هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۹

ایزابل مک دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۲ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
ماجرا ی گروه بندی اما:
به مجسمه نگاه کردم عکس پدربزرگم بود که خیلی خیلی معروف بود.پدربزرگم هری پاتر، کسی بود که باعث پایان دوران سیاه و رهبری ولدمورت شد و بخاطر همین مجسمش جلوی ورودی هاگوارتز بود.
ولی من خیلی می ترسیدم چون اون خیلی خوب بود و ممکن بود من به خوبی اون نشم چون تو کوییدیچ
هیچ استعدادی نداشتم. چون پدرم چند بار سعی کرده بهم کوییدیچ یاد بده ولی خب من فقط روی جارو سواری خوب بودم نه میتونستم مهاجم باشم نه دروازه بان
نه جستجوگر و نه بقیه نقش ها.
پس از فکر کردن به همه ی اینا رفتم داخل برای گروه بندی، ولی برعکس برادرم که وقتی میخواست گروه بندی بشه خیلی نگران بود و خدا خدا میکرد تو اسلایترین نیفته من نگران نبودم . بلاخره منو صدا زدن. اِما پاتر! همه تا فامیلی پاتر رو شنیدن توجهشون جلب شد و ساکت شدن. کلاه گروهبندی گفت: چه عجب یکی براش فرقی نمیکنه ! تو اولین کسی هستی که برات مهم نیست تو کدوم گروه بیفتی!
گفتم: اره هرطور خودت صلاح میدونی... بعد یهو داد زد : ریونکلا
همه ی اعضای ریونکلا تعجب کردن ولی با صدای بلند دست زدن چون انتظار می رفت تو گریفیندور بیفتم
یا اسلایترین . خلاصه پس از گروهبندی و غذا خوردن
باید می رفتیم به سالن عمومی ریونکلا مجسمه ورودی گفت: آن چیست که اگه جاری شه به نشانه ی غم و شوق تبدیل میشه؟
همه گفتن : اشک
ولی برخلاف تصور همه گفت نچ نچ نچ یکم بیشتر فکر کنین. یهو من ی چیز بی ربط گفتم غم و شوق با هم نمیاد! یهو مجسمه چرخید و در باز شد ....
پایان❤

------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

جالب بود. خوشم اومد.

نقل قول:
 کلاه گروهبندی گفت: چه عجب یکی براش فرقی نمیکنه ! تو اولین کسی هستی که برات مهم نیست تو کدوم گروه بیفتی! 
گفتم: اره هرطور خودت صلاح میدونی... بعد یهو داد زد : ریونکلا 

فقط بهتره دیالوگاتو به این شیوه بنویسی:

"کلاه گروهبندی گفت:
-چه عجب، یکی براش فرقی نمیکنه! تو اولین کسی هستی که برات مهم نیست تو کدوم گروه بیفتی!

گفتم:
-آره هرطور خودت صلاح میدونی...

بعد یهو داد زد:
-ریونکلا!"



موفق باشی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۵ ۱۶:۴۶:۳۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
_ وای چقدر هوا گرمه! سیریوس،میشه اون پنجره رو باز کنی.
_البته که میشه ریموس.
جیمز در حالی که داشت کتاب کوییدیچ و هیجان قهرمانی رو ورق می زد گفت:

_وای بچه ها! من خیلی دوست دارم هرچه سریع تر مسابقات کوییدیچ شروع بشه؛ تصمیم گرفتم امسال حسابی تمرین کنم و اسلایترینی ها رو در هم بشکنم.
_آخ! آخ! جیمز اگه این کارو بکنی ممنونت می شم. هی! سیریوس تو چیزی نمی خوای بگی؟ سیریوس با توام.
_ها؟ چی؟ ببخشید بچه ها چی گفتین نشنیدم؟
_بابا می گم جیمز امسال می خواد توی کوییدیچ گرد و خاک کنه، اصلا وایسا ببینم تو حواست کجاست؟ ها؟ به چی فکر می کردی؟
_هیچی. چیز مهمی نیست.
_نه، حتما یه چیز مهمی هست که تو صدای ما رو نشنیدی.
اشکهای سیریوس سرازیر شد و گفت:

_یادتونه بچه ها پارسال که گروهبندی شدیم مامانم هر هفته یک نامه ی عربده کش می فرستاد؟
_اره، من که خوب یادمه.
جیمز با خنده گفت:

_منم یادمه؛مخصوصا اون دفعه ای رو که مامانت پنج تا رو باهم فرستاد و همشون منفجر شدن.
سیریوس ادامه داد:

_من فکر کردم با اون همه نامه ی عربده کش دیگه عصبانیتش فرو کش کرده، اما وقتی وارد خونه شدم گفت که باید توی زیرزمین زندگی کنم. من در طول تعطیلات فقط سوپ کلم بروکلی می خوردم و هر روز صبح هم فلکم می کردند.
به اینجای حرفش که رسید شدت گریش بیشتر شد.ریموس که کنارش بود بقلش کرد و گفت:

-ببخشید سیریوس، ولی مامانت واقعا دیوونست بخاطر این چیز به این کوچیکی تو رو هلاک کرده!
جیمز کتابش را بست و گفت:

_سیریوس من یه فکری دارم؛حالا که مامانت این همه بلا سرت آورده، من بعید می دونم امسال یا سال های دیگه باهات مهربون تر باشه پس چطوره که تو دیگه به خونتون نری.
_نرم! پس کجا برم؟ توی خیابون بخوابم؟
ریموس که منظور جیمز رو فهمیده بود گفت:

_نه. منظور جیمز این نیست که توی خیابون بخوابی، منظورشاینه که بیای خونه ی ما یا خونه ی جیمز.
_نه، نمی شه.پدر و مادرتون چی میگن؟ ...
جیمز حرف سیریوس رو قطع کرد و گفت:

_پدر و مادرمون راضی اند، تو خیالت راحت. حالا بگو میای یا نه؟
_پس اگه اینطوریه با کمال میل میام.
ریموس که خیلی خوشحال بود گفت:

-حالا بیاین به خاطر این تصمیم خوب شکلات قورباغه ای بخوریم.
عکس انتخاب شده

پاسخ:
سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش برگشتی.
این بار از دفعه های قبلی داستان اورجینال تر و خلاق تری ازت می‌دیدیم و این نکته ی خیلی حائز اهمیتیه برای ما و انجامش دادی. نکات ظاهری و نحوه ی نوشتن دیالوگ ها و جدا کردنشون از توصیف رو برات توی پستای قبلی هم توضیح داده بودم، اما اینجا باز هم این نکته مشاهده میشد که بعد از دیالوگ یه اینتر برای جدا کردن از توصیف زده بودی و این اشتباهه. چون باعث فشرده شدن و قاطی شدن پست میشه.

