینطور که کتی رو بالا گرفته بود مردم تماشا کننش تا یکی از این بچه خوشش بیاد و بخرتش:
+ دیوا دو دو
_ها؟! چیه بچه چی میگی؟!
+دادا بلو
_چه مرگته آخه؟! میشه مثل آدم بگی چیشده؟!

و شروع کرد به سخت تکون دادن کتی تا یه کلمه درستو حسابی حرف بزنه!!

_ دِ حرف بزن دیگه! زبونتو موش خورده؟
خرس گنده پنج سالشه هنوز حرف زدن بلد نیست.

هر کاری کرد تا چند کلمه از حرفای کتی بفهمه ولی نتونست!

_نه فایده ای نداره باید یه راه دیگه رو امتحان کنم.

پس اینطور شد که تصمیم گرفت خودش دست به کار بشه!
چوب دستیش رو در آورد و اون رو به طرف کتی گرفت:

_دِس لِترس فراپی (به حرف آوردن بچه)
حالا زود تا فروش نرفتی بگو ببینم چیه ؟!
+ عمو لرد وقتی من رفتم احساس تنهایی نکنیا دلت تنگ نشه هاا باشه؟!
اصلا چطوره اول از من کلی مراقبت کنی تا چاق و چله بشم بعد منو بفروشی باشه؟
مطمئنم پشیمون نمیشی و موقع به فروش رفتن من یه لبخند گنده رو لباته و خیلی هم خوشحالی.
این چیزیه که من میخوام!!

اون واقعا از بچه ها متنفر بود و میخواست یه سیلی بخابونه دم گوش کتی یا اصلا با صدای بلند داد بیداد کنه و بگه:
صداتو ببر ای بچه لوس و بی خرد!
ولی اینبار به جاش جز موافقت چاره ای نداشت چون کسی حاضر نبود بچه ای با سرو وضع داغون، موهای ژولیده پولیده بخره !!
پس بخاطر کار و کاسبیش هم که شده خواسته کتی رو پذیرفت.
رو کرد طرف مردمو گفت:

_ها چیه؟ چرا وایستادین نگاه میکنین؟ اصلا کی گفت بچه فروشی داریم اینجا، برین پی کارتون ببینم!
کیش کیش!!
و تو کتی راه بیوفت بریم.

و بعد راهش رو کشید و رفت کتی هم مثل جوجه اردک به دنبال مامان لرد قدم بر می داشت.

+داریم کجا میریم؟
_قبرستون!!

کتی با شنیدن این حرف لرد جا خورد و تصمیم گرفت دیگه لال مونی بگیره تا اوضاع از این بدتر نشده!

یه سی دقیقه گذشته بود که لرد جلوی رستوران لوکس و گرون قیمتی متوقف شد.
رستورانی 100 طبقه که پوشیده از پیچک بود و کلی چراغ و لوستر روشن داخلش بود.
زیر لب با خودش مدام حرف میزد:
_ما که پول نداریم پس چیکار کنیم ... از طرفی هم این بچه باید غذا بخوره ... حالا بریم ببینیم چی میشه شاید یه پولی تونستیم بدزدیم!!

بالاخره هر طور که شده هر دو وارد رستوران شدن و گوشه ای از رستوران نشستن.
لرد سر تا پا رستوران رو بر انداز کرد ...
کل فضا پر از رنگهای آبی و قرمز بود رنگ هایی که ازش نفرت داشت ...
نه تنها از رنگ ها بلکه از موسیقی آرومی که در حال نواخته شدن بود هم متنفر بود ...
بالاخره دست از بر انداز کردن رستوران برداشت و دست برد به سمت کتابچه مقابلش!

_این چه کتابیه؟ گذاشتنش برا مطالعه؟ پس چرا انقدر لاغر و صفحاتش کمه!!
کتی زد زیر خنده:
+اولا اون کتاب نیست منو غذای رستورانه دوما چرا حالا سرو ته گرفتیش؟!

و دوباره شروع به خندیدن کرد ... دیوانه وار میخندید !
کتی مدام از لرد ایراد میگرفت و روی اعصابش ویراژ میداد !!
لرد هم هر بار میخواست چوب دستیش رو بیرون بیاره و ورد آواداکدوراشو بخونه به پولی که نیاز داشت فکر میکرد و بیخیال میشد.

_هووی بچه ما سوپ مرغ سفارش میدیم تو هم همینطور،فهمیدی؟
+نه من سوپ مرغ دوس ندارم.
_این دفعه میگذریم ازت ولی یه بار دیگه رو حرف ما حرف بیاری تبدیل به مرغ میکنیمت افتاد یا نه؟!
پس حواست باشه تا دست از پا خطا نکنی چون دلمون نمیخواد دفعه بعدی تورو توی سوپ مرغمون ببینیم!
+ببین عمو جون تو هیچی برا از دست دادن نداری تو اربابی،لرد بزرگی،مهم تر از همه مثل اسمت خوشگلی ... اصلا برا تو چه فرقی داره آخه من تبدیل به مرغ میشم دیه ... بزار یه چیز دیگه انتخاب کنم حتی اگه مرغم بشم قول میدم اگه توی سوپ مرغت که دیده شدم باز بهت سلام کنم باور کن ...


ویرایش شده توسط رز وکس در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۰:۳۷:۱۱
ویرایش شده توسط رز وکس در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۶ ۱۸:۲۱:۲۷

Quand je te regarde et la lune, je sens
...la lune diminuer face à ta beauté


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
لرد سیاه، همینطور که راه می رفت با خودش فکر می کرد.
-با یه نوزاد چه کارهایی می شه انجام داد؟ می شه شکنجه کردش و خندید... می شه زدش زمین بره هوا... می شه کله شو زخمی کرد...می شه فروختش! آها! همینه... نوزاد فروشی داریم.

جمله آخر را با صدای بلند گفت و فورا دور و برش پر از خریداران نوزاد شد.

- من خریدارم... آخرش چند؟
- من و شوهرم نه سال بچه دار نمی شیم. راستی...چند تا کلیه داره؟
- قیافش بد نیست.خدا رو شکر به شما نرفته.
- از همین، پسرشو ندارین؟

لرد سیاه از داشتن مشتری های زیاد بسیار خوشحال شد. این روش خوب و سیاهی برای پول در آوردن بود.
-کتی را به بالاترین قیمت پیشنهادی فروشاییم!


و کتی را با دو دستش بالا گرفت که همه به خوبی او را ببینند.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۳۰ ۱۷:۲۲:۱۶



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
لرد داشت تمام سعیش را میکرد که پول در بیاورد و در آخر روز مرد چاق به او یک درصد از یک دلار را به او داد به همراه یک همبرگر سوخته!
- مردک این چیه به ما داده ای؟
- مزدت چطور مگه؟
- این یک درصد از یک دلار چیست به ما داده ای؟
- بچه این همینیه که هست میخوای بخواه میخوای نخواه!

باز هم یادش رفته بود بچه ای بیش نیست!
همبرگر را پرت کرد آن طرف و گفت:
- باید یک راه دیگر برای درآوردن پول پیدا کنم!

وقتی داشت راه میرفت تا کمی فکر کند، نوزادی را دید که موهایی سیاه و چشمانی آبی داشت. به نظر آشنا میومد... ناگهان یادش اومد!
- کتی تویی؟ حیف که نوزادی وگرنه همین الان یک ایده عالی برای کار کردن برام میدادی حالا چرا تو هم با زمان برگردان اومدی؟
- دد... ماما... بوبو...

کتی نوزاد با چشم هایی که انگار میفهمید به لرد نگاه کرد!

- خب پس تو هم میفهمی ولی نمیتونی کاری کنی خب حالا بیا دوتایی بریم ببینیم چی کار کنیم.

اومد کتی رو بغل کنه ببره دید یک چوب زیرشه.

-واوو چوب جادوی کتی!

کتی با عصبانیت به لرد نگاه کرد.
- دد ماما دودو...
- خب باشه بیا اینم چوب جادوت!

و کتی مثل اینکه چوب عروسکش باشد آن را قاپید.
و به راه افتادند تا ببینند باید با هم چه کنند!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
لرد سیاه، زن را که همچنان روی آسفالت کف خیایبان نشسته بود، به حال خود گذاشت و به سوی کاراوانی در چند قدمی آنجا رفت.
مردی پشمالو که پیشبندی صورتی پوشیده بود، از پشت پنجره ی باز کاراوان، سوسیس و برگر کباب میکرد.
لرد سیاه به برگرهایی که جلز و ولز میکردند و اطرافشان به رنگی قهوه ای در آمده بود چشم دوخت.

