هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
#9

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
سرش را پایین انداخته بود و از میان میدان اصلی شهر، که اکنون برای انتخابات وزارت سحر و جادو در آن غوغایی به پا شده بود، می‌گذشت.
امروز، روز آخر ثبت‌نام کاندیداها بود و به‌زودی انتخابات مردمی برای وزیر سحر و جادوی سال پیشِ ‎رو انجام می‌گرفت.
تام، همانطور که چوبدستی‌اش را از گرده ی نخودچی هایی که بانو مروپ در جیب کتش گذاشته بود می‌تکاند، تصمیم گرفت تا سری به کاندیداهای مختلف بزند.
پس، شروع به گشتن درمیان مردم کرد.

البته، نیازی به گشتن و توجه زیادی نبود. زیرا پسر مو بور و کک‌مکی ای که بر روی کامیونی ایستاده بود و در حال نطق کردن بود، نگاه و توجه هر رهگذری را می‌ربایید.
پسر طوری با آب و تاب و هیجان سخنرانی می‌کرد که پنداری زندگی‌اش وابسته به این حرف هاست.
تام تصمیم گرفت به او نزدیک‌تر شود تا بتواند مقداری از صحبت های او را بشوند.
آرام آرام راهش را از میان جمعیت باز می‌کرد و سعی می‌کرد تا حد ممکن با آنها برخورد نداشته باشد؛ زیرا بعد از اتفاقی که اخیراً در خانه‌ی ریدل‌ها برایش افتاده بود، هر برخورد فیزیکی با یک رهگذر می‌توانست منجر به کنده شدن یکی از اعضایش شود و اگر نظر من را بخواهید... این چیزی نیست که شخصی به دنبالش باشد یا بپسندد!

بالاخره بعد از تلاش‌های بسیار و گذر از میان طرفداران زردپوشِ کاندیدا، توانست به فاصله ی مناسبی از او برسد.

- امروز. من، زاخاریاس اسمیت برای پیشرفت شهر و کشورم، و برای گرفتن حق پایمال شده ی جادوآموزان هافلپافی، که همیشه در تاریخ نادیده گرفته شدند پای این برگه هارو امضا می‌کنم و کاندیداتوری خودم رو اعلام می‌کنم. مردم بدونید! اینا همونائین که تموم تلاش های من رو نادیده گرفتن! همونائین که با وجود این همه شایستگی در من، دهداری هاگزمید رو به مروپ گانت و شهرداری لندن رو به یک پیرمرد نه چندان سالم دادن! ولی من اینجا...

نیازی به شنیدن مقدار بیشتری از ماجرا نبود. همین چند جمله ی ابتدایی زاخاریاس برای اینکه تام را به یاد خاطره‌ای نه چندان دور بیندازد کافی بود.

"فلش‌بک - سال قبل، انتخابات وزارت"

تام تازه به شهر لندن مهاجرت کرده بود و چندان با آنجا آشنایی نداشت.
تنها شغلی که بلد بود نقاشی بود و با کشیدن طرح‌هایی بر روی کاغذ سعی می‌کرد تا پولی برای زنده ماندن در بیاورد. همیشه جادو کارساز بود، اما بحث هنر که پیش می‌آمد فقط یک‌جادو می‌توانست کاری کند و آن، جادوی ذهن هنرمندان بود.
در بدو ورود، یکی از دوستانش در هاگوارتز، کریس چمبرز برای بدرقه به دنبالش آمده بود و او را در اٌمورش در شهر کمک می‌کرد تا زمانی که توانست مستقل شود.

تام، برای کشیدن پل معروف لندن به همراه بوم و رنگ‌هایش به سمت مرکز شهر می‌رفت که از دور هیاهویی شنید. عده‌ای کثیر در یک میدان گردِ هم آمده بودند و با شور و شوقی بالا به بحث و جدل می‌پرداختند. این صحنه برای تام جذاب و کنجکاوکننده بود، پس تصمیم گرفت نزدیک‌تر برود تا موضوع را بفهمد.

قدم قدم نزدیک‌تر میشد.

بالاخره به فاصله ی چند قدیمی یکی از طرفین بحث رسید و از چیزی که می‌دید... شوکه شد!
کریس، دوست قدیمی‌اش با کلاهی مزین به نشان وزارت سحر و جادو بر سر به بالای تریبونی رفته بود و به صحبت درباره جامعه، آینده و برنامه‌هایش می‌پرداخت.
تام، زیاد از سیاست نمی‌دانست و علاقه‌ای هم نداشت. اما با دیدن ستادِ بی‌روح و نه چندان زیبای کریس، فکری برای جبران زحماتش به سرش زد.

صبر کرد تا سخنرانی‌اش به پایان برسد.

"چند دقیقه بعد"

کریس، به نطقش پایان داد و از روی تریبون پایین آمد و در حالی که با دست موهای طلایی‌اش را حالت می‌داد به سمت ستاد به راه افتاد. تام هم با دیدن او به دنبالش رفت تا بالاخره با یک‌دیگر تنها شدند.
- کریس!

کریس سرش را برگرداند و از دیدن تام شگفت زده شد.
- ت... ت... تام؟ اینجایی؟! فکر می‌کردم تا الان از شهر بیرون زده باشی.

تام خجالت زده دستی بر پشت سرش کشید.
- راستش... پولم برای گرفتن جایی خارج یا داخل لندن کافی نبود. تصمیم گرفتم فعلا تو همون خونه ی خودم بمونم.

بعد، پنداری که چیزی ر به خاطر آورده باشد با هیجان صحبتش را ادامه داد.
- دیدم که کاندید وزارت شدی. خیلی خوشحال شدم پسر! کمکی هست که از دست من بر بیاد؟

کریس آرام دستی بر چانه‌اش کشید و در حالی که کرواتش را سبک می‌کرد سرش را بالا آورد.
- حقیقتش آره. یادمه نقاشی می‌کردی. اگه لطف کنی... برای ستاد یه چندتا پوستر و نماد نیاز دارم.

تام با خوشحالی سرش را تکان داد.
- معلومه رفیق! حتماً می‌کنم.

و بعد به سمت محل سخنرانی برگشت تا بوم و رنگ‌هایش را بردارد...

"سه ماه بعد"

آفتاب با تندی چشمان نیمه‌خوابش را قلقلک می‌داد. شب قبل را تا سپیده‌دم با سایر اعضای کابینه به بحث و تبادل نظر درباره ی برنامه های پیشِ‌رو پرداخته بودند.
گرچه تام چیزی از صحبت هایشان نمی‌فهمید، اما همیشه در جلسات شرکت می‌کرد و سعی می‌کرد جایی که احساس مفید بودن می‌کند کمک کند.
هنوز کامل چشمانش را باز نکرده بود که دستش تکانش داد.

- تام! تام! پاشدن کن!

سریعاً سرش را چرخاند و با دیدن رابستن بالای سرش شوکه شد. چهره ی رابستن نگران اما در عین حال متفکر می‌نمود.
تام در حالی که با دستی پتو را از رویش کنار میزد و با دستی دیگر چشم‌های سرخش را می‌مالید از رابستن پرسید:
- چی‌شده؟ چرا الآن سراغم اومدی؟ زود نیست؟

راب در حالی که سعی می‌کرد از عصبانیت داد نزند به تام زل زد.
- زود؟! ساعت 4 بعد از ظهر بودن میشه! از صبح هم کریس پیداش بودن نیست.

با جمله ی آخر، ناخودآگاه چشمان تام باز شد.
- یعنی چی که نیست؟ مگه میشه؟ دیشب که اینجا بود.
- دونستن نمیشم. خودت بیا پایین دیدن کن.

تام از جا پرید و به مانند دکمه‌ای که از جای خود روی لباس تنگ یک مرد میان‌سال و چاق، که درحال خوردن فیله ی سوخاری باشد در رفته باشد، به سرعت خودش را به طبقه پایین رساند.
در طبقه ی همکف، کابینه ی وزارت همه دورهم جمع شده بودند اما جای وزیر خالی بود. یک‌جای کار می‌لنگید.

- میشه توضیح بدین چه خبره؟ اینم که توی حرف زدن خودش مونده، توضیح دادن پیش‌کش.

منظور تام از "این" رابستن بود.
از زیر چشم دید که او بعد از این جمله اندکی در خود جمع شد. شاید اگر در حالت عادی بود، تام از حرفش شرمنده میشد و به عذرخواهی‌ از رابستن می‌پرداخت و تلاش می‌کرد تا از دلش در بیاورد.
اما هیچ چیزِ این شرایط عادی نبود!
همیشه اولین نفری که در ساختمان وزارت بیدار میشد و با زنگش همه را از خواب می‌پراند کریس بود. ولی حالا انگار که مورچه ای باشد در دشت فیل‌ها، غیبش زده بود.

- توضیح؟ توضیح نمی‌خواد. می‌تونی حرفاشو اونجا بخونی.

گابریل این را گفت و با دست به کاغذ مچاله‌ای که کنار گلدان قرار داشت اشاره کرد.
تام که حالا با دیدن حال و احوال دوستانش آرام‌تر رفتار می‌کرد، تکیه‌اش را از نرده برداشت و در چند لحظه به بالای سر تکه‌کاغذ رسیده بود.

کابینه ی وزارت،
سلام.
این نامه آخرین نامه و دستوریه که از من خواهید گرفت.
دلایلم برای خودمه، اما همین‌قدر بدونید که دیگه قصد ادامه ندارم.

کریس چمبرز،
وزیر سحر و جادو.


تام باز هم نامه را خواند. دوباره چشمانش را درمیان کلمات به مانند بالرینی در میان یک سالن بزرگ به چرخش در آورد.
هیچ چیزِ نامه شک‌برانگیز نبود. دست‌خط همان دست‌خط بود و امضای همیشگی وزیر چمبرز پای آن جاخوش کرده بود.

