هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۹

مانامی ایچیجو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۴ جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
از این جا تا اونجا که منم کلی فاصله ـَس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
تصویر16



با تکان های شدید قطار چشم هایش را باز کرد. به اطرافش نگاه کرد و ریموس و سیریوس را دید که در حال کارت بازی بودند. در دلش به این قطار فکستنی لعنت فرستاد و سعی کرد دوباره بخوابد تا شاید ادامه رویایش را ببیند. چشم هایش را روی هم فشرد و تنها چیزی که دید سیاهی بود، سیاهی مطلق. نه خبری از لیلی بود و نه خبری از افتاب بهاری که از پنجره ها نفوذ می کرد و روشنی بخش اپارتمان کوچکشان در لندن بود. صدای ریموس رشته افکارش را پاره کرد، اما دقیقا متوجه حرف ریموس نشده بود.
-چی؟
ریموس خندید و با لحن شیطنت امیزی تکرار کرد:
-میگم باز هم داری به اون فکر میکنی؟

جیمز از جایش پرید و درحالی که تلاش میکرد عادی جلوه کند با جدیت گفت:
-از صبح دارید دستم میندازید. میشه راجب چیز دیگه ای حرف بزنید؟

سیریوس که در سکوت قهوه اش را مینوشید و با کارت های در دستش ور میرفت، بالاخره سکوتش را شکست و با خنده گفت:
-دارم به این فکر میکنم که ده سال دیگه هر کدوممون کجا ایستادیم. به خصوص جیمز با این وضعیتش.

جیمز فکر کرد که وضعیتش چیست؟ به هرحال کم تر کسی بود که وضعیت جیمز را نداند مگر خودش. شاید هم میدانست و از آن دسته آدم هایی بود که نمیخواست قبول کند درحالی که مدام چهره دخترک در مقابل چشمانش رژه میرفت.

-یه جورایی به آینده احساس خوبی دارم اما فکر میکنم احساس خوبم دوامی نداره. انگار هرچقدرم که اوضاع خوب بشه اونقدری مهلت ندارم که ازش با تمام وجودم لذت ببرم.

لوپین در حالی که به منظره بیرون از قطار خیره بود، ادامه داد:
-میدونید چی میگم؟ حس میکنم روزی هست که پول خوبی دارم، دختری کنارمه که عاشقانه دوستش دارم و میدونم که بابت این مسخرم میکنید اما حتی میتونم بچه ای رو تصور کنم که بخشی از وجود منه، اما اگر اتفاقی بیوفته که نتونم کنارشون آرامش داشته باشم چی؟

سیریوس اخم کرد و با تشر گفت:
-میشه سناریو های ترسناک نسازی؟ کی میدونه چی پیش میاد اما در هر صورت فکر کردن به این چیزا فقط ذهنت رو آشفته میکنه و هیچ کاری از دستت برنمیاد!

لوپین چشمانش را از منظره گرفت و سعی کرد با وارد کردن جیمز، موضوع را از خودش دور کند.
-تو چی جیمز؟احساست چیه؟
-احتمالا احساسم خوبه.

سیریوس و ریموس نگاهی به یکدیگر انداختند و متوجه شدند که جیمز هنوز هم در خیال دیگریست. سیریوس که از جو حاکم خوشش نمیامد گفت:
-ولی من مطمعنم همه چیز خوب پیش میره. همه ما یه کار خوب خواهیم داشت و یه رویای قشنگ. جیمز با لیلی تو اپارتمانشونن و ریموس داره بچه هاشو بزرگ میکنه و من...خب من زیاد علاقه ای به این چیزا ندارم اما به هرحال ناامید نیستم. هر چیزی که بشه میدونم که همه ما واسه دنیا مفیدیم. چه تو به لیلی برسی یا نه، چه ریموس اتفاقی براش بیوفته که نتونه کنار خانوادش باشه و چه هر بلایی که سر من بیاد، میدونم هممون یه روزی و در یه جایی مفید واقع شدیم و همین خوشحالم میکنه.

ریموس و جیمز لبخند زدند. شاید این اولین باری بود که از زمان وارد شدن به کوپه واقعا لبخند میزدند. جیمز دستش را دور گردن سیریوس انداخت و برای چند لحظه چشمانش را بست. سعی کرد هر سه تایشان را تصور کند در حالی که خوب و خوشحالند اما برای لحظه ای سرمای شدیدی را در سرش احساس کرد، واقعا ده سال دیگر کجای جهان ایستاده بودند؟



-----
پاسخ:

ممنونم از نوشته خوب تون. فقط اینکه خیلی خوب میشه اگر به املای صحیح برخی کلمات هم دقت باشه. ایراد خاصی نداشت. موفق باشید.

مرحله بعدی: کلاه گروهبندی

تایید شد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۴ ۲۰:۰۴:۲۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۹

چارلز ماچین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۵ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۳۸ سه شنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی

آهی کشید از نهان. چشم ها را باز کرد و دستان لیلی را که دور گردنش حلقه زده بود را دید. خواست که لمسش کند ولی چیزی برای لمس کردن نبود.

دوباره نگاهی به آن انداخت و دید که به او تکیه کرده و پیشانی را به بازوی سوروس میفشارد.
سوروس خود را سرزنش کرد وگفت:

_ میدونم مقصرم. برات پافشاری نکردم به آب و آتیش نزدم فقط نگاه کردم و تا آخر هم باید حسرت این کارو بخورم.

در آینه نوری سفید دید که هر لحظه به او نزدیک میشود. جیمز با چوب دستی اش آمد و دستان لیلی را گرفت و به سمت خود کشاند.
لیلی دستانش را به سمت سوروس دراز کرد ٬ در چشمانش التماسی برای ماندن موج میزد ولی سوروس به آرامی دستش رها کرد و انگار که روح از بدنش جدا شد بی اختیار به زمین افتاد. هق هق های ضعیفی درون اتاق پیچید ک با صدای پیرمردی قطع شد.

_ انگار شکارچی ما شکار بزرگی رو گرفته. سوروس تو بهتر از من ...


سوروس که ب میان حرفش پریده بود از جای خود بلند شد.

_ نمیخاد منو نصیحت کنی دامبلدور.

_ اگه نمخاد پس چرا رو زمین ولو شده بودی.

سوروس از عصبانیت نگاهی به آینه انداخت؛ خود را برانداز کرد و چوب دستی در دست به سمت دامبلدور ایستاد .

