تام سعی کرد تا افکارش را سر و سامان دهد، تا تصمیم درستی بگیرد.
برای همین، دستش را نزدیک یکی از چشمانش برد، بعد آن را به عقب برده و مشتی به چشمش زد و آن را به درون مغزش فرستاد.
"درون مغز تام"چشم تام که نمایندگی تام از طرف تام داشت تا به دنبال راهی برای مشکل تام درون مغز تام برود، اول دشنامی به راوی که سعی دارد با تکرار تام روی مخ برود داد؛ و سپس به سمت بخش "تصمیم گیری لحظه ای" مغز رهسپار شد.
اما بخش تصمیمگیری لحظه ای چه بود؟
در بخش تصمیم گیری لحظه ای مغزِ هر کس موجودات ریزی به شکل خود او، اما با سرعتی چندین برابر شخص عادی وجود دارند که در راهروهای تودرتوی مغز به دنبال راه حل میگردند، سپس آن هایی که راهی یافته اند آن را به مقر اصلی میبرند و با حضور نمایندگان مغز، در شورایی متشکل از "نمایندگان"، "منتقل کننده ی تصمیم" و "یابندگان راه حل" برای انتخاب نهایی بحث کرده، و در نهایت راه انتخابی از طریق منتقل کننده به بخش اجرایی برده شده و عملی میشود.
و اما بخش جالب ماجرا اینجاست که تمام این اتفاقات تنها ثانیه ای در دنیای مادی طول میکشد، چون میدانید دیگر... وقت نسبیست و این چیزها.
و اما فارغ از تمام اینها بشنوید از چیزی که چشم میدید! چشم که منتظر راهروهای شلوغ بخش تصمیمگیری و موجودات فراوان بود، با دیدن پیرمردی واکر به دست در راهروهایی تنگ و پوسیده؛ مویرگ هایش خشک شد و ریخت.
- این جا چرا انقدر خلوته؟

- هی باباجان... این تام که دیگه فکر نمیکنه.

بودجه مارو قطع کردن. بچه ها هم مهاجرت کردن بخش جداپذیری و ترمیم که بیشتر به درد این مرتیکه اکسترنال میخوره.

چشم که شوکه شده بود، بدون اتلاف وقت به جای اولیه اش در گودی چشم برگشت و موضوع را به تام منتقل کرد.
"بیرون مغز تام"- پیس پیس...

- ها چیشد؟!
- این مغزت پوکه... یعنی واقعا پوکه! تصمیم گیری لحظه ای از کار افتاده... خودت یه جوری جمعش کن. وای به حالت اگه کروشیو بخوریم.

تام باید سریعا راه حلی میاندیشید.
چگونه میخواست مرگخواران را دور بزند؟ چگونه میخواست به اربابش بگوید؟ اصلا میخواست به اربابش بگوید؟
و سوال هایی دیگری از این قبیل در ذهنش میپیچید.