رو به کابینه برگشت.
ناگهان مرلین از خشم دشنامی بر لب آورده و عصایش را به سمت پنجره پرت کرد؛ عصا به سادگی از سد شیشه ی نه چندان مستحکم گذشت و به خیابان پرت شد.
و مروپ... آن‌قدر خسته بود که دیگر میوه‌های ریخته بر زمینش هم نظرش را جلب نمی‌کردند.
دوران سختی بود...

نقل قول:
روزهای بی‌وزیر سپری می‌شوند و مردم مطالبات خود را دارند.
بیت مدیریتی زوپس معاون وزیر اسبق، گابریل دلاکور را بر تخت وزارت نشانده است،
اما مردم می‌خواهند تا خودشان وزیر تعیین کنند.
اوضاع بریتانیای کبیر...


"زمان حال"

قطره قطره پایین ردایش خیس میشد.
انگار... انگار باران آمده بود. سرش را بلند کرد تا آسمان را ببیند که لکه های سرخ روی ردایش خودنمایی‌شان را آغاز کردند.
آفتاب سوزناک می‌تابید و تام که سرش پایین بود، دچار خونریزی از بینی شده بود.
از جایش بلند شد و همانطور که به سمت خانه‌ی ریدل‌ها می‌رفت تا ردایش را عوض کند، تصمیم گرفت حتی اگر کاندیدا شدن خودش راهِ چاره باشد نگذارد زاخاریاس وزیر شود و کریس چمبرزی دیگر اتفاق بیفتد.
شاید اشتباه می‌کرد. شاید شباهتشان صرفا یک تصادف بود.
اما به هر دلیلی که بود، چیزی که اکنون جامعه نیاز نداشت؛ وحشت دوباره‌ی بی‌وزیر شدن بود.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۳ ۲۱:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۴ ۷:۳۹:۴۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۴ ۷:۴۰:۱۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۹
#8

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
چند روزی بود مگان خیلی مشکوک رفتار می کرد.توی تالار همه ش حواسش به بقیه بود.همه ش از توی سایه ها حرکت می کرد به صورتی که تقریبا هیچ کس متوجه کار هاش نمی شد.حتی بریجیت،گابریل و کیتی هم نمی دونستن اون چی کار می کنه.روز ۳۱ اکتبر شب هالوین مگان به صورت مخفیانه از سالن عمومی خارج شد.
🌸🌸🌸🌸🌸
توی حیاط:
مگان در حالی که به ارامی به پشت فواره داخل حیاط می رفت.به ارامی دست هایش را به داخل روپوش مدرسه اش کرد و یک چیز بسیار درخشان را بیرون اورد.یک زمان برگردان بود.ان را هفته قبل در خوابگاه اسلایترین داخل بالشتش پیدا کرده بود.مگان زمان برگردان را به گردن خودش انداخت.او زمان را برای ۳۱ اکتبر سال ۱۹۹۱ تنظیم کرد.ناگهان همه چیز چرخید.مگان سرش گیج می رفت ولی تلاش خودش را کرد تا تعادلش را از دست ندهد.ناگهان همه چیز مثل اول شد.توی سال ۱۹۹۱بود.وارد سرسرای هاگوارتز شد و دید درست همون طور که قبلاً بوده.متوجه شد هنوز پروفسور خبر ازاد شدن غول رو نداده به همین دلیل به سرعت به سمت دستشویی دختر ها رفت.دید هرمیون داره گریه می کنه.مگان به سرعت به طرف هرمیون رفت.

-سریع باش.تا اونجایی که می تونی تند بدو و از دستشویی دور شو
-چرا باید به توی اسلایترینی گوش کنم؟
-سریع باش.فقط بدو
هرمیون هم با بی میلی سریع از دستشویی دور شد.که غول از راه رسید.غول نعره ای سر داد و به سمت مگان رفت.
- اینسندیو،فلیپندو،وینگاردین لیویوسا،ریکتوسمپرا
غول شروع به اتیش گرفتن کرد و بعد به زمین خورد.بعد از اون چماقش به سرش خورد و به خاطر قلقلک به پشت رفت و به دیوار برخورد و دیوار نابود شد و به پشت داخل دریاچه افتاد.
مگان به خودش گفت:می دونم از پس بقیه ش بر میای پاتر.
به سرعت بدون اینکه پروفسور ها متوجه مگان بشن به کنار فواره رفت و زمان رو روی ۳۱ اکتبر ۱۹۹۶ تنظیم کرد. وقتی چشم هایش رو باز کرد داخل حیاط هاگوارتز بود.به سرعت به سمت سالن عمومی دوید.وقتی وارد سالن شد بریجیت،کتی و گابریل منتظرش بودم.با نفس نفس گفت:نترسین دخترا.خوبم اتفاقی برام نیوفتاد.ففط یه چیز کوچیک رو درست کردم.
-دختر تو کجا بودی؟
-دیگه داشتیم نگرانت می شدیم
-دیگه هیچ وقت این کار رو نکن
-من فقط رفته بودم توی اتاقم مشق معجون هام رو نوشتم همین.باشه قول می دم دیگه هیچ وقت نگرانتون نکنم
بعد گابریل،بریجیت و کیتی رو بغل کرد.


