هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹

Diana86


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۵۹ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
از مازندران-آمل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره 13 کارگاه داستان نویسی

_ خب.این هم از شنل.
هری درحالی که شنل نامرئی کننده را میپوشید، نقشه غارتگر و فانوس رو برداشت و به سمت جغد دانی میرود.فردا تولد هاگرید است و هری میرود تا هدیه هاگرید را از چارلی تحویل بگیر.چارلی برادر رون است که در رومانی به نگهداری و پرورش اژدها میپردازد.

هری با خودش میگوید:
فردا همه چیز باید عالی باشه...
فردا همه چیز باید عالی باشه...
فردا همه چیز


صدای فلیچ میاید:
هممممم! تو هم صدایی شنیدی خانم نوریس؟!
_ میووو میوووو!

هری ساکت میشود.
و آرام آرام عقب میرود...
هوفففف
_ بلاخره رفت
خب بریم سرکارمون!


هری به طرف پنجره جغد دانی رفت و چارلی راسوار جارو درحالی که تخم اژدها در دست داشت دید!
_به به !درست به موقع!
_ زود باش هری بیا تخم رو بگیر.
_باشه.

هری گفت: میدونی چیه چارلی؟من خیلی برای فردا استرس دارم.باید همه چیز عالی باشه !
آخه چند ساله که کسی برای هاگرید تولد نگرفته...

چارلی گفت: اصلا نگران نباش.تخم اژدها رو بگیر و بزارش یه جای گرم و حواست باشه چون اژدهای توش خیلی شیطونی و ممکنه که حسابی سر و صدا درست کنه!
منم الان باید برم چون اجازه ندارم خیلی اینجا باشم.بدرود.
_بدرود


پاسخ:
سلام، به کارگاه داستان نویسی جادوگران خوش اومدی.
خلاقیت چیزیه که همیشه اینجا گوش‌زد می‌کنیم به کسایی که پست می‌زنن و پست تو این رو داشت و خیلی نکته ی خوبیه.
از نظر نگارشی و ظاهر پست، مشخصه که آشنایی با شکلی که باید باشه. اما یه نکته که بود درمورد یک‌دست بودنه. تو یه جاهایی از "فلانی گفت:" استفاده کردی و یه جاهایی اینتر و دَش (-).
توصیه‌م اینه برای یه دست شدن پستت همه‌ش رو از اینتر و - استفاده کنی تا ظاهر مرتب تری داشته باشه.
برای مثال این شکلی:

هری به طرف پنجره جغد دانی رفت و چارلی را سوار جارو درحالی که تخم اژدها در دست داشت دید!
- به به! درست به موقع!
- زود باش هری بیا تخم رو بگیر.
- باشه.

هری به سمت چارلی رفت.
- میدونی چیه چارلی؟من خیلی برای فردا استرس دارم.باید همه چیز عالی باشه! آخه چند ساله که کسی برای هاگرید تولد نگرفته...


همونطور که دیدی از لحاظ ظاهری این شکلی پست تمیز تری داریم.
نکته ی بعدی درمورد شکلک هاست. شکلک گذاشته شده تا حالت شخصیت هارو توصیف کنه و استفاده از اون توی توصیف غلطه. چرا؟ چون توصیف خودش به تنهایی باید از پس این کار بر بیاد.
اما در نهایت این ایرادات با ورود به ایفای نقش می‌تونه حل شه. سعی کن بخونی و نقد بگیری.
من هم بیشتر منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط Diana86 در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۱۹:۴۲:۵۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۱:۳۹:۲۰


*«:هر کسی سزاوار کمک باشه؛ کمکش میکنم:»* زندگی=لبخند=جادو


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹

هدر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
#12 تصویر 11
هری خسته از امتحان گیاه شناسی رفت توی اتاقش روی تخت افتاد و از پنجره ی کوچیک کنار تختش به بیرون زل زده بود و درحال فکر بود ک یهو با صدای سلامی از جا پرید :
-سلام هری .
+وای دابی منو ترسوندی نمیتونی قبل اومدن خبری چیزی بدی ؟
-ببخشید هری ولی چاره ای نداشتم اخه اتفاق مهمی افتاده .
+چیشده دابی ؟نگو دامبلدور چیزیش شده .
- نه هر .
+هاگرید ؟ نگو هاگرید چیزیش شده .
-من اصن گفتم هر نه ها که میگی هاگرید !
حالا اگه میزاری بگم چیشده .
+بگو بگو .
-نه هاگرید صدمه دیده و نه دامبلدور هرماینی و رون ...
+دیدم سر امتحان نیستنا .
-اون گرفتتشون .
+کدوم اون؟
-بابا ولدمورت دیگه .
+اخ .
-چیشد هری ؟
+دیدمشون .
-کیارو؟
+هرماینی و رون رو .
-حالا کجا میری ؟
+میرم کمکشون .
-تنها ؟
+چاره ای دارم به نظرت ؟
-اره .
+مثلا ؟
-بیا بریم پیش دامبلدور قشنگ بشینیم دو کلمه با هم حرف بزنیم عقلامونو بزاریم رو هم ببینیم چیکار کنیم .
+من میگم دارن زجر میکشن تو میگی بریم حرف بزنیم ؟
-خوب اخه نمیشه تنها بری که خودت میدونی تلست .
+پس کو این ؟
-دنبال چی میگردی ؟
+چوب دستیم .
-اصلا شنیدی چی گفتم ؟
+اها اینجاست پیداش کردم !
-هری حداعقل صبر کن منم بیام .
+امممم خوب باشه فقط بدو .
-باشه . میگم هری بریم پیش دام..
+میای یا برم ؟
-خیل خوب بابا اومدم .
و بدین ترتیب هری و دابی برای نجات هرماینی و رون دم به تله دادندو به پیش ولدمورت رفتند


امیدوارم مشکلاتش رفع شده باشن

------
پاسخ:

سلام، خوش برگشتی به کارگاه داستان نویسی.

آفرین. بهتر شد.


تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۱ ۱۴:۰۴:۱۱

میبینم
ان شکفتن شادی را
ان روز بزرگ ازادی را ....
سایه


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۹:۴۹ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۸ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۰ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۱
از کتاب خونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
http://jadoogaran.org/uploads/sww4.jpg
و بالاخره رسیدیم. ایستگاه کینگزکراس.بزار ببینم... آها اونجاست.

-مامان،بابا. من میرم اونجا، پیش سیریوس.

-باشه. ما همینجا منتظر میمونیم.

به سیریوس که نزدیک میشم ریموس رو هم میبینم.

-هی... سیریوس... ریموس.اینطرف.

-سلام جیمز. تابستون چطور بود؟

همونطور که با ریموس دست میدم به سیریوس هم جواب میدم.

-عالی. تو چطوری ریموس.

-مرسی.

همون لحظه نگاهم به ساعت میفته.به چمدونم اشاره میکنم و به سیریوس میگم:

-من میرم از مامان و بابام خداحافظی کنم. سیریوس ممکنه...؟

-البته.

بعد از خداحافظی وقتی دارم سوار قطار میشم چشمم به لی لی میخوره. با لبخند ازش میپرسم:

-چطوری اونز؟ تابستون خوش گذشت؟

ولی اون بدون اعتنا به من با اخم سوار قطار میشه. حتما داره میره پیش اون اسنیپ.میرم سمت کوپه ای که بچه ها توش نشستن. سیریوس که دید ناراحتم پرسید:

-چیشده؟

که همون موقع اسنیپ و لی لی از جلو کوپه میگذرند.با بی حوصلگی اونا رو با سر نشون میدم.

سیریوس با خنده میگه:

-عه اینکه زرزروسه. اونم لی لی. نکنه باز میخواستی سر حرف و باهاش باز کنی اونم بهت بی محلی کرد.

با ناراحتی سر تکون میدم.ریموس میگه:

-من موندم از چیه زرزروس خوشش میاد؟! قیافه که نداره، لباساش به تنش زار میزنه،عاشق جادوی سیاه هم که هست...تا جایی که من میدونم لی لی از جادوی سیاه متنفره.

سیریوس هم با سر تایید میکنه میگه :

-بیخیال بالاخره کوتاه میاد.

بعدش احتمالا برای اینکه حال و هوای منو عوض کنه میگه:

-بیاید کارت بازی انفجاری.

بعد از چند دست بازی با صدای آروم به سیریوس میگم:

-سیریوس تو تابستون یه فکری کردم. گرگینه ها به حیونا صدمه ای نمیزنن.

-خب که چی؟

-اگه بتونیم خودمون رو به حیون تبدیل کنیم میتونیم با ریموس بریم تو شیون آوارگان بدون اینکه صدمه ای ببینیم و...

-بد فکری هم نی.....

-نه...

ریموس با صدای بلندی حرف سیریوس رو قطع میکنه و ادامه میده:

-شماها نباید بخاطر من خودتون رو به خطر بندازید...

در همین حین صدایی تو قطار پیچید:

-تا سی دقیقه دیگه به هاگوارتز می رسیم.

با اینکه بحث تموم شد مطمئنم سیریوس هم مثل من موافقه.

پایان.

------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

قشنگ بود. توی ایفای نقش با تمرین بیشتر بهترم میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط جاناتان در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۱ ۹:۵۲:۵۰
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۱ ۱۳:۵۸:۲۲

شجاعت برتر از اصالت


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹

هدر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
#12
دابی:
-سلام .
هری:
+وایی دابی منو ترسوندی از دست تو توی اتاقمونم اسایش نداریم ؟
-ببخشید هری مجبور شدم یهویی بیام اخه اتفاق خیلی مهمی افتاده !!!!
+چیشده واسه دامبلدوراتفاقی افتاده ؟
-ن واسه .
+چیه چیشده بگو دیگه .
-اخه اصن نمیزاری بگم واسه ..
+نگو واسه هاگرید اتفاقی افتاده .
-هرییییییی
+چیه ؟
-ن واسه هاگرید اتفاقی افتاده ن واسه دامبلدور ولدمورت هرماینی و رون رو گرفته
+واقعا ؟
-ن دارم دروغ میگم تورو ناراحت کنم اره دیگه واقعا
+چیکار کنم ؟چوب دستیم کو ؟ای بابا کو پس ؟
-چیکار میکنی هری ؟
+نمیبینی دنبال چوب دستیمم .
-میخوای چیکار کنی تنهایی ک نمیتونی بری .
+اها پیداش کردم .
-اصن گوش میدی چی میگم هری ؟
+ببخشید دابی نمیتونم گوش کنم اونا تو خطرن .
-اخه تنها که نمیشه بری حداعقل برو به دامبلدور بگو باهم بشینین فک کنین ی راه عقلانی پیدا کنین همینجوری ک نمیشه دلو بزنی ب دریا که .
+چاره دیگه ای ندارم اونا تنها دوستای منن .
- هرییی چرا اصن گوش نمیدی بابا ی زره به حرفای منم گوش کن ...
+من رفتم .
-هری باتواما حداعقل صبر کن منم بیام .
+خیل خوب فقط بدو !!
-هری میگم بریم پیش دامبلدور قشنگ بشینیم با ...
+میای یا ن؟
- فقط دو دیقه زمان میبره ها .
+من رفتم اومدی اومدی نیومدیم نیا
-خیل خوب بابا اومدم
-همشون دردسرن.
+چیزی گفتی؟
-اگه همینجوری بری وسط مردم جاسوسای ولدمورت میبیننت .
+یادت رفته شنل نامرئی دارم؟
دنبال بهونه نگرد بیا .
-اخه ..
+اخه بی اخه !

------
پاسخ:

سلام، خوش برگشتی به کارگاه داستان نویسی.

نقل قول:
-ن واسه هاگرید اتفاقی افتاده ن واسه دامبلدور ولدمورت هرماینی و رون رو گرفته

نقل قول:
-هرییییییی

هنوزم توی پستت جملاتی داری که بدون علائم نگارشی تموم شدن. دوباره تکرار می کنم...علائم نگارشی از اصول نوشتن هستن و نمیشه جمله ای رو بدون این علائم رها کنیم.

هنوزم توصیفی توی پستت نمی بینم. توصیف هم مثل دیالوگ وجودش توی نوشته ها لازمه چون ظاهر و رفتار شخصیت ها و مکانی که توش قرار دارند رو راحت تر شرح میده و خواننده رو با نوشته ها همراه می کنه.
نقل قول:
دابی:
-سلام .
هری:
وایی دابی منو ترسوندی از دست تو توی اتاقمونم اسایش نداریم ؟
-ببخشید هری مجبور شدم یهویی بیام اخه اتفاق خیلی مهمی افتاده !!!!

یه مثال برات می زنم تا منظورمو از توصیف کردن بهتر متوجه بشی:

یک روز گرم تابستانی دیگر آغاز شده بود. هری با بی حوصلگی بر روی تخت خوابش دراز کشیده و چشمانش را به سقف دوخته بود.

ناگهان صدای تق بلندی به گوش رسید که باعث شد هری از جایش بپرد و به اطرافش نگاه کند.

-سلام.

چشم هری به موجود کوچکی افتاد که درست وسط اتاقش ایستاده بود. موجود، لباس های دود زده ای بر تن داشت و با چشمان درشت و نگرانش به هری زل زده بود.

-وایی دابی منو ترسوندی! از دست تو توی اتاقمونم اسایش نداریم؟
-ببخشید هری. مجبور شدم یهویی بیام. اخه اتفاق خیلی مهمی افتاده!


همونطور که دیدی هم حالت شخصیت ها توصیف شده بود و هم مکانی که در اون قرار دارند. این توصیف ها، دیالوگ هاتو تکمیل می کنند و باعث می شن ما خواننده ها بهتر بتونیم نوشته هاتو تجسم کنیم.

بیشتر روی توصیفاتت کار کن و با رعایت علائم نگارشی یه داستان دیگه بنویس و پیشمون برگرد.


فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۲۱:۳۲:۰۸


تصویر شماره 11
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹

هدر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
هری: وای دابی منو ترسوندی نمیشه قبل اومدنت خبر بدی؟
دابی : ببخشید اخه اتفاق مهمی افتاده
-چیشده؟
+هرماینی و رون
-چیشده ؟واسشون چه اتفاقی افتاده ؟
+ولدمورت :awful
-بگو دیگه جون به لب شدم ولدمورت چیکارشون کرده؟
+اونارو گرفته و منو مجبور کرد ک بیام بهت بگم هری ولی تو نباید بری خودت میدونی ک برات تله گزاشته
-اره ولی اونا اونا دوستای منن نمیتونم بشینمو نگاه کنم درحالی ک اونا دارن زجر میکشن
اخ
+چیشد هری؟ هری خوبی ؟چیشد ؟
-دیدمشون
+کیارو ؟
-هرماینی و رون رو
+هری کجا میری هری
-ببخشید دابی ولی نمیتونم بزارم دوستام زجر بکشن
+ولی اخه هری اون تورو
-میدونم
+
-

امیدوارم داستانم خوب باشه

------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

لینک یا شماره عکسی که میخوای در موردش بنویسی از این تاپیک انتخاب کن و بالای پستت اشاره کن که داستانت مربوط به کدوم عکسه.

برای قرار دادن لینک تصویر مورد نظر بالای پستت میتونی به این آموزش مراجعه کنی. ولی نوشتن شماره تصویر انتخابیت هم کافیه تا متوجه بشیم در مورد کدوم تصویر نوشتی.

نکته بعدی اینه که دقت کن قبل ارسال پستت گزینه شکستن خود به خود خط هات فعال باشه وگرنه اینتر هایی که میزنی خودشو نشون نمیده و داستانت فشرده و نامنظم میشه.

سعی کن موقع نوشتن عجله نکنی. حوصله بیشتری به خرج بدی و بیشتر روی داستانت کار کنی. احساسات شخصیت ها، ظاهرشون و مکانی که توش قرار دارند رو با دقت توضیح بدی.

نقل قول:
هری: وای دابی منو ترسوندی نمیشه قبل اومدنت خبر بدی؟
دابی : ببخشید اخه اتفاق مهمی افتاده 

یه جاهایی علامت دیالوگ ها که این (-) خط هست رو فراموش می کنی. باید قبل همه دیالوگ هات این خط باشه تا از توضیح ها متمایزشون کنه.

هری:
-وای دابی منو ترسوندی نمیشه قبل اومدنت خبر بدی؟

دابی :
-ببخشید اخه اتفاق مهمی افتاده.


علائم نگارشی که از اصول نوشتن هست رو خیلی وقتا استفاده نمی کنی در حالی که همیشه "باید" در همه جملات وجود داشته باشن. جمله ای که بدون نقطه یا علامت سوال و تعجب تموم بشه اصلا وجود نداره و جمله نیست!

نقل قول:
-دیدمشون 

حتی چنین افعال یا کلماتی هم باید در پایانشون بسته به لحنشون نقطه یا علامت سوال یا تعجب داشته باشن.

خود روند داستانت هم خیلی سریع پیش رفت. اولش خیلی یهویی شروع شد. اصلا معلوم نبود هری و دابی کجا دارن با حرف می زنن و چه وضعیتی دارن. تهش هم خیلی گنگ تموم شد و هیچ نتیجه گیری خاصی نداشت که هری قراره چه اقدامی انجام بده.

یه بار دیگه م تلاش کن. این دفعه هیچ جمله ای رو بدون علائم نگارشی رها نکن. بیشتر توضیح بده که شخصیت های داستانت کجان و در چه حالتی اند. بیشتر روی شروع و پایان داستانت و خط داستانی که قراره طی بشه فکر کن.

با یه داستان کامل تر پشیمون برگرد. منتظرت هستیم.


فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱۵:۵۸:۳۸
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱۶:۴۰:۱۳
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱۶:۴۲:۲۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱۶:۴۶:۱۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹

توماس مک گرادر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 8
آفلاین
تصویر شماره هفت
گفت و گو هری و اسنیپ
در یکی از روز های سرد زمستانی دو پسر دوازده ساله در راهرو های مدرسه جادویی هاگوارتز مشغول گفت و گو درباره ی کاری بودند که چند دقیقه قبل انجام داده بودند.
_هی رون، قیافه دراکو رو موقع ای که اون لگد رو بهش زدم دیدی ؟
_آره . خیلی خوب بود..اما گه اون شنل نامرئی رو نداشتی، چیکار میکردی؟
_ نمی دونم . اصلا دوست ندارم درموردش صحبت کنم.
آن دو پسر همین جور مشغول صحبت بودند که صدای مردانه ای یکی از آنها را صدا کرد.
_هی پاتر . سریع بیا دفترم کارت دارم.
آن پسر که پاتر نام داشت زیر لب به دوستش میگوید برو و خودش به استاد درس معجون سازی اش میگوید:
_پرفسور چرا من باید ؟بیام من که کاری نکردم.
_هه!کاری نکردی ؟پس چرا الان دراکو مالفوی توی درمانگاهه؟
_نمی دونم ،شاید حواسش نبود شصت پاش رفته تو چشمش.
_که اینطور. خب الان که رفتیم دفتر من معلوم میشه چی شده.
مرد گوشه ی کتف پسر را گرفت و با خود بسوی دفترش برد .دفتر آن مرد در دخمه ای سرد و بی روح بود و هر کسی وارد آنجا می شد، تمام خاطرات غمناکش را بیاد می آورد.
مرد وقتی به دفترش رسید دست پسر را ول کرد و او را به داخل دفترش هل داد.پسر با خشم کتفش را ماساژ میداد و همان طور هم روی یکی از صندلی های آن دفتر نشست انگاه با نفرت گفت :«
_من هیچ کاری نکردم.
_وقتی دروغ میگی منو یاد زمان هایی که لی لی دروغ میگفت میندازی.
پسر که بسیار عصبانی شده بود گفت :
-اسم مادر منو نیار عوضی.
مرد وقتی فهمید پسر رو خانواده اش تعصب دارد با پوزخندی گفت:
_غیرتت هم دقیق مثل جیمز .
پسر که از خشم فکر کتصویر شماره هفت
در یکی از روز های سرد زمستانی دو پسر دوازده ساله مشغول در راهرو های مدرسه جادویی هاگوارتز مشغول گفت و گو درباره ی کاری بودند که چند دقیقه قبل انجام داده بودند.
_هی رون، قیافه دراکو رو موقع ای که اون لگد رو بهش زدم دیدی ؟
_آره . خیلی خوب بود..اما گه اون شنل رو نداشتی، چیکار میکردی؟
_ نمی دونم . اصلا دوست ندارم درموردش صحبت کنم.
آن دو پسر همین جور مشغول صحبت بودند که صدای مردانه ای یکی از آنها را صدا کرد.
_هی پاتر . سریع بیا دفترم کارت دارم.
_پرفسور چرا من باید بیام من که کاری نکردم.
_هه!کاری نکردی ؟پس چرا الان دراکو مالفوی توی درمانگاهه؟
_نمی دونم ،شاید حواسش نبود شصت پاش رفته تو چشمش.
_که اینطور. خب الان که رفتیم دفتر من معلوم میشه چی شده.
مرد گوشه ی کتف پسر را گرفت و با خود بسوی دفترش برد .دفتر آن مرد در دخمه ای سرد و بی روح بود و هر کسی وارد آنجا می شد، تمام خاطرات غمناکش را بیاد می آورد.
مرد وقتی به دفترش رسید دست پسر را ول کرد و او را به داخل دفترش هل داد.پسر با خشم کتفش را ماساژ میداد و همان طور هم روی یکی از صندلی های آن دفتر نشست انگاه با نفرت گفت :«
_من هیچ کاری نکردم.
_وقتی دروغ میگی منو یاد زمان هایی که لی لی دروغ میگفت میندازی.
پسر که بسیار عصبانی شده بود گفت :
-اسم مادر منو نیار عوضی.
مرد وقتی فهمید پسر رو خانواده اش تعصب دارد با پوزخندی گفت:
_غیرتت هم دقیق مثل جیمز .
پسر که از خشم فکرش کار نمی کرد ،چوب دستی اش را درآورد و به سمت آن مرد هدف گرفت و گفت:«
_یه دفعه دیگه کافیه تا اسم والدینمو بگی اونوقت دیگه باید اون دنیا با خودشون مواجه بشی.
_عه اینجوری هری پاتر. بهتره بدونی که من استادتم و هر کاری دلم میخواد میکنم.
_آقای سوروس اسنیپ ، بهتر کار رو از این بدتر نکنی . هنوز وجدانت برای کاری که کردی آدم نشده؟
اسنیپ یکه میخورد و با نگرانی میپرسد:
_چه کاری هان ؟؟
_گفتن محل اختفا من و والدینم به ولدمورت . فکر کردی من نفهمیدم.
اسنیپ که از حرف هری جا میخورد سریع خودش را جمع و جور میکند و با فریاد میگوید:
_سریع برو بیرون .
هری که فهمیده است درست وسط خال زده است با صدای بلند میگوید:
_چطور دلت اومد ؟؟هان چطور دلت اومد؟ .
آنگاه از سر جایش بلند میشود و با گریه از دفتر اسنیپ بیرون میرود و اسنیپ را به حال خود تنها میگذارد . اسنیپ با خود فکر میکند و محکم به سرش میزند و با گریه به خودش میگوید :
_واقعا چطور دلت اومد ؟ار نمی کرد ،چوب دستی اش را درآورد و به سمت آن مرد هدف گرفت و گفت:«
_یه دفعه دیگه کافیه تا اسم والدینمو بگی اونوقت دیگه باید اون دنیا با خودشون مواجه بشی.
_عه اینجوری هری پاتر. بهتره بدونی که من استادتم و هر کاری دلم میخواد میکنم.
_آقای سوروس اسنیپ ، بهتر کار رو از این بدتر نکنی . هنوز وجدانت برای کاری که کردی آدم نشده؟
اسنیپ یکه میخورد و با نگرانی میپرسد:
_چه کاری هان ؟؟
_گفتن محل اختفا من و والدینم به ولدمورت . فکر کردی من نفهمیدم.
اسنیپ که از حرف هری جا میخورد سریع خودش را جمع و جور میکند و با فریاد میگوید:
_سریع برو بیرون .
هری که فهمیده است درست وسط خال زده است با صدای بلند میگوید:
_چطور دلت اومد ؟؟هان چطور دلت اومد؟ .
آنگاه از سر جایش بلند میشود و با گریه از دفتر اسنیپ بیرون میرود و اسنیپ را به حال خود تنها میگذارد . اسنیپ با خود فکر میکند و محکم به سرش میزند و با گریه به خودش میگوید :
_واقعا چطور دلت اومد ؟