اما در مورد محتوا، برای پست کارگاه کافی بود. عالی نبود و یه سری جاها جای توصیف بیشتر احساسات شخصیت ها بود، اما با وارد شدن به ایفای نقش و نقد گرفتن این مشکل برطرف میشه.
فقط این نکته رو گوشزد کنم که توی توصیف از شکلک استفاده نمی‌کنیم، چون باید توصیف خودش به تنهایی بتونه احساسات و حالت شخصیت ها و اتفاقات رو منتقل کنه.
در نهایت...


تائید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۴ ۱۴:۴۸:۲۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۴۴ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۹

Maryamft


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۶ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر کوچک شده

از نیمه های شب گذشته ولی هری و رون بیدارن و قایمکی و با کم ترین سر و صدایی شنل نامرئی کننده رو ازچمدون هری میارن بیرون..
هری شنل رو میپوشه و رون چراغ رو بهش میده و هری از اتاقشون میاد بیرون و وارد راهرو ها میشه..
توی راهرو آقای فیلچ رو میبینه ک داره ب همراه گربش ب طرفش میاد..
آقای فیلچ شک میکنه ب وجود کسی اونجا بخاطر همینم دستاشو باز میکنه و توی هوا دنبال اون چیزی ک شکش رو برانگیخته میگرده و هری خیلی اروم از کنارش رد میشه و وارد اتاق اینه ارزو ها میشه..
چند وقتی بود ک هری هر شبش رو کنار اینه میگذروند و با لبخند بهش خیره میشد چون بهش پدر و مادرش رو نشون میداد...هری اون شب خیلی دلش پدر و مادرش رو میخواست پاشد و دستش رو ب اینه نزدیک کرد و دستش وارد اینه شد..مادرش با نگرانی بهش نگاه میکرد و پدرش دستاش رو ب علامت نه بالا اورد ولی دیگه دیر شده بود و هری کشیده شد توی اینه..وارد ی جنگل شد..پر از درختای بلند..روبروی اون شخصی بود با شنل سیاه بلند..هری تا اون رو دید شناخت...پشت سرش رو نگاه کرد اینه ازش چند متری دور شده بود..هری ب طرف اینه دوید ولی هرچقدر ب طرفش میدوید اینه دور تر میشد...ولدمورت با خنده های شیطانیش ب دنبالش اومده بود..هری سرجاش وایساد و خیره شد ب ولدمورت..ولدمورت چوب دستیش رو بالا اورد و با خوندن وردی ب طرف هری حمله ور شد،در نظر هری همه جا سفید شد و توی اون سفیدی فقط مادرش رو دید ک با لبخندی مهربان ب اون نگاه میکنه و دیگه چیزی یادش نمیاد..ب هوش ک میاد دامبلدور رو بالای سرش میبینه..دامبلدوربعداز پرسیدن حالش براش توضیح میده ک تو ساعت ها کنار اون اینه بیهوش افتاده بودی و خاصیت اون آینه اینِه ک چیزی ک توی ذهنت میگذره رو بهت نشون میده..ولدمورت هم ذهن تورو خوند و خواست از اون طریق ب تو شوک وارد کنه و موفق هم شد..ما اون آینه رو ب جای امنی بردیم تا بیشتر ازین برای دانش اموزان هاگوارتز مشکل ب وجود نیاره...
تمام😁

------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی‌.

خلاقیتت خوب بود. فقط راستش فلسفه اون دو نقطه هارو چندان درک نکردم!

در پایان جملات، گذاشتن "یک نقطه" کافیه‌. برای نشون دادن مکث طولانی از سه تا نقطه استفاده می کنیم.

نقل قول:
هری سرجاش وایساد و خیره شد ب ولدمورت..ولدمورت چوب دستیش رو بالا اورد و با خوندن وردی ب طرف هری حمله ور شد،در نظر هری همه جا سفید شد و توی اون سفیدی فقط مادرش رو دید ک با لبخندی مهربان ب اون نگاه میکنه و دیگه چیزی یادش نمیاد..ب هوش ک میاد دامبلدور رو بالای سرش میبینه..

خیلی فکر کردم که چرا به و که رو به این شیوه می نویسی اما بازم به نتیجه ای نرسیدم!

حتی توی جملات محاوره ای هم به و که رو به شکل ب و ک نمی نویسیم. بهتر بود این قسمت به شکل زیر نوشته می شد:

"هری سرجاش وایساد و به ولدمورت خیره شد. ولدمورت چوب دستیش رو بالا آورد و با خوندن وردی به طرف هری حمله ور شد.

در نظر هری همه جا سفید شد و توی اون سفیدی فقط مادرش رو می دید که با لبخندی مهربون بهش نگاه میکنه و بعدش دیگه چیزی یادش نمیاد.

به هوش که میاد دامبلدور رو بالای سرش میبینه."



