هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
_نام؟
_نوشابه
_فامیل؟
_کدوم فامیلمو می خواین؟
_مگه چند تا فامیل داری؟
_با توجه به تعداد زیادی از کارخانه های مختلف که مرا تولید می کنند حسابش از دستم در رفته.
_خب باشه.جرم؟
_به دلیل ضرری که دارم به اینجا فرستاده شدم.
_اها!پس خودت اعتراف میکنی که ضرر داری؟!
_من همیشه اعلام کردم لطفا به کمرم نگاه کنین نوشته شده.
_ا...خب میریم سر اصل مطلب شما با توجه به قانون جدید که باید مواد مضر اعدام بشوند اعدام می شوید.

تمام اتاق پر شد از اعتراض جادواموزا که از اینکه باید نوشابه اعدام می شد ناراضی بودند.
_یعنی چی؟نوشابه یار غار منه!
_من نمی تونم نوشابه رو ترک کنم!
_بچه ها بیاین به قاضی نشون بدیم که نوشابه تنها نیست و ما رو داره!
_نوشابه!نترس نترس ما با توییم!

همه بچه هایی که اونجا بودند شعار ها رو از سر دادند.گانت که هم تعجب کرده بود هم عصبانی شده بودفریاد زد تا جادواموزا رو ساکت کنه.
_ساکت!ساکت!چرا اینقدر شما احمقانه رفتار می کنید؛این نوشابه پس فسرت داره جون شما ها رو می گیره!

اما بچه ها که خشمگین بودن و به حرفهای گانت گوش نمی کردند.فریاد هایشان را دوباره شروع کردند و به سکوت گفتن های گانت اهمیت ندادند.
سروصدا همین طور ادامه داشت تا اینکه در اتاق باز شد.همه ساکت شدند و به فرد بر افروخته جلوی در خیره شدند.
_اینجا چه خبره؟پرفسور گانت!از شما توقع نداشتم!قلعه رو گذاشتین رو سرتون!
_ا...ا...چیزه...میدونین چی شده...
_نمی خواد بگی.معلومه دیگه باز محاکمه راه انداختی.همه رو جمع کردی اینجا نمی گی شاید اینا کار داشته باشن مثلا من از تعدادی از این کسانی که اینجان برای تمیز کردن لجن گیاه کیادو کمک خواسته بودم ولی انگار نه انگار.

همه جادواموزا به زمین چشم دوخته بودند و سعی می کردند پشت هم قایم بشوند.گانت چندبار سعی کرد دهانش رو باز کنه و حرف بزنه اما صدایی از گلوش خارج نشد انگار تمام صدایش رو برای ساکت کردن بچه ها خرج کرده بود و صدایی نداشت.نوشابه که فکری به ذهنش رسیده بود سکوت را شکست و گفت:
_خانم شما گفتین می خواهین لجن ها رو تمیز کنین و تمیز کردنش سخته؟
_بله خیلی سخته و با جادو نمی شه.خب که چی؟
_من...من می تونم با اسیدی که درونم دارم پاک کنم من می تونم.
_واقعا؟
_بله الان به دوستامم میگم بیان کمک تا زودتر تموم شه.
_این عالیه!پس چرا معطلی زنگ بزن دیگه.

نوشابه با سر به گانت اشاره کرد.اسپروات به گانت نگاه کرد.گانت که متوجه شده بود منظور او چیست گفت:
_خب،اگه نوشابه قول بده که بیشتر به جای رفتن به معده مردم و سابوندن اون به بقیه کمک کنه و باعث راحتی مردم بشه و سعی کنه کمی از قند و اسید و مضرراتش کم کنه و.....
_واه!واه!واه!چقدر قانون میزاری برای بدبخت بسه دیگه.بیا بریم نوشابه.

نوشابه خوشحال و خندان همراه با اسپروات به سمت گلخانه ها رفت.جادواموز ها هم که خیالشان راحت شده بود که نوشابه را از دست نداده اند به سمت بیرون در روانه شدند.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۱ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
_بله؟
_پرفسور من هستم.میشه بیام تو؟
_من؟من دیگه کیه؟
_اسپروات
_آه!تویی پومانا بیا تو.
_پرفسور ببخشید مزاحمتون شدم می خواستم بگم ....

مودی با حالتی تهاجمی به پومانا نزدیک شد و گفت:
_این بوی چیست؟چه بوی نفرت انگیزی دارد!نکند آدم کشته ای و این جنازه اش است؟
_نه این ....
_حتما یک حیوان را با ورد ممنوعه کشته ای!
_نه نه ....
_بدون ورد ممنوعه کشته ای؟!
_نه این فقط ....
_آها ! فهمیدم از روشه ماگل ها کشته ای!
_نه پرفسور!نه!این فقط کمی کله پاچه است!
_کله پاچه!خب حالا برای چه آورده ای؟می خواهی مطمئن شوی سمی در آن نیست و آنرا بخوری یا می خواهی ....
_پرفسور!
_آری ؟ چه شده؟
_من این کله پاچه را برای شما آورده ام.
_برای من؟اما تو که می دانی من فقط از دست خودم چیزی می خورم.
_حالا شما این دفعه را بخورید. من دارم به شما میدهم به من اعتماد ندارید؟
_من از دستان خودم هم با شک و تردید می خورم چه برسد به تو. حال کی آنرا درست کرده؟
_شما چه کار دارید بخورید نوش جان!
_نه ،من باید بدانم.
_راستش را بخواهید مروپ درست کرده.
_مروپ؟ چی ! مروپ مادر ولدمورت؟!
_بله زنه خوبیست(شاید)
_تو واقعا توقع داری من این را بخورم هرگز.هرگز.
_پرفسور از این اخلاق گنده تون دست بکشین !بخورین بلکه منم به نمره ام برسم.
_تو می خواهی مرا به یک نمره بفروشی ؟واقعا که!از تو توقع نداشتم !

....

_چاره ای نیست مجبورم این کار را انجام دهم.
_واقعا می خورید پرفسور؟!
_چی رو؟
_کله پاچه رو دیگه الان گفتین چاره ای نیست.
_آها آنرا می گویی . نه منظورم از مجبورن این بود که تو را با طلسم فرمان از اتاقم بیرون و کله پاچه را به دور می ریزم.
_پرفسور شما حق استفاده از .....
_ایمپرویوس.

....

_آخیش ! حال که او را از اتاق بیرون کردم می توانم کله پاچه را با راحتی بخورم.اینطوری کسی هم نمی فهمد . آه مودی! تو چقدر دانایی!



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
سلام پروفسور گانت!
************************

-نظم جلسه رو رعایت بفرمایید! سکوت اختیار بنمایید! سکوت را رعایت کنید!

این صدای لاوندر بود که به صورت داوطلبانه قاضی شده بود و حالا از پس جماعت خروشان پیش رویش بر نمی آمد.
-ساکت باشید! لطفا نظم جلسه را به هم نزنید! آقایان، خانم ها و خوراکی های محترم لطفا...

نه؛این جماعت را تنها لاوندر واقعی می توانست ساکت کند. پس برای لحظاتی به خودش تبدیل شد:
-خفه شین!

سکوت دادگاه را در بر گرفت. آن قدر که تنها صدایی که به گوش می رسید صدای مگسی بود که بی دعوت وارد شده بود. لاوندر دوباره به قاضی تبدیل شد.
-لیدیز اند جنتلمن اند فودز!

در قیافه ی مخاطبانش خواند که گیج شده اند. اصلاح کرد:
-خانم ها، آقایان و غذا ها! امروز ما اینجا گرد هم آمده ایم تا...
صدای جمعیت دوباره سخنش را برید:

-من مضر نیستم! من مضر نیستم!
-خیلی هم مضری!
-لواشکِ ملعون، اعدام باید گردد!

دوباره چاره ای نبود. بلند شد، کلاه گیسش را به سوی جمعیت پرتاب کرد ونعره زد:
-گفتم خفه شین زبون نفهما!

سکوت جلسه را فرا گرفت؛ حداقل موقتا. لاوندر ادامه داد:
-امروز اینجا جمع شدیم تا به پرونده ی لواشک رسیدگی کنیم.