------
پاسخ:

سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.

راستش من متوجه نشدم چرا داستانت چندین دفعه برگشت عقب و تکرار شد.
قبل از ارسال پستت یکی دو بار کامل بخونش که چنین مشکلاتی پیش نیاد.

کسی که محل اختفای والدین هری رو لو داده بود پیتر پتی گرو بود نه اسنیپ. اسنیپ پیشگویی مربوط به هری رو لو داده بود.

نقل قول:
پسر که بسیار عصبانی شده بود گفت :
-اسم مادر منو نیار عوضی.
مرد وقتی فهمید پسر رو خانواده اش تعصب دارد با پوزخندی گفت:
_غیرتت هم دقیق مثل جیمز .

بعد از دیالوگ و قبل از شروع توصیف ها دوتا اینتر بزن تا نوشته ت از فشردگی خارج بشه و خوندنش راحت تر بشه. به این صورت:

پسر که بسیار عصبانی شده بود گفت :
-اسم مادر منو نیار عوضی.

مرد وقتی فهمید پسر رو خانواده اش تعصب دارد با پوزخندی گفت:
_غیرتت هم دقیق مثل جیمز.



تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۲۱:۲۸:۱۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹

Shcannon


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۶ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
تصویر شماره ده



کوچه دیاگون شلوغ بود و پر سر و صدا، بچه های کوچیک سال اولی با شوق و ذوق وسایلی که توی دستشون بود رو بررسی می کردن و یا به دوست هایی که همراهشون بودن نشون می دادن و بچه های کوچیکتر با بغض تماشاشون می کردن و یا با جیغ و داد از پدر و مادرهاشون می خواستن که اونچنان چیزهایی رو برای اون ها هم بگیرن و البته که بزرگتراشون هم بی اهمیت به بچه ها توی ذهنشون حساب کتاب می کردن که چی رو بگیرن و از کجا بگیرن که با پول توی جیبشون جور در بیاد و اگر نهایتا بچه ها خیلی روی مخشون می رفتن به مرد بزرگ... خیلی بزرگ، در اصل خیلی خیلی بزرگ اشاره می کردن و می گفتن (می دم عمو بخورتتا!) و بچه هم با ترس و بهت به مرد پشمالویی که بستنی توت فرنگی لیس میزد خیره میموندن.

البته اون مرد خیلی خیلی بزرگ چندان به دل نمی گرفت و نگرفتن دلش هم به این خاطر نبود که واقعا تو کار خوردن بچه باشه، نبود. یا مثلا به این خاطر که عادت کرده بود بچه ها با ترس نگاش کنن و بزرگترهاشون چپ چپ، عادت داشت، ولی نه... دلیل نگرفتن دلش چیز دیگه ای بود. پس خم شد و حجم عظیم موهاش رو کنار زد تا به دلیل نگرفتن دلش نگاهی بندازه.
داخل مغازه یه پسربچه فسقلی صلیبی ایستاده بود و زن خیاط هم دائم دور و برش می چرخید، سر آستین و دور کمرش رو اندازه می‌گرفت و طول کمرش و تندتند این طرف و اون طرف الگویی که تنش کرده بود سوزن فرو می کرد.
- حواست باشه!
هاگرید آروم زیر لب این رو گفته بود.

خب آخه اگه سوزن می رفت به دست بچه چی می‌شد؟ بچه خودش که نبود (نبود؟)، بچه مردم بود، امانت بود! اگه چیزیش می شد آبروی هاگرید می رفت! همین بود که دلش دیگه طاقت نیاورد و سر کرد داخل مغازه.
- ببخشید، نمی‌شه یه کم آرومتر سوزن‌ها رو بذاری؟
که البته خیاط محلی بهش نذاشت و فقط با اشاره دست کیشش کرد، اما! اما در عوض اون هری یه لبخند گنده بهش زد که قند رو تو دلش آب کرد. شصتش رو بالاگرفت و گفت:
- من همین بیرونم، همین دمه در.

سرش رو از لای در بیرون کشید و با خوشحالی با چندنفری که باهاشون چشم تو چشم شد سلام علیک کرد، و به همه آدم‌های دیگه‌ای که اون روز دید لبخند زد، چه بچه‌هایی که فکر می‌کردن قراره بخورتشون و چه کاسب‌هایی که خیال می کردن شرخره... اون روز یکی از روزهای خوب زندگیش بود، شاید حتی روز خیلی خوبی بود و خیلی خیلی... اصلا می‌دونید چیه؟ نه، اون روز بهترین روز زندگی هاگرید بود.


***
امیدوارم داستانی که نوشتم خوب بوده باشه.

پاسخ:
سلام، خوش اومدی به کارگاه.
داستان قشنگ و بانمکی بود. واکنش های دل‌سوزانه ی هاگرید، تهدید شدن بچه ها، حرفا و توجهات مردم، همشون خیلی چیزای جالبی بودن.

از نظر نگارشی هم تمیز بود پست. فقط توی پاراگراف اول خیلی بیشتر میشد از علائم نگارشی استفاده کرد، چون شما خودت اونو یه‌بار بخون مطمئناً نفست می‌گیره. و دلیلش هم نبود علامت نگارشی در مواقع لزومه که به خواننده بگه کجا وایسه و کجا ادامه بده.
بعد از دیالوگ هم اگه می‌خوایم توصیف بیاریم معمولا دوتا اینتر می‌زنیم که خوانا تر باشه.

اما اینا ایرادایی نیستن که بخوان جلوت رو برای ورود بگیرن.
پس بیشتر از اینا منتظرت نمی‌ذارم...


تائید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۱۷:۵۱:۰۹


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
[url=تصویر شماره ۱۰ کارگاه داستان نویسی]
من یک جادوگر بودم‌.
مادر و پدرم هم همین طور‌‌.
اسم هاشون رو با خودم تکرار کردم‌‌.
لیلی و جیمز پاتر.
با صدای هاگرید به خودم اومدم‌:هی هری اینجا جای فکر کردن نیست، کوچه دیاگون جای عجایبه.
به زور خنده م رو خوردم. جای عجایب . هاگرید خوب تبلیغ می کرد.
ولی راست می گفت ، هر گوشه ی کوچه دیاگون عجیب بود.
توجه ام به مغازه ای جلب شد که بچه های زیادی دور ش جمع شدن.
هاگرید وقتی دید که دارن به اون مغازه نگاه می کنم گفت:اون مغازه جارو فروشیه. احتمالا جاروی نیمبوس دوهزار اورده.
پرسیدم :منم میتونم جارو داشته باشم؟.
_نه، نه . سال اولی ها مجاز به جارو داشتن نیستن.
غرغر کردم:چه افتضاح.
همین لحظه دو نفر از مغازه ردا فروشی بیرون اومدن و نگاهی مرگبار به من کردن. هاگرید در گوشم گفت:"اونا مالفوی ها بودن. دراکو مالفوی اون پسره، لوسیوس‌مالفوی پدر دراکو.اونا خطرناکن هری باهاشون درگیر نشو".
هی وایسا ببینم.هاگرید جوری حرف می زد که انگار من عاشق دعوا کردن بودم.
چشم غره ای به هاگرید رفتمو گفتم:من نمیخوام باشون دعوا کنم.
_اوه . منظورم این نبود . اخه میدونی فکر نکنم مالفوی ها از تو خوششون بیاد.
و دیگه ادامه نداد . منم از خدا خواسته سکوت کردم‌.
وقتی خریدمون تموم شد هاگرید و بلیت و ... اینا رو به من داد . توصیه ها رو بهم گوش زد کرد.و منو جلوی خونه دوروسلی ها گذاشت.
و من اماده بودم برای ماجراجویی هایی که در انتظارم بودن.

پایان


سلام. به کارگاه داستان نویسی خوش برگشتی.

خلاقیت های جالبی داری. دیالوگ هاتو دوست دارم. مثل خیلی ها این نیست که شخصیتا فقط یه چیزی بگن که گفته باشن. احساس پشتشه، دلیل و منطق داره؛ و این جذابه.
قبل از ادامه ی حرفام درمورد خود پست و محتوا، نکاتی درمورد ظاهر رو لازم دیدم بهت گوشزد کنم:

توجهم به مغازه ای جلب شد که بچه های زیادی دورش جمع شدن.
هاگرید، وقتی دید که دارم به اون مغازه نگاه می کنم، گفت:
- اون مغازه جارو فروشیه. احتمالا جاروی نیمبوس دوهزار اورده.
- منم میتونم جارو داشته باشم؟

هاگرید سرش رو به سمتم برگردوند. تاسف توی چهره‌ش به چشم می‌خورد.
- نه. سال اولی ها مجاز به جارو داشتن نیستن.

غرغر کردم.
- چه افتضاح.


برای نوشتن دیالوگ توی جادوگران، یه اینتر (Enter) می‌زنیم و با - دیالوگ رو شروع می‌کنیم تا هم از توصیف جدا شه هم خوانایی خوبی داشته باشه.
همچنین اگه قراره بعد از دیالوگ توصیف داشته باشیم، این بار دوتا اینتر می‌زنیم تا از لحاظ ظاهری پست تمیز تری داشته باشیم.

نکته ی دیگه‌ای که دوست داشتم بگم اینه که همیشه نیازی نیست بگیم "فلانی گفت"، "فلانی پرسید" و امثالهم.
می‌تونیم اگه فقط دو نفر توی صحنه هستن، اسم هارو نیاریم و دیالوگ پشت سر هم داشته باشیم. یا بهتر از اون، قبل از آوردن دیالوگ توصیفی از حالت اون شخصیت بدیم و دیالوگ رو بنویسیم تا خواننده هم بتونه بهتر باهاش ارتباط بگیره.

در نهایت، بازهم عجله توی پستت هست. همیشه نیازی نیست همه‌چی جلو بره. گاهی می‌تونیم روی یه صحنه و اتفاق درجا بزنیم و اونو بیشتر شرح بدیم.
ولی این ایرادات در حدی نیستن که برای ورود به ایفای نقش جلوت رو بگیرن و با نقد گرفتن و خوندن پست‌های دیگه مطمئنم خودت حرفم رو متوجه میشم.
پس جلوتو نمی‌گیرم...

تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۱۴:۴۹:۲۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۱۴:۴۹:۵۹

!Warning
Risk of biting


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
تصویر10 کارگاه داستان نویسی

من یک جادوگرم.
این جمله رو با خودم تکرار کردم.
بلاخره این جمله رو درک کردم.
اینجا ، توی کوچه دیاگون
صد ها سوال توی ذهنم شکل گرفت.
چرا پدرو مادر من زنده موندن ؟
چرا من، نه بچه دیگه ای؟
صدای دختری رو از پشت سرم شنیدم که به مادرش میگفت: مامان. مامان. نگاه کن .هری پاتره،همون هری پاتر معروف.

به تلخی اندیشیدم : اره من هری پاترم،پسری که زنده ماند.

اون موقع نمیدونستم که چند نفر بخاطر من میمیرن.
نمیدونستم که دوستایی پیدا می کنم که حاضرن جون شون رو برام فدا کنن.
نمیدونستم که توی سن چهارده سالگی با اژدهای دم شاخی روبرو میشم.
اره . من خیلی چیزا نمیدونستم.

پایان
پاسخ:
سلام! به کارگاه داستان نویسی جادوگران خیلی خوش اومدی.
این خلاقیت که یه جور خاطره گویی توسط هری رو شاهدیم رو خیلی دوست داشتم و می‌تونه خیلی بهتر از این‌ها هم پرداخته شه.
بزرگترین ایرادی که به پستت وارد بود اینه که از روی وقایع پریدی. همون صحنه ی برخورد دختر با هری، مشاهده ی مغازه ها توسط هری، صحبت هایی که توی مغازه ها پیش میاد، یا حتی خود وارد دیاگون شدن.

و مطمئنم با بیشتر پرداختن به توصیفات، حالات و احساسات داستانت می‌تونی خیلی بهتر هم بشی.
پس ازت می‌خوام از وقایع نپری، جمله ها رو خیلی ساده پیش نبری و بیشتر فضا رو توصیف کنی و پیشمون برگردی.
تا اون زمان...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط sanaaa در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۸ ۲۳:۳۸:۱۶
دلیل ویرایش: اشتباه تایپی
ویرایش شده توسط sanaaa در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۸ ۲۳:۴۰:۰۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۰:۰۲:۰۵

!Warning
Risk of biting


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
تصویر کوچک شده

چند ماه پیش داشتم تو کوچه های لندن قدم می زدم که یک دفعه به یک کافه رسیدم روی درش نوشته شده بود "پاتیل درزدار"

تا حالا اسمی به این عجیبی نشنیده بودم !
به ساختمان کافه که نگاه کردم دیدم که ساختمان کج ساخته شده گفتم حتما خیلی قدیمیه بهتر به یکی این موضوع را بگم ولی چرا هیچ کس نفهمیده بود ؟

از یه خانم معمولی پرسیدم در این باره و اونم بهم گفت"روی دوربین مخفیت بیشتر باید کار کنی عزیزم!" و گذاشت و رفت .

خیلی برام عجیب بود ساختمان به این بزرگی ! دوربین مخفیم کجا بود ؟

از یه مرد جوان پرسیدم اونم گفت " من تازه به این محل اومدم درضمن اونجا چیزی نیست !"

با خودم گفتم " حتما باید از اهالی اینجا بپرسم "

دیدم یه پیرزن مسن داره رد میشه نمی دونستم از اهالی اینجا یا نه ولی ازش در باره ی کافه پرسیدم اونم گفت "عزیزم اونجا تسخیر شده است انگار اونجا را یه روح تسخیر کرده هربار شهرداری میاد اینجا تا یه مغازه ای درست کنه یا جرثقیل خراب میشه یا مهندس ها مریض احوال میشن !" بعدش هم گذاشت و رفت .

خلاصه ! دل به دریا زدم و رفتم تو پاتیل درزدار . جای ارامی بود. می خواستم در را ببندم که یکهو دیدم خودش بسته شد !
خیلی ترسیده بودم اما بازم ادامه دادم.چند نفری نشسته بودن و داشتن چای یا قهوه می خوردن ولی انگشت سبابشون را بالای فنجان گذاشته بودن و بدون هیچ تماسی قاشق چایی خوریشون هم می زد !

خواستم برگردم تو خیابون که یکهو یه ادم عجیب غریب جلوم سبز شد . صورتش کج و ماوج بود و انگار که کله اش2 سایز از تمام کله های دنیا کوچکتر بود !

بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و به حیاط پشتی بردم و در را محکم بست .

با خودم گفتم "یا خدا!
عجب غلطی کردم اومدم. اینجا الان احتمالا میخواد دخلمو در بیاره !"
دیدم چند تا سطل اشغال اون کنار هست سریع رفتم سمت اون ها تا اگه حمله کرد باهاشون بزنم تو سرش .