موفق باشی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۲ ۴:۳۳:۰۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
(پسر دست و پا چلفتی)این صدای بچه های گروه گریفیندور بود که به سوروس می گفتند.سوروس خیلی ناراحت بود بچه های گریفیندور اونو مسخره کرده بودند و لیلی دختری که اولین دوست و تنها دوست اون بود ترکش کرده بود و با جیمز دوست شده بود.
سوروس احساس می کرد قلبش خالی خالی شده و دلیلی برای زندگی کردن نداره.
بغض به گلوش چنگ زده بود.تحمل این درد رو نداشت.اشکهاش کم کم سرازیر شد.نمی تونست جلوی گریش رو بگیره.توی راهرو ها می دوید تا جایی رو پیدا کنه که به راحتی گریه کنه و کسی اون رو نبینه.
وارد یک اتاق تاریک شد و در رو پشت سرش بست.مدتی همونجا نشست و گریه کرد کمی که اروم شد،تصمیم گرفت برود بیرون اما قبلش توی اتاق دنبال آینه گشت تا سروصورتشو درست کند.
یه آینه بزرگ پیدا کرد.وقتی توش رو نگاه کرد،حسابی جا خورد؛لیلی کنارش بود!
فورا به پشت سرش نگاه کرد اما کسی رو ندید،دوباره به آینه نگاه کرد.چند بار پلک زد اما بازم لیلی رو در کنارش می دید.
از دیدن لیلی خیلی خوشحال شد و برایش مهم نبود چطوری این اتفاق افتاده است.
وقتی در آینه لیلی را در اغوش گرفته بود یاد اتفاق های صبح افتاد؛بچه های گریفیندور از ورد ها برای شوخی استفاده می کردند و همه ی شوخی ها را بر روی او انجام می دادند.او حسابی از کار آنها کفری شده بود و وقتی از شرشان خلاص شد،لیلی را دید که داردبه او می خندد برای همین فریاد زد:
_خفه شو دخترک گندزاده!
او از حرف خودش پشیمان شده بود اما کار از کار گذشته بود و تنها جایی که می توانست لیلی را ببیند همینجا بود.او تصمیم گرفت حال که نمی تواند با خود لیلی حرف بزند حداقل با تصویرش سخن بگوید:
_لیلی من واقعا متاسفم نمی خواستم ناراحتت کنم،عصبانی بودم از دهنم پرید.باورکن من تو رو خیلی دوست دارم ...
_سوروس آینه مشکل تو رو حل نمی کنه
_پرفسور دامبلدور!ش...شما از کی اینجا هستین؟
_من از اول اینجا بودم نمی خواستم حرف هاتو بشنوم اما چون داشتی به آینه نفاق انگیز نگاه می کرده وظیفه دونستم که بعد از اینکه اروم شدی بهت چیزی بگم.

صورت سوروس حسابی سرخ شده بوداما برای اینکه پرفسور دامبلدور نفهمد سرش را خم کرد و پرسید:
_چه چیزی می خواستین بهم بگین؟
-فک کنم فهمیده باشی این آینه آرزوی هرفرد رو نشون میده اما سوروس حواست باشه،آینه فقط نشون میده اما اگه خودت تلاش کنی ممکنه به اون ارزوت برسی و اگر نرسیدی تا آخرین لحظه ی عمرت صبر کن اطمینان داشته باش دلیلشو می فهمی؛شاید اگر تو به آرزوت نرسی باعث بشه چند نفر دیگه به آرزوشون برسن یا زندگی دوباره پیدا کنن.
عکس انتخاب شده

پاسخ:
سلام، به کارگاه خوش برگشتی.
از اینکه به حرفم توجه کردی و سعی کردی خلاقیت به خرج بدی مشهود بود، اما... اتفاقات اتفاقاتی‌ان که ما دیده بودیمشون. دیالوگ هایی که بین دامبلدور و سوروس پیش آینه رد و بدل شد همون دیالوگ هاییه که ما بین دامبلدور و هری توی سنگ جادو داشتیم و خلاقیت خاصی توش نبود. از طرفی هم اتفاقات بین سوروس و گروه غارتگران رو توی کتاب دیده بودیم. از طرفی هم نکات ظاهری رو بار دیگه مشکلشون رو می‌بینیم، که یکبار دیگه برات یادآوری می‌کنمشون:

"وقتی در آینه لیلی را در آغوش گرفته بود یاد اتفاق های صبح افتاد؛ بچه های گریفیندور از ورد ها برای شوخی استفاده می کردند و همه ی شوخی ها را بر روی او انجام می دادند.
او حسابی از کار آنها کفری شده بود و وقتی از شرشان خلاص شد، لیلی را دید که داردبه او می خندد برای همین فریاد زد:
_خفه شو دخترک گندزاده!

او از حرف خودش پشیمان شده بود اما کار از کار گذشته بود... "



نکته ی اول درمورد توصیف های پشت سر همه که باعث ناخوانایی پستت میشه. نکته ی دوم هم اینه بعد از دیالوگ باید یک اینتر بزنیم و از توصیف جداش کنیم تا فشرده به نظر نرسه و در آخر شکلک توی توصیف معمولا استفاده نمیشه چون توصیف باید بتونه خودش نقش یک شکلک و توصیف‌کننده رو ایفا کنه.

در آخر، تلاشت برای بهتر شدن مشهوده. اما ازت می‌خوام یک‌بار دیگه به حرفام گوش کنی. یکمی بیشتر از قوه ی تخیل خودت استفاده کنی و یک داستان دیگه برامون بفرستی.
تا اون روز...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط طاهرزاده در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۱ ۱۸:۳۸:۵۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۱ ۱۸:۵۳:۲۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
چند وقت هست که یک گربه می اید و توی پیاداروی کوچه ی ما راه میرود و به پنجره ی اتاق من نگاه می کند
چندروز بعد یه اتفاق خیلی عجیب افتاد
یک جغد امد لبه ی پنجره ی اتاق من کمی که دقت کردم دیدم یه نامه ی قدیمی به پاش وصل است نامه را باز کردم دهانم از تعجب بازماند یه نامه از هاگوارتز باورم نمی شود یکهو چشمم خورد به پایین دیدم اون گربه تبدیل شد به یک خانم با ردای سبز از پایین یه لبخند بهم زد و گفت که بهتره هر چه سریع تر راه بیفتیم...
دیگه نمی توانم تحمل کنم خیلی می ترسم نکنه توی گریفیندور نیفتم توی همین فکرها بودم که یه دختر بهم سلام کرد اینقدر هول شدم که اولش اشتباهی به فارسی سلام کردم وقتی که قیافه ی هاج و واجشو دیدم به انگلیسی گفتم : ببخشید سلام
گفت : اسم من مارتاست اسم تو چیه؟
گفتم : اسم من ستایشه
یه دختر دیگه که همون اطراف بود گفت : عجب لحجه مزخرفی داری! مال کدوم کشوری؟ چه نوع رگی داری؟
دلم می خواست فکشو بیارم پایین ولی مارتا بهم سقلمه ای زد برای همین بهش گفتم :اهل ایرانم و مشنگ زاده هستم
گفت : معلوم بود راستی اسم من هلن است بعدا می بینمت گندزاده خداحافظ
_ هلن مالفوی
_اسلایترین
مارتا گفت : ناراحت نشو خانواده مالفوی از این بهتر نمی شه
-مارتا ویزلی
_گریفیندور
-ستایش طاهرزاده
لحظه موعود فرا رسید این کلاه سرنوشت منو تعیین می کند ستایش ارامش خودتو حفظ کن
-خب خب اینجا چی داریم؟ یک دختر باهوش سخت کوش و عادل فک کنم هافلپاف خوب باشه
_نه نه هافلپاف نه
_پس با این حساب ریونکلای هم برات خوبه
_نه نه خواهش می کنم گریفیندور خواهش می کنم
_گریفیندور شجاعتت تعریفی نداره اما دختر مهربانی هستی حالا که خودت دوست داری باشه پس ...
گریفیندور
-ممنون قول میدم لیاقت این گروه رو داشته باشم
حالا با ارامش و خوشحالی وصف ناپذیری در کنار مارتا و بقیه گریفیندوری ها هستم
این بهترین شب عمرم است
گروهبندی


