هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ دوشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۱

ARTINWIZARD


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۳۰:۱۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از جایی در ناکجاآباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
صدای قدم هایشان در کتابخانه میپیچید. جلو، چپ،چلو، دوباره چپ و..
_صبر کن ببینم باباجان!
کمی به عقب برگشتند. در سمت راست اتاقکی وجود داشت که صداهای مرموزی از آن می آمد. به طرف اتاق رفتند. دامببلدور چوبدستی اش را روشن کرده بود پس رز نیز زمزمه کرد:
_ لوموس!
فضای اطراف کمی روشن تر شده بود اما همچنان نمیتوانستند چند متر جلوترشان را ببیند. همینطور صداهایی از نوعی پاتیل می آمد که حس جالبی را ایجاد نمیکرد و انگار این کافی نبود چون موجودی لزج و دراز در گوشه اتاق قرار داشت که شبیه مار بود! صبرکن.. او درون یک آب بود!
_ هومممم.. البته.. یه مارماهی.. موجودی ماگل با رگه هایی جادویی..
این را دامبلدور در حالی که دست به ریشش میکشید گفت.
رز زمزمه کرد:
_ فکر میکنید کسی در این اتا...
رز حتی فرصت کامل کردن سوالش را نداشت زیرا در همان حین در پشت سرشان در با صدای محکمی بسته شد. و با جادویی نیز قفل شد!
رز با تمام توان فریاد زد و از محفل کمک خواست. دامبلدور گفت:
- باباجان اگر کارتون تموم شده اجازه بدید با عشق و محبت این در را باز کنم. الوهومورا!
به نظر زمان برای چندثانیه متوقف شده بود چون صدایی از کسی نمی آمد. شاید چون جادوی دامبلدور جواب نداده بود یا شاید هم شوک اتفاقی که بعدش افتاد...
ترق!

در روبروی کتابخانه، محفلی ها

حدود 10 دقیقه از رفتن دامبلدور و رز میگذشت.
نارلک با حالتی بی حوصله گفت:
خب فکر کنم هردو فداکارانه مردن، نه؟ با اجازه تون من برم که خیلی کار دا... هی اون کیه!
تمام سرهای محفلی ها چرخید به سمت فردی دست در دست بچه ای که سوت زنان به سمتشان می آمد و چند لحظه بعد خشکش زد.



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ یکشنبه ۱ آبان ۱۴۰۱

آگاتا تیمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۰۰ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۱
از من بعید بود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
دامبلدور بعد از سخرانی آب نباتی و سرمست کننده مشغول قورت دادن سیلی از آب دهان شد که پروسه ای طولانی بود . دستی به ریشش کشید و عنکبوت توی ریشش هم دستی به ریشش کشید و مگس توی تار عنکبوت توی ریش دامبلدور هم میخواست دستی به ریشش بکشه ولی نمیتونست پس به گفتن عبارت " همممممم " قانع شد .
یکی از محفلیون فریاد زد : " من !! "
آب دهان دامبلدور توی گلوش پرید و در حین پروسه جذاب خفه شدنش متوجه شد که صدای رز زلر بوده .

رز زلر فریاد زد : من داوطلب میشم که بریم کتابخونه پروفسور .

در کتابخانه

ساحره ای پیر تنها شخص حاضر در کتابخانه بود که مشغول پرورش چشم بصیرت در استخری به اندازه یک پاتیل بود .
وی از کودکی مشغول آموزش و پرورش موجودات دریایی به خصوص مار ماهی بود .
این ساحره در شبکه اجتماعی خود شایعه پخش کرده بود که پوره مار ماهی برای درمان جرونا مناسب است .
چوبدستی اش جرقه های خطرناکی داشت و میشد تشخیص داد که او برای فریبکاری و پرخاشگری علیه هر نوع موج از جادوی‌ سفید آماده است .
دامبلدور و رز زلر وارد کتابخانه‌ شدند .