سپس رو به لواشکِ در غل و زنجیر پرسید:
-لواشک آلوچه ترشک؟
-بله.
-فرزند آلو و زردآلو؟
-بله.
-مادر آزردگی معده؟
-نه عالیجناب. آزردگی بچه من نیست.

از میان جمعیت غذا ها صدایی بلند شد:
-دروغ میگه!

لاوندر با اشاره دست معترض را ساکت کرد.
-ما قبول می کنیم.

و رو به لواشک ادامه داد:
-شما همسر نمک هستید؟
-وقتی فهمیدم اون مرتیکه باعث میشه مضر باشم، طلاق گرفتم.
-شما در خونه ی مادربزرگ ها در انباری زیر پله لای دو ورقه پلاستیکی زندگی می کنید؟
-بله.
-این دادگاه برای بررسی خواص غذایی شما تشکیل شده. به ما گزارش رسیده که شما باعث آزردگی معده و افت فشار خون می شید. دفاعی دارید؟
-عالیجناب اینا دروغه. وقتی یه نفر یه ذره از من بخوره مگه من مرض دارم کاری کنم غش کنه؟ این آدما به یه ذره قانع نمیشن که. هی میان یه ذره میکَنَن می خورن کسی هم نیست جلوشون رو بگیره. حتی دیدم که یه جا میذارن گوشه لپشون. خود شما عالیجناب، اگه یه نفر براتون خواب و خوراک نذاره هی بیاد مزاحم تون بشه، یه آوداکداورا به سمتش نمیفرستید که راحت بشید؟ خب ما که چوبدستی نداریم.

هویج داد زد:
-عالیجناب! ما خوراکی ها باید رعایت حال آدما رو بکنیم. ما رو برای اونا ساختن. نمیتونیم که هی کلافه بشیم. این لواشک با آدما خوب رفتار نمیکنه. هی ترشرویی میکنه.

لواشک پاسخ داد:
-خب اونا همین ترشرویی منو دوست دارن.

لاوندر با چکش روی میزش کوبید:
-ساکت، ساکت! بله، اگه آدما زیاده روی نکنن خوب دل درد نمیگیرن. اما خانم لواشک! یه مبحث دیگه هم هست و اون اینه که شما اسم میوه ها رو خراب کردین.
-عالیجناب! من خودم یه روزگاری میوه بودم. چطوری میتونم اسم اونا رو خراب کنم؟ عالیجناب، من یه عالمه ویتامین دارم! خب بچه های آدما که میوه نمیخورن؛ من باید بهشون ویتامین برسونم. اگه من رو اعدام کنین، کی میخواد بهشون ویتامین برسونه؟ تازه، از لحاظ معنوی هم من یه خاطره از مادربزرگم. مگه خاطرات خوش برای آدما لازم نیست؟
-بله درست ی فرمایید. حقیقتا که خیلی از بچه ها میوه نمیخورن. لواشک یه فراورده ی پرویتامین و خوش طعمه.

جمعیت به جوش و خروش افتاد:
-عالیجناب! نکنه میخواین تبرئه کنیدش؟
-عالیجناب اون باعث آزردگی میشه!
-اون فشارخون رو کم میکنه!
-دندونا رو خراب میکنه!

لاوندر با چکش روی میز کوبید:
-همه ی اینها درسته. اما اگه لواشک به اندازه مصرف بشه، هیچ خطری نداره. اگر به اندازه مصرف بشه، نه فشار خون رو پایین میاره، نه دندونا رو خراب میکنه، نه معده رو آزار میده. بدین وسیله، من لواشک آلوچه ترشک رو از تمام اتهامات مبرا اعلام میکنم. علاوه بر اون، برای تمام اون بچه های بیماری که انتهای سالن ایستاده ن و احتیاجی به شهادت دادنشون نداریم، یک دوره ده جلسه ای مصرف به اندازه را برگزار میکنم!
-عالیجناب این دوره آزمایشیه؟
-بله؛ اگر بچه ها با مصرف درست باز هم بیمار شدن، لواشک اعدام خاهد شد. اما تا اون موقع، خانم لواشک، شما آزادید تا به زندگیتون بپردازید!


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۶ ۱۲:۵۰:۲۱

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
سلام پروفسور گانت.
تکلیف جلسه دوم.
*****
هاگوارتز به خاطر یک سری مشکلات تا دو روز بسته بود و همه ی ما رو فرستاد خونه هامون. وقتی از قطاری که من رو از لندن به ایرلند اورد پیاده می شدم دیدم که مامان و بابا چون بهشون اطلاع نداده بودم نیومده بودن. خوش شانس بودم که هنوز چند تا تاکسی مونده بود که من روی برسونه. وقتی به خونه رسیدم خونه هیچ تغییری نکرده بود همون‌جوری بود که یادم میومد. وقتی در رو باز کردم نات با صورتی پر از جوش های قرمز اومد بغلم کرد.
- اخ جون اجی اومد. اخ جون اجی اومد. سلام اجی.
-سلام نات (من بهش می گم نات در واقع اسمش ناتانائیل هست و من حوصله گفتن اسم کاملش رو ندارم.).ممنون تو خوبی؟. صورتت رو ببینم چی خوردی که اینجوری شد؟
نات زد زیر گریه.
- خواهری صورتم می سوزه درد داره. یکی از اون خوراکی های توی اون بسته خوردم یهو صورتم این جوری شد.
- گریه نکن. از کدومشون خوردی؟
نات به یک ظرف کوجک روی میز اشاره کرد. وقتی در ظرف رو باز کردم یک لقمه کوچک کالباس رو دیدم که نات ازش خورده بود.
- نات تو چرا کالباس خوردی؟. مگه تو به کالباس حساسیت نداری؟
- حساسیت چیه؟
- خب حساسیت یعنی بدنت به یه چیزی حساس باشه. مثل من که روی موهام حساسم و صورت تو به این کالباس ها.
- یعنی بدن منم دوست نداره بهش کالباس بدم.
- اره.
نات دستش رو روی صورت کشید.
- ببخشید اقای صورت که ناراحتت کردم.
- خب نات بزار این پماد رو بزنم به صورتت.
- باشه فقط اقای صورتت دردش نگیره.
- باشه
وقتی پماد رو به صورت نات زدم رفتم تا به مامانم زنگ بزنم. وقتی گوشی رو قطع کردم به نات گفتم که مامان و بابا قراره یکم دیر بیان پس باید خوش بگذرونیم وقتی این کلمه رو گفتم نات خیلی خوشحال شد.
- خواهری بیا اقای کالباس رو محاکمه کنیم.
- باشه پس برو توی اتاق تا من بیام.
*******
اتاق نات.
- اهم، اهم. ادویه ها و وسایل اشپزخانه ما امروز اینجا جمع شدیم تا محاکمه ی اقای کالباس رو انجام بدیم به دلیل ناراحت کردن صورت جناب اقای نات راوستوک. . محاکمه شونده رو بیاورید.
نات دو ملاقه را کنار ساندویچ قرار داد تا او را بیاورند.
- خب اقای کالباس شما چیزی برای دفاع از خودتون دارید؟ دروغ نگید اقای کالباس. ایا کسی در اینجا حرف اقای کالباس را تایید می کند؟. بله شما اقای ادویه فلفل تند. بله درست می گویید این یک جرم غیر قابل بخشش است. پس اعدامش می کنم. جلاد بیا و این کالباس رو ببر و اعدام کن.
نات چند تا چاقو را به عنوان جلاد اورد و من نان را تکه تکه کردم.
- پایان محاکمه


Im not just a witch that was put in slytherin. They were always jelous to me but the know im better that them. Im the future of slytherin

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 34
آفلاین
تکلیف جلسه دوم


روز سختی در پیش بود .هلنا برای اولین با در عمرش به عنوان قاضی یک ماجرا باید به دادگاه میرفت وحکم میداد.لباس هایش را پوشید و به سمت محل دادگاه به راه افتاد.چند دقیقه بعد ،روبه روی درب کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی بود. دادگاه آنجا برگزار میشد.داخل سالن دادگاه رفت .نزدیک بود از خنده منفجر شود ،زیرا دادگاه بجای صندلی ها منظم، از لوازم آشپز خانه پر شده بود. خودش را کنترل کرد و بر روی صندلی کهنه ی مخصوص قاضی نشست. چهره ای جدی به خود گرفت و شروع به قرائت کاغذ روی میز کرد.