پاسخ:
سلام، خوش اومدی به کارگاه.
پست خوبی بود. روند جالبی داشت اما... به طور کامل کپی ای از پست کاربر لاوندر براون بود که پیش‌تر همین‌جا پست زده بودن و این باعث میشه که قسمت خلاقیت پست رو از دست بدی. قبل از ادامه چندتا نکته ی ظاهری با یه نقل قول از پستت بگم:


" توی همین فکرها بودم که یه دختر بهم سلام کرد.
این‌قدر هول شدم که اولش اشتباهی به فارسی سلام کردم. وقتی که قیافه ی هاج و واجشو دیدم به انگلیسی گفتم:
- ببخشید سلام!
-اسم من مارتاست. اسم تو چیه؟
-اسم من ستایشه.

یه دختر دیگه که همون اطراف بود گفت:
- عجب لهجه مزخرفی داری! مال کدوم کشوری؟ چه نوع رگی داری؟
"


همونطور که احتمالا خودت هم متوجه شدی، الان پستت برای خوندن راحت تر و روون تر شد و این سه تا دلیل داره:
یک اینکه املای صحیح کلمات روی روونی متن تاثیر می‌ذاره، مثلا "لهجه" درسته نه "لحجه".
نکته ی بعدی علامت های نگارشیه که نکته ی خیلی مهمی توی پسته و برای خوندن و روونی الزامیه.
نکته ی سوم هم اینه که ما اینجا دیالوگ ها رو به این شیوه ای که بالاتر دیدی، یعنی یه توصیف از گوینده، اینتر و - می‌نویسیم که هم ظاهر تمیز تری داره هم راحت تره خوندنش.
برای آوردن توصیف بعد از دیالوگ هم از دو اینتر استفاده میشه که مرتب تر باشه.
همچنین نیاز نیست هی "فلانی گفت" رو بیاری. وقتی توصیف خاصی قرار نیست داشته باشی و مکالمه بین دونفره، با همون یه اینتر و - گوینده مشخص میشه.

در نهایت با نکاتی که گفته شد، ازت می‌خوام با توجه به نکاتی که گفتم یه داستان دیگه، خلاق تر، و مرتب تر برامون بنویسی و همینجا ارسال کنی.
تا اونموقع...

تائید نشد.


ویرایش شده توسط طاهرزاده در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۲:۴۲:۵۷
ویرایش شده توسط طاهرزاده در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۲:۴۵:۲۴
ویرایش شده توسط طاهرزاده در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۲:۵۱:۴۴
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۳:۳۱:۰۶
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۳:۴۱:۰۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹

دلفینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۷ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۱۱ جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ی ۱٠

موضوع: یکی از خاطرات هری


هری: هاگرید اینجا دیگه کجاست؟
هاگرید: میلیون ها بار بهت گفتم به من بگو عمو!
هری: خب، عمو اینجا کجاست؟
_ اها حالا شد.اینجا کوچه ی دیاگونه.
-چرا اومدیم اینجا؟
- خیال داری میزاشتم تو اون دنیای عجیب و غریب بمونی
-اینجا عجیب تر از اونجاست. خیلی عجیب تر
-اما به نظر من اونجا عجیب تره. اونا ظرف هاشون رو با دست میشورن یا میندازن تو یه ماشین به اسم ماشین ظرفشویی در صورتی که میتونن با یه ورد ظرف هاشون رو بشورن واقعا که احمقانه ست.
-اما به نظر من خیلی هم عادیه.
-بخاطر اینکه اونجا بزرگ شدی از موقعی که بچه بودی من مخالف بزرگ شدنت تو دنیای مشنگی بودم بنظر من یه جادوگر که پدر و مادرش هم جادوگر بودن باید تو دنیای جادو بزرگ شه.
-چرا؟
- این نظر منه شاید بقیه نظرات دیگه ای داشته باشن هری.
- اما به هر حال ممنونم که از دست دروسلی ها نجاتم دادی واقعا اذیتم میکردن.
- خیلی خب رسیدیم. اینم از فروشگاه لوازم جادوگری.
- هاگرید، ببخشید عمو اینا دیگه چی ان؟
- اینا ردا های هاگوارتزه یه ساده رو بردار.
- چرا؟ من از اون هایی که رنگ قرمز داره دوست دارم.
- نه هری! باید ساده برداری تا وقتی که کلاه گروهبندی گروه تو رو مشخص کنه.
- کلاه گروهبندی؟
- اره مشخص میکنه که بری گریفندور، اسلیترین، ریونکلاو یا هافلپاف
- اینا دیگه چی ان؟
- اینا چهار گروه هاگوارتز هستن که کلاه گروهبندی مشخص میکنه که باید بری تو کدوم از این گروه ها.
- اها بعدش باید از اینا بخرم؟
- الان ساده میخری بعد از اینکه گروهبندی مشخص شد خود مدرسه بهت لباس میده.
- فهمیدم
- بیا یدونه از این چوب ها برای خودت انتخاب کن.
- وای اینا چوب های جادوگری ان؟
- اره هری این چوب بیشتر برای تو مناسبه.
- پس همین رو برمیدارم.
- خوبه! اینم از چوب دستی اون کتاب ها رو هم بردار که دیگه کارمون تموم شه.
هرماینی و پدر و مادرش وارد فروشگاه میشوند. ناگهان هرماینی فریاد میزند: وای بابا! این هری پاتر معروفه.
سپس با عجله به سمت او میدود و میگوید: وای خدای من تو هری پاتری؟ من هرماینی گرنجر ام خیلی خوشحالم که تو رو میبینم. فقط چند تا سوال ازت دارم. سوال اول: وقتی زخم رو روی پیشونیت گذاشت درد داشت؟ سوال دوم: چه کسی تو رو از اونجا نجات داد؟ سوال سوم: چرا تا الان تو دنیای جادوگری زندگی نکردی؟ سوال چهار....
هری حرفش را قطع میکند: ببخشید هرماینی از اشناییت خوشحالم اما اینایی که میگی رو من اصلا یادم نمیاد چون خیلی بچه بودم.
هرماینی: ببخشید انقدر هیجان زده بودم که به این چیزا اصلا فکر نکردم.
در همان هنگام خوانواده ی ویزلی نیز وارد فروشگاه میشوند.
اقای ویزلی: وای خدای من تو هری پاتری؟
هری: بله اقا.
ران درحالی که دست هری را سفت گرفته بود و محکم تکان میداد گفت: اوه سلام هری. من ران ویزلی هستم و از اینکه دیدمت واقعا خوشحالم.
هری: منم از اشناییت خوشحالم ران.
ران به طرف هرماینی میرود و میگوید: و شما؟
هرماینی: اوه سلام من هرماینی ام، هرماینی گرنجر من تازه با هری دوست شدم.
هری: پس فکر کنم باید دوستی مون سه نفره باشه مگه نه؟
ران: دقیقا یه دوستی بی نقص.
هاگرید: هری میبینم که دوست پیدا کردی پس به رسم مهمان نوازی همه ی شما امشب شام میاید خونه ی من.