_ اشتباه کار کجاس. اون کلاه خرفت احمق، جیمز، ولدمورت یا تو

_ سوروس من نه٬ تو .بله خود تو. دنبال مقصر نباش خودتو ببین و به کارات فکر کن.

انگشتان دامبلدور که به سمتش اشاره رفته بود بیشتر او را ناراحت کرد و او هم با دستان لرزانش چوب را به سمتش نشانه گرفت و جلو رفت.

_من به تو سپردمش، همه چیو به تو گفتم. جونمو براش ب خطر انداختم ولی بی فایده بود.

_ تمنا میکنم سوروس، منطقی باش. به خاطر این فداکاریه که من به تو اطمینان کامل دارم.


با اشک هایی که از گوشه صورتش به پایین سرازیر میشد با صوت غمناکی دست به سمت آینه برد و گفت:


_ من اطمینان تورو نمیخام من فقط....

_ میدونم سوروس میدونم. ولی نزار این آینه به تو مسلط بشه فعلا به هدفمون فکر کن .

در حالی که آلبوس دست های سوروس را پایین آورد قاب آویزی را به سوروس داد و سمت آینه رفت.

_ این دیگه جاش اینجا نیس. تو هم برگرد شاگردهایت منتظرتن پروفسور.

دامبلدور پارچه ای بر روی آینه کشید و با پایین آمدن پارچه آینه هم کوچک تر میشد تا اینکه جز پارچه ایی کهنه چیزی روی زمین نماند.

دامبلدور با لبخنده ملیحی ناپدید شد و سوروس ماند با قاب آویزی کهنه.

آن را باز کرد و عکس هری و لیلی را دید که در کنار هم به او لبخند میزنند.



----
پاسخ:

ممنونم. خوب نوشتید. به جای آندرلاین قبل از شروع دیالوگ ها، از خط تیره استفاده کنید. کمی اگر روی برخی علائم نگارشی و املای کلمات دقت داشته باشید دیگه عالیه. موفق باشید.

مرحله بعدی: کلاه گروهبندی

تایید شد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۴ ۶:۳۹:۰۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
تصویر شماره ۱۲
_چی؟!
هری در حالی که چشم هایش گرد شده بود و شک داشت جمله‌ی رون را درست شنیده باشد پرسید.
رون پوفی کشید و به چشم‌هایش چرخی داد.
_دقیقا کجای جمله‌ی ما با ماشین به اونجا میریم رو متوجه نشدی؟
هری مکثی کرد. تعجب در چشم های سبزش موج می‌زد؛ هنوز ذهنش غرق در افکار جا ماندن از قطار بود که رون پیشنهاد داده بود با ماشین به هاگوارتز بروند. آن هم یک ماشین پرنده!
هری سرش را چرخاند و برای دومین بار نگاهی به ماشین قدیمی فیروزه‌ای رنگی که آقای ویزلی با سحر و جادو هزاران آپشن عجیب و غریب به آن اضافه کرده بود انداخت.
_آخه بنظر نمیاد ک...
_بنظر نمیاد که چی؟! بی خیال هری! من نمی‌خوام بخاطر ایراد های الکی تو مراسم گروه‌بندی رو از دست بدم.
رون بعد از گفتن این حرف با چوبدستی‌اش ضربه ای به صندوق عقب ماشین زد و آن را باز کرد.
_می‌تونیم چمدونا رو بذاریم اینجا‌...هدویگ رو هم صندلی عقب می‌ذاریم...زود باش هری!
هری آهی کشید. بادستش عینکش را جابجا کرد و به سمت رون قدم برداشت.
بعد از قرار دادن چمدان هایشان توی صندوق، رون با ضربه‌ی دیگری اتوموبیل را روشن کرد و با فشار دادن دکمه‌ی کوچکی ماشین و سرنشینانش در عرض یک ثانیه ناپدید شدند.
رون لبخندی زد.
_قراره پرواز کنیم!
بعد از مدتی کوتاه وقتی اتوموبیل از زمین فاصله گرفت و ساختمان های لندن مانند اسباب بازی های پلاستیکی کوچک به نظر آمدند نگرانی هری جایش را به کنجکاوی عمیق و هیجان سرشاری داد. آنها هر لحظه بیشتر و بیشتر بالا میرفتند و ماشین ها ی کوچک و بزرگ زیرپاهایشان مانند مورچه بنظر میرسیدند.خورشید در آسمان صاف میدرخشید و پرتو های نارنجی رنگش در هوا به رقص درامده بودند...این شبیه رویا بود!
_رون! این بی‌نظیره!
رون لبخند پرنگی زد.
_بهت که گفتم!
_هی رون...میشه یه لطفی بهم کنی؟
رون شانه هایش را بالا انداخت و لبخندی زد:
_ البته رفیق.
هری نفسی گرفت، به پنجره اشاره کرد و گفت:
_دوست دارم شیشه رو بکشم پایین...اما اینجا کلیدی نمی‌بینم.
رون خنده ای کرد.
_اوه درسته...وقتی پدرم میخواست جادوی بزرگ کننده رو روش ازمایش کنه مجبور شد درش بیاره.
بجاش روی اینجا یه دکمه گذاشته.
رون با حرکت دادن سرش و دیدن هزاران دکمه ای که پدرش به ماشین اضافه کرده بود لبخند روی لبش خشکید.
_امممم...خب فکر کنم این قرمزه بود...یا شایدم اون سبزه...
رون سرش را خاراند و با دقت بیشتری به کلید های رنگارنگ روی ماشین
نگاه کرد.
_اره اره...گمونم همین سبزه بود.
رون دکمه‌ی سبز را فشرد. لبخند پیروز مندانه ای زد و منتظر شد تا پنجره‌ی هری پایین برود. چند دقیقه‌ی بعد در سکوت عجیبی سپری شد...
ناگهان صدای غرش موتور به گوش رسید. از کاپوت اتوموبیل بخار بیرون زد و ماشین غژ‌ غژ صدا داد.
رون با صدایی که البته لرزشش از هری پنهان نماند گفت:
_نه نه نه...بابام منو م...میکش
رون نتوانست حرفش را کامل کند وقتی از عقب صدای بومبی به گوش رسید و اتوموبیل مثل یک گلوله‌ی فشنگ در هوا به پرواز درامد.



-----
پاسخ:

در نوع خودش نوشته ی مناسب و تقریباً جذابی بود. ایرادات کوچیکی دیدم که اهمیت تحلیل جدی ندارن در حال حاضر و تدریجاً حل میشن و مطمئنم تصادفی بودن حتی برخی از اونها. سوژه چندان متفاوتی نبود اما خوب نوشته شده بود. ممنونم. تنها یه نکته بگم. اول اینکه بین توصیف های مربوط به حالت های شخصیت ها یا فضاسازی ها و دیالوگ ها فاصله قرار بده تا ظاهر نوشته کمی بهتر باشه و خطوط در هم نباشه. همینطور برای دیالوگ ها از خط تیره خالی استفاده کن به جای آندرلاین.

مرحله بعدی: کلاه گروهبندی

تایید شد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۴ ۶:۲۵:۴۰

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


تصویر شماره ۱۱
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹

Mahdi.v


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۲ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۸:۱۷ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین

عصر بوده و هری از تمرینات بسیار سختی که برای شرکت در لیگ وُک (بازی کوئیدیچ)انجام داده بود با حالتی آشفته و خسته به مدرسه اومد هری بعد از برنداز کردن خودش به فکر دوش گرفتن افتاد.
هری با یه حمام درست حسابی کمی از خستگی خود را بیرون کرد ولی هنوز خسته بود و از رفتن به سالن غذاخوری پرهیز کرد وبه کمی غذا که اتاق داشت بسنده کرد.
هری به طرف محفل گریفیندور روانه شد و همانطور که قدم هایش را به سوی محفل برمی داشت برنامه تمرینی برای صبح و عصر طراحی می‌کرد که به دم محفل رسید.
زن فربه را دید و به آن سلامی کرد و با گفتن رمز وارد محفل شد وقتی وارد شد به سمت غذاهایی را که از ظهر باقی مانده بود رفت و آنهارا برداشت و کمی از آن را میل کرد به طوری که سیر شد
هری خودش را بر روی تخت پرت کرد و به این مسئله که شاهزاده دورگه کیه فکر می کرد هنوز که کاملاً خوابش نبرده بود صدایی به گوشش رسیده کنجکاو شد و بلند شد که منبع را بیابد به هال محفل آمد و همه جا را زیر رو کرد وچیزی یافت نکرد.
هری با خاطر آسوده به تخت خود برگشت. هری که قصد داشت که خود را بر روی تخت پرت کند حین دویدن طرف تخت دابی خودش را جلوی هری پرت نمود و پخ کرد و هری صدای بلند از خود سر داد بدون آنکه تأملی کند با حالت غیر ارادی زیر گوش دابی زد.
نکته [هری نمی‌دانست که اگر جن آزادی را مورد آزار و اذیت قرار بدهد جن حالت مهربانی خود را از دست می‌دهد هر آنچه رفیقش باشد]
دابی به صورت وحشتناکی به اندازه برادر ناتنی هاگرید تبدیل شد

هری:چی شده چرا این شکلی شدی دابی

چشمانش قرمز شده بود و می‌گفت: هری ارباب بد است

هری: دابی تو که اینجوری نبودی حتما افسون شدی

دابی: هری ارباب بد دابی هری را خواهد کشت. بهتر است هری فرار کرد
هری دنبال چوبدستی اش گشت و یادش آمد که در حمام جا گذاشته خودش را به آن طرف و اون طرف می کشاند و دابی هم وسایلی را که به دستش می رسید به طرف هری پرت می کرد.
هری به این فکر افتاد اگر زیر تخت برود و دابی آن را نم تواند پیدا کند.
هری زیر تخت رفت به آن هوا که او را نمی بیند اما غافل از آنکه پاهایش از تخت بیرون زده بود و دابی با دو انگشت هری را برداشت و به هال پرتاب کرد طوری که هری گفت؛ آه دردم گرفت و زیر لب گفت: ای جن عوضی و دابی با شنیدن توهین های هری خشمگین شد و با حالت خشمگین سریعاً به هال حرکت کرد.
به هال رسید و دور ورش را نگاهی انداخت و از هری خبری نبود در حال گشت و گذار بود که صدایی به گوشش رسید دستش را به آن طرف چرخاند که ناگهان صدای برخورد با چیزی به دیوار را شنید و بعد هری را دید فهمید هری شنل نامرئی کننده را برای فریب آن تن کرده دابی هری را گرفت و با تمام قدرت به طرف اجاق پرت کردهری بعد از برخورد به اجاق و درد کشید و فریاد زد و از فشار زیاد درد بیهوش شد.دابی بالای سر هری آمد و قصد داشت با پایش سر هری را مانند هندوانه له کند .

ناگهان رون و هرمیون با چهره‌ای خندان وارد اتاق شدند
رون که با این صحنه مواجه شد
رون:هری بیچاره باید خیلی چیزها را می‌دونست و هر چه بلایی سرش آمد به خاطر ندانستن هایش است

هرمیون:با حالتی عصبانی گفت به جای صحبت کردن کاری کن وگرنه الان هری میمیره.

هر میون در حال فکر کردن بود که یادش آمد در کتاب چگونه جن خود را ادب کنیم یادش آمد که اگر جن آزاد دیدیم و به آن توهین کردیم برای بازگشت به حالت قبل فقط یک خاطره شیرین را به یادش بیآورید و آن را به حالت قبلی اش برمیگرده

هرمیون: دابی یادت میاد که روزی رو که آزاد شدی

دابی: یادمه میشه یادم بره

هرمیون:یادت میاد که هری با چه حرکتی زیر کانه و باحال تو را آزاد کرد
دابی:یادمه مگه میشه یادم بره بهترین خاطره من در دنیای جادوه

ناگهان دابی به صورت جنی کوچک درآمد و بعد از دیدن این صحنه که هری جلوی اجاق با چهره کبود افتاده خود را غیب کرد رون و هرماینی سریع هری را بلند کردند و به درمانگاه جای خانم پامفری بردن و بعد از کمی معاینه

پامفری: مرلین را شکر چیزی نشده فقط مچ دستش و ساق پایش شکسته دو هفته دیگه مثل روز اولش میشه

رون: بیچاره هری هفته دیگه لیگ وک بود و این کاپیتان تیمش هست دیگه نمیتونه شرکت کنه تیمشون به قهقرا میره

هرمیون: کاش سریع خوب بشه
ساعت ۱۲ بود که هری به هوش آمد و به دور خود نگاه کرد خانم پامفری را دیدو از آن از بلایی که سرش آمده سوال کرد خانم پامفری چه اتفاقی برای من افتاده