The Ravenclaw team, dressed in blue, were already standing in the middle of the field. Their Seeker, Cho Chang, was the only girl on their team


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
خلاصه: بیماری جرونا شیوع پیدا کرده و شهردار لندن هم تمام ماسک ها و مواد ضد عفونی کننده رو احتکار کرده تا با قیمت بالاتر بفروشه. دامبلدور و محفلیا آدرس انبارش رو پیدا کردن و می‌خوان مردم رو با خودشون همراه کنن تا دست شهردار رو بشه؛ ولی شهر به خاطر ترس از بیماری خلوت شده و تا الان نتونستن کسی رو پیدا کنن که باهاشون بره. از طرفی هم لرد سیاه به مرگخوارهاش دستور داده که فورا براش ماسک پیدا کنن.

محفلی ها، که حالا نارلک هم همراهشان بود، یکی یکی خانه های خالی از سکنه و جادوگر را رد کردند تا اینکه به کتابخانه‌ی متروک و بزرگی رسیدند.
دامبلدور که با قیافه‌ی متفکری جلوتر از بقیه ایستاده بود، دستی به ریش هایش کشید و چند دقیقه‌ای در سکوت کتابخانه را بررسی کرد.

_ معمولا همه‌ی کتابخونه ها یه کتابدار دارن مگه نه؟ بهتر نیست به دنبال یه کتابدار با روح سرشار از عشق بریم داخل؟

دامبلدور که همچنان با یک دستش ریش هایش را مرتب میکرد، به محفلیون گیج و ناامید خیره شد. اما هیچکدام از محفلی ها حاضر به موافقت با دامبلدور نبودند.
در اخر، نارلک که از محفلی ها، مخصوصا دامبلدور، ناامید شده بود به جلو آمد

_ نگا نگا! دیوارش داره می‌ریزه و کاملا هم مشخصه که متروکه‌اس.. مطمئنم حتی قبل از این اوضاع هم کسی اینجا نمیومد. درست نیست اینجا وقت تلف کنیم

با اتمام جمله‌ی اخر، کم کم همه با نارلک موافقت کردند تا شاید دامبلدور هم راضی شود و از آنجا دور شوند.
اما افسوس که سرنوشت، پایان متفاوتی برای سرسختی های محفلیون در نظر گرفته بود. پس در پی همین موضوع، در همان لحظه ها که همگی مشغول بحث و گفتگو درمورد کتابخانه بودند، صدایی بلند از کتابخانه شنیده شد و به وضوح، قسمتی از ساختمانِ کتابخانه لرزید!
محفلیون متعجب و حیرت زده، ناگهان ساکت شدند.

_ بفرما! دیدی گفتم؟ انقد ساختمونش خرابه که همینجوری خود به خود داره می‌ریزه

دامبلدور، که این صدا را منبعی از امید خود می‌دانست عصای خود را بالا برد و دوباره شروع به سخنرانی کرد

_ ای محفلیون سرشار از عشق! شماها چرا کور شده‌اید؟ چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشه تا همه قسمت های کتابخانه رو بگردیم.. و این احتمال که شاید کسی اونجا باشه هیچوقت صفر نیست. پس در نتیجه شاید اگه همینجوری از اینجا بگذریم یه فرد سرشار از عشق و دلسوزی که می‌تونست به جمع ما بپیونده رو از دست دادیم. حالا هم هیچ بحث یا جوابی قابل قبول نیست...

دامبلدور، نفس عمیقی کشید و مکثی کرد تا به جمع محفلیون نگاهی بیندازد، در آخر درحالی که عصایش را سمت جمعیت نشانه گرفته بود دوباره ادامه داد؛

_ و حالا.. کدوم محفلی خوش شانسی داوطلب میشه تا باهم بریم کتابخانه رو بگردیم؟



حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۰:۱۰ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰

مرگخواران

نارلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
خانه بعدی یک موسسه بود... آن هم نه یک موسسه عادی، بلکه موسسه دولتی لک لک های بچه رسان!

دامبلدور اولین نفر بود که به پشت در رسید. او با لبخند ملیح همیشگی اش شروع به صحبت کرد.
- عزیزانم که روحتان پر از عشق است، اکنون باید این لک لک ها رو پر عشق کنیم و با اینکار ترویج عشق رو حتی در میان لک لک ها هم بدیم!

محفلی ها حالت پوکرفیس به خود گرفتند.
اما دامبلدور هیچ توجهی به آنها نداشت. او به سمت درِ موسسه که بر رویش نام آن با حروف طلایی، نقره ای و برنزی حک شده بود، رفت و در زد.

صدا هایی مبهم از درون ساختمان می آمد اما همچنان هیچ دری باز نشد.

پس از مدت مدیدی که دامبلدور و محفلی ها پشت در منتظر ماندند، در باز شد.

- سلام باباجان!

- برو بیرون نارلک! ما دیگه نمی خوایم با تو همکاری کنیم! تا همین الان هم تمام بچه هایی که به دست تو جا به جا شدن، یا بی خانواده شدن یا رفتن تو بغل خانواده اشتباه!
- اما خب جناب رئیس... از این مشکلا برا هر کس پیش میاد دیگه!
- یه بار، دو بار... نه ده بار! نارلک ما دیگه نمی خوایم با تو کار کنیم!
- اما من...
- خدافظ.

لک لک بزرگتری که بر روی بال هایش چند مدال طلا بود در را به روی لک لک دیگری که نوک درازتری داشت، بست.

لک لک دیگر که گویا نامش نارلک بوده است، غرولند کنان از جلوی در به سمت محفلی ها حرکت کرد.
- شما ها اینجا چی کار می کنین؟
- باباجان، ما اومدیم عشق رو رواج بدیم!
- اینجا؟! تو مرکز پخش بچه ها؟!
- باباجان، ما عشق رو همه جا رواج می دیم... بیا یه ماچ بده تا تو تو هم رواج بدیم...
- نه... نـــه... نـــــه! نچــسب بــه مـــن!


نارلک با یکی از بال هایش دامبلدور را که سعی در بوسیدن خودش داشت، کنار می زند.
- بابا بذارین من برم پی زندگیم! من همین الان از کار اخراج شدم... کلی هم درد دارم! ولم کنین دیگه!
- باباجان... تو به ما کمک کن تا قدرت عشق هم به تو کمک کنه... مگه نشنیدی میگن تو نیکی کن و در تیمز انداز تا مرلین در بیابانت دهد باز!

نارلک یکی از بال هایش برا بر زیر چانه اش می گیرد و به فکر فرو می رود.
پس از مدت مدیدی او با حالت «یافتم!» شروع به صحبت می کند:
- باشه... اصلا هم مشکلی نیست! اما یه شرطی دارم... باید منو به عنوان معرفتون بگید... خیلی راحته! باشه؟

محفلی ها نگاهی سردرگم به یکدیگر می اندازند، اما دامبلدور بی شک و تردید به او پاسخ می دهد.
- بـــاشـــه باباجان! دیدی ضرب المثله چه زود عملی شد؟! همیشه به قدرت عشق باور داشته باش!
او دوباره لبخندی ملیح و مضحک می زند.



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۰:۱۵ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- مطمئنین پروفسور ؟
- بله باباجان. من بهش اعتماد کامل دارم.

و وقتی دامبلدور میگفت به کسی اعتماد کامل داره، از حرفش بر نمیگشت. با محفلیون به سمت مرد حرکت کردن که هنوز سعی می کرد با کیسه نونی که توی بغلش بود، کلید رو توی در فرو کنه... ولی نمی شد.

- سلام باباجان.
- سلام فرزند روشنایی.

محفلیا با دیدن مرد، فهمیدن که بیشتر به پدر روشنایی میخوره تا فرزند روشنایی. مرد تقریبا هفتاد ساله بنر میرسید و خیلی ناشیانه، سعی کرده بود با پوشیدن یه کلاه سیاه و لباس سفید، جوون تر و خوشتیپ تر به نظر برسه. روی پیراهنش یه کاغذ با چسب، چسبیده بود که از پشت کیسه نون، معلوم نبود.
ظاهرا پیرمرد اصلا صداشونو نشنیده بود، چون همچنان روی کلید تمرکز کرده بود.

- سلام پدر جان!

پیرمرد نه با صدای رز، که با احساس زمین لرزه خفیف زیر پاش، به سمت منبعش چرخید. رز که آروم آروم جلو می‌رفت، با یه جهش به پشت محفلیا پرید.
- ماسک نداره!
- اوا باباجان، ما که خودمون اومدیم دنبال منبع احتکار ماسک بگردیم. با عشق باهاش رفتار کن.

