بلاتریکس چپ چپ به تمامی مرگخواران نگاه کرد.
پرت کردن حواس او، یکی از مهم ترین کارهایی بود که مرگخواران نمیتوانستند انجام دهند.
بلاتریکس به با دست محکم به پیشانیاش کوبید و سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند.
-دستای همه جلو، میخوام چکشون کنم.
-دست دست، دستا جلو!
-کروشیو.
بلاتریکس مرگخوار مذکور را با برد چندهزار کیلومتر به افق پرتاب کرد.
شاید بقیه مرگخوارها از دست زدن دست بکشند... که کشیدند!
مرگخواران با ترس و لرز دستانشان را به سمت جلو دراز کردند.
-بلا اگه واسه من دراومد نمیزنی؟
-لازم باشه چرا که نه.
-بلا!
بلاتریکس به ربکا نگاه کرد.
آن همه مظلومیت در ربکا، یعنی ریگی به کفش اوست.
بلاتریکس جلوتر آمد، ربکا بیشتر لرزید. بلاتریکس جلوتر آمد، ربکا بیشتر لرزید. بلاتریکس جلوتر آمد...
-بابا الان زلزله میاد! یه دیقه آستینشو بزن بالا دیگه! فیلم هندی بازی میکنه!
-رودولف؟
-ها؟ چشم.
بلاتریکس وقتی آستین ربکا را بالا زد، با دیدن دست خالی او، اخم کرد.
ربکا هرگز از اخم کردن بلاتریکس و لرد خوشش نمیآمد!
-که اینطور... هوم...
-بلا؟
بلــــــــــــــــــــا!
بلاتریکس آنقدر محکم دستان ربکا را کند که فریاد ربکا تا سیاره سیرازو رفت!
بعد دستان هری را کند و آن را جابه جا کرد.
-دستم... درد میکنه.
-اون دیگه مشکل خودته. الان باید به محفلیها برسیم که...
و چپ چپ به محفلیها نگاه کرد.
انگار نباید آنها آنجا میبودند!