پامفری: شکستگی در مچ دست و ساق پا رویت شده و تا دو هفته دیگر خوب می شوی

هری ضربه ای به پیشانی اش زد وگفت لیگ را از دست دادم
پامفری: متاسفم نمی‌توانید در لیگ شرکت کنی سلامتیت مهمتر از یک جامه

خانم پامفری رفت وکمی بعد دابی جلوی هری ظاهر شد دابی: متاسفم ولی نمیخواستم اینجوری شه
هری: اشکال نداره ولی نمیتونی مثل آدم جلوی من در بیای حالا باید اینجوری من را سورپرایز کنی

دابی: فکر می‌کردم ارباب هری خوشحال شه

هری: مهم نیست مشکل از منه من باید زیاد کتاب بخونم اگر این اتفاقات عادیه الان هر بلایی سرم اومده بخاطر ندونستنه
بعد از آنکه دابی باهری صحبت کرد و رضایت هری را جلب کرد خودش را غیب کرد تا هری استراحت کند پایان



----
پاسخ:

علیرغم اینکه ویرایش قبلی رو با دقت نخوندی و هنوز کاستی هایی وجود دارند (مثلاً جا گذاشتن علائم نگارشی، فقدان خلاقیت کافی و منطق حداقلی در سوژه، ظاهر کلی و فواصل کلمات، استفاده نامناسب از شکلک ها در توصیف ها به جای دیالوگ ها، و ..)، بابت تلاشت برای بهتر نوشتن تحسینت میکنم و با ارفاق بهتون اجازه میدم به مرحله بعدی برین. امیدوارم تدریجاً در ایفای نقش و با راهنمایی ها شاهد پیشرفت شما در رول نویسی باشیم.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی

تایید شد!

نکته مهم: شما هر بار که پست میزنی به جای اینکه به عنوان پاسخ بدی، میری یه عنوان جدید میزنی و من میام دستی اون رو ادغام میکنم و داخل این عنوان ثبت میشه پستتون. لطفا به جای کلیک کردن رو دکمه ایجاد عنوان جدید، روی دکمه "پاسخ" که دورش خط قرمز کشیده شده (واقع شده در بالا یا پایین هر عنوان) کلیک کنید. ممنون.


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۴ ۴:۵۱:۴۵


تصویر شماره ۱۱
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

Mahdi.v


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۲ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۸:۱۷ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره ۱۱

دم غروب بود و هری از پنجره اتاق بالایی به غروب غم انگیز آفتاب نگاه می کرد و از خودش می پرسید؟ چرا من .چرا این اتفاقات برای فرد دیگری اتفاق نمی‌افتد چرا باید من منتخب باشم .هری داشت در مورد این مسائل تفکر می‌کرد که ناگهان جغدش. با صدای تیزی سرو صدا کرد
طوری که شوهرخاله هری با عصبانیت داد میزد هری هری

هری شتاب زده پایین رفت و به شوهر خاله اش گفت :چه شده است چکارم دارید ؟
شوهر خاله اش گفت: امشب قرار است مدیران شرکتی برای تنظیم قرارداد به خانه‌ام بیایند .نگاه کن همانطور که اتاقت را از جای زیر راه پله به اتاقی بالایی بردم. تو به من بدهکاری و این لطف بزرگیه که در حق تو می کنم. وحالا تو بالا میری و تو اتاقت بدون هیچ سر و صدایی و هیچ جادو و جنبلی تا آخر شب سر می کنی .و اگر کوچکترین کاری را انجام بدی فکر رفتن به هاگوارتز را از سر بیرون کن

هری. بعد از آنکه منت گذاری های شوهر خاله اش را گوش داد به طرف اتاق حرکت کرد و در عین حرکت سرکی به آشپزخانه زد و دید که خاله‌اش چه ضیافتی و چه تدارکاتی برای مدیران شرکت انجام داده و پی برد که امشب شب مهمی برای شوهر خاله اش است .

از پله بالا می‌رفت که ناگهان متوجه سر و صداهایی از داخل اتاق شد چوپ دستی اش را به قصد دفاع از خودش بالا گرفت و در را با لگد باز کرد و داخل شد و ناگهان جنی را در اتاق دید می‌خواست فریاد بزند که جن هری را خلع سلاح کرد
جن گفت: هری ارباب نترس کاریت ندارم و بعد شنیدن این جمله هری ترس در دل خود را نداد
و به جن گفت: آیا میشود چوب دستی ام را به من بدهید
جن ناگهان با کمی تامل گفت : ببخشید ارباب .هری حواسم نبود داد
وهری پرسید اسمت چیه ؟و چرا این ریختی لباس پوشیدی؟ که جن گفت :اسم من دابیه و من خدمتگزار هستم
هری گفت : من که خدمتگزاری نخواستم
دابی گفت: ارباب. هری اشتباه میکنه. من خدمتگزار شما نیستم من خدمتگزار خانواده ای نژاد پرست هستم
هری گفت چی میگی !
دابی گفت آه نباید می گفتم من چقدر خنگم ودابی خودش را سرزنش می کرد و فریاد می زد
که ناگهان صدای شوهر خاله هری درآمد که می‌گفت: هری چیکار می کنی و با صداهای قدمی که برمی داشت هری فهمید که دارد به سمت اتاقش می آید
به دور ور خود نگاه کرد و چمدانش را دید و سریع به دابی گفت برو داخل چمدان .دست دابی را گرفت و داخل چمدان جا کرد
شوهر خاله هری داخل اتاق آمد و گفت :هنوز که مهمان های مان دم در هستند تو که داری نقض قوانین می کنی آیا فکر نداری که به هاگوارتز بری؟
هری گفت: ببخشید شوهر خاله جان دست من بین چمدان گیر کرده و دست خودم نبود
شوهر خاله هری گفت: خفه شو و برو. تا آبروی ما رو نبردی
هری گفت: چشم و بعد از رفتن شوهر خاله. دابی خود را از چمدان بیرون آورد و
هری گفت: اینجا چه کار داری
و دابی جملات نامفهومی به هری گفت:( امسال جای شما در هاگوارتز نیست شما دوست دارید جوان مرگ شوید؟)
هری گفت: نه ولی چرا ؟
دابی گفت: نمی توانم بگویم و دارم به شما میگم که نباید به هاگوارتز بروید
هری گفت :نمی شود مگر نمیبینی این ها مانند حیوان با من رفتار می‌کند خانواده اصلی من در هاگوارتز هستند.
به هری گفت :خودت خواستی هری
ودابی به سرعت به پایین رفت
و هری هم پشت سر آن به پایین رفت .
دابی به پشت صندلی مهمانان رفت و صندلی آنها تکان میداد

وآنها می‌گفتند: چیشده نکنه زلزله برای اینکه هری دابی را از مهمانان دور کند چوبدستی اش را درآورد و وردی بر روی زبان خود جاری کرد و به سوی دابی نشانه گیری کرد دابی هم که سریع خود را غیب کرد و جادوی چوب دستی به لوستر بالای میز ناهار خوری برخورد کرد و لوستر بروی میز افتاد و غذا ها به روی صورتم مهمانان ها پاشیده شد وگفتند تو حتی نمی توانی به لوستر را خوب ببندی و با حالتی آشفته خانه شوهر خاله هری را ترک کردند و به او گفتند قرار داد بی قرار داد در این حین و حال شوهر خاله هری به دور ور نگاه می‌کرد که هری را با چوبدستی دید و فهمید که کار هریه و با عصبانیت گفت: خداحافظ هاگوارتز




-------
پاسخ:

علیرغم تکراری بودن سوژه، میشد نوشته تون جذابت تر از این باشه. یه تغییر کوچیکی دادی در سوژه ولی من احساس میکنم این نهایت توان شما در نوشتن نیست و خیلی بهتر و خلاقانه تر میتونستی سوژه تکراری دیدار هری و دابی رو تغییر بدی و ازش یه نمایشنامه جذاب بنویسی. مدل داستانی که اعضای سایت در قسمت ایفای نقش به صورت گروهی و بعضاً فردی دنبال می کنند، قالب نمایشنامه داره. به اصطلاح بهش میگن رول زدن/نوشتن. نوشته شما در درجه اول استاندارد مرسوم رول رو نداره. که اشکالی بهتون وارد نیست از این نظر و تلاش اول شما بود و آشنا نیستین با فضای ایفای نقش. مورد مهمی که هست رعایت علایم نگارشی و نقطه ها هستن. اینا رو هم در نظر داشته باش چون که نظم پستت رو شدیداً تحت تاثیر قرار دادن. مدل نوشته شما باید توضیحات و فضاسازی های مربوط به شخصیت ها و محیط رو از دیالوگ هاشون جدا کنه مگر در موارد خیلی خاص. اینکه قبل هر دیالوگ مدام بنویسی "هری گفت" یا "دابی گفت" قالب جذابی نیست و فاصله داره با عرف ایفای نقش سایت. عموماً بعد از توضیحات و توصیف وضعیت یا محیط یا حالت های شخصیت ها، با رعایت فاصله به خط بعد یا دو خط بعد میریم و با خط تیره در اول جمله، دیالوگ اون شخصیت رو میگیم. این حالت کمی ابهام میاره گاهی برای خواننده که چه شخصیتی میتونه گفته باشه اون دیالوگ رو. مدل دیگه ش همون "گفت" و "میگه" هایی هست که خودت نوشتی اما با ساختار متفاوت تر. یه مدل دیگه هم گذاشتن دو نقطه بعد اسم شخصیت هست و نوشتن دیالوگ بعد از اون. من برات دو سه مثال در ادامه می نویسم:

مثال اول
نقل قول:

هری در حالیکه سعی داره بدون بیروش کشیدن چشم و مغز، تکه چیپسی که پریده تو قرنیه هدویگ رو با افسون اکیو در بیاره، سرشو به سمت دابی می چرخونه و میگه:

- خب دابی! تعریف کن بینم... شنیدم این روزا که هاگوارتز خالیه با وینکی هی قرار مدار میذاری! تعریف کن بینم شیطون بلا!



مثال دوم
نقل قول:

دابی ول کن ماجرا نبود. علیرغم بی توجهی های پسر برگزیده، جن خانگی مدام با هر سر برگرداندن هری خودش را جلوی صورتش ظاهر می کرد و در تلاش بود او را از رفتن به مدرسه منصرف کند.

دابی: آقای پاتر نباید امسال به هاگوارتز برگرده. مدیر مدرسه اهمیتی به فاصله گذاری اجتماعی نمیده. جرونا همه رو می کشه.

هری: جادوگرا نمیگیرن.



مثال سوم
نقل قول:

- چوبدستی منو پس بده، دابی!
- دابی همیشه از بچگی آرزو داشت چوبدستی آقای پاتر رو دست بگیره.
- بده من لامصب رو! الان سقف رو میاری رو شیکم ورنون باز دوباره! اسباب بازی نیست که. تو جنی. چوبدستی میخوای چیکار اصن؟!

دابی قبل از اینکه هری به سمتش شیرجه ای بزنه و چوبدستی خودشو پس بگیره، با نهایت غرور جا خالی میده که به موجب این حرکت هری لیز میخوره رو پارکت کف اتاقش و چند ثانیه بعد خودشو توی کمد دیواریش می بینه. مغز پسر برگزیده و کله زخمی تلاش میکنه تا پردازش کنه دقیقا چه اتفاقی افتاده اما قبلش درب کمد دیواری روش بسته میشه و خودشو تو تاریکی مطلق می بینه.


----
دوست داشتم اوکی بدم اما ترجیح میدم یک بار دیگه یه تلاش دیگه ازتون ببینم با توجه به نکاتی که گفتم. برخی از این موارد تدریجا با ورود به ایفای نقش رفته رفته حل میشن اما برخی از اونها لازمه از ابتدا باشن در نوشته شما. مجددا با هر تصویری که دوست داری تلاش کن. حتی همین تصویر اگر دلت خواست و سوژه داری.

موفق باشی و منتظرم.


فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۰:۵۴:۰۹
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱:۰۲:۵۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

بیدل نقال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 50
آفلاین
تصویر شماره ی ۱۶ کاراگاه داستان نویسی


جیمز پاتر، سیریوس بلک و ریموس لوپین در راه سومین سال تحصیلشان در قطارهاگوارتز مشغول حرف زدن بودن .

- هی جیمز ؟

_ بله سیریوس .

-روزنامه پیام امروز رو خوندی ؟



- نه چطور ! ولی زیادم برام اهمیت نداره . چون همش پر از چرتو پرته .

سیریوس با لحن پرخاشگرانه گفت :
اونا دارن سعی میکنن . جبهه دامبلدورو پیش مردم خراب کنن . ببین چی نوشه !

به گزارش خبر نگار وزارت خانه .
دامبلدور سعی در یاد دادن جادویی های به جادپ اموزان دارد که در رده ی سنی انها نیست .