-مرد! ما هستیم! با توئیم! میگیم... تو حاضری مقداری پول به ما قرض بدی؟!

آشپز چاقالو از گوشه‌ی چشم نگاهی به لرد سیاه کرد.
-نُچ!
-زود به تو پسش میدیم مرد نادان! میدونی ما چقدر پول دار هستیم؟! خروارها سکه و طلا در گرینگوتز داریم!

مرد به لباس های او که طی سفر به گذشته، پاره و کهنه شده بودند چشم دوخت.
-صحیح!
-گفتیم که زود به تو پسش میدیم! دوبرابرش رو میدیم!

مرد که انگار دارد بازی میکند با بی خیالی تکه ای دیگر برگر را جا به جا کرد تا آنطرفش هم بپزد.
-کِی مثلا؟!

لرد سیاه به فکر فرو رفت...
زمانی که در آن قرار داشت زمان "نوزادی دامبلدور" بود. مردِ آشپز هم چهل و پنج ساله به نظر میرسید... پس در این صورت تا صد و چند سال دیگر، که میشد زمانی که از آن آمده بود، اصلا چنین شخصی وجو نداشت که او پولش را پس بدهد!
-آممم... خب... خیلی خیلی زود و به موقع! هر گاه که به خانه برسیم!

مرد پشمالو پوزخندی تحویل لرد سیاه داد.
-ببین عمو... اگه پول و اینا میخوای، باس کار کنی! منم... خب اینجا به یه دستیار نیاز دارم! پولشم شصت-چهل تقسیم میکنیم!

لرد سیاه به فکر فرو رفت...
-خوب است! ما شصتیم، شما چهل! خب بگو باید چه چیزی انجام داده بشه تا "ما" به "تو" بگوییم که چی کار "کنی"!

اما مرد، او را به سمت پیشخانی که از آن سفارش مردم را میگرفت، هل داد.
-نه عمو! من شصتم، تو چهلی! جا و سرمایه از من، کار از تو! حالا هم بیا اینا رو سرخ کن بده دست مردم!

و لرد سیاه به کودکانی که برای تحویل ساندویچ هایشان صف بسته بودند، چشم دوخت.






پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
-خب...
لرد هیچ ایده‌ای برای ادامه‌ی بحث نداشت و چهره‌ی زنی که رو به رویش زانو زده بود و حلقه‌ای از اشک چشمانش را خیس کرده بود گیج ترش میکرد. از طرفی هم اگر به چرت و پرت گفتن درباره‌ی کله زخمی ادامه میداد دستش رو میشد و همان چند گالیون را هم از دست میداد! باید سعی میکرد واقعا کف بینی کند!

لرد دوباره دست زن را گرفت. همانطورکه اخم کرده بود چشمانش را تنگ کرد و سعی کرد تا چیزی از ان خطوط دستگیرش شود.
-پناه بر خودمان! خطوط دستت از عینک آن کله زخمی هم بد شکل تر است! ما که چیزی نمی‌بینیم...البته مشکل از دست شماست وگرنه ما کف‌بین قهاری هستیم!

زن از تعجب دستانش را روی دهانش گذاشت و چشم هایش برق زد.
-این چطور ممکنه؟ شما واقعا بهترین کف بینی هستید که تا حالا دیدم! چطور تونستید بفمید اون عینکیه؟ چیزای بیشتری هم میتونید بگید؟ میشه از آیندمون بگید؟ خواهش میکنم ادامه بدید!

لرد مکثی کرد. متعجب و خشمگین به زن خیره شد و اگر دماغ داشت حتما به ان چینی میداد!
-چی؟! این معشوقه‌تان کله زخمی که هست! عینکی هم که هست! لابد میخواهی بگویی از یک آواداکداورا هم جان سالم به در برده!

زن در حالی که لبخند پر‌رنگی بر چهره داشت دستانش را درهم گره کرد. چن بار پلک زد و با حالت رویایی گفت:
-اوه بله! اون عاشق آووکادوئه! این شگفت انگیزه که میتونید فقط با نگاه کردن به خطوط دست این همه اطلاعات از یکی به دست بیارید!

-آووکادو نه احمق! آواداکداورا! چرا مثل یک تسترال کودن رفتار میکنی؟ تو چرا از ما کف بینی میخواهی؟! اگر جای تو بودیم میرفتیم و دنبال یک طلسم افزایش دهنده‌ی هوش برای کند ذهنی می‌گشتیم!

لرد نگاهی به آن زن که حالا بهت زده به او خیره شده بود انداخت . آهی کشید و چشمانش را در حدقه چرخاند.
-ما نمیتوانیم وقت خود را با این کودن جماعت بگذرانیم...باید به فکر راه دیگری برای درامد زایی باشیم!



کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱:۵۶ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- نه حالا آن‌گونه هم که نیست. منظورمان...

لرد همزمان که چشم هایش را در حدقه می‌چرخاند، جهت یافتن جمله‌ای امیدوار کننده ذهنش را گشت.

"درون ذهن لرد"

"- شبیه کراب آرایش نکرده شده‌ای! "

لرد به محض ورود به ذهنش با اولین جمله‌ای که در بخش "جملات امیدوارکننده" موجود بود، مواجهه‌ی ناگهانی‌ای داشت.
- نه. این یکی اینجا به دردمان نمی‌خورد.

پس نیم‌لردی که جلویش ظاهر شده بود و تابلوی حاوی جمله را بالا گرفته بود را، با ضربه ای از سر راه برداشت و به عمق بیشتری از ذهنش رهسپار شد.

- آهان. اینجا دیگر باید پیدایش شود.

و دستش را درون قفسه برد و تابلوی حاوی جمله‌ی دیگری را درآورد.
"- حداقل مثل آن زخمِ کله‌زخمی نیست."

- از ذهنمان خوشمان آمد. این جمله بسیار کارآمد است. مانند همیشه بهترین انتخاب‌ها را داریم.

"خارج از ذهن لرد"

به چرخش چشم‌ هایش پایان داد و چشم به زن دوخت.
- حداقل مثل آن زخمِ کله‌زخمی نیست.

زن لحظه‌ای ایستاد و اشک در چشم‌هایش حلقه زد.
لرد با خود فکر کرد که شاید آن‌قدر ها هم نقشه‌اش کارساز نبوده و باید به فکر راهی دیگر باشد که ناگهان صدای زن بلند شد.
- چطوری؟! چطوری فهمیدی کسی که دوستش دارم سرش توی تصادف شکسته؟!
- تصادف؟ هان، تصادف! بله بله. می‌دانستیم. همه‌اش را از کف دستتان فهمیدیم.

زن که چشم‌هایش می‌درخشید در برابر لرد زانو زد.
- بیشتر برام بگو! قول میدم بیشتر پول بدم.

دردسر جدیدی پیدا شده بود... لرد باید این‌بار "واقعا" کف‌بینی می‌کرد!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۰ ۲:۲۰:۳۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-کف بینی هم انجام میدین؟

لرد نگاهی به زنی که رو به رویش ایستاده بود انداخت.
-کف "بینی"؟ از اسمش چندان خوشمان نمی آید! علاقه ای به انجامش نداریم!

زن با ناامیدی نفس عمیقی کشید.
-حیف شد...اگر کف بینی بلد بودین و می تونستین بهم بگین این بخت لعنتیم کی باز میشه حاضر بودم پول خوبی بهتون بدم.
-بیشتر که می اندیشیم از اسم این دانش آن چنان هم بدمان نمی آید!

کف دستش را نزدیک لرد گرفت.

-چندان پاکیزه نیست.
-چیکار به پاکیزگیش دارین؟! خطوطش رو ببیند.

لرد چشمانش را کمی ریز کرد.
-کج و کوله می باشند.
-یعنی می خواین بگین از بس کج و کوله هستن که بختم هیچ وقت باز نمیشه؟

قطعا پول خوب در رضایت مشتری بود و بعید به نظر می رسید با ناامید شدن زن، پول خوبی نصیب لرد شود.

باید امیدوارش می کرد!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۰ ۰:۵۰:۵۱


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
خلاصه:

لرد برای جبران قتل پدرش قصد سفر به گذشته داره. با زمان سرگردان(زمان برگردانی که خرابه)، به زمان و مکان‌های نامشخصی انتقال داده می‌شه. در حال حاضر لرد به دوران نوزادی دامبلدور منتقل شده و پرستاری دامبلدور رو به عهده گرفته. ولی دامبلدور توسط زن ناشناسی دزدیده می شه و در ازای پس دادنش درخواست مقدار زیادی پول می کنن. لرد مجبوره دامبلدور رو نجات بده و برای این کار احتیاج به پول داره!

......................

-ما پول در خواهیم آورد. ما چیزی می فروشیم! ما چیزهای بسیار باارزشی برای فروش داریم.

نگاهی به سر تا پایش کرد. ردایش در طی سفر به زمان های مختلف کهنه و مندرس شده بود و قابل فروش نبود. کفش هایش را لازم داشت. مویی هم نداشت که برای ساخت کلاه گیس به فروش برساند. بینی هم نداشت. البته کسی بینی نمی خرید. ولی به هر حال نداشت.
-ما دقت کردیم و متوجه شدیم که خیلی هم چیزهای زیادی برای فروش نداریم! غمگین شدیم.

بعد از کمی غم و اندوه، ایده جدیدی به ذهنش رسید.
- آیا علم و دانش و آگاهی خود را بفروشیم؟

فکر بدی به نظر نمی رسید. او جادوگری باهوش و مطلع بود و دانشش باید خریداران زیادی می داشت.

-ترفند های جدید جادویی! ایده های منحصر به فرد! فقط با صد گالیون. پشیمان نخواهید شد. به این سمت بیایید! اگر پول دارید بیایید.




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۰:۰۰ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹

برایان سیندر فورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۶ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۰ پنجشنبه ۹ دی ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
خلاصه: لرد سیاه در جهت انتقام گرفتن بابت مرگ پدرش تصمیم می‌گیره به گذشته برگرده، اما "زمان سرگردان" که در واقع یک زمان برگردانِ مریضه باعث می‌شه اون تو زمان و مکان گم بشه. حالا اون برگشته به زمان نوزادی دامبلدور و پرستاری‌شو به‌عهده گرفته، اما یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی و دامبلدور نوزاد رو دزدیدن و نه تنها دارن باهاش پز میدن بلکه در ازای پس دادنش پول میخوان. از طرفی هم از عالم بالا خبر رسیده که دیگه از لرد قطع امید کردن و عمرش به پایان رسیده، و لرد می‌خواد پول زیادی دست و پا کنه که نوزاد رو در ازاش پس بگیره و به عالم بالا ثابت کنه که هنوز توانایی اصلاح شدن داره. حالا یکی رو تو خیابون گروگان گرفته و در ازای آزادیش پول میخواد و برایان پیداش شده و گفته بیا بریم گرینگوتز پول رو بدم.

***

لرد سیاه قربانی را روی زمین انداخت. جمعیت لندن یک‌جا گرد آمدند و درحالی‌که برایان در میان پرتوهای نورانیِ معرفت و احسان بال‌هایش را باز می‌کرد و لرد سیاه به بغل آهسته دور می‌شد، برای او کف زدند و‌اشک شوق ریختند. برایان درحالی‌که به لبخندش زندانیان از بند لردهای سیاه رها می‌شدند و دامبلدورهای نوزاد از چنگال دزدهای زنِ ناشناس می‌گریختند و دیگر توصیف‌های بیش از حد دقیقِ این‌چنینی، در دل با خودش تکرار کرد.
تو ثروتمندی.تصویر کوچک شده

تو در حسابت بیشتر از ده گالیون داری. تصویر کوچک شده

تو میدونی داری چه غلطی میکنی.تصویر کوچک شده


او درحالی‌که با هر قدمش سبزه‌ها و گل‌ها از میان سنگ‌فرش‌های خیابان جوانه می‌زدند و موزیک متنِ حماسی پشت سرش پخش می‌شد، زیرچشمی‌به لردی نگاه کرد که پشت سرش به راه افتاده بود و به‌نظر نمی‌رسید آن سبک موسیقی را دوست داشته باشد.
این بابا اصلا بی‌نهایت خطرناک به‌نظر نمی‌رسه. تصویر کوچک شده


حقیقت این‌جاست که برایان روی هدایت کردنِ لرد حساب کرده بود و می‌دانست اگر هدایت نشده به گرینگوتز برسند، لرد همان‌جا کلیه‌اش را غنیمت خواهد برداشت و سپس به خودِ او خواهد فروخت و از آنجا که برایان پول نداشت این یکی کلیه‌اش را بخرد لرد احتمالا آن یکی کلیه‌اش را هم غنیمت خواهد برداشت. برای همین هم نفس عمیق و لذت‌بخشی کشید و دست‌هایش را از هم باز کرد.
_هوای بی‌نظیریه... این‌طور نیست... ممکنه اسم شریف شما رو بدونم؟

هوای بی‌نظیری نبود و لرد سیاه از دوست جدیدش نفرت داشت.
_تو ما رو نمی‌شناسی؟
_الان تقریبا پنجاه سال با اولین باری که اسمت به گوش عموم رسید فاصله داریم، پس قاعدتا نه.
_ببخشید؟! تو از کجا-

برایان این بار با شدت بیشتری هوا را داخل کشید.
_من توی یکی از همین روز‌های بهاری بود که بدنیا اومدم... ممکنه اسم شریف شما رو بدونم؟!
_چه مرگت-آه... ما لرد سیاه هستیم.
_می‌تونم تام صدات کنم؟!
_تو از کج-
_مــــیتـــو-
_خیر!

برایان یک تیر چراغ برق را در آغوش گرفت و پیش از به راه ادامه دادن، با او گرم احوال‌پرسی نمود. لرد سیاه کم کم داشت شک می‌کرد که دیگران هم برایان را می‌بینند یا نه... هر چه نباشد هوا واقعا گرم بود و لرد سیاه مویی نداشت که از مغزش محافظت کند.

_داشتم می‌گفتم... یکی از همین روز‌های بهاری تام.
_اسم کوفتی ما رو از کجا می‌دونی؟
_درخت‌ها نفس می‌کشیدند و پرنده‌ها می‌خوندند و نمی‌دونم درک می‌کنی یا نه تام... ولی جهان...

صدای برایان در بغضی کاملا غیر تصنعی شکست و او درحالی‌که با عابرین پیاده دست می‌داد و سهمیه عشق روزانه‌شان را به آن‌ها تقدیم می‌کرد، برای لحظه‌ای سکوت کرد.
_جهان... زیباتر از چیزی بود که بتونی فکرش رو بکنی.
_ما متوجه نمی‌شیم چرا به حرف یک دیوانه اعتماد کردیم.
_تابه‌حال فکر کردی تام...
_اسم کوفتی ما رو از کجا می‌دونی؟
_...که این دنیا زیادی برای بد بودن زیباست؟ منظورم اینه که... تو پر از نور الهی هستی! تو کاملا با کائنات همسویی! بزودی زندگیت پر از شور و شوق می‌شه! و همه ی این‌ها رو از دست بدی فقط برای یه کم پول؟

لرد سیاه نمی‌فهمید. مطمئنم که شما هم نمی‌فهمید. حقیقت اینجاست که برایان هم نمی‌فهمد و فقط ادای فهمیدن را در می‌آورد و فعلا که ده پست به همین منوال پیش دادیم.
_گوش کن، آقای...

برایان که انگار منتظر این لحظه بوده باشد، ایستاد و به سمت لرد سیاه چرخید. چشمانش از رئفت و عرفان می‌درخشیدند.
_میتونی من رو برایان صدا کنی تام... اما نه چیزی بجز این. می‌دونی... من قهرمان نیستم. من فقط یک شهروند مسئولم.

برایان جلو تر آمد و لرد عقب تر رفت.
_قهرمان تویی... و همه ی کسانی که شجاعتش رو دارن که سیاهی رو زیر پا-

در همین لحظه، چشمان برایان که روی نقطه‌ای در پشت سر لرد ثابت مانده بودند از چیزی شبیه به اضطراب تغییر کردند و او چند قدم عقب رفت.
_قهرمان تویی تام.

سپس چرخید و در جهت مخالف با تمام قدرت دوید، و آخرین چیزی که لرد سیاه از او شنید صدای فریادش بود.
_تو قدرت فکر بالایی داری! تصویر کوچک شده


بدنبال او، تیمی ‌متشکل از چندین پرستار که همگی لباس آسایشگاه روانی سنت مانگو را به تن داشتند به لرد سیاه تنه زدند و دوان دوان دور شدند.

در میان جمعیت و در زمان و مکان ناشناسی وسط شهر بزرگِ لندن، لرد سیاه که حالا دیگر مرگخواری نداشت و اگر زودتر نمی‌جنبید دیگر دشمنی هم نمی‌داشت و "یک لرد بی دشمن یک لردِ مُرده است،" به تنهایی ایستاد و به روش‌های دیگرِ درآمد زایی فکر کرد.


ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۱:۰۳:۱۵
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۱:۰۴:۰۸
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۱:۰۴:۳۹
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۱:۱۳:۳۸
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۵:۰۳:۰۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.