Im not just a witch that was put in slytherin. They were always jelous to me but the know im better that them. Im the future of slytherin

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۹
#7

rain2020


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۱۳ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
خب کار کردن با زمان برگردون اگه درست بلد باشی زیاد مشکلی درست نمیکنه
مثل کاری که من کردم
قضیه از اینجا شروع شد:
من،ینی کیتی رایکنولز،و دو تا از بهترین دوستام : سوفیا کلرک و جسیکا رابینسون . داشتیم تو حیاط هاگواتز قدم میزدیم و میخندیدیم
که یهو لوسی کاراسو اومد و راهمونو بست
خب لوسی زیاد از من خوشش نمیاد ینی نمیدونم چرا ولی خب دیگه البته شاید حسودیش میشه اما هر چی که هست از من خوشش نمیاد
برگردیم سر داستان
لوسی راهمونو بست و یقیمو محکم گرفت و منو چسبوند به دیوار
چوبدستیش رو زیر گردنم گذاشت و گفت:" منتظر تلافی کاری که با من کردی باش"
گفتم: درباره چی حرف میزنی؟
-نمیدونی؟!! درباره برگه امتحانم حرف میزنم که پارش کردی!!!
- لوسی این حرف از کجا دراومد؟ من برا چی باید برگه امتحانتو پاره کنم؟
- نمیدونم ولی گوشوارت روی تیکه های برگه امتحان من افتاده بود
دستشو جلو اورد و گوشوارم رو نشون داد.
گوشمو لمس کردم تا ببینم گوشوارم هست یا نه . که دیدم نبود
- لوسی، من نمیدونم کی اینکارو کرده. ولی کار من نبود
- مدارک که اینو نشون میده. خوب میدونی که امتحان اخر ترم بود و خیلی خیلی خیلیم مهم بود.یه جوری باید حلش کنی وگرنه نابودت میکنم! میدونی که چه کارایی ازم بر میاد مگه نه مثل کاری که با جنی پیرسون کردم.
لوسی با جنی از اول مشکل داشت ولی جنی بیشتر .جنی یه روز چوبدستی لوسی رو شکست و خب ...
لوسی بدجوری از کوره در رفت.به جنی یه تهمتی زد و بعد...
جنی از مدرسه اخراج شد.برای همیشه.
- ولی...
- حرف اخرمو زدم
باید یه کاری میکردم وگرنه حتما یه بلایی سرم میورد
چون رو امتحاناش خیلی خیلی حساسه.
کل شبو فکر کردم.
باید یجوری میفهمیدم کی اونکارو کرده
از دوستام کمک گرفتم
جسیکا گفت:باید یجوری بفهمیم کی برات پاپوش درست کرده
سوفیا: اره ولی ما توی اون زمان اونجا نبودیم . چطوری بفهمیم؟
گفتم: خودشه!!
- چی خودشه؟
- ما توی اون زمان اونجا نبودیم .پس ، باید یه کاری کنیم که توی اون زمان تو کلاس باشیم مثلا میتونیم از یه...
- زمان برگردون؟
- دقیقا
- کیتی این کار خطرناکه. اگه یه چیز تغییر کنه ممکنه موجب تغییر همه چیز بشه
- اما تنها شانسیه که دارم
- خودت میدونی
- کجا باید یدونه پیدا کنم؟
- دفتر مک گونگال؟
- شاید
-خب صبر کنید...
جسیکا رفت و شنل نامرعی کننده اش رو اورد.
- بزنید بر یم
رفتیم دفتر مک گونگال. همه جارو خوب گشتیم تا اخ سر سوفیا یه زمان برگردون رولای یه کتاب قدیمی پیدا کرد
- خودشه
- چند بار باید بچرخونمش؟
- فکر کنم چهر بار کافی باشه
زمان برگردون رو چهار بار چرخوندم و یدفه دم در کلاس ظاهر شدم
خودمو دیدم که داشتم برگه امتحانمو تحویل میدادم
سریع مخفی شدم که یه وقت کسی منو نبینه
خودمو دیدم که با دوستام از در کلاس اومدیم بیرون و رفتیم تو راهرو
یه دفه دیدم گوشوارم افتاد زمین
یکی دو دقیقه بع یه نفر اومد و گوشوارمو برداشت
سارا ماریاتنی بود!
گوشوارمو برداشتو رفت تو کلاس
اروم از لای در نگاه کردم
دیدم داره برگه های امتحان لوسی رو پاره میکنه
باید یه کاری میکردم ولی نمیشد
در نهایت وقتی کار سارا تموم شد گوشوارمو گذداشت لای اون همه تیکه کاغذ
وقتی داشت از در کلاس میومد بیرون مخفی شدم
وقتی داشت رد میشد چوب دستیشو توی جیب پشت رداش دیدم.
یه فکری به ذهنم رسید
اروم پشت سرش حرکت کردم و حواسم بود که منو نبینه.
چوب دستیشو خیلی یواش برداشتم
و بدو بدو رفتم تو کلاس
گوشوارمو برداشتم و به جاش چوبدستی رو گذاشتم.
یه دفه از زمان برگردون یه هشدار اومد
وقتم داشت تموم میشد
اما کارمو انجام دادم
یه دفه به زمان حال برگشتم.
دیدم جسیکا و سوفیا نشستن و منتظر من بودن
- انجامش دادی؟
- حله. مشکلی پیش نمیاد
و واقعا هم مشکلی پیش نیومد.