رز خواست عشق رفتارشو بیشتر کنه، برای همین ریشتر ویبره شو کمتر کرد و جلو رفت و کلید رو از دست پیرمرد گرفت، و همین کافی بود تا پیرمرد کیسه نونشو بندازه و صداشو بلند کنه.
- آهای، هیچ میدونی من کیم؟
- چرا عصبانی میشی پدر جان؟ خواستم درو براتون باز کنم.
- میگم میدونی من کیم؟
- نه.

پیرمرد ناامیدانه به جماعت محفلی خیره شد که با تعجب نگاهش میکردن.
- خب پس کلیدو بده ببینم بعدیه خونمه یا نه؟

درست وقتی که خواست کیسه نونشو برداره، گابریل تیت جلو اومد و نوشته روی پیرهن پیرمرد رو خوند.
- ایشون آموس دیگوری هستن‌. لطفا پیرمرد روبه روتون رو، به آدرس زیر ارسال کنید.

وقتی گابریل آدرس رو خوند، چشمای آموس پر از اشک شوق شد. دامبلدور به سمت محفلیا برگشت.
- دیدین عشق جواب میده؟ الان این مرد به عنوان نماینده مردم همراهمون میاد.

و وقتی که بالاخره فکر کرد وقت سخنرانی ۵۹۰ کلمه ایشه، صدای آموس شنیده شد.
- من برم این نونا رو برسونم به بچم. دو روزه دارم دنبال خونه م میکردم.

و محفلیا با فرمت به آموس خیره شدن که دورتر و دورتر می شد.
- خب باباجان... بریم سراغ خونه بعدی.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
کمربندی لیتل هنگلتون:

- لندن...

ویییژژژژژ

- جرات داشتن وایسادن شدن تا نشون دادن کرد!

رابستن دستش را پایین انداخته و با دلخوری به جارویی که از مقابلشان گذشته بود نگاه کرد تا محو شود.

- ناراحت شدن نشد...

بچه درحالی که گرد و خاک به جای مانده از جارو بر روی ردای پدرش را پاک می‌کرد، این‌ها را به او گفت، سپس سرش را بلند کرده و لبخندی گرم به پدرش زد.

- الان به شهر رفتن شده، مرض گرفتن و سقط شدن می‌شن.
- راست گفتن می‌شی.

رابستن لبخندی به بچه زده و از بابت احتکار ماسک‌ها و داشتن فرزندی اینچنینی دچار لذتی خبیثانه شده و دست در دست بچه به سمت انبار ماسک‌ها که در لندن بود به راه افتاده و اصلا بحث این را پیش نکشید که چرا آپارت نمی‌کنند.

لندن، میدان تایمز:

غار... غار... غار...

- اینجا که پرنده پر نمی‌زنه باباجان.

محفلیون تک و تنها وسط میدانی که روزگاری پر از شلوغی و جمعیت بود ایستاده و در هیچ به دنبال چیزی و یا شاید کسی می‌گشتند.

- یعنی چی پرنده پر نمی‌زنه؟ همین الان صدای غارغار اومد پروف.
- نه باباجان، اون یوآن بود، داشت سعی می‌کرد توانایی کلاغی خوندنش رو به خودش نشون بده که گول خودش رو خورد.

روباه، تکه پنیری را بالاگرفته و به محفلیون چشمکی زد.

- می‌گم حالا مردوم از کوجا بیاریم؟

در همان چشم‌های نافذ دامبلدور به مردی که چند نان در بغل گرفته و مشغول ور رفتن با کلید در بود، خورده و برق زدند. برای همراه کردن مرد، تنها کافی بود کمی حس عدالت طلبی به او تزریق شود...



...Io sempre per te


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
- ولی پروفسور چطوری باید اثبات کنیم؟
- ما نور عشق و محبت رو به درون انبار رابستن جاری می‌کنیم. این نور حقیقت را بر تمام عالمیان روشن خواهد کرد و روشنایی بار دیگر پیروز خواهد شد.

دامبلدور نطق خودش را با یک لبخند گل و گشاد تمام کرد. اما در حال آماده کردن پاراگراف بعدی سخنرانی اش بود.