پاسخ:
سلام، خوش اومدی به کارگاه.
داستانت به مقداری که لازمه خلاقیت داشت، یعنی اتفاقات اتفاقات کتاب نبود و این چیز مثبتیه. قبل از رسیدن به باقی بخش ها، یسری نکته درمورد ظاهر پستت رو با یه مثال برات توضیح بدم:

"سپس با عجله به سمت او میدود و میگوید:
- وای خدای من تو هری پاتری؟ من هرماینی گرنجرم. خیلی خوشحالم که تو رو میبینم. فقط چند تا سوال ازت دارم. سوال اول، وقتی زخم رو روی پیشونیت گذاشت درد داشت؟ سوال دوم، چه کسی تو رو از اونجا نجات داد؟ سوال سوم، چرا تا الان تو دنیای جادوگری زندگی نکردی؟ سوال چهار....

هری حرفش را قطع کرد.
- ببخشید هرماینی. از اشناییت خوشحالم، اما اینایی که میگی رو من اصلا یادم نمیاد چون خیلی بچه بودم. "


نکته ی اول اینکه اینجا برای نوشتن دیالوگ ها، یه اینتر بعد توصیف می‌زنیم و با - دیالوگ رو شروع می‌کنیم، علامت های نگارشی هم اینجا خیلی مهمن و باید رعایت بشن.
نکته ی دوم هم اگر قراره بعد از دیالوگ دوباره توصیف بیاریم این‌بار "دوتا" اینتر می‌زنیم تا ظاهر پست مرتب تر و خوانا تر باشه.
نکته ی آخر هم اینکه همیشه قبل از دیالوگ نیاز نیست بگیم "فلانی گفت" "فلانی پرسید" یا فعل هایی از این قبیل، بلکه می‌تونیم با آوردن یه توصیف ساده قبل دیالوگ گوینده‌ش رو مشخص کنیم.
در نهایت، پست قشنگی بود. اینکه اتفاقات جدید بود رو دوست داشتم، جا داشت بیشتر روی توصیف فضا و احساسات کار کنی، یعنی صرفا دیالوگ نباشه و با توصیف نشون بدیم حس کاراکتر هارو. اما این‌ها نکاتی‌ان که با وارد شدن به ایفای نقش حل میشن.
پس بیشتر از این منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط دلفینی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۰:۵۰:۳۶
ویرایش شده توسط دلفینی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۰:۵۱:۵۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۱:۱۰:۱۷
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۱:۱۲:۳۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
تصویر شماره پنج کارگاه داستان نویسی
من و کلاه گروهبندی
به سبک خاطره نویسی

