نام : شیلا بروکس
القاب : نارسیسا،نارسی،شیلی،شلیل،شیلو
رده خونی : اصیل زاده(در خفا نواده اسلیترین و نوه مورفین گانت)
چوبدستی : چوب درخت سیب و شاخ مار شاخدار
گروه هاگوارتز : ریونکلاو
وفاداری : مرگخوار
جارو : نیمبوس 2020
شغل : ماردار(کسی که از بیش از پنجاه مار طبق استاندارد های بین المللی مراقبت کند )
توانایی های خاص : مار زبان ، جانورنما به شکل مار آناکوندا(ثبت نشده)
علاقمندی ها:اربابش، مار محبوبش ژرویرا(اونم یه آناکونداست)
مشخصات ظاهری :
رنگ چشم ها و موهاش با احساسات درونیش تغییر پیدا میکنه. (مثلا اگه به شدت عصبانی بشه هردو زرشکی میشن)و در صورت تغییر،هردو همرنگ هستند،اما در حالت عادی رنگ موهاش،مشکی و رنگ چشم هاش،سبز اند اگر بخواد،میتونه کاری کنه،موها و چشم هاش،بعد از تغییر رنگ،دوباره به حالت مشکی و سبز معمولی برگرده.
لاغر و ریزه میزست و معمولا لباس مشکی میپوشه.
بعضی مواقع،میتونین به شکل مار آناکوندا رویتش کنید!
ویژگی های اخلاقی :
بسیار علاقمند به مارها.اگه کسی به ماری توهین یا بدرفتاری کنه از شدت عصبانیت رنگ موها و چشم هاش زرشکی میشن!
با اینکه ماردار خبره ایه،هیچ وقت از مارگیر ها، کوچک ترین خریدی نکرده.تا جلوی حمایت از اونا (که به نظرش انسان هایی فاقد درک و فهم هستند!) رو بگیره و همیشه خودش،به جنگل میره و به جای گرفتن مارها باخشونت(کاری که مارگیر ها میکنند)، باهاشون حرف میزنه و اونارو به خودش جذب میکنه.جوری که خودشون همراهش میشن.
طبق اصول ماردارها،همیشه خودشو موظف به دفاع از حقوق مارها میدونه.حتی اگه مار مذکور بخواد، صدمه ای بهش بزنه!
بعضی اوقات، میگه من مارم و داشتن دست رو، انکار میکنه!
از سرعت عمل بالایی برخورداره.
شرح زندگی:
از شش ماهگی(!) تمایل عجیبی به مارها نشان میداد و با مارپلاستیکی بازی میکرد تا اینکه یک سالش شد و از طریق ده نفر، از فامیل ها به عنوان هدیه تولد، صاحب ده مار شد. از اول، با اینکه قادر به حرف زدن نبود، با مارهایش به راحتی گفت وگو میکرد و رابطه دوستانه ای بینشان پدید آمد.
او هر سال، ده مار به مارهایش اضافه میکرد و همیشه مراقب بود، که بر اساس استاندارد های بین المللی از آنها نگهداری کند.
در پنج سالگی (با وجود سر باز زدن مسئولان از گرفتن آزمون مارداری از یک کودک پنج ساله)مدرک مارداری اش را گرفت و باعث تعجب هیچکدام از اطرافیانش نشد!
در یازده سالگی، نامه هاگوارتز را دریافت کرد و با کمال میل، به آنجا رفت و در ریونکلاو افتاد.(بر خلاف انتظارش)
در سال دوم تحصیلش در هاگوارتز ، از معلم محبوبش پروفسور اسنیپ(!) خواست تا به او جادویی را یاد بدهد که با آن بتواند گنجایش کوله پشتی کوچکی را به قدری افضایش بدهد که بتواند صد ها مار را در آن جا بدهد . پس از بار ها تمرین روی کیف های کوچک بلاخره موفق کوله پشتی اش را به اندازه ای بزرگ کند که صدها و شاید حتی هزاران مار به راحتی در آن زندگی کنند و همان سال جانور نما نیز شد.
در سال سوم تحصیلش در هاگوارتز، پس از گشتن فراوان در کتاب های مختلف ،افسونی را یافت که با آن بتواند، سپری حباب مانند، دور مار هایش پدید بیاورد که تنها کسی میتواند وارد آنها یا از آنها خارج بشود که تماس فیزیکی مستقیم یا غیر مستقیمی با او داشته باشد.( برای مثال گرفتن دستش) او با موفقیت وبه راحتی، این افسون را اجرا کرد و سپر ها را دور هر خانواده مار پدید آورد و در حقیقت با اینکار کیفش را سازمان دهی کرد. پس از اتمام این کار ها یک خانه ویلایی لوکس و زیبا را هم به محتویات داخل کیفش اضافه کرد و شیلایی شد خانه به دوش! اما این خانه فقط برای مواقعی خوب بود که می رفت داخل کیفش.
او اکنون ، سال سوم تحصیلش در هاگوارتز را تمام کرده و در تعطیلات تابستانی، به سر میبرد و هنوز جلوی در خانه ریدل ها منتظر است و هر از گاهی در میزند تا ببیند، میتواند به مرگخوار ها بپیوندد یا نه!
او به تازگی مارهایش را به صد و چهل تا رسانده و در مراقبت از آنها کوتاهی نمیکند.
لطفا جایگزین کنید.
------
جایگزین شد.