ولی درعوض از تو استینش یه چوب در اورد و روی چند تا اجر زد و دیوار تکان خورد و باز شد !
پشت دیوار یک کوچه پر از ادم های عجیب بود با رداهای رنگی.

و بالاخره اون مرد حرف زد گفت می تونم وسایلم را از اینجا بخرم .

وارد شدم و رفتم سمت بانکش تمام پولی که همراهم بود را تحویل اجنه دادم که مسولان اونجا بودن!و اون ها بهم چند تا سکه دادن با اون سکه ها رفتم و کلی وسیله خریدم .

وقتی برگشتم خونه بابام هنوز نیامده بود . می خواستم وسایلم را نشانش بدم که یه نامه روی تختم دیدم از طرف " مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز " وقتی بعد از شش بار نامه را خوندم فهمیدم جریان چیه !

مادر من یه جادوگر بوده و قدرت جادوییش به من رسیده ولی متاسفانه وقتی من بچه بودم فوت کرده ! پدرم هم یک ماگله
و ازاین قضیه چیزی نمی دونسته .

وقتی بابام برگشت خودمو به خواب زدم . صبح زود بلند شدم و رفتم سمت "پاتیل درزدار " و توی اون کوچه بعدن فهمیدم اسمش کوچه دیاگون بود ! بقیه ی وسایل را خریدم و تمام پول هامو هم تبدیل به : گالیون_ سیکل و نات کردم .

و از اونجا به سمت ایستگاه کینکز کراس رفتم . بلیتم نشون میداد باید از سکو ی 3/4 9 رد بشم .

چند نفر داشتن از توی دیوار می رفتم پس منم همین کار را کردم اما اونور دیوار یه ایستگاه دیگه بود !
و اونجا قطار سریع السیر هاگوارتز هم بود ! سوار قطار شدم یک کوپه ی خالی پیدا کردم تا مدرسه کسی نیامد
پیشم و کوپه ام خالی بود. کم کم ردام و لباس هایم پوشیدم.

وقتی از قطار پیاده شدم دیدم یه مرد گنده داره سال اولی ها را صدا میزنه اسمش هاگرید بود .

اون ما را به سمت دریاچه برد و سوار قایق های جادویی کرد .
وقتی به خشکی رسیدیم یک خانم به اسم پرفسور مگ گونگال ما را راهنمایی کرد به سرسرای ورودی .

بعد با یک کلاه نخ نما شده برگشت . رو به ما کرد و گفت " شما به چهار گروه به نام های : گیریفیندور - هافلپاف-ریونکلاو و اسلیترین تقسیم میشین "

و یکی یکی اسم هایمان را صدا زد .

-دورا پتیل

ریونکلاو

درمورد این گروه ها شنیده بودم بهترین گروه گیریفیندور بود.
داشتم فکر می کردم که تو کدوم گروه دوست دارم برم که ...

-نیکا بونز

رفتم بالا و روی چهارپایه نشستم . دست و پام داشت می لرزید !

"اوهوم.. شجاع هستی ولی خیلی هم باهوشی .. تو کدوم گروه می خوای بری ؟"

منم گفتم" گیریفیندور لطفا !"

"خیلی خب هرجور مایلی "

-گیریفیندور!

اره من رفتم تو گیریفیندور!


پایان.


------
پاسخ:

سلام، خوش برگشتی به کارگاه داستان نویسی.

نقل قول:
از یه خانم معمولی پرسیدم در این باره و اونم بهم گفت"روی دوربین مخفیت بیشتر باید کار کنی عزیزم!" و گذاشت و رفت .

خیلی برام عجیب بود ساختمان به این بزرگی ! دوربین مخفیم کجا بود ؟

از یه مرد جوان پرسیدم اونم گفت " من تازه به این محل اومدم درضمن اونجا چیزی نیست !"

با خودم گفتم " حتما باید از اهالی اینجا بپرسم "


دیالوگ ها و توصیف ها رو به این شکل می نویسیم:

از یه خانم معمولی پرسیدم در این باره و اونم بهم گفت:
-روی دوربین مخفیت بیشتر باید کار کنی عزیزم!

و گذاشت و رفت. خیلی برام عجیب بود ساختمان به این بزرگی! دوربین مخفیم کجا بود؟

از یه مرد جوان پرسیدم اونم گفت:
-من تازه به این محل اومدم درضمن اونجا چیزی نیست.

با خودم گفتم:
-حتما باید از اهالی اینجا بپرسم.


بعد دیالوگ و قبل از شروع توصیف دوتا اینتر میزنیم و این دو بخش رو از هم جدا می کنیم. اما برای دیالوگ های پشت سر هم نیازی به این کار نیست.

نقل قول:
خلاصه ! دل به دریا زدم و رفتم تو پاتیل درزدار . جای ارامی بود. می خواستم در را ببندم که یکهو دیدم خودش بسته شد !

علائم نگارشی رو به آخر جمله قبلی می چسبونیم و بعد از علائم یه فاصله می ذاریم و جمله بعد رو می نویسیم. به این شکل:

خلاصه، دل به دریا زدم و رفتم تو پاتیل درزدار. جای ارامی بود. می خواستم در را ببندم که یکهو دیدم خودش بسته شد!

توصیفاتت نسبتا بهتر شد ولی هنوزم خیلی جای کار داری. مثلا لحن پستت گاهی محاوره ای میشه گاهی ادبی، و اینم بخاطر شکل کلماتی هست که استفاده می کنی.

به هر حال تلاش خوبی داری. اگر با همین تلاش ادامه بدی و توی ایفای نقش تمرین کنی و نقد بگیری و به نقد ها گوش بدی پیشرفت می کنی. پس جلوت رو نمی گیرم.


تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط MELINAABEDI در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۸ ۱۲:۰۸:۲۰
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۸ ۱۹:۲۵:۴۲

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.