ذهن دامبلدور-بخش سخنرانی

دامبلدور های کوچولو با سرعت به هر طرف می‌دویدند. ریشهایشان بعضاً زیر پا گیر می‌کرد و می‌افتادند که نتیجه ای جز شکستن عینک در بر نداشت. حدود چهل دامبلدور همگی با عینک های شکسته و کاغذ هایی در دست به سمت بخش مرکزی در حرکت بودند.

چراغ قرمز بزرگی که زیر آن نوشته شده بود "آماده برای سخنرانی" با حالت تهدید آمیزی چشمک میزد. در و دیوار بخش سخنرانی با بنرهای "زنده باد عشق" یا "هری پسر لایقی هست و اصلا گند نمیزنه به همه چی" پر شده بود. بخش مرکزی شامل یک سکو بود که دامبلدور دیگری روی آن ایستاده بود. عینکش سالم بود و قد بلند تری داشت. روبه روی دامبلدور بلندتر یک پیشخوان قرار داشت. دامبلدور در حالی که چکشش را به پیشخوان میزد فریاد کشید:

- مناقصه تا هفت صدم ثانیه دیگه!

دامبلدور های کوچک حالا دور سکو تجمع کرده بودن.

- خیلی خب. معیار برنده شدن تعداد کلمات بیشتره. شروع میکنیم. متن من 352 کلمه داره. 352 کلمه یک...
- 402 تا!
- 402 تا یک، 402 تا دو...

دامبلدوری از ته جمعیت فریاد زد:
- 517 تا به همراه یه ضمیمه با لغات پیشنهادی نور، گرما و عشق. مجموعاً 590 کلمه!

صدای همهمه به نشانه تحسین از جمع دامبلدور ها بلند شد. ظاهراً رکورد کلمات شکسته شده بود. دامبلدور بلندتر چکشش را روی میز کوبید و رو به جمعیت فریاد زد:

- فروخته شد به 590 کلمه! برنده یه تور رایگان خواهد داشت به بخش حافظه. متن رو دست به دست برسونید اینجا. تا چهارصدم ثانیه دیگه سخنرانی دوم شروع میشه.

بیرون از ذهن دامبلدور

- حرف های شما متین پروفسور. ولی بهتر نیست مردم رو همراه خودمون ببریم انبار رابستن؟ یا همونجا کالا ها رو بریزیم بیرون؟

590 کلمه سخنرانی در دهان دامبلدور خشک شد.

- حق با توئه فرزندم.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
سوژه ی قبل به خوبی و خوشی، سال های سال، با هم زندگی کرد.


سوژه جدید

-با سلام کردن می شم خدمت شهروندان لندن! اومدن شدم که بهتون یک خبری رو دادن کنم. از بلاد کفر یک ویروسی به سمت ما روانه شدن شده. هنوز اسمی براش انتخاب نشدن شده ولی اینو دونستن بشین که بسیار خطرناک بودن می شه و احتمال مرگ وجود داشتن می شه! پیشگیری از اون بسیار راحت بودن می شه. از تماس با همدیگه خود داری کردن بشین. ماسک زدن بشین و از ماده ی ضد عفونی کننده استفاده کردن بشین. به همین راحتی بودن می شه! امیدوار بودن می شم که کسی از ما، دچار این ویروس نشدن بشیم! نگران کمبود ماسک و ماده ی ضدعفونی کننده هم نشدن بشین! در داروخونه ها به وفور بودن می شه!


رابستن بعد از تموم کردن یک سخنرانی امید بخش رو به منشیش کرد و گفت:
-همه ی ماسکا و ماده ضدعفونی کننده ها رو احتکار کن.

دو روز بعد

نقل قول:
پیام امروز:

احتکار کننده! دوست یا دشمن؟
بعد از شیوع بیماری ناشناخته و همه گیر شدن آن، مردم مظلوم لندن، در به در به دنبال ماسک و ماده ی ضد عفونی کننده می گردند. شایعات بر این اساس است که کسی تمام آن ها را احتکار کرده است. از بیننده خواهش می شود که بعد از رویت احتکار کننده آن را به مراجع بالا تحویل دهد.


خانه ی ریدل ها

-اگه تا دو ثانیه ی دیگر، برایمان ماسک پیدا کردین که کردین. اگر نکردین، خودمان شما را...
-ارباب!
-ماسک می کنیم.