نمیدانم؛شاید امروز عجیب ترین و خارق العاده ترین روز زندگی یازده ساله ی من باشد.تا یک هفته پیش، فکر میکردم یک دختر دیوانه و غیرعادی و بدجنسی هستم و بی آنکه واقعا بخواهم(البته دیگران فکر میکردند از عمد این کار را کرده ام)دماغ دخترخاله ی وراجم را به گلابی تبدیل کرده ام.هیچ کس نمیتوانست درک کند که چطور اینکار را کرده ام.خودم هم نمیتوانستم. از من خواستند دماغ او را دوباره به حالت اولش دربیاورم اما نمیدانستم چطور آن کار را کرده ام.چه برسد به آن که برعکسش را انجام بدهم.اما خوب،وقتی عصبانیتم فروکش کرد دماغ اوهم به دماغ معمولی تبدیل شد.(هرچند به نظر من دماغ عادی اش هم فرقی با گلابی نداشت)
چه می گفتم؟آها! یک هفته پیش نامه ای برایم رسید که با هر نامه ی دیگری فرق داشت.کاغذش پوستی بود و برای من آمده بود.حامل آن هم یک جغد خاکستری رنگ بود.قبلا هری پاتر خوانده بودم و حدس زدم که چیست.اما باورم نمی شد که واقعا یک مشنگ زاده باشم.مامان گفت:
-این هم لابد یک شوخی احمقانه ی دیگر از طرف دوستانت است!
اما باور نکردم.یعنی،راستش،باور کردم،اما تردیدم با دیدن زن قدبلندی که به دنبال من آمده بود تا مرا به کوچه ی دیاگون ببرد از بین رفت.اولش مادرم باور نمیکرد.همینطور پدرم و هینطور خواهر مشنگم.و تقریبا هم خودم.اما آن خانم باحوصله شروع به توضیح دادن کرد.اینکه من به دلیل ایرانی بودن باید به مدرسه ی دورمشترانگ در روسیه می رفتم که به ما نزدیک تر بود،اما چون از زبان های دیگر فقط انگلیسی می دانستم مرا به هاگوارتز می برند.همه چیز برایم روشن شد.
یک هفته از آن روزگذشت و من در صف کلاه گروهبندی ایستاده بودم.دختر یازده ساله ی پشت سرم روی شانه ام زد و به انگلیسی پرسید:
-اسمت چیه؟
خدارا شکر کردم که انگلیسی بلدم و اسمم اسمی است که تلفظش برای اهالی لندن سخت نیست.گفتم:
-هلنا.تو چی؟
گفت:
-تئودورا.از کجا میای؟
-از ایران.
دختر زد زیر خنده و گفت:
-نمیدونستم ایران هم جادوگر داره!
ناراحت شدم.گفتم:
-میبینی که داره.تو اهل کجایی؟
-لندن.
سری از روی خشنودی تکان دادم اما در ذهنم فهمیدم که اگر قرار باشد در هاگوارتز دوستی پیدا کنم، بهتر است کسی باشد که به ملیتم اهمیت ندهد.اماتئودورا دست بردار نبود:
-تو تنها جادوگر ایران هستی؟
-نه.جادوگرای ایرانی روسی بلدن و به دورمشترانگ میرن.
-تو چرا نرفتی دورمشترانگ؟
-چون روسی بلد نیستم.
-اصیل زاده ای؟
-نه...هیچ کدوم از بستگان من جادوگر نیستن.
-پس گندزاده ای!
شاید اگر پروفسور مک گونگال اسمش را صدا نزده بود همانجا به رسم مشنگ ها با مشت به دماغ قلمی اش کوبیده بودم. اما طنین صدای پروفسور مک گونگال در سرسرا پیچید:
-تئودورا تورنس!
او به سوی کلاه رفت و روی صندلی نشست.کلاه روی موهای بورش قرار گرفت.شکافی مثل دهان در لبه ی کلاه باز شد و فریاد کشید:
-اسلیترین!
دانش آموزان اسلیترین دست زدند و تئودورا با نگاهی سرشار از غرور به سوی میز اسلیترین رفت. شروع کردم زیر لب به او فحش دادن.به فارسی فحش دادم تا کسی نفهمد چه میگویم.صدای پروفسورمک گونگال دوباره به گوش رسید:
-هلنا صوابیان!
لهجه اش در خواندن اسمم افتضاح بود.گونه هایم سرخ شد و به سمت صندلی رفتم.نمیدانستم آن نگاه های حیرتزده و آن پچ پچ ها جذب کدام خصلت من شده اند.اسمم؟ملیتم؟یا ردای سیاه رنگم که به اندام لاغرم زار میزد؟
روی صندلی نشستم.طره ای از موهای خرمایی رنگم را از صورتم کنار زدم و چشمانم را بستم.کلاه به نرمی روی سرم قرار گرفت.صدایی شبیه به زمزمه در سرم پیچید:
-اوه!تو اهل اینجا نیستی! بگذار ببینم....ولی فقط به درد هاگوارتز میخوری نه جای دیگه....امممممم....نمیدونم....تو خیلی شجاعی....و خیلی حساس...این رو میشه از تفکرت نسبت به تئودورا تورنس فهمید....و خیلی باهوش....و بی نهایت هم درسخون...وای! تا به حال دختری ندیده بودم که به اندازه ی تو عاشق خودنمایی باشه...
شاید باید در ذهنم جوابش را میدادم اما هر آنچه می گفت حقیقت محض بود و برای پاسخ دادن به آن ناتوان بودم.
-مهم نیست از کجا اومدی...تو برای همه ی گروه ها یه نعمتی....خودت دوست داری کجا باشی؟نه بگذار حدس بزنم!میدونم که این گروه رو دوست داری!
و فریاد زد:
-گریفندور!
سر از پا نمی شناختم.در پناه تشویق ها،به سمت میز رفتم و روی لبه ی صندلی نشستم.پسری با موهای سیاه و ژولیده که مقابل من نشسته بود،جام آب کدوحلوایی اش را رو به من بالا برد و لبخند زد.
امشب شگفت انگیز ترین شب عمر من بود.همه چیز عالی بود.

پاسخ:
سلام، به کارگاه داستان نویسی خیلی خیلی خوش اومدی.
خلاقیت توی داستانت خیلی به چشم می‌اومد و این نکته ی حائز اهمیت و مثبتیه. داستان جالبی بود. سیر شخصیتی و برخورد اون دختر با هلنا هم قشنگ بود. فقط یسری نکات ظاهری اول از همه تو چشم بود که نیازه درموردش بگم:

"شاید اگر پروفسور مک گونگال اسمش را صدا نزده بود، همانجا به رسم مشنگ ها با مشت به دماغ قلمی اش کوبیده بودم.
اما طنین صدای پروفسور مک گونگال در سرسرا پیچید:
-تئودورا تورنس!

او به سوی کلاه رفت و روی صندلی نشست. کلاه روی موهای بورش قرار گرفت. شکافی مثل دهان در لبه ی کلاه باز شد.
-اسلیترین!"

اولین نکته اینکه وقتی بعد از دیالوگ توصیف میاریم اول باید دوتا اینتر بزنیم که قاطی نشن و خوندنش راحت باشه. نکته ی دوم اینکه توی پست هایی که بلندن (مثل پست تو) نیازه با اینتر توصیف ها رو از هم جدا کرد که سخت نشه خوندنشون. و نکته ی آخر اینکه همیشه لازم نیست قبل از دیالوگ بگیم "فلانی گفت" "فلانی پرسید" یا از این قبیل. می‌تونیم صرفا یه توصیف ازش بیاریم که نشون بدیم دیالوگ از کی بوده و بعد دیالوگو بنویسیم.
در آخر، داستان خیلی جالبی بود..تقریبا همه چیش به اندازه ی کافی بود، البته میشد یه سری جاهاش رو فاکتور گرفت و ننوشت، یا کامل تر نوشت. اما برای کارگاه کافی بود.
پس بیشتر از این منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی!