!!don't let muggles get you down


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۹
#6

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
نقل قول:
امروز تراورز از اعضای کابینه خود رونمایی کرد. به طور عجیبی هیچ عضو محفلی در کابینه او دیده نمیشود.


زاخاریاس ادامه روزنمامه را نخواند. میدانست که بعد از آن چه میگویند. زاخاریاس اسمیت، کاندیدای هافلپافی گفته بود موفقیت محفل در گرو حمایت از تراورز است! نمی دانست چگونه گندی را که زده جمع کند. چه در دولت نظافت و تقارن و چه در دولت آسلامی حق محفل ضایع شده بود. همه هم بخاطر حمایت او از تراورز. روزنامه را در سطل آشغال انداخت و وارد پایگاه بسیچ هاگوارتز شد. صدای مودی را شنید که میگفت:
-برادران و خواهران عزیز. اول ردا های مبارزه با زوپسیسمتونو بپوشید. امروز قراره با زمان برگردان پایگاه به برهه ای از تاریخ بریم تا جلوی اتفاقی که قراره دوباره تکرار بشه رو بگیریم. لطفا هول نکنید. همتون یه دور میتونین برین عقب. فقط حواستون باشه زمان برگردان یه ذره مشکل داره. اگه ناخن یا ابروتون جا موند تقصیر ما نیست.

اول از همه شیلا با زمان برگردان سفر کرد. بعد از دو دقیقه ناگهان دید که ماسکش برداشته شده و همه کنار هم ایستاده اند. شیلا که در آمد مودی گفت:
-اونی که تو آزمایشگاه ووهان یادش رفت ویروسو داخل یخچال بزاره رو نیش زدی؟ درود بر تو!

بعد از دانش آموز بعدی نوبت زاخاریاس شد. زمان برگردان را دور خودش انداخت و به اندازه ای چرخاند که به 4 روز پیش برگردد.

چهار روز پیش


پایگاه بسیج هاگوارتز خالی بود و راهرو ها از آن هم خالی تر. ساعت 5 بعد از ظهر بود و زاخاریاس 1 ساعت دیگر در مصاحبه با پیام امروز حمایتش از تراورز را اعلام می کرد. به سرعت از هاگوارتز بیرون زد و خود را در جن خانه هاگزمید ظاهر کرد. جغدی سریع السیر انتخاب کرد و نامه ای به پای آن بست. در نامه نوشته شده بود.
نقل قول:
آقای اسمیت. من از آینده میام. تراورز هیچ محفلی در کابینش نزاشته لطفا بگین از رودولف لسترنج حمایت کنن.
یک ناشناس.


کوچه دیاگون

زاخاریاس رو به روی ریتا اسکیتر نشسته بود و آماده مصاحبه بود که ناگهان جغد سفیدی از پنجره روی بغل او افتاد و بعد از رساندن نامه سریع پر زد. وقتی زاخاریاس نامه را خواند، چهره اش مثل گچ سفید شد. آب گلویش را قورت داد و گفت:
-بنویس. دولت داس و چکش از تمامی حامیانش درخواست میکند که به رودولف لسترنج رای دهند که موفقیت محفل و هافلپاف و کلا جادوگران در گرو حمایت از اوست.

پایگاه بسیج هاگوارتز قبل از برگشتن به زمان حال

زاخاریاس منتظر این بود که با تشویق تمامی دانش آموزان پایگاه مواجه شود.چشمانش را بست و منتظر صدای تشویق شد.......
-جیییییییییغ.

زاخاریاس چشمانش را باز کرد و با گروهی از دانش اموزان دختر مواجه شد که رو به رویش ایستاده بودند. متوجه شد که آنجا کلاس آرایشگری بانوان است.
-یه پسر توی کلاسسسس. یه پسر توی کلاسسسس.

رودلوف با لگدی در را باز کرد و گفتک
-کی؟ کجاست؟ زاخاریاس؟ چطور جرئت کردی وارد هاگوارتز دختران بشی؟

هاگوارتز دختران؟ یعنی رودولف لسترنج هاگوارتز را به دختران تمام و کمال داده بود؟ پس هاگوارتز پسران کجا بود؟ اگر این هاگوارتز بود، وای به حال جا های دیگر. رودولف زاخاریاس ر از یقه اش بلند کرد و گفت:
-جات اونجاست کوچولو.