- ریموس گفت : این کارهاشون به جای اینکه به ننع مردم و ساحره ها باشه . به نفع ولدمورت .

سیریوس گفت:

جیمز تو یه چیز بگو . خیلی ساکتی؟ اینقدر کم حرف نبودی ! هنوز داری به لی لی فکر میکنی ؟

چی بگم لی لی زات پلید اونو نمیدونه . و همش با اون میچرخه !

برام جای سوال داره چطور گول خورده ؟

در همین لحظه سوروس وارد کوپا ان سه نفر می شوید .

تو چکار میکردی اونجا سوروس ؟

فکر کنم داشتی فالگوش وایمیستادی ؟ درست میگم .

به تو ربطی نداره سیریوس . بهتره تو کار من دخالت نکنی .

یک دفعه جیمز با یه حرکت رعد اسا چوب دستی اش را در می یارد می دارد و سوروس ررا جادو میکند .

تمام کسان کوپه های های داخلی و جلویی به سوروس می خنندند .


-جیمز به حسابت میرسم .

_پسره کله پوک

و سپس از کوپه بیرون میرود ..
و در راه رفتن زبون در می اورد.

امید وارم مشکلاتش حل شده با شه
پایان


----------


پاسخ:

کمی نسبت به تلاش های قبلی پیشرفت دیده میشه در نوشته شما. هنوز جای کار داره. مشکلاتی اعم از غلط املایی، ظاهر پست (فواصل بین توصیف ها و دیالوگ های شخصیت ها)، کمبود خلاقیت و سوژه کلیشه ای، باعث میشن رول شما کمی با حداقل سطح مورد نیاز برای شروع فعالیت در ایفای نقش سایت فاصله داشته باشن. همینطور استفاده از شکلک هم تناسبی داره و تکرار چند باره ش روی تک دیالوگ ها یا چنتایی زدنشون و یا حتی بی ربط بودنش با جمله بیان شده توسط شخصیت میتونن از کیفیت نوشته شما کم کنن. ولی به هر حال تلاش تون رو تحسین میکنم و به شرط اینکه مجددا نقدهای روی نوشته های قبلی تون رو با دقت بخونید، بهتون این اجازه رو میدم که به مرحله بعدی برین:

کلاه گروهبندی

تایید شد!


ویرایش شده توسط edvard در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۰ ۱۴:۴۹:۴۳
ویرایش شده توسط edvard در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۰ ۱۵:۰۹:۱۲
ویرایش شده توسط edvard در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۰ ۲۱:۳۰:۵۵
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۰:۰۳:۲۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۴ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

بیدل نقال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 50
آفلاین
کارگاه داستان نویسی شماره ۱۱


غم در چهره اش موج میزد .

ناراحت و گرسنه بود .

باید بابت رژیم دادلی هم تقاص پس می داد !

برایش جای تعجب داشت! که چرا هر مشکلی در خانواده دادلی هست! او بیشتر اسیب میبیند ؟


فریاد ورنون دادلی شوهر خاله هری گوش او را کر میکند .

- هری فکر کنم دلت غذا میخواد ؟ بیا بخورش که اگه نیای باید گرسنه به خوابی .

- باشه اقای دادلی الان میام .

_ از ما گفتن بود .

هری در فکر فرو رفت دلش برای دوستانش رون و هرمیون تنگ شده بود .

بعد از تمام شدن از سال تحصیلی هاگوارز نامه ای به دستش نرسیده بود . واو را به شدت نگران کرده بود !

تصمیم گرفت به طرف میز ناهار خوری برود. که ناگهان صدایی توجه او را جلب کرد .


ارباب پاتر ! ارباب پاتر! دابی شما را دوست داشت . از شما محافظت کرد .

دابی خیلی وقته ندیمت !
چرا سرزده اومدی .


- انان شما را دوست نداشت انها شما خوان شما اسیب دید

- کیا منو دوست ندارن و میخوان بهم اسیب بزنند ؟

- انان (لب خود را گاز میگرد و در سر و کله ی خود میزند .



- دابی نباید جونتو به خاطر من به خطر مینداختی ! باید بگردی .


-نه نه من بر نگشت . از شما مواظبت کرد .

باز صدای ورنون دادلی بلند میشد .
- پسرک نفهم بیا ! داری چیکار میکنی ؟

-هیچی .

ورنون به سمت اتاق هری حرکت میکند .

دابی گوش کن به من با هیچ حرف نزن .
برو اگه ببینت شر میشه .

دست گیره در تکان میخود و ورنون داخل میشد. با کسی داشتی حرف میزدی ؟

نه ،،،

بریم

پسر خول چل

پاسخ:
سلام! به کارگاه داستان نویسی خوش برگشتی.

دوست ندارم این رو بگم، اما هنوز ایرادات قبلی دیده میشن.
یه سری پیشرفت ها داشتی و این خوبه. سعی کرده بودی بیشتر از علامت های نگارشی استفاده کنی و این چیز خوبیه.
اما هنوز هم جا داره تا به اونقدری که باید برسه. ببین الان با استفاده از دو تا اینتر، پستت شبیه یسری جمله ی پراکنده شده که پشت هم نوشته باشی. ولی نباید اینطور باشه. برای اینکه بهتر بتونی درک کنی منظورمو پیشنهاد می‌کنم اون سری از پست ها که تایید شدن رو یه نگاه بندازی.
و متاسفانه هنوز هم توی پستت عجله ی زیادی دیده میشه. پس ازت می‌خوام باز هم تلاش کنی و پیشمون برگردی.
فعلا...


تایید نشد.






ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۰ ۰:۵۶:۰۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹

بیدل نقال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 50
آفلاین
کارگاه داستان نویسی شماره ی ۱۱
_چرا اخه ؟
-چرا اینطوریه ؟
_واقعا چرا ؟

هری پاتر پسری که زنده ماند .

با خودش کلنجار میرفت .

چطور ممکن بود .
چرا چرا چرا ؟

او بسیار ناراحت و خشمگین بود . چرا باید ویروسی به این قدرتمندی میامد .
از ماه قبل نامه از هاگوارز به دست او رسید که متن او به شرح زیر است

هری پاتر عزیز

با توجه به امدن ویروسی به این قدرتمندی. که حتی ورد های پیشرفته جادوکری نیز بر ان اثر ندارد

امکان این وجود دارد که هاگوارز به صورت مجازی تدریس شود

که اپلیکیشن ان هاگساب نام دارم
و نیاز به تلاش و کوشش شما در این در این اپلیکیشن دارد

معاون: مدیر مگ گونال


هری بعد از خواندن این نامه شوکه و خشمگین شده بود ‌.