پیوست:



jpg  32692_5200f8553adcf.jpg (27.61 KB)
43693_5f05d6ee0ddbc.jpg 300X353 px


ویرایش شده توسط girl در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۱۷:۴۹:۴۰
ویرایش شده توسط girl در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۱۷:۵۱:۴۵
ویرایش شده توسط girl در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۱۷:۵۳:۵۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۸ ۱۷:۵۷:۳۷

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۹

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
تصویر شماره ۱۶ کارگاه داستان نویسی

تصویر کوچک شده


جیمز پاتر، سیریوس بلک و ریموس لوپین سه دوست صمیمی باهوش و شجاع در سومین سال تحصیلشان در مسیر هاگوارز با قطار سریع السیر سرخ رنگ هاگوارز بودند:


در این بین اتفاق و مکالمه هایی در بین این سه نفر در جریان بود

سیریوس بلک با حالتی ستیزه جویانه به روزنامه پیام امروز نگا ه کرد وگفت :

چی دارم می بینم :

قیمت شیر و ماست لبنیات ۲۵ درصد افزایش داشته

اجاره خانه و مسکن گرون شده چی به گزارش خبرنگار
به علت گرانی مسکن مردم پشت بام هایشان را اجاره دادند

خبر گزاری پیام امروز

گروووووووووپ


جمیز روزنامه را با سرعت از دست سیریوس میگیرد و میگوید :


چی نرخ بیکاری افزایش داشته یکی از مدیرا اختلاص کرده چه چرت پرتی

ریموس لوپین با حالتی هیجان زده می گوید :

بیاین حرفو عوض کنیم در باره ی گردش هاگزمید شنیدید میگن پر از بازی های جادویی و تنقلاته من که حتما میرم

شما چی جیمز سیریوسش ما دوتا هم میاین

سیریوس گفت: من که به زور اجازه گرفتم پدرم میگه اونجا در شعن ما نیست پر از گند زاده ها و دورگه هاست .


جیمز گفت : کی ماه کامل میشه حوصلم سر رفت

ریموس گفت : با احتساب حسابی که من انجام دادم ۳ روز ۵۰ دقیقه ی دیگه

در همین هنگام پیتر پتی گرو وارد کوپه ان سه دوست می شود


سیریوس با حالتی ازرده خاطر گفت :
باز این دست پا چلفتی اومد

جیمز گفت : خواهشا این حرفا رو پیش پیتر نگو خودت که میدونی حوصله دعوا ندارم
مگه نه لوپین

لوپین با حالتی عجیب گفت : عععع اره درست میگه جیمز تو هیچی نگو

سیریوس گفت : از اونجا که دلم میخواد سر به سرش بذارم و لی شما نمیخواید کاریش ندارم

------
پاسخ:


سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

داستان جالبی بود ولی چند تا نکته مهم وجود داره:

اولی اینه که اشکالات تایپی نسبتا زیادن. بعضیاشون با دو بار خوندن داستانت قبل ارسال برطرف میشن. بعضیای دیگه نیاز به دیدن شکل صحیح لغات و تکرار و تمرینشون دارند.

مثلا هاگوارتز بجای هاگوارز، اختلاس بجای اختلاص، شأن بجای شعن و...

نقل قول:
جیمز گفت : خواهشا این حرفا رو پیش پیتر نگو خودت که میدونی حوصله دعوا ندارم
مگه نه لوپین

نکته بعدی که خیلی مهمتر هم هست علائم نگارشین. در هیچ صورت جملاتمونو بدون علائمی مثل نقطه یا علامت سوال و تعجب و... رها نمی کنیم. ضمنا میتونی دیالوگاتو به شیوه ای که پایین مثال میزنم بنویسی:

"جیمز گفت:
-خواهشا این حرفا رو پیش پیتر نگو! خودت که میدونی حوصله دعوا ندارم. مگه نه لوپین؟"


در مورد کاربرد شکلک ها هم نکاتی هست اما به نظرم توی ایفای نقش بهتر میتونی تمرین کنی و یادشون بگیری. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Adrienne در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۷ ۱۹:۱۲:۰۴
ویرایش شده توسط Adrienne در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۷ ۱۹:۵۰:۳۲
ویرایش شده توسط Adrienne در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۷ ۱۹:۵۴:۱۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۷ ۲۱:۲۴:۲۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۹

Annabell


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۱ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۰۹ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از تبریز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 19
آفلاین
حرف زدن دابی با هری

هری روی تختش دراز کشیده بود و داشت به سال جدید فکر می‌کرد ، ناگهان جلویش یک موجود عجیب با چشمان بزرگ سبز و گوش های بزرگ ظاهر شد. هری متعجب به موجود نگاه کرد، ناگهان یادش افتاد او دابی است و با خوشحالی گفت:«دابی ،تو اینجا چه میکنی؟»
-سلام هری ،چطوری ؟
-خودت چه فکر میکنی به نظرت با دورسلی ها حالم خوب باشد؟؟
دابی پوزخندی زد ،هری تا حالا ندیده بود که دابی به او پوزخند های شیطانی بزند و کمی به شک افتاد🤔. دابی همیشه به او احترام قائل بود،چیزی نگفت .
- هری ،به نظر من تو خیلی از خود راضی هستی
هری چشمانش گرد شد. حالا مطمئن بود این موجود دابی نیست.
- تو کی هستی؟😮تو دابی نیستی دابی اینگونه با من رفتار نمیکرد.
- کی گفته من دابی هستم؟ 😈من فقط قیافه ام مانند اوست. دابی مرده!!!
چشمان هری پر از اشک شد.
-یعنی چه؟من به اون نیاز دارم😭تو کی هستی و چرا دابی را کشتی؟؟؟
تا هری خواست به طرف چوب دستی اش برود موجود کپ دابی تبدیل به انسان ناشناس شد
- دابی جلوی کارهای منو میگرفت،خودش موی دماغم شد من هم کشتمش!
ناگهان ناشناس به طرف هری طلسمی روانه کرد و هری همه چیز از مدرسه هاگوارتز تا وجود رون و هرمیون از یادش رفت و حالا چیزی در حد یک ماگل در حافظه اش مانده بود.

------
پاسخ:


سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

جالب بود. اما چند تا نکته:

نقل قول:
-خودت چه فکر میکنی به نظرت با دورسلی ها حالم خوب باشد؟؟
دابی پوزخندی زد ،هری تا حالا ندیده بود که دابی به او پوزخند های شیطانی بزند و کمی به شک افتاد

سعی کن بعد اتمام دیالوگ و قبل از شروع کردن توصیفاتت بینشون با دوتا اینتر فاصله ایجاد کنی تا ظاهر داستانت منظم تر بشه.