رابستن منتظر همین فرصت بود. الان وقتش بود تا بره و از انبارش برای لرد ولدمورت ماسک و ماده ی ضد عفونی کننده بیاره و نور چشمیش بشه!

خانه شماره 12 گریمولد

-مطمئنی؟ با چشمای خودت دیدی باباجان؟ با همین چشمای پر عشق و خوشگل خودت؟
-بله پروف! با همین چشمام دیدم که توی انبار رابستن پر از ماسک و ماده ی ضدعفونی کننده بود.
-آفرین باباجان! حالا اگه این مسئله رو ثابت کنیم، همه به سمت روشنایی روی میارن و دور و بر ما پر از...
-پر...
- عه! فرزند! پر از عشق می شه.



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۸

الکس سایکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ جمعه ۸ آذر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
بهار لندن مانند اغلب فصول سال ابری و دلگرفته است اما امروز آفتاب گرم مانند پرتو های حقیقت تازه ای که بر جهان تابیده شده بود خیابان ها را روشن کرده بود. با این حال نسیم سرد گه گاهی کوچه های تنگ شهر را در می نوردید تا به برخی از ساکنینش سرمای وحشت افشای رازشان را یاداوری کند.

در یکی از کوچه پس کوچه های شهر اما خانه ای بود که ساکنینش این نسیم خنک بهاری را یادواره ترس نمی پنداشتند، بلکه پیام آور پیروزی ای که سالها منتظرش بودند می خواندنش و برایشان حس آزادی به ارمغان می آورد. سه نفر در سکوت دور میز گردی نشسته بودند که می توانست هفت نفر را در خود جای دهد. در مقابل هر جایگاه روی میز یک نشان خانوادگی حک شده بود جز مقابل جایگاهی که صندلی شکوهمند طلاکاری پشت آن گذاشته شده بود و آرم اتحاد جای نشان خانوادگی را در مقابلش گرفته بود.

فضای خانه آرام بود و با وجود آفتاب بیرون، خانه نیمه تاریک بود. سه جادوگر اصیل زاده به آرامی در جای خود نشسته و سرشان را با احترام پایین نگاه داشته، کلمات باستانی گره خورده با جادویی ممنوعه را به لب می راندند؛ کلماتی آنقدر سنگین که تاریکی نسبی خانه را می توان به آنها مربوط دانست. مدت نامعلومی از ورد خواندن آنها می گذشت اما بالاخره سکوت حقیقی لحظاتی حکمفرما شد، سکوتی که تقریبا بلافاصله شکسته شد:
-"آکسفورد و برایتون تحت پوشش طلسم قررار گرفتند. اگر همینطور پیشرفت کنیم تا فردا ساوت همپتون و کمبریدج هم از حقیقت مصون نخواهند ماند."

-"برادرانمان در آکسفورد آماده افشای حقیقت هستند آقای بلک؟"

مردی که نام خانوادگی بلک را یدک می کشید سری به تایید تکان داد:
-"قبل از اینکه جمله آقای سایکس تمام شود دستور افشاگری را دادم خانم کرو."

کرو و سایکس همزمان از جا بلند شدند و خانم کرو اعلام کرد:
-"تا بازگشت برادران ارشدمان استراحت می کنیم. اقدامات بعدی با حضور کل میز گرد تصمیم گیری خواهد شد."



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۸

الکسیا والکین بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۸ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۲ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
از راه دور اومدم...چه پر امید‌ اومدم...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
- جناب وزیر،باید درباره ی وضعیت واردات مواد اولیه معجون های جادویی خبری رو به اطلاعتون برسونم.خیلی از فروشنده های انگلیسی از سراسر کشور اعتراض کردن به اینکه حدودا ۶۰ درصد خریدار ها کالا هارو مرجوع کردن.

وزیر عینکش را جا به جا کرد و زیر چشمی نگاهی به وزیر تجارت انداخت که در طرف دیگر سالن نشسته بود و با لحن سرزنش آمیزی گفت:

- مشخصا مسئول این کار آقای...

حرف وزیر با باز شدن ناگهانی در و دویدن یک کارآگاه  مضطرب و آشفته به راهروی ورودی در دهانش خشکید.

- جناب وزیر!..جناب وزیر!..یه فاجعه!...یه فاجعه بزرگ!

حضار از این ورود ناگهانی و بدون هماهنگی وسط جلسه ی رسمی مات و مبهوت مانده بودند.وزیر با نگرانی پرسید:

چی شده جرالد؟

مرد آورور ایستاد و‌ نفس نفس زنان ادامه داد:
اژدهای شاخدار رومانیایی...یکی اونو آزاد کرده!

خیلی زود پچ پچ سنگینی سالن را پر کرد.وزیر چکشش را بر میز کوفت.

- لطفا سکوت‌ کنید!...جرالد..مگه کارگاه ها و محافظین اقدامات لازم رو انجام نداد؟

- چرا جناب وزیر ولی یه مشکل وحشتناک وجود داره!

- چی شده؟

- طلسم های فراموشی رو مشنگ ها کار نمیکنه قربان!

ناگهان گویی موجی از یخ نامرئی سالن را منجمد کرد.وزیر که رنگی به صورتش نمانده بود به آرامی و بریده بریده پرسید:
چی داری میگی...چطور ممکنه!؟

کاراگاه با تشویش پاسخ داد:
نمیدونم قربان!...ولی اونطور که از شواهد معلومه هیچ چیز تصادفی نیست.این کار کار یک شخصه قربان!

وزیر سکوت کرد.به زودی دوباره پچ پچی ناشی از ناباوری و ترس در فضا حاکم شد.
وزیر پس از سکوتی طولانی چکش را برای اعلام سکوت به میز کوفت و فریاد زد:
از امروز در دنیای جادوگری به طور رسمی حکومت نظامی اعلام میشه!

****
روزنامه گمانه زن:

 
حکومت نظامی به طور رسمی در دنیای جادوگری


به گفته ی وزیر سحر و جادو،از تاریخ سوم می در دنیای جادوگری به طور رسمی حکومت نظامی اعلام میشود.تمامی واردات،صادرات و هرگونه ارتباط با جهان مشنگ ها ممنوع اعلام شده و تنها کاراگاه ها و محافظین دارای مجوز مستقیم از وزیر حق خروج از دنیای جادوگری را دارند و با متخلفان برخورد جدی صورت میگردد.
اما این اتفاق طبیعتا پیامد هایی را برای مردم دنیای جادوگری به دنبال داشته است و موجی از شکاکیت و نگرانی را بر جهان ما حاکم کرده است.
اما به راستی چه اتفاقی افتاده است؟...
شواهد حاکی از آن است که یک خائن بزرگ قصد تخریب روابط بین دو جهان را دارد.
اما او کیست؟کسی هنوز نمیداند!


روزنامه دِیلی پرافت:

خائن:بیگانه یا خودی؟

به راستی چه ماجرایی پشت پرده ی این افشاگری ناگهانی و پر آشوب است؟آیا به راستی خائنی در کار است یا این فقط یک شگرد گمراه کننده از سیستم وزارت جادوگری برای یک سری تغییرات بزرگ است؟
مافلدا هاپکرک معاون بخش استفاده ی نادرست از جادو در وزارتخانه ی سحر و جادو میگوید:
در طی ۴۸ ساعت اخیر هیچگونه مورد استفاده ی نادرست از جادو در بیرون از جهان جادوگری به دستمان نرسیده است.اگر عامل اتفاق اخیر یک شخص باشد باید بگوییم این شخص جادوگری قدرتمند و عاملی تهدید کننده برای جامعه است و باید جلویش را گرفت.
وی با آنکه وجود شخص یا اشخاص خاصی برای این اتفاق را کم احتمال میداند.می افزاید:
اما مشابه این اتفاق به نحو بسیار جزئی حدودا ۷ سال پیش اتفاق افتاد.گروهی از جادوگران جوان با شعار بلند پروازانه و احمقانه برتری نژاد اصیل در حال تشکیل حذبی برای شکستن مرز بین جهان ها و حکومت جادو بر کل جهان بودند که البته جلویشان را گرفتیم و‌سرکوبشان کردیم...


ویرایش شده توسط الکسیا والکین بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۶ ۲۲:۳۱:۴۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.