با دست به کلبه هاگرید اشاره کرد. یعنی کلبه هاگرید هاگوارتز پسران بود؟
-اما، اونجا کلبه هاگریده.
-برای اون جا نداشتیم فرستادیمش تو جنگل ممنوعه بخوابه.

سپس بدون هیچ اشاره زاخاریاس را با لگد به سمت کلبه پرتاب کرد. در راه او به کتک ها و فحش های جدیدی فکر میکرد که با دیدن او ساخته میشوند.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱:۲۷ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#5

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
تصویر کوچک شده



گابریل با نگاهی به اطراف، رداشو تا روی صورتش پایین آورد و سعی کرد تا جایی که می‌تونه از دید همه پنهون بشه. کاری که قرار بود بکنه خیلی مهم و حیاتی بود و مهم‌تر از همه این که نباید کسی می‌فهمید قصد انجامش رو داره‌... این کار باید کاملا سکرت می‌موند‌.

آروم و بی‌صدا به طرف پشت خونه‌ی ریدل رفت و چیزی که توی دستش بود رو محکم‌تر فشرد. برای زودتر انجام دادن کاری که توی ذهنش بود آروم و قرار نداشت. باید هر چه سریع‌تر تمومش می‌کرد... باید!

پشت خونه ریدل‌ها فضای خوبی برای استفاده از وسلیهء توی دستش بود. پس کمی جلوتر رفت و مشتش رو باز کرد. یه زمان برگردان طلایی و قشنگ میون انگشتاش محصور شده بود.

نفس عمیقی کشید و چشم‌هاشو بست؛ به یاد آورد اون روز کِی بود و اونجا کجا. کمی بعد دوباره چشم‌هاشو باز کرد و زمان برگردان رو دو دور چرخوند.

همه چیز شروع به چرخش کرد. دردی توی معده‌ش پیچید اما سعی کرد خودشو کنترل کنه. کمی ثانیه ‌ها کش اومدن و در نهایت، همه‌چیز مرتب و منظم شد و چرخش‌هل، از حرکت ایستادن.
هنوز هم درد می‌کشید اما هدف والایی که داشت، باعث می‌شد سختی‌های توی راه فراموشش بشن. با فکر کردن به کاری که برای انجامش الان اونجا بود قلبش با عشق تپید و با چشم‌های ستاره‌پرت‌کن، به‌طرف ویلایی که دو روز قبل با اربابش و بقیه‌ی مرگخواران اومده بودن دوید.
- آلوهومورا!

ویلا هنوز تمیز و مرتب بود؛ انگار بعد از اونها کسی سری به اونجا نزده‌بود. نفس عمیق و شادی کشید و بعد به تندی به طرف پله‌ها رفت. پله‌ها رو یکی یکی گذروند و سپس، به طبقه بالا رسید و جلوی یکی از اتاق ها ایستاد.

دوباره چند نفس عمیقی کشید. در اتاق رو به آرومی باز کرد. به یاد دو روز پیش افتاد که همینجا ایستاده بود افتاد و سعی کرد به یاد بیاره که چطور لرد سیاه صداش زد و از جلوی آینه بلند شد و نذاشت... نذاشت که...
دیگه درنگ کردن جایز نبود. موهاش رو پشت سرش بست و جلوی آینه ایستاد.
- الان دیگه تموم می‌شه... الان دیگه تموم می‌شه!

گابریل لبخند شاد و پر از انرژی‌ای زد و در کیف کوچکش رو باز کرد.
- الان تمومت می‌کنم، همین الان!

و با دستمال ِ مرطوبش، محکم روی لکه‌ی روی آینه کشید و پاکش کرد.


گب دراکولا!


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
#4

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
بسم تعالی

-آندریا کگورت هستم سه ماه از اخرین باری که از اون زمان برگردان کذایی استفاده کردم میگذره و خب...یدقه وایسا ببینم این چرت و پرتا چیه من دارم بلقور میکنم؟! اصن اینجا کجاست؟! چرا من باید هردفعه که میخوابم یه جا دیگه بیدار شم؟

-ارام باش فرزندم، اینجا در پیشگاه عدل ما از گناه بیزاریم اما به گناهکاران عشق میورزیم و از خطاهایشان چشم پوشی می کنیم. باشد که به نیروی عشق روی بیاورند!

سرمو به سمت فرد خوش بین و رو اعصاب برگردوندم و اگه گفتین چی دیدم بهتون یه شکلات صد تومنی میدم، افرین کاملا اشتباهه البوسو دیدم با بیشترین لحن عصبی که میتونستم گفت:
-چی می گی پیری؟! عشق و عدل و چشم پوشی کیلو چنده ... اصن کدوم شیر پاک خورده ای گفته من فرزند توعم؟!!!

-اع!!! بی احترامی به استاد؟! ولم کنین میخوام برم اکسپلیورموسش کنمممم!!!

با بی تفاوتی به هری که الکی مثلا تقلی می کرد از دست های نامرئی خودش رو ازاد کنه نگاه کردم، پس راست میگن کسایی که یبار ارباب رو دیدن کلا فاز و نولشون قاطی میشه. البوس با لحن اروم و طبق معمول کشدار گفت:
-هری پسرم اروم باش انقدر به خودت فشار نیار باز زخمت درد میگیره یه دردسر دیگه درست می کنی...آندریا دخترم راحت باش و اعتراف کن.

-چیرو اعتراف کنم؟

-سعی نکن مخفیش کنی، ما از همه چیز با خبریم و خواهان صلاح تو هستیم...بگو و این بار سنگین رو از روی دوش خودت بردار.

-لا اله الله...خو به چی اعتراف کنم من؟ بار چی؟ کشک چی؟

هری با افکت مامورای گشت ارشادی گفت:
-وقتی استاد بهت میگه اعتراف کن یعنی اعتراف کن ... خودتو به اون راه نزن از ما که نمیتونی فرار کنی!

چشممو یبار چرخوندم و گفتم:
-اسیری شدیم این وقت روز...برادر من شما بگین به من چی میخواین بعد فیوز بپرونین بیاین پاچه بگیرین...

-فرزندم از تو میخواهیم با توسل به عشق و راستگویی با ما ز اسرار دلت سخن بگویی...ایا تو سه ماه پیش زمان برگردان را از دفتر ما کش رفته ای؟

لبمو گاز گرفتمو تو دلم به خودم فحش دادم ... میدونستم بالاخره گندش در میاد، سعی کردم با یه لبخند سر و تهشو هم بیارم:
-خب...میدونید...ههه...اون فقط یه شوخی بود بعدشم میخواستم بیام بهتون پسش بدم...هههه

-فرزندم از تو خواستیم که راستگو باشی...با تو کاری نداریم فقط میخواهیم شرح اینکه با زمان برگردان ما چه کردی را باز زبان خوش بشنویم.

عرق سرد روی پیشونیم نشست اگه واقعا بفهمه باهاش چه کار بی عشق و محفل بدوری کردم سر به تنم نمیزاره...اولین بهانه ای که به فکرم اومد رو گفتم:
-میخواستم با استفاده ازش به بچگیم برگردم. اونموقع که مادر و پدرم توی جنگل ولم کردن...میخواستم ببینم اونا کی بودن.

و سرم رو پایین انداختم، خودمم از این فکری که کردم تعجب کرده بودم. دامبل با لبخند محوی که روی صورتش نقش بسته بود با لحن عاقل اندر سفیهانه ای گفت:
-ولی مقصود والاتری داشتی...میشه از چشمات خوند.

خندم گرفت. پس انقدر که میگنم زرنگ و فوق العاده نیست. با لحن بغض زده ساختگی ای گفتم:
-میخواستم منصرفشون کنم، میخواستم کاری کنم که نگهم دارن. دلم براشون تنگ شده بود...دیگه نمیتونستم پسوند اجباری یتیمی رو قبول کنم.

لبخند البوس عریض تر شد و گفت:
-پس چرا کاری نکردی؟

وای! برای اینجاش برنامه نریخته بودم. مکسم داشت طولانی شک برانگیز می شد، یدفعه مطالبی که درمورد زمان برگردان خونده بودمو یادم اومد نقل قول:
اگر با زمان برگردان سفر میکنید به یاد داشته باشید که اگر در گذشته تغییری ایجاد کنید گریبان گیر اینده هم میشود


-اگه پدر و مادر واقعیم منو بزرگ میکردن ... دیگه پرفسور مک گوناگالی نبود که ازم نگهداری کنه و نگرانم شه و ...
به اینجا که رسیدم واقعا اشکم در اومد...زدم رو دست نیل پاتریک هریس با این بازیم.

البوس از پشت عینک نیم دایره ایش نگاهم کرد و لبخند زد و گفت:
-درسته...درسته، تو کار درستی انجام دادی. کافیه نمیخوام بیشتر از این مزاحمت شم میتونی برگردی به تالارت.

از خوشحالی داشتم بال در میاوردم لبخند زدم و به سمط در حجوم بردم تا اینکه صدای پر طنینش لرزه ای به وجودم انداخت:
-امیدوارم اربابت هم ازش به خوبی استفاده کنه.

برای یه لحظه سر جام خشکم زد، مخم هنگ کرده بود...اون میدونست! از اول از همه چی خبر داشت...میدونست که زمان برگردان رو برای ارباب بردم. دیگه یه لحظه هم جایز نبود اونجا باشم در رو باز کردم و به سرعت نور خودم رو به جنگل ممنوعه رسوندم و راه خونه ریدل رو در پیش گرفتم...باید به ارباب میگفتم که اون فهمیده...


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۶:۰۴:۰۰
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۶:۱۱:۱۸


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۷
#3

چارلى ويزلى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
به نام خدا

چارلی ویزلی،سال 2018 میلادی

راستش این ماجرا چند روز پیش اتفاق افتاد و خیلی خاطره باحالی شد.گفتم برای شما هم تعریفش کنم بلکه کمی لذت ببرید.

درست پنج روز پیش بود که داشتم با اژدهای عزیز خودم(که اسمش نیکی هست) بازی می کردم که ناگهان یه چیزی از آسمون مستقیم اومد و خورد توی مغز من.وقتی حالم سرجاش اومد دیدم یه زمان برگردان باحال هست.از همون هایی که دوست داشتم.من همیشه دوست داشتم یه زمان برگردان داشته باشم تا بتونم با گذشتگان دیدار کنم و الآن یکی از همون هایی که سالها آرزوی من بود در دست من قرار داشت.تنها مشکلش این بود که بلد نبودم ازش استفاده کنم
یکم باهاش ور رفتم تا بالاخره فهمیدم که باید اون گیره کناریشو بچرخونم.خب من میخواستم به سه ساعت قبل برم.کمی محاسبه کردم و بعد حدود سیصد بار اونو چرخوندم و متاسفانه به دلیل زیاد چرخوندنش به هزار سال قبل رفتم
باورم نمی شد.البته درست در هاگوارتز ظاهر شدم.البته نه اون هاگوارتزی که الآن هست.بلکه هاگوارتز نیمه کاره.درسته من درست لحظه ساخت هاگوارتز ظاهر شدم و چهار جادوگر بزرگ رو دیدم که دارن اون جا کار میکنند.اسلیترین داشت آجر می اورد و گریفیندور هم داشت ملات رو درست می کرد و هافلپاف و ریونکلاو هم داشتند آجر ها رو می چیدند و خلاصه از این جور حرف ها.
بعد از یه مدت که اون جا بودم در نهایت تونستم دوباره زمان بر گردان رو به کار بندازم و به زمان خودمون برگردم.واسلام نامه تمام
چارلی ویزلی
استاد اژدها شناسی



پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۷
#2

كيگانوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۱ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۹:۳۱ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹
از به تو چه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 83
آفلاین
اول سلام.
من با نيزم داشتم تو جنگل حركت ميكردم كه چشمم خورد به يه زمان برگردان و يه جنازه!حتما زمان برگردان مال اون جنازه بوده.برش داشتم و از اونجا كه من صد ساله تو جنگل زندگي ميكنم ولي سنم از هجده به اين ور نميزنه و از همه جا بي خبر بودم و نميدونستم اون زمان برگردانه،برش داشتم و يه كم باهاش ور رفتم.به جون خودم فقط يه كم.بهويي شروع كرد قرقره وار چرخيدن و منو انداخت تو زماني كه نه اصلا نميدونستم كجاست و چيه.قبل از اينكه بهفمم كجام و هنوز گيج و منگ بودم يه عده سياه پوش كه ماسك هاي وحشتناكي هم داشتن دورمو گرفتن و به قصد گرفتن من به سمتم هجوم اوردن.خواستم چوب دستي مو دربيارم كه يه هو به فكرم زد از نيزه زئوسم استفاده كنم.چند تاشونو زدم ولي خيلي زياد بودن.يه هويي سرم گيج رفت و همون جا بي هوش شدم.وقتي چشمم رو باز كردم همون هايي كه بيهوشم كرده بودن ماسك هاي حال بهم زنشونو دراورده بودن.تازه دوزاريم افتاد و متوجه شدم اونا مرگ خواران!خوب من از اونا متنفر نبودم.وقتي ريگولوسو ميون اونا ديدم متوجه شدم قبل از اينه كه ريگولوس جان پيچو بدزده.با صدايي كه از ته چاه در مي امد گفتم:
-ريگولوس!
بلاخره ريگولوس متوجه من شد.جوري كه صدامو بشنوه گفتم:
-ريگولوس منم كيگانوس.داييت.
عالي بود.ريگولوس منو شناخته بود.
ريگولوس به زني كه كنارش بود چيزي گفت و اون به طرف من اومد.اون بلاتريكس بود.اشتباه نميديدم.ميخواستم فرياد بزنم اما گفتم شايدبهتر باشه صبر كنم.بلاتريكس نزديكم اومد و پرسيد:اگه تو كيگانوسي اسم بچه هاتو بگو.
با اطمينان گفتم:بلاتريكس و نارسيسيا و اندرومدا.
بلاتريكس فرياد زد:
-امكان نداره پدر!اين خودتي!
و دستو پاي منو ازاد كرد و منو از خانه ريدل ها برد بيرون.منم از تجربه قبليم استفاده كردم و بازم با ماشين زمان ور رفتم.
بله.بلاخره به زمان خودم برگشتم. هورا!!


اتش در پس شعله های سیاهی معنا پیدا میکند.


سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۷
#1

اسكورپيوس مالفوىold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۴۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
سلام به جادوگران و ساحره های عزیز تو این انجمن باید خاطرات سفر های زمانی که با زمان برگردان داشتین رو بنویسین. اگه مسخره بود دو هفته دیگه پاک میشه.
اولین مسافر زمانمون داره از راه میرسه حالا شایدم یکم دیر برسه ولی بالاخره میرسه.
راستی این تاپیک تک پستیه.
موفق باشید


اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...

بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

Only slytherin







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.