_ما اینجا جمع شدیم تا در مورد اتهام آقای بستنی ملقب به عروسکی بپردازیم.اتهام از این قرار است که آقای بستنی ملقب به کیم ادعا میکنند ،آقای عروسکی چهره خود را دست کاری کرده اند تا به این زشتی در بیاید. آقای عروسکی شما میتوانید از خود دفاع کنید.

بستنی که در جایگاه متهم بود،شروع به گریه کرد و قطرات بستنی آب شده از چشمانش سرازیر میشد.

_شما هم بجای من توی دمای صد درجه زیر صفر میرفتین ،صورتتون کج میشد ‌. به زور توی پاکت میرفتین، صورتتون کج میشد . توی یه بسته بندی به زور میرفتین ،صورتتون کج میشد.آخه من و دست کاری صورت ؟

بستنی همین جور ادامه میداد و صدای گریه اعضا ی دادگاه بلند تر میشد . تنها کسی که گریه نمی کرد ،بستنی کیم بود،وقتی سخنرانی جگر سوز بستنی تمام شد ، قاضی که هنوز قانع نشده بود، اشک هایش را پاک کرد و دوباره چهره ای جدی به خود گرفت.

_آقای عروسکی آیا شما شاهدی هم دارید؟
_بله ، رئیس کارخانه .

در کمال ناباوری مودی وارد شد و در جایگاه شاهد ایستاد. کاغذ پوستی بلندی را از جیب ردایش در آورد و اما هنوز شروع نکرده بود که قاضی ملاقه ای را که کاربرد چکش داشت را بر روی میز کوبید‌.

_آقای مودی چون وقت کمه ، من مختصر از شما میپرسم ،آیا آقای عروسکی خودش صورتش را دست کاری کرده است؟

مودی قیافه ترسناکی به خود گرفت و با صدای خوف انگیزی گفت:

_شما فکر کردید من اجازه همچین کاری رو به بستنی های کارخانه ام میدم‌؟این بلایی که سر صورت این بستنی امده یک اشتباه بود که ما برای جبران، فردا این بستنی را پیش مادام پامفری میبریم تا صورتش روبه حالت اول برگردونه.

سپس آرام از دادگاه بیرون رفت.بعد از حرف های مودی، دیگر حرف نمی ماند .پس هلرو به ه‍یئت منصفه کرد و مشغول صحبت شدند.
پس از چند لحظه رای صادر شد و هلنا شروع به خواندن حکم کرد.

_با توجه به سخنان جناب آقای مودی و سخنان خود مهتم، آقای عروسکی در تغییر شکل صورت خود دست نداشته اند و به این ترتیب ما ایشان را تبرئه میکنیم و اما به دلیل اتهام نادرستی که آقای کیم به آقای عروسکی زده اند ،ما آقای کیم را به ده ساعت حمام آفتاب محکوم می کنیم. با تشکر از صبر و شکیبایی شما.

در آن هنگام دو دیوانه ساز وارد دادگاه شدندو بستنی کیم را که لب به اعتراض باز کرده بود را به پنجره کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی بستند. او زیر آفتاب ظهر تابستان کم کم داشت، آب میشد. هلنا که از اجرای حکم مطمئن شد به طرف در رفت و به خوابگاهش برگشت تا خستگی قاضی بودن را با خواب دلپذیری به در کند.


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۱۰:۳۴:۰۲
ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۱۰:۳۹:۰۴

Kind,Calm,smart
Be yourself and do not change your self in any way


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹

هدر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ جمعه ۱۴ بهمن ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
بعد از کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی و تکلیفی ک پرفسور گانت داده بود برای پیدا کردن سوژه رفتم سالن غذا خوری وقتی رسیدم دیدم توی قسمت غذا های مشنگی چنتا میز هست که دورش صندلی چیده شده واکثر صندلی هام پر بود روی میزها انواع غذاهای مشنگی بود اومدم بشینم و اسماشونو بخونم ولی...
-صب کن . ببین همه راجب غذا مینویسن پس من ...من ؟
راجب خوراکی مینویسم .
رفتم به مغازه ای ک مشنگا بهش میگفتن سوپر مارکت و ب کارمند اونجا گفتم :ی خوراکی مضر به من بده .
کارمند اول با تعجب بهم نگاه کرد ولی بعدش برام چنتا بسته باد کرده اورد بدبخت از قیافش معلوم بود هنوز متعجبه بعد از گرفتن بسته ها ازش پرسیدم که اینا اسمشون چیه و اون با تعجب گفت :ام... اسمشون؟ خوب اسمشون چیپسه .
بعد از کارمند تشکر کردم و از سوپر مارکت اومدم بیرونو روی نیمکت نشستم و شروع کردم ب باز کردن بسته ولی هرکار میکردم باز نشد یکی از همکلاسیام ک پیشم نشسته بود گفت کمک میخوای و بعد اینکه بسته رو بهش دادم راحت بازش کرد وقتی توی بسته رو نگاه کردم دیدم ا همه ی اون بسته خالی بود و فقط چنتا دونه چیز مثه ورقه تهش بود وقتی بغل دستیم قیافمو دید گفت اولین بارته ک چیپس میخری و منم با سر تایید کردم فک کنم از قیافم فهمیده بود اون بهم راجب چیپس توضیح داد ک از چی درس شده و یا چرا مضره .
منم بعد تموم شدن توضیحات با خوشحالی رفتم ت اتاقمو شروع کردم ب نوشتن بدیای چیپس و اینکه محاکمش چجوری میتونه باشه
خوب بدیاش مثلا چربه و باعث چاقی میشه مواد مغزی نداره و.....
خوب حالا محاکمه هاش مثلا .... ام چون ترده میتونم بریزمشون توی اب تا داغونو له و لورده شن یا مثلا زیر پام لهشون کنم یا ....
بعد از پر کردن همه چیز رفتم سر کلاس وقتی رسیدم دم در کلاس دیدم پرفسور گانت داره از رو اسم میخونه و منم نزدیکم ولی بزار ببینم بقیه چی اوردن خیل خوب شده بود همه بجز دو سه نفر غذا داشتن ولی من خوراکی داشتم
-هدر؟ هدر کجایی ؟
-اومدم پرفسوراومدم .
قبل رفتن ی نفس عمیق کشیدمو رفتم واسه قاضی شدن حس جالبی بود اول خندم گرفت ولی تونستم خودمو جم کنم
دونه دونه همه چیپسارو توی جایگاه گذاشتم ولی بخاطر اینکه ورقه بودن طول کشید و فک کنم پرفسور گانت ی زره عصبی شد منم زود جم و جور کردمو ب زور تونستم نگهشون دارم
رفتم توی جایگاه قاضی وقتی نشستم بغل دستم ی کلاه گیس سفید بود منم سرم کردم و قیافه ی جدی گرفتم
-ایی چقدر کلاه گیسه ناراحته
بعد ب چیپسا نگاه کردم دیدم همه از خنده ولو شدن رو زمین با مدادم زدم رو میز ولی انگار ن انگار وقتی ب دست یکیشون دقت کردم دیدم داره ب من اشاره میکنه نگران شدم سر تا پای خودمو چک کردم ولی چیزی ندیدم که یهو پرفسور گانت با حالتی ناامیدانه ب کلاه گیسم اشاره کرد منم وقتی ورش داشتم دیدم ای وای من وای خدا چقد خجالت کشیدم اخه چرا ینی ندیدم کلاه گیسم برعکسه خدا میدونه قیافم چقد احمقانه بود بعد اینکه چیپسا ی دل سیر خندیدن جلسه رو شروع کردم بعد اینکه سه ساعت به چیپسا توضیح دادم که چرا مضرن نوبت محاکمه شد منم با ارامش و صدای صاف شده محاکمه رو اعلام کردم ولی خوب پرفسور گفت خیلی محاکمه ی ملایمیه راستم میگفت اخه سه روز حبسم شد محاکمه ؟
منم از بدون چاره بودن اونارو ب افتادن توی دریاچه محاکمه کردمو مدادمو ب میز زدم و ختم جلسه رو اعلام کردم وقتی داشتم میفتم بیرون صدای گریه ی چیپسا رو میشنیدم و برا همدردی خودمم تا لحظه اعدام ی ریز باهاشون گریه کردم

پایان


میبینم
ان شکفتن شادی را
ان روز بزرگ ازادی را ....
سایه


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۳:۵۴ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
هاگزهد

در میخانه هاگزهد غوغایی بپا بود. با اضافه شدن چن غذای مشنگی و ترکیب بعضی‌هاشون با غذای جادوگری آن هم با نصف قیمت باعث شده بود جادوگران ندیدبدید گشنه با کله به هاگزهد هجوم بیارن. یک شب تابستانی بود و هوا بسیار گرم و با این اوضاع در داخل میخانه که جمعیت در آن موج می‌زد اصلاً نمی‌توانستی نفس بکشی! من درون میزی که جمعیت زیادی بزور خودشان را در آن جا کرده بودنند به سختی نشسته بودم و نوشیدنی کره‌ای الکل‌دار (مخصوص بزرگسالان) را می‌نوشیدم. آن هم چه نوشیدنی! نصفش را روی خودم می‌ریختم! نمی‌دانم لیوان چندمم بود هرچه بود می‌دانستم به اندازه‌ای خورده‌ام که مست شوم!

وقتی آخرین لیوان نوشیدنی کره‌ای الکل‌دارم را تمام کردم تصمیم گرفتم یک غذای مشنگی امتحان کنم.
-هی یه هات داگ و ساندویچ کالباس لطفاً!

مدتی می‌گذره تا گارسونی که درون سینی سفارشاتش گم شده پیداش بشه و ساندویچ‌ها را جلویم، روی میز انداخته و برود! حسابی گشنه‌ام شده پس هات داگ و ساندویچ کالباس رو کنار هم قرار می‌دم و به هردوشون یه گاز گنده می‌زنم. به سختی لقمه رو می‌جوم و اون رو قورت می‌دم و به مزه‌اش فکر می‌کنم... مستی از سرم می‌پره و سریع جمعیت رو کنار می‌زنم و وارد دسشویی می‌شم! از بس جمعیت اونجا زیاده که حیا رو کنار می‌زارم و همون جلوی در بالا می‌آرم و بعد هم زود از آنجا خارج می‌شوم. به زحمت میزم رو پیدا می‌کنم و دنبال ساندویچ‌هام می‌گردم ولی می‌بینم ساندویچ‌ها رو یه فسقل‌بچه خورده و الآن داره انگشتاشو می‌لیسه! اما من اونا رو برای دادگاهی کردن لازم داشتم! برای همین با عصبانیت بطرف آشپزخونه می‌رم و درشو با لگد باز می‌کنم.

رو به جن‌های خونگی می‌گم:
-یالا باشین یه سبد و تعدادی سوسیس و کالباس بهم بدین!
-ببخشید بانو که جسارت می‌کنیم! ولی می‌شه بگید برای چی می‌خواید؟
-برای دادگاهی اونها و سپس اعدام کردنشون!

همین موقع تعدادی قارچ و گوشت مرغ از توی ظرف‌هاشون می‌آن بیرون و می‌گن:
-چه جالب! دادگاهی سوسیس و کالباس! می‌شه ماعم به دادگاه بیایم و علیهشون شهادت بدیم تا زودتر اعدام شن؟!

لبخندی روی صورتم می‌شینه.
-با کمال میل!

همون موقع یه جن با سوسیس و کالباس‌های جیغ‌زنونی که سعی می‌کردن از دستش فرار کنن بهم نزدیک می‌شه و یه جن دیگه بهم یه سبد می‌ده؛ منم شروع می‌کنم تا قارچ‌ها و گوشت مرغ‌های داوطلب رو جدا کنم و با سوسیس و کالباس‌ها داخل سبد بریزم و مجهز به دادگاه برم!

هاگوارتز

الآن وسط هاگوارتز ایستاده‌ام و بلاتکلیف موندم که کدوم دادگاهی مواد غذایی رو محاکمه می‌کنه که یهو یاد دادگاه پروفسور گانت می‌افتم و در حالیکه توی دلم از مرلین می‌خواستم که هنوز دادگاه سر جاش باشه، می‌دویدم تا به کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی برسم! وقتی به کلاس می‌رسم می‌ایستم و نفس عمیقی می‌کشم، بعد به جمعیت جلوم نگاه می‌کنم و دهنم از تعجب باز می‌مونه! بچه‌های کلاس همه صف کشیدن و هرکدوم یه مواد غذایی رو در دست دارن و منتظرن تا دادگاه نفر جلوییشون تموم شه تا بعد از اون وارد کلاس شده و دادگاهشون رو تشکیل بدن تا تکلیفی برای جلسهٔ بعد داشته باشن. از فرصت استفاده می‌کنم و از یوآن لب‌تاپش رو قرض می‌گیرم تا با استفاده از جت نامحدود و جوجلش اطلاعاتی دربارهٔ سوسیس و کالباس کسب کنم! یه گوشه می‌شینم و سبدمو کنارم می‌زارم و شروع به سرچ کردن می‌کنم. مدتی نمی‌گذره که می‌فهمم سوسیس و کالباس‌ها بعضی وقت‌ها از مواد نامعلومی تهیه می‌شن و برای سلامتی مضرن! درسته زیاد در فست فودها ازش استفاده می‌شه ولی محبوبیتش از بین رفته در کل ۵۰-۵۰! خوشحال از اطلاعاتی که گرفتم سرمو بلند می‌کنم تا ببینم چن نفر دیگه برای دادگاه موندن که در کمال تعجب می‌بینم یه یوآن مونده که اونم منتظره لب‌تاپشو بهش پس بدم! بعد از اینکه لب‌تاپشو بهش دادم ازش تشکر می‌کنم، سبدم رو در مشتم می‌فشارم و بطرف کلاس حرکت می‌کنم.

دادگاه در کلاس پروفسور گانت

دادگاه همونطور که فکرشو می‌کردم خالی از هرگونه موجودیه و فقط صدای جیغ‌های خفهٔ سوسیس و کالباس‌ها و غرغرهای قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها بودند که در گوشم ‌می‌پیچیدند. سبد رو خالی می‌کنم و هرکدوم از مواد غذایی رو بطرف جایگاهشون هدایت می‌کنم، سپس خودم هم بطرف جایگاه قاضی می‌رم. موهای خودم خاکستریه و نیازی به کلاه‌گیس ندارم و شکر مرلین ملاقهٔ پروفسور گانت هم سر جاشه، هرچند کج و کوله!

گلویی صاف می‌کنم و جلسه را شروع می‌کنم!
-به نام مرلین ما در اینجا جمع شدیم تا سوسیس و کالباس‌ها را به جرم مضر و بی‌مزه بودن اعدام کنیم! سوسیس و کالباس‌ها چون وقت کمه هرکدوم یک نفر رو به عنوان نمایندگی از خودتون به جایگاه مخصوص بیارین تا از خودشون دفاع کنند!

بعد از کمی پچ‌پچ یک کالباس و یک سوسیس از جمعیت جدا می‌شوند و در حالیکه دست هم را گرفته‌اند بطرف جایگاه می‌آیند و بدون معطلی شروع می‌کنند:
-اینکه تو بعد از خوردن ما حالت بد می‌شه به ما ربطی نداره هنوز کسانی هستن که از ما خوششون می‌آد!
-از ما در خیلی از غذاهای مورد علاقهٔ مردم استفاده می‌کنن تو نمی‌تونی ما رو از چیزهای مورد علاقه‌اشون حذف کنی!
-اصن تظاهرات می‌کنیم!

با خونسردی به هردویشان نگاهی می‌کنم و می‌گویم:
-خب طبق آخرین اطلاعاتی که دارم محبوبیت شما داره کاهش پیدا می‌کنه! مثلاً پیتزای مرغ و قارچ بیشتر از پیتزای سوسیسی یا هر کوفت دیگه‌ای رواج داره...

با گفتن این حرف گوشت مرغ‌ها و قارچ‌ها به نشانهٔ رضایت از جایگاه خود بلند می‌شوند و مشت‌های خود را بر هوا کوبیده و بر علیه سوسیس و کالباس‌ها شعار می‌دهند!

با ملاقهٔ کج و کوله به میز ضربه می‌زنم:
-ساکت... ساکت! خب... می‌گفتم... بعد از اینکه شما رو حذف کنیم مواد غذایی سالم‌تری جای شما رو می‌گیرند که می‌توانند محبوب دل‌ها بشوند و در آخر اگه بخواید تظاهرات کنید تصمیم من بر نمی‌گردد! طلسم‌های ما حتماً از پس تعدادی سوسیس و کالباس نیم وجبی بر می‌آید!

اما قبل ازینکه بخواهند اعتراضی بکنند ملاقه را روی میز زده و ختم جلسه را اعلام می‌کنم!
-خب، دلیل‌های مجرمین قانع کننده نبود پس لطفاً در جایگاه خود بمانید تا وقتی که نحوهٔ اعدام اعلام شود! از قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها تقاضا دارم به نزد من بیایند تا دربارهٔ نحوهٔ اعدام مشورت کنیم!

وقتی قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها جمع شدند، هرکدام شروع به نظر دادن می‌کنند!
-بنظرم اونها رو بسوزونیم!
-اصن اونا رو تیکه‌تیکه کنیم!
-لهشون بکنیم! اینجوری دلمون هم خنک می‌شه!

اما سوزاندن، تیکه‌تیکه کردن و له کردن آنها را نمی‌کشت یا حداقل تنبیه نمی‌کرد! آنها اصلاً از جسدهای له شدهٔ مواد دیگر بوجود آمده بودند! پس قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها را به جایگاهشان فرستادم تا بتوانم یه فکری بکنم! کاغذ پوستی‌ای برداشتم و مشغول نوشتن نحوهٔ اعدام به انواع مختلف شدم تا روشی مناسب پیدا کنم! نمی‌دانم چقدر گذشت! ولی وقتی سر از روی برگه بلند کردم حضار را دیدم که مشغول چرت زدن بودند!

با گلو صاف کردنی آنها را بیدار کردم و مشغول خواندن دست‌نوشته‌هایم برای آنها شدم!
-سوسیس‌ها را به شکل هشت‌پایی برش داده و آنها را داخل دریاچه می‌اندازیم تا با زردنبوها سر و کله زده و برایشان درس عبرتی بشود؛ این کار نه‌تنها جادوآموزان را تشویق به سوسیس‌گیری در دریاچه می‌کند بلکه جادو آموزان گرسنه‌ای را که برای تنبیه به جنگل ممنوعه برده شده‌اند سیر می‌کند! و اما دربارهٔ کالباس‌ها! ما آنها را به جن‌های خانگی هنرمند داده تا پاپیون کالباسی از آنها درست کرده و سپس به گابلین‌ها بدهند! آنگونه که از شواهد معلوم است گابلین‌ها علاقهٔ بسیاری به پاپیون کالباسی داشته و در مهمانی‌ها اگر غذای کافی گیرشان نیامد می‌توانند از آن تغذیه کنند! اما همهٔ اینها چیزی نبود جز رسیدن به اصل مطلب که آن هم نوع اعدام است! نوع اعدام به این صورت است که وقتی سوسیس‌های هشت‌پایی و پاپیون‌های کالباسی خورده شوند در طی فرآیندی آنها تبدیل به مدفوع شده و این بدترین نوع اعدام است و دل خیلی از بی‌گناهان ستم‌دیده را خنک می‌کند!

بعد از تمام شدن دست‌نوشته‌هایم ملاقه را به میز کوبیده و به دادگاه پایان می‌دهم، سپس کالباس‌ها و سوسیس‌های گریان را به آشپرخانه برده و قارچ‌ها و گوشت مرغ‌ها را برای کمک کردن به من در دادگاه به یک تور گردشگری در هاگوارتز دعوت می‌کنم!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۰:۱۳:۵۷
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۰:۲۷:۵۱
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۰:۳۱:۵۷

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
تدریس جلسه دوم کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی


-اعتراف کن نافرزند مامان!

صدای فریادهای بلندی که از داخل کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی به گوش می رسید همه دانش آموزان را بیرون در کلاس میخکوب نگه داشته بود.

-به نظرتون بریم داخل کلاس؟

نور سبزی از زیر در کلاس منعکس شد و چهره مضطرب دانش آموزان را لحظه ای روشن کرد.

-فکر کنم مجبوریم بریم. وگرنه غیبت می خوریم.
-اگر من مدیر هاگوارتز می شدم...

دانش آموزان اهمیتی ندادند که "اگر زاخاریاس مدیر هاگوارتز می شد دیگر مجبور نبودند با ترس وارد کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی شوند." یکی از دانش آموزان گریفیندوری با احتیاط کمی در را باز کرد و همه دانش آموزان به سختی از گوشه باز شده در به داخل کلاس نگاه کردند.

-چرا انقدر تاریکه؟!
-اگر من استاد این کلاس بودم دیگه تاریکی...

ریموند سُم اش را بر روی دهان زاخاریاس گذاشت تا لحظه ای دست از اعلام برنامه های آینده اش بردارد و سکوت را رعایت کند. سپس همگی با دقت به درون کلاس چشم دوختند.

-پس گفتی اعتراف نمی کنی نافرزند مامان؟

پروفسور گانت با دقت به صندلی رو به روی میزش زل زده بود. چراغی که نور سبز رنگ از خودش متصاعد می کرد لحظه ای صورت مروپ و لحظه ای بعد صندلی رو به رویش را روشن می کرد. از آن فاصله مشخص نبود که دقیقا چه کسی بر روی آن صندلی نشسته اما همه دانش آموزان با شنیدن لحن آرام مروپ از اعماق قلب برای آن فرد از درگاه مرلین آمرزش و توفیق به علو درجات بهشت را خواستند.

-پس دیگه وقتشه به سزای اعمالت برسی و محاکمه بشی نا فرزند خبیث مامان!

بلافاصله مروپ از جایش برخاست. میز های کلاس را جا به جا کرد و کلاس را به شکل دادگاهی در آورد. سپس کلاه گیس سفیدی بر سرش گذاشت و ملاقه ای بجای چکش در دست گرفت.
-"جناب آقای پیتزا پپرونی" با شماره شناسنامه "پنیر پیتزای فراوان" صادره از "فر". می دونی برای چی به این دادگاه احضار شدی؟

دانش آموزان با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. استادشان برای یک پیتزا دادگاه تشکیل داده بود؟

-که اینطور...پس از جرم های خودت اظهار بی اطلاعی می کنی مجرم مامان. بسیار خب...از شاکی "جناب آقای شوید" تقاضا دارم که به جایگاه بیان.

دانش آموزان با تعجب از در کلاس وارد شدند و جلوتر رفتند تا دقیق تر فضای دادگاه را نظاره کنند. با تعجب دیدند آقای شوید به جایگاه آمد. صدایش را صاف کرد و شروع به صحبت نمود.
-اینجانب "شوید چربی سوز" هستم. در خصوص آقای پیتزا باید عرض کنم هرگاه بنده و همکاران اینجانب در سدد چربی سوزی ملت بر می اومدیم ایشون هرچی رشته کرده بودیم پنبه می کردن. جالبه که بدونید نصف سکته های قلبی بشریت بخاطر همین چربی های این آقا ایجاد شده.

پس از سخنرانی آقای شوید، دادگاه شلوغ شد و چند ساقه کرفس و چند فلفل قرمز عصبانی با صدای بلند شعار "پیتزای چربی آور اعدام باید گردد" سر دادند.

مروپ با ملاقه چند بار بر روی میزش کوبید. سپس لبخند خبیثانه ای تحویل پیتزا داد.
-با توجه به مدارک و شهادت چند شاهد عینی، جناب آقای پیتزا پپرونی محکوم به اعدام می باشند. آقای پیتزا آخرین دفاعیات خودتونو بیان کنید.
-وقتی همه ی زندگیت میشه یه پنیر پیتزا...من میدونم چربی آورم. میدونم تا حالا خیلیارو فرستادم سینه قبرستون! ولی من الان دلم پر می کشه واسه وقتی که یه نفر یک تیکه مثلثی از من رو تو دستش گرفته و گاز می زنه و باعث میشه پنیر پیتزای گرمم کش بیاد.

دو پیازچه دو دست پیتزا را گرفتند و به سمت چوبه دار بردند. لحظاتی بعد دانش آموزان کلاس در حال پاک کردن اشک هایشان بودند و با هر نگاه به پیتزای در حال جان دادن نوحه ای از اندوه سر می دادند.

-اگر من استاد هاگوارتز بودم...
-آره آره...اگر استاد هاگوارتز بودی نمی ذاشتی یه پیتزا مظلوم اینطوری اعدام بشه.
-هی...گلچین روزگار چه خوش اشتها است، می چیند فست فودی که در بدن کلسترول آور تر است.

با صدای ملاقه مروپ که به میز کوبیده شد همه دانش آموزان به خود آمدند.
-خب نوگل های باغ دانش مامان، همونطور که پیتزا نافرزند مامان داره جان به جان آفرین تسلیم می کنه میریم سراغ تکالیف این جلسه.

------
تکالیف:


یکی از نکاتی که توی نوشتن خیلی مهمه داشتن خلاقیت و محدود نکردن خودمون به کلیشه هاست. توی دنیای خیال یه شوید می تونه حرف بزنه، یه فلفل قرمز می تونه شعار بده و یه پیتزا میتونه از خودش دفاع کنه!

نکته اصلی اینه که "به جزئیات توجه کنیم." ازشون راحت نگذریم. مثل دانش آموز های کلاس به سوژه ها نزدیک تر بشیم و دقیق تر مشاهده شون کنیم. خودمونو محدود به اینکه پیتزا توی دنیای واقعی نمیتونه حرف بزنه نکنیم!

نقل قول:
برای تکلیف این جلسه ازتون می خوام به صورت خلاقانه یه فست فود یا غذای مضر رو انتخاب کنید و محاکمه ش کنید. تهش ممکنه محکوم بشه و بخواین اعدامش کنید در این صورت یه روش اعدام خلاقانه ازتون می خوام. یا حتی ممکنه اون غذای مضر پشیمون و قابل اصلاح باشه و بخواین کمکش کنید غذای سالمی بشه. در این صورت هم ازتون می خوام روش خلاقانه ای برای اصلاحش پیدا کنید.
برای مثال در مورد کمک به اصلاح غذای مضر می تونید حتی یه دونات رو تشویق کنید حلقه هولاهوپ بشه و اینطوری خودشم چربی سوزی کنه!

توی این فرایند محاکمه، کمک یا اعدام غذای مضر، ازتون می خوام حواستون به شخصیت خودتونم باشه. در حین اینکه برای اون غذا دارین شخصیت می سازین روی شخصیت خودتونم کار کنید.

نکته آخرم اینکه از سوژه ها ساده نگذرین! تا می تونید ازشون استفاده کنید. هدفتون تموم کردن و از سر باز کردن سریع تر تکلیف نباشه بلکه پرورش خلاقیتتون باشه.

از شنبه 25 مرداد تا ساعت 23:59:59 جمعه 31 مرداد برای ارسال تکلیف این جلسه فرصت دارین. تکالیفتونو توی همین تاپیک ارسال کنید.


مثل آقای شوید در اندیشه سلامتی و تناسب اندام باشید!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۱:۲۷:۱۷


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۵:۱۴ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
امتیازات جلسه اول نوگل های باغ دانش مامان!


از دستپخت مامان ایراد می گیرن؟ توی چشمای مامان زل می زنن می گن کله پاچه غذا نیست؟!

مامان خیلی انتقاد پذیره. اونقدر انتقاد پذیر که به همشون صفر میده!



زاخاریاس اسمیت:

از پستت مشخص بود دقیق جریانات ایفای نقش رو دنبال می کنی. شخصیت هارو خوب می شناسی و در جریان تغییرات سوژه هاشون هستی. اول پستت رو خیلی خوب شروع کردی...بلافاصله نپریدی تو دفتر مودی! مخصوصا اینکه برای اولین بار دیدم عجله نکردی خیلی غافلگیر و خوشحالم کرد. پایان پستت و غش کردن زاخاریاس هم بامزه بود. یکم فقط باید بخش های مختلف پستت رو از صافی رد کنی. یه جاهایی خیلی خوبه ولی یه جاهایی متوسطه...یه سری دیالوگ ها خیلی بامزه اند و یه سری کمی ساده اند.
فقط دوتا نکته: لحضه ای و لحضات غلطه. لحظه ای و لحظات درسته.

امتیاز: 17


آیلین پرینس:

کمی سرعتت توی جلو بردن سوژه ها بالاست. توی همه ی سوژه ها یه "مقصد" وجود داره. اینکه ما به اون مقصد برسیم چندان اهمیتی نداره چون همه میتونن به اون مقصد برسن! ولی اینکه بتونی از راه های غیر متعارف به مقصد برسی نوشته ت رو خاص می کنه. این راه غیر متعارف رو زمانی بدست میاری که به جزئیات توجه کنی. الان توی این سوژه مقصد دادن کله پاچه به لرد سیاه بود ولی تمرکزت رو نباید روی این مسئله می ذاشتی. میتونستی بیشتر در مورد اتفاق هایی که از زمان برداشتن کاسه کله پاچه توسط آیلین براش میفته بنویسی تا زمانی اون کاسه رو برسونه به دست لرد سیاه.

اما از سرعت پست و توجه به جزئیات که بگذریم شکلک ها خوب و به جا بودن. شخصیت ها هم توی چارچوبشون رفتار می کردن. ظاهر پست هم مرتب بود.

امتیاز: 15


لاوندر براون:

علائم نگارشی یکی از مهمترین و ابتدایی ترین ارکان نوشتن هستن. نبودشون یعنی محروم کردن عمدی خواننده از خوانش صحیح نوشته. هیچ جمله ای نباید بدون علائم نگارشی بمونه. چه دیالوگ باشه چه توصیف، چه یک کلمه باشه چه یک جمله!

از علائم نگارشی که بگذریم شروع پستت می تونست با یه دیالوگ هیجان انگیز همراه باشه. مثلا این رقابت لاوندر با هرماینی جالب بود. لاوندر می تونست با خودش حرف بزنه و بگه که نباید بذاره هرماینی ازش جلو بزنه.

نقل قول:
اقامتگاه موقت مودی

به نظرم اگر مودی توی محفل بود بجای اقامتگاه موقت جالب تر بود. چون همین روش ورودت به محفل خودش سوژه های بیشتری در اختیارت می ذاشت. شخصیت مودیت هم نسبتا زود قانع شد و در رو برای لاوندر باز کرد. از طرف دیگه وقتی مودی فهمید غذا رو مادر لرد سیاه درست کرده هم خیلی بیخیال بود!

پایان پستت نتیجه گیری نسبتا خوبی داشت ولی جای کار زیادی هم داشت. می شد بیشتر توضیح بدی که مودی چطوری کاسه کله پاچه ش رو پشت صندلیش خالی کرده.

امتیاز: 13


پومانا اسپراوت:

همون توضیحی که به لاوندر دادم رو دوباره تکرار می کنم:
نقل قول:
علائم نگارشی یکی از مهمترین و ابتدایی ترین ارکان نوشتن هستن. نبودشون یعنی محروم کردن عمدی خواننده از خوانش صحیح نوشته. هیچ جمله ای نباید بدون علائم نگارشی بمونه. چه دیالوگ باشه چه توصیف، چه یک کلمه باشه چه یک جمله!


معمولا دیالوگ ها با لحن محاوره ای نوشته میشن. توی لحن محاوره ای عین لحن روزمره مون می نویسیم. مثلا توی لحن روزمره مون نمیگیم:
نقل قول:
_این بوی چیست؟چه بوی نفرت انگیزی دارد!نکند آدم کشته ای و این جنازه اش است؟

بلکه می گیم:
"این بوی چیه؟ چه بوی نفرت انگیزی داره! نکنه آدم کشتی و این جنازشه؟"

نکته بعدی اینه که توصیف های پستت خیلی کمه. پست های پر دیالوگ معمولا پستای سرگرم کننده ای هستن ولی به شرطی که نویسنده ای با تجربه بنویسدشون که به خوبی بدونه چه دیالوگ هایی ارزش نوشتن دارن و چه دیالوگ هایی ساده اند و آوردنشون فایده خاصی برای نوشته نداره. یه نویسنده با تجربه میدونه چطوری جای خالی توصیف هارو با دیالوگ ها پر کنه. توی پست شما نبود توصیف ها مشخصا حس می شه. یه خواننده دوست داره موقع خوندن نوشته براش توضیح بدن که شخصیت ها چه حالت و حسی دارند. مکانی که این شخصیت ها توش قرار دارند کجاست و چه شکلیه، بنابراین یکی از مهمترین وظایف یک نویسنده فضاسازی هست. فضاسازی هم با دیالوگ دشواره. پس روی توصیف هات بیشتر کار کن و افزایششون بده.

شخصیت مودی یه شخصیت شدیدا مشکوک و بی اعتماده. اینکه پومانا رو با طلسم فرمان بیرون کرد و با خیال راحت نشست کله پاچه ای که مادر لرد سیاه پخته رو خورد با منطق این شخصیت جور در نمیاد. باید یه راهی برای آزمایش غذا پیدا می کرد.

با انگیزه ادامه بده. مطمئنم با تمرین بیشتر خیلی زود بهتر می نویسی.

امتیاز: 12


شیلا بروکس:

نقل قول:
_شیلا؟ اجازه دادیم بیای تو که دیگه نیای اینجا روی اعصاب ما راه بری! دوباره که اومدی!

اولش کمی گنگ شروع شد. کاشکی اشاره می کردی منظور لرد از اجازه دادیم بیای داخل و نیای اینجا چیه؟ داخل محوطه خانه ریدل؟ داخل گروه مرگخوارا؟ داخل اتاقش؟
سعی کن موقع نوشتن خودتو جای خواننده بذاری که هیچ تجسم ذهنی نداره و می خواد برای اولین بار نوشته ت رو بخونه.

نقل قول:
شیلا قاشق کوچکی از توی کیفش درآورد و مقدار خیلی کمی از کله پاچه رداشت و بر دهان برد!

بر دهان گذاشت. فعل برد اینجا زیاد هماهنگی نداره.

شخصیت ها خوب بودن. رفتارشون هم در چارچوب بود. دیالوگ آخر لردم در عین سادگی بامزه بود.

امتیاز: 16


جرمی استرتن:

نوشتن در درجه اول به حوصله نیاز داره. باید روی صحنه ها و شخصیت ها کار بشه. به جزئیاتش دقت بشه. نوشته شما هیچ توصیفی نداشت تا خواننده بتونه تجسمش کنه. دیالوگ ها هم نمیتونستن وظیفه توصیف هارو به دوش بکشن.
بیشتر باید روی رفتار شخصیت ها دقت کنی. لرد پستت کمی لوس بود. لرد سیاه خیلی رسمی تر صحبت می کنه و انقدر راحت از کوره در نمیره تا بخواد کلماتی استفاده کنه که با شخصیتش سازگار نیست. برای شناخت شخصیت ها پست های بیشتری بخون و به رفتار و مدل بیان کردن دیالوگ ها خوب دقت کن.

با خوندن و تمرین بیشتر مطمئنم خیلی زود بهتر می نویسی. ادامه بده.

امتیاز: 10


کندرا دامبلدور:

در مورد پست شما هم دوباره تکرار می کنم:

نقل قول:
علائم نگارشی یکی از مهمترین و ابتدایی ترین ارکان نوشتن هستن. نبودشون یعنی محروم کردن عمدی خواننده از خوانش صحیح نوشته. هیچ جمله ای نباید بدون علائم نگارشی بمونه. چه دیالوگ باشه چه توصیف، چه یک کلمه باشه چه یک جمله!

گذاشتن شکلک هم دلیلی بر نذاشتن علائم نگارشی نیست. جملات اول پستتون اصلا مشخص نیست که دیالوگه یا توصیف. اگر دیالوگه پس چرا علامت (-) نداره؟
روش فاصله گذاری توی یک پست به این شکل هست:

"مودی این بار داد زد:
-نه کندرا !من کله ای که در پاچه پخته نمی خوام.

این بار کندرا داد بلندی زد و گفت:
- پس باشه الستور ، حالا گه این را نمی خوری پس می زنمش روی صورتت!"


همونطور که ملاحظه می کنی بعد دیالوگ و قبل از شروع توصیف دوتا اینتر زدم تا این دو بخش از هم جدا بشن.

سعی کن پست های بیشتری بخونی تا هم بیشتر با شخصیت ها آشنا بشی و هم نکات بیشتری یاد بگیری.

امتیاز: 10


آرتمیسیا لافکین:

شیوه صحیح فاصله گذاری توی پست ها به این شکله:

"الستور ناگهان قابلمه رو از خودش دور می‌کنه!
-اوه! فک کردی من غذای مادر ولدی رو می‌خورم آره؟ اشتب کردی! من لب به این نمی‌زنم!

حالا که خودمو لو دادم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!
-یا می‌خوری یا فکر ازدواج با منو از کله‌ات بیرون می‌کنی! بعدشم اگه گانت قاتلی چیزی بود که استاد هاگوارتزش نمی‌کردن که باهوش!"


دقیق و با جزئیات توصیف می کنی و خواننده رو با خودت همراه می کنی. این خیلی خوبه. شروع و پایان نسبتا خوبی هم داشتی. لحن اول شخص مفردی هم که انتخاب کرده بودی ساده و صمیمی بود. فقط به نظرم اگر بیشتر با شخصیت های داخل ایفای نقش آشنا بشی قدرت طنزت هم بیشتر بشه.

امتیاز: 15


فلور دلاکور:


همیشه علائم نگارشی رو به آخرین کلمه یا فعل جمله قبل بچسبون بعد از علامت یه فاصله بذار بعد جمله بعدی رو شروع کن. شکلک ها هم همیشه با یک فاصله بعد از علائم نگارشی قرار می گیرن. خوب بود. به جزئیات اهمیت میدی و شخصیت ها هم می شناسی. با تمرین بیشتر طنزت هم قوی تر میشه.

امتیاز: 17


ریموند:

نقل قول:
نامه ای به ایزد گوسفندگان و چرندگان و گوزن ها!

- با سلام و درود برخدای منان.
خداوندا نمیدانم چگونه شد که کله
پاچه را جزء خوردنی ها حساب کردی، اما مطمئنم که اشتباهاتی رخ داده! لطفا این مسأله را پی گیری کن مگرنه زیر این صندوق پیشنهادات دشویی میکنم!




گوزن ها کلاه "آ با کلاه" رو هم می خورن؟! تاس اشتباهه...طاس به معنای کچلی درسته.

خیلی خوب بود. خیلی با جزئیات توصیف می کنی. دیالوگ هات هم بامزه اند.

نقل قول:
پ.ن: آه پروفسور! متاسفانه فرزند شما اجازه ی ادامه به ما نداده و ما را بخار نمودند، مگر نه بیشتر حول موضوع اصلی تکلیف مانور میدادیم!

زنجبیل مامان خوب کاری کرد...حقت بود!

نقل قول:
این بالا هوا خوب است و کولر نمیخواهیم، ولی حقیقتا یک نکته را باید یاد آوری کرد!
کله پاچه غذا نیست!

کاملا هم غذاست! مخصوصا کله پاچه گوزن!

امتیاز: 19



امتیازات گروه ها:


هافلپاف: (17+12+10+15) ÷ 3 = 18
ریونکلاو: (15+16+10+19) ÷ 3 = 20
گریفیندور: (17+13) ÷ 3 = 10



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۹

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۶:۲۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین

سیراب شیردون ها رو تمیز کرد و درسته گذاشت توی دیگ.
دو عدد هم پاچه!
فنریر نهایتا موفق شده بده همینقد از کله ی پاچه ی گوسفند رو سالم به مقصد برسونه!
و تکه استخون جمجه ای که گوشتی به تن نداشت!
اما برای مروپ همین هم کافی بود تا غذایی مقوی برای فرزند دلبندش درست کنه.
و در نهایت فلفل پاش و روی اب سبز و زرد و چرب و چیلی آب گوشت کله پاچه گرفت و خرچ خرچ چرخوندش.

مروپ انگشت های خودش و بوسید و کله پاچه رو ظرف کرد!
مطمعنا مقوی تر از این دیگه نمیشد!

مروپ سرکی از اشپزخونه بیرون کشید تا کسی رو به این کار مهم بگماره که کله پاچه رو برای عسلش سرو کنه!
مگه میشد عسل مامان دست پخت مروپ رو نخوره؟
لرد هیچوقت این بی ادبی رو به مادرش نمیکرد پس فقط کافی بود کسی باشه که غذا رو برای لردببره اما انگار توی خونه ی ریدل ها قحطی مرگخوار اومده بود!

البته که اتفاق اشنایی بود!
روزی که خورست کرفس داشتن هم کسی پیدا نمیشد که غذا رو برای عسل مامان سرو کنه!
و خود مروپ هم که باید وعده ی بعدی غذا رو مهیا میکرد. چاره چی بود؟

خود خودش بود! استخدام پیشتاز*!


فلش بک، یک روز قبل.


محفل داغ کرده بود، پنجره ها باز بود اما... اما هوا استُپ کرده بود و به داخل پناهگاه نمیوزید.
آفتاب عمودی میزد، اونم به فرق سر پناه گاه و اتاق ها رو از بالا تا پایین میسوزوند.

هر محفلی مشتعل شده یا مشغول خنک کردن خودش بود یا سعی داشت جای خنکی رو از بقیه بگیره.

از بهترین جا ها جلوی یخچال بود.
اما هاگرید به تنهایی جلوی یخچال با در باز مشغول خنک کردن صورت ریشو اش بود و جا به کسی دیگه نمیداد.

حمام طبقه ی بالا هم که به تصرف دامبلدور در اومده بود که به بهانه ی یُبس بودن از صبح تا حالا حموم مشترک با دسشویی رو تصاحب کرده و هعی دوش اب یخ میگرفت.

و اما اخرین جای خنک خونه جلوی پنکه ی زه وار در رفته و نیمه تعمیر شده ی آرتور بود.
مسلما اونجا هم جایی برای ریموند گیر نمیومد.

همراه با هر چرخش پنکه گله ی ای کله قرمزی از این ور خونه بلند میشد و میرفت اونور خونه مینشست.
و با حرکت بعدی پنکه همه به جای خودشون بر میگشتن.
اون وسطا، محفل چند نفری تلفات ویزلی ای هم داده بود که با توجه به استراتژی جمعیت زیاد، این تلفات به چشم نمیومد.

اه...

ریموند روزنامه پاره ای به دست گرفته بود و خودش رو باد میزد و همونطوری که قیمت کولر ها رو توی سایت نگاه میکرد با خودش فکر میکرد چرا نمیتونن کولر بخرن! چرا اینقد بی پول بودن...

قیمت های نوجومی کولر های ابی، گازی و برقی ریموند رو بیشتر سوزونده بود.
پس لپ تاپ و به صورتی شترق به هم کوبید و تند تر خودش رو با روزنامه ی پاره باد زد.

چپ راست.. راست چپ..چپ راست...

همراه با حرکت رفت و برگشتی روزنامه ای که قد یک پُف مگس باد تولید میکرد، چشم ریموند هم با حرکتی همپای روزنامه، خطوط ریز روزنامه رو مورد مطالعه قرار میداد تا اینکه دید آنچه نباید میدید.

پاین فلش بک.


ریموند همونطوری که زیر لبی به چشمی که بی موقع روزنامه بخونه لعنت میفرستاد وارد اشپزخونه شد.

مروپ با نگاهی مشتاق و منتظر، بلافاصله بعد از ورود ریموند میز متحرک غذایی رو به سینه ی ریموند کوفت و گفت:
-از همین لحظه استخدامی! یادت باشه تا لقمه ی اخر این غذا ها باید خورده بشه مگه نه از حقوق خبری نیست...
-کولر! قرارمون کولر بود نه حقوق!

مروپ با لبخندی با ریموند موافقت کرده و تا دم در اشپزخونه بدرقه اش کرد.

ریموند میز غذا رو که بسیور هم سنگین و بد بو بود رو روی زمین های سفت و بدون فرش خونه ی ریدل جلو میبرد.

قیژژژژ

درب اتاق لرد همونجایی بود که هوای خونه خفه و بی روح میشد.
درب سیاه رنگی که سوراخ مدور و کوچکی پاینش باز شده بود و احتمالا معبر حیون خونگی لرد بود.


تق تق تق...

منتظر جواب نشد و در و باز کرد و میز غذا رو هل داد داخل.
همیشه شنیده بود که یهویی بودن بهترین راه عمله.
چشماش و که باز کرد برقی از نور به چشم هاش اصابت کرد.

لرد واقعا تاس بود و البته نورانی!

لرد که پشت میز سنگی ای نشسته بود و برای ماری به شدت قلمبیده و البته دراز که دور پای لرد که اون هم روی میز گذاشته شده بود پیچیده بود لقمه ی پیتزا می گرفت و با چشمانی بی روح به ریموند نگاه میکرد.

لرد از مهمان ناخوانده اصلا رضایت نداشت و دستش به چوبدستی و جلوی ریموند بلند شده بود.
-آووکا...
-مروپ... من و بانو مروپ فرستادن...

حالا لرد با شنیدن اسم مادرش و دیدن میز غذایی که زیر پارچه ای بد رنگ و بی اشتها کننده پنهان شده بود بیشتر مایل بود که ریموند رو و میز غذاش رو به وادی نابودی بفرسته.
-اووکاد...
-غذای مخصوصه... من اشپز مخصوص بانو مروپم! مطمعن باشید که غذای بانو مروپ نیست!

ریموند با چشمانی نیمه باز و دندون هایی که زیر لبهاش قریچ قریچ به هم فشرده میشد اماده ی هر چیزی بود.

-چه برایمان اورده ای ای گوزن؟

انگار که به خیر گذشته بود!
ریموند خوشحال از ورود نچندان موفقیت آمیز با کشیدن پرده از روی غذا میرفت که آماده ی مرحله ی بعد، یعنی خوروندن غذا به لرد بشه.
-یا بسم اللههه...

ریموند بعد از کشیدن پرده و دیدن جمجه ی علفخواری بیچاره که با چشمانی از حدقه بیرون زده و زبونی دراز و کشیده که برای تزیئن، زیر دندون هایی زرد گذاشته شده بود رو به رو شد.

لرد ولدمورت هم که از دیدن قیافه ی وحشت زده ی ریموند در کنار میز کله پاچه اوقش گرفته بود بالاخره وِرد رو به زبون آورد و با بخار سبز رنگی که توی اتاق پیچیده بود به لقمه گرفتن برای نجینی ادامه داد.

ما بین بخار سبز رنگی که به آسمون بلند شده بود روح ریموند که دو بال فسقلی در اورده بود بالا و بالا تر میرفت.
از سقف گذشت، از ابر ها گذشت، از خورشید گذشت و به دشتی با نهر های روان و چمن های سر سبز و آبدار رسید.

ریموند بهشتی شده بود.
ریموند بعد از ورود به بهشت بدون لحظه ای چریدن، بدون یک لحظه درنگ و انگار که از خیلی قبلها اونجا بوده و همه جا رو بلد بود، سر وقت درختی رفت و تکه نامه ای کوچک نوشته و داخل صندوقچه ی انتقادات چوبی ای که به درخت وصل شده بود انداخت.

نامه ای به ایزد گوسفندگان و چرندگان و گوزن ها!

- با سلام و درود برخدای منان.
خداوندا نمیدانم چگونه شد که کله
پاچه را جزء خوردنی ها حساب کردی، اما مطمئنم که اشتباهاتی رخ داده! لطفا این مسأله را پی گیری کن مگرنه زیر این صندوق پیشنهادات دشویی میکنم!



پ.ن: آه پروفسور! متاسفانه فرزند شما اجازه ی ادامه به ما نداده و ما را بخار نمودند، مگر نه بیشتر حول موضوع اصلی تکلیف مانور میدادیم!
این بالا هوا خوب است و کولر نمیخواهیم، ولی حقیقتا یک نکته را باید یاد آوری کرد!
کله پاچه غذا نیست!



*استخدام پیشتاز:
در جامعه ی جادوگری زمانی که به استخدام فوری نیروی کار نیاز باشد از استخدام پیشتاز استفاده میشود.
در استخدام پیشتاز آگهی های استخدام به زمان گذشته فرستاده میشود تا نیروی کار درست در زمانی که درخواست استخدام شده حاضر و مهیا باشد.

فرهنگ مرلین، جلد پنجم.


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۰ ۱:۲۶:۳۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.