از نکته قبل مهمتر اینه که نیازی نیست دیالوگ هارو مثل توصیف ها با لحن ادبی بنویسیم...دیالوگ ها باید عین محاورات روزمره باشن.

کلماتی مثل "چه"، "باشد"، "را"، "اینگونه"، "اوست" و... که توی دیالوگ های داستانت استفاده کردی کلمات ادبی هستند. توی محاورات عادیمون مثلا بجای "چه" میگیم "چی" یا "باشد" رو میگیم "باشه" یا "را" رو میگیم "رو" "اینگونه" رو میگیم "اینطوری" و...

"-خودت چی فکر میکنی؟ به نظرت با دورسلی ها حالم میتونه خوب باشه؟

دابی پوزخندی زد، هری تا حالا ندیده بود که دابی به او پوزخند های شیطانی بزند و کمی به شک افتاد."


نکته بعدی اینکه:

نقل قول:
-یعنی چه؟من به اون نیاز دارم��تو کی هستی و چرا دابی را کشتی؟؟؟
تا هری خواست به طرف چوب دستی اش برود موجود کپ دابی تبدیل به انسان ناشناس شد

استفاده از چندتا علامت سوال پشت سر هم، به سوالی تر شدن جمله کمکی نمی کنه. همون یدونه علامت سوال برای نشون دادن لحن جمله کافیه. اما رها کردن جملات بدون علامت جالب نیست! در هیچ صورت نباید جملات رو بدون علامت رها کرد حتی اگر مثلا در آخر جمله ت شکلک گذاشته باشی.

"-یعنی چی؟ من به اون نیاز دارم! تو کی هستی و چرا دابی رو کشتی؟

تا هری خواست به طرف چوب دستی اش برود موجود کپ دابی تبدیل به انسان ناشناس شد."


و اینکه بهتره از این شکلک ها استفاده کنی که از طریق این نماد در دسترست قرار می گیره.

از این شکلک ها هم معمولا بین توصیفامون استفاده نمی کنیم بلکه در آخر دیالوگ ها ازشون استفاده می کنیم.

موفق باشی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۷ ۱۴:۱۲:۲۳

فقط لرد
زنده باد لردسیاه🥰
زنده باد اسلایترین🤪
زنده باد شرارت واقعی😍


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
تصویر شماره
۱۶


جیمز پاتر، سیریوس بلک و ریموس لوپین در سومین سال تحصیلشان در هاگوارز در قطار سریع السیر سرخ رنگ هاگوارز مشغول گفتگو در باره رفتن به هاگذمید بودند .

سیریوس بلک گفت : شما دوتا درباره رفتن به هاگذمید شنید میگن پر تنقلاته و وسایل مختلفه من که به زور از پدر مادر اجازه گرفتم اخه اونا میگن هاگذمید یه جایی برای گند زاده ها و دورگه هاست .

تو چی جیمز ریموس شما هم میاین .

جیمز پاتر گفت : اره منکه میام تو چی لوپین میتونی به خاطر اون گازه بیای .،

ریموس لوپین : اگه نزارن من من بیام چکار کنم

سیریوس گفت : چرت پرت نگو ما چیز هایی داریم که اونا تو خوابشونم ندارن
و من فکر هایی تو سرم دارم ولی فعلا به هیچکی نمیگم
اخه اون دست پاچلفتی هاگذمید مون رو خراب میکنه .



در همین هنگام دم باریک وارد کوپه ان سه نفر میشود


جیمز پاتر : سیریوس اونا رو به دم باریک نگو خودت که میدونی

سیریوس بلک : چی فکر کردی معلومه که نمیگم .

پاسخ:
سلام، به کارگاه داستان نویسی خیلی خوش اومدی
بزرگترین ایرادی که توی پستت هست، در بخش ظاهر اونه، که اول اون رو با یه مثال توضیح میدم و بعد به محتوا می‌پردازیم.

"سیریوس بلک گفت:
- شما دوتا درباره رفتن به هاگزمید شنیدین؟ میگن پر تنقلات و وسایل مختلفه. من که به زور از پدر مادرم اجازه گرفتم. اخه اونا میگن هاگزمید یه جایی برای گند زاده ها و دورگه هاست. شما چی جیمز و ریموس؟ شما هم میاین؟

جیمز پاتر گفت:
- اره منکه میام. تو چی لوپین؟ میتونی به خاطر اون گازه بیای...؟
"


همونطور که احتمالا خودت هم متوجه شدی، الان پستت برای خوندن خیلی خیلی راحت تر و روون تر شد و این سه تا دلیل داره:
یک اینکه املای صحیح کلمات روی روونی متن تاثیر می‌ذاره، مثلا "هاگزمید" درسته نه "هاگزمید".
نکته ی بعدی توی فعل هات بود، "شما دوتا" رو به همراه فعل "شنید" آوردی که از نظر نگارشی غلطه، چون شما دوم شخص جمع و شنید، سوم شخص مفرد هستش.
نکته ی دیگه علامت های نگارشیه، که به کلمه قبلی می‌چسبن و قبل از کلمه ی بعدی یه فاصله قرار می‌دیم.
نکته ی آخر هم درمورد نحوه ی نوشتن دیالوگ ها و توصیف ها و جدا کردن اون هاست، که اینجا به شیوه ای که بالاتر مثال زدم این کار رو انجام می‌دیم.

درمورد محتوا هم، شدیدا عجله توش به چشم می‌خورد، صرفا دیالوگ های سریعی می‌دیدیم که با اون ایرادات نگارشی قابل فهم هم نبودن.
در نتیجه با این سطح، نمی‌تونم اجازه ی وارد شدن بهت بدم. پس ازت می‌خوام بیشتر به موقعیت ها و احساسات شخصیت ها دقت کنی، نکات ظاهری رو حتما بهشون اهمیت بدی تا پستت قابل خوندن باشه و با یه کارگاه دیگه پیشمون برگردی.
تا اونموقع...

تائید نشد.


ویرایش شده توسط Adrienne در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۶ ۱۷:۰۰:۱۴
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۶ ۱۷:۰۱:۴۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.