چطور ممکن بود حتی دامبلدور قدرتمند و بزرگ از پس این ویروس بر نیاید .

به هر حال چاره ای جز قبول کردنش نداشت .

یک دفعه با صدای موجودی از حال و هوایش به بیرون پرید

اربا ب پاتر ارباب پاتر
دابی شما را دوست داشت .
از شما مواظبت کرد .
نگذاشت ویروس شما را بگیرد .
ویروس بد بد بد

حالا اینهمه کوبیدی اومدی منو ببینه ازم مواظبت کنی
ارباب پاتر
او نگذاشت شما به اپلیکیشن هاتماب نه نه هاگساپ دسترسی هری با حلن مرموز گفت چه کسی ؟
نمیتوان گفت نمیتوان گفت

چرا نمیشه گفت ؟
اخه او نرا اذیت خواهد کند .
بگو قول نیدی به هیچکس نگم روی قول من حساب کن دابی

بله دابی شما را قبول داشت
دابی تشکر کرد

او میخواهد ینگتان کند

چی کند

هری دیگر اثری از دابی ندید

و به معنای حرف او در فکر فرو رفت

پاسخ:
سلام! به کارگاه خوش برگشتی.
اولین نکته ای که باید بگم اینه که، توی پست قبلی‌ت راهنمایی کردم و خب بعد از پاک کردن ویرایشم پست رو پاک کردی.
این کار غلطه به دو دلیل، اول که من نمی‌تونم بسنجم پیشرفتت رو نسبت به قبل، و دوم اینکه کسایی که می‌خوان بعد از تو هم پست بزنن نمی‌تونن از راهنمایی های اون ویرایش استفاده کنن و این جوری هم خودت ضرر می‌کنی، هم باقی.

اما بعد از اون، ایرادات واقعا همون ایراداتین که قبل‌تر هم بودن، و حتی بیشتر هم شدن! برای مثال توی بخش ظاهری ماجرا، خیلی ایرادات فاحشی بود، از نبود علائم نگارشی تا پاراگراف بندی ها و... که چون قبل‌تر برات توضیح دادم، این بار با یه نقل قول یه مثالی از نوع صحیحشو بهت میگم.


"
یک دفعه با صدای موجودی از حال و هوایش به بیرون پرید.
- ارباب پاتر! ارباب پاتر! دابی شما را دوست داشت. از شما مواظبت کرد، نگذاشت ویروس شما را بگیرد. ویروس بد بد بد!
- حالا این همه کوبیدی اومدی منو ببینی که ازم مواظبت کنی؟
- ارباب پاتر، او نگذاشت شما به اپلیکیشن هاتماب؛ نه نه، هاگساپ دسترسی.

هری با لحن مرموزی گفت:
- چه کسی؟
- نمیتوان گفت. نمیتوان گفت.
"


همونطور که دیدی، دیالوگ نباید اینتر وسطش بیاد تا از انسجامش کم نشه، علائم نگارشی هم شدیدا مهمن برای پست و نباید فراموش بشن.

اما در بخش محتوا، بزرگترین چیزی که به چشم می‌خورد نبود منطق و عجله‌ی تو بود.
چرا باید یه مدرسه جادوگری از اپلیکیشن استفاده کنه؟ میشد این رو به یه نحوی برای خواننده واضح تر و منطقی ترش کرد که قابل قبول باشه، اما این کار رو نکرده بودی.
و اتفاقات هم سریع و غیرقابل هضم بودن و اشکالات نگارشی هم بیش از پیش کرده بودن این رو.

در نهایت، ازت می‌خوام گوش کنی به حرفام. به این فکر کنی که چیزی که داری می‌نویسی توی چارچوب دنیای جادویی هری‎پاتر می‌گنجه یا نه؟ و با توجه به نکات نگارشی و بدون عجله، یه داستان دیگه برامون بنویس.
تا اون زمان...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط edvard در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۹ ۲۲:۲۳:۲۶
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۹ ۲۳:۰۵:۰۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
تصویر شماره 7 کارگاه داستان نویسی

در اتاق رو باز کردو همونطور که زیر لب(موفق بشن،موفق بشن)رو زمزمه میکرد وارد دفتر شد.
دخمه سرد و بی روح اسنیپ پیش روش بود.چقدر از بودن توی اون اتاق دلش گرفته بود.
پوزخندی به خودش زد:
_ههه معلومه که دفتر یه مرگخوار قاتل بهتر از این نمیشه،کاش میتونستم با همین دست های خودم خفش کنم.

چشمی چرخوند؛هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت،درست مثل دفتر یه پروفسور خوب...
_معلومه که هیچ آدم عاقلی مدرک جرم رو جلوی چشم نمیذاره.

به سمت میز رفت و شروع به گشتن کشو ها کرد؛حتما این جا یه چیزی پیدا میکرد،وای اگر روزی میرسید که از هاگوارتز پرتش میکردن بیرون...
مشغول گشتن بود که صدایی شنید..با خودش فکر کرد حتما صدای باده...و دوباره مشغول شد.

_به به جناب پاتر جوان!

این نمیتونست صدای باد باشه،وااای چطور ممکنه؟یعنی بچه ها موفق نشدن گیرش بندازن؟اما نقشه شون بی نقص بود!
خب معلومه که آدم باهوشی مثل اون به این راحتی دم به تله نمیداد.

به آرومی برگشت و به چشمهای سرد و بی حس اسنیپ چشم دوخت.
صورت رنگ پریده و مقتدر اش هر لحظه عصبانی تر میشد:
_اینجا چه غلطی میکردی پاتر!؟

هیچ دروغی به دهنش نمیرسید.آخه یه جادو آموز چه کاری میتونه تو دفتر معلمش داشته باشه؟

قیافه اسنیپ که حالا چند قدمی جلوتر اومده بود و از بالا به هری نگاه میکرد ترسناک تر شده بود؛درست مثل عقابی که میخواست در یک حرکت طعمشو ببلعه.
_خب؟

_اممم..م..من..راستش..خب..
یهو مغزش فرمان اشتباهی داد:

_داشتم رد میشدم.!

ابروهاش بالا رفت و صورتش تا حد قابل توجهی متعجب شد:
_فکر میکردم اینجا اتاق شخصی من باشه!..

وای خدای من دیگه بدتر از این امکان نداره..

یهو فکری به ذهنش رسید:
_مضخرفه! اما تنها راهه.

سرش رو پایین انداخت و به آرومی گفت:
پ..پروفسور!من شب ها راه میرم،نمیدونم چی شد که سر از اینجا در آوردم..من واقعا متاسفم.

مرد مو مشکی سر تا پای پسر جوان رو برانداز کرد؛ درست مثل پدرش،وقیح و گستاخ ،بیشتر از هر لحظه ای دلش میخواست انتقام جیمز رو از هری بگیره:

_جداً؟دروغ گوی خوبی نیستی پاتر و همینطور برای نقشه کشیدن به کمک نیاز داری..نمیخوام به زحمت بیوفتم پس خودت کامل توضیح بده دنبال چی میگشتی.

_حقیقت همونی بود که گفتم پروفسور!

به این نتیجه رسید که کل کل با این پسره پر رو فایده ای نداره!باید خودش دست به کار میشد:

_اوو من جاسوس ولدمورت،یه مرگخوار و یه قاتل عوضی ام؟

هری که اصلا متوجه نبود ممکنه ذهنش رو بخونه جا خورد!

_و تو الان به هیچ عنوان نمیتونی قضیه رو ماست مالی کنی...

چهره اسنیپ به حدی عصبانی بود که ممکن بود منفجر بشه..اما لحن صحبت کردنش مثل همیشه یکنواخت و سرد بود.

هری سرش رو بالا آورد و به اسنیپ نگاه کرد؛قدرتِ جسارت و همینطور شجاعت در وجودش زبانه میکشید..
فریاد زد:
_تو یه قاتلی،یه مرگخوار،یه جاسوس،تو باعث شدی..تو باعث شدی اونا بمیرن..م.من..خودم ازت انتقام میگیرم..میکشمت.

اسنیپ متوجه شد که پاتر علامت روی دستش رو دیده؛ یادش نمیومد چه زمانی اما مطمعن بود.

_پاتر! تو شدیدا اشتباه میکنی و بیشتر از هر زمانی تفکراتت احمقانه است...میتونی این حرف ها رو به پرفسور دامبلدور بگی تا منو پرت کنه بیرون..چطوره؟

_حتما این کار رو میکنم(با نفرت)"پروفسور"

_و امّا گردش شبانه و همینطور ورود بی اجازت به دفتر من بدون مجازات بمونه؟

_میتونین تمام امتیازات گریفندور رو کم کنین.

_من فکر میکنم کار از امتیاز کم کردن گذشته باشه،یه فکر بهتر دارم،آقای پاتر!

نگاهی پر از سوال به اسنیپ انداخت.

عقب گرد کرد و به سمت کتابخونه قهوه ای و پر از کتابش رفت؛قطور ترین کتابش رو برداشت،736 صفحه.

_تا فردا صبح همینجا میشینی و از روی این یک دور کامل مینویسی و علاوه بر اون پنجاه امتیاز از گریفندور کسر میشه.

نگاه هری پر از تنفر شده بود:
_من این کار رو نمیکنم،من اون علامت شوم رو روی دستت دیدم.

حالت چهره اسنیپ عوض شده بود؛غم بزرگی توی چشماش موج میزد

اگه اون علامت نبود...کاش نبود...
اقتدار همیشگی اش رو دوباره به دست آورد:
_جالب بود آقای پاتر..هری!همه آدم ها اشتباه میکنن.

صداش به وضوح لرزید:
_ اشتباه های جبران ناپذیر

دستش رو روی کمر هری گذاشت و به سمت صندلی هلش داد،روی صندلی نشوندش و دفتر و کتاب رو جلوی روش گذاشت.

برای اطمینان بیشتر پاها و دست دیگش رو با طناب نامرئي به صندلی بست.
_هر وقت تموم شد میتونی بری.

پوزخندی پر از شادی تحویلش داد و اون سر اتاق نشست،حالا میتونست چشم های زیبای لیلی رو به همراه تنبیه شدن پسر جیمز در یک زمان تماشا کنه!....

پاسخ:
سلام، خوش برگشتی.
درون‌مایه داستان همون قبلی بود، ولی کامل‌تر و ایراداتی که بهت گوش‌زد کرده بودم رو تا مقدار زیادی برطرف کرده بودی.
از نظر نگارشی هم پست تمیزی نوشتی و غیر از یه سری جاها که برای مثال از ".." استفاده کرده بودی و توی نگارش فارسی ما چیزی به عنوان ".." نداریم. یا نقطه و یا سه نقطه می‌تونی استفاده کنی.
در نهایت، خیلی از ایراداتی که گفته بودم رو برطرف کرده بودی. توصیف های به جا و قشنگی داشتی و مطمئنم با ورود به ایفا بهتر هم میشی.
پس بیشتر از اینا منتظر نخواهی موند...


تائید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۶ ۱۶:۵۵:۰۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
تصویر شماره7 کارگاه داستان نویسی

سرم رو به طور کامل فرو کرده بودم داخل کشو و لا به لای کاغذ هارو میگشتم.

_به به آقای پاتر جوان!!!
نفسم دیگه بالا نمیومد....وای مگه میشه اسنیپ الان باید جلوی آینه نفاق انگیز باشه نه اینجا!!..

به آرومی اومدم پایین و نگاهی بهش انداختم"درست مثل عقابی بود که پر هاشو کندی"

اسنیپ:
_میشه بدونم اینجا چه غلطی میکردی؟

_ام...م..م..من....را..راس...ت...ش....داشتم رد میشدم

نگاهی سوالی بهم انداخت و گفت:

_تو دروغ گفتن مهارت نداری پاتر..درسته؟
فکر میکنم بهتر باشه از این به بعد توی نقشه کشیدن از یک نفر کمک بگیرید...
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:

_هوم؟

قیافه اش اونقدر ترسناک بود که قدرت تکلم رو به طور کامل از دست دادم.
نگاه عمیقی به چشمام انداخت به طوری که باعث شد آب دهانم رو به سختی قورت بدم..

اسنیپ:
_که من یکی از جاسوسان ولدمورت هستم؟
داد زد
_هااان؟

_ن..نه..پ..پروفسور..او..اون فقط ی.یه تفکر احمقانه..بود.
"وای خدای من،کاش چفت شدگی بلد بودم اونوقت اینطوری تو دردسر نمیوفتادم...لعنتