تصویر شماره 7 کارگاه داستان نویسی
در اتاق رو باز کردو همونطور که زیر لب(موفق بشن،موفق بشن)رو زمزمه میکرد وارد دفتر شد.
دخمه سرد و بی روح اسنیپ پیش روش بود.چقدر از بودن توی اون اتاق دلش گرفته بود.
پوزخندی به خودش زد:
_ههه معلومه که دفتر یه مرگخوار قاتل بهتر از این نمیشه،کاش میتونستم با همین دست های خودم خفش کنم.
چشمی چرخوند؛هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت،درست مثل دفتر یه پروفسور خوب...
_معلومه که هیچ آدم عاقلی مدرک جرم رو جلوی چشم نمیذاره.
به سمت میز رفت و شروع به گشتن کشو ها کرد؛حتما این جا یه چیزی پیدا میکرد،وای اگر روزی میرسید که از هاگوارتز پرتش میکردن بیرون...
مشغول گشتن بود که صدایی شنید..با خودش فکر کرد حتما صدای باده...و دوباره مشغول شد.
_به به جناب پاتر جوان!
این نمیتونست صدای باد باشه،وااای چطور ممکنه؟یعنی بچه ها موفق نشدن گیرش بندازن؟اما نقشه شون بی نقص بود!
خب معلومه که آدم باهوشی مثل اون به این راحتی دم به تله نمیداد.
به آرومی برگشت و به چشمهای سرد و بی حس اسنیپ چشم دوخت.
صورت رنگ پریده و مقتدر اش هر لحظه عصبانی تر میشد:
_اینجا چه غلطی میکردی پاتر!؟
هیچ دروغی به دهنش نمیرسید.آخه یه جادو آموز چه کاری میتونه تو دفتر معلمش داشته باشه؟
قیافه اسنیپ که حالا چند قدمی جلوتر اومده بود و از بالا به هری نگاه میکرد ترسناک تر شده بود؛درست مثل عقابی که میخواست در یک حرکت طعمشو ببلعه.
_خب؟
_اممم..م..من..راستش..خب..
یهو مغزش فرمان اشتباهی داد:
_داشتم رد میشدم.!
ابروهاش بالا رفت و صورتش تا حد قابل توجهی متعجب شد:
_فکر میکردم اینجا اتاق شخصی من باشه!..
وای خدای من دیگه بدتر از این امکان نداره..
یهو فکری به ذهنش رسید:
_مضخرفه! اما تنها راهه.
سرش رو پایین انداخت و به آرومی گفت:
پ..پروفسور!من شب ها راه میرم،نمیدونم چی شد که سر از اینجا در آوردم..من واقعا متاسفم.
مرد مو مشکی سر تا پای پسر جوان رو برانداز کرد؛ درست مثل پدرش،وقیح و گستاخ ،بیشتر از هر لحظه ای دلش میخواست انتقام جیمز رو از هری بگیره:
_جداً؟دروغ گوی خوبی نیستی پاتر و همینطور برای نقشه کشیدن به کمک نیاز داری..نمیخوام به زحمت بیوفتم پس خودت کامل توضیح بده دنبال چی میگشتی.
_حقیقت همونی بود که گفتم پروفسور!
به این نتیجه رسید که کل کل با این پسره پر رو فایده ای نداره!باید خودش دست به کار میشد:
_اوو من جاسوس ولدمورت،یه مرگخوار و یه قاتل عوضی ام؟
هری که اصلا متوجه نبود ممکنه ذهنش رو بخونه جا خورد!
_و تو الان به هیچ عنوان نمیتونی قضیه رو ماست مالی کنی...
چهره اسنیپ به حدی عصبانی بود که ممکن بود منفجر بشه..اما لحن صحبت کردنش مثل همیشه یکنواخت و سرد بود.
هری سرش رو بالا آورد و به اسنیپ نگاه کرد؛قدرتِ جسارت و همینطور شجاعت در وجودش زبانه میکشید..
فریاد زد:
_تو یه قاتلی،یه مرگخوار،یه جاسوس،تو باعث شدی..تو باعث شدی اونا بمیرن..م.من..خودم ازت انتقام میگیرم..میکشمت.
اسنیپ متوجه شد که پاتر علامت روی دستش رو دیده؛ یادش نمیومد چه زمانی اما مطمعن بود.
_پاتر! تو شدیدا اشتباه میکنی و بیشتر از هر زمانی تفکراتت احمقانه است...میتونی این حرف ها رو به پرفسور دامبلدور بگی تا منو پرت کنه بیرون..چطوره؟
_حتما این کار رو میکنم(با نفرت)"پروفسور"
_و امّا گردش شبانه و همینطور ورود بی اجازت به دفتر من بدون مجازات بمونه؟
_میتونین تمام امتیازات گریفندور رو کم کنین.
_من فکر میکنم کار از امتیاز کم کردن گذشته باشه،یه فکر بهتر دارم،آقای پاتر!
نگاهی پر از سوال به اسنیپ انداخت.
عقب گرد کرد و به سمت کتابخونه قهوه ای و پر از کتابش رفت؛قطور ترین کتابش رو برداشت،736 صفحه.
_تا فردا صبح همینجا میشینی و از روی این یک دور کامل مینویسی و علاوه بر اون پنجاه امتیاز از گریفندور کسر میشه.
نگاه هری پر از تنفر شده بود:
_من این کار رو نمیکنم،من اون علامت شوم رو روی دستت دیدم.
حالت چهره اسنیپ عوض شده بود؛غم بزرگی توی چشماش موج میزد
اگه اون علامت نبود...کاش نبود...
اقتدار همیشگی اش رو دوباره به دست آورد:
_جالب بود آقای پاتر..هری!همه آدم ها اشتباه میکنن.
صداش به وضوح لرزید:
_ اشتباه های جبران ناپذیر
دستش رو روی کمر هری گذاشت و به سمت صندلی هلش داد،روی صندلی نشوندش و دفتر و کتاب رو جلوی روش گذاشت.
برای اطمینان بیشتر پاها و دست دیگش رو با طناب نامرئي به صندلی بست.
_هر وقت تموم شد میتونی بری.
پوزخندی پر از شادی تحویلش داد و اون سر اتاق نشست،حالا میتونست چشم های زیبای لیلی رو به همراه تنبیه شدن پسر جیمز در یک زمان تماشا کنه!....
پاسخ:
سلام، خوش برگشتی.
درونمایه داستان همون قبلی بود، ولی کاملتر و ایراداتی که بهت گوشزد کرده بودم رو تا مقدار زیادی برطرف کرده بودی.
از نظر نگارشی هم پست تمیزی نوشتی و غیر از یه سری جاها که برای مثال از ".." استفاده کرده بودی و توی نگارش فارسی ما چیزی به عنوان ".." نداریم. یا نقطه و یا سه نقطه میتونی استفاده کنی.
در نهایت، خیلی از ایراداتی که گفته بودم رو برطرف کرده بودی. توصیف های به جا و قشنگی داشتی و مطمئنم با ورود به ایفا بهتر هم میشی.
پس بیشتر از اینا منتظر نخواهی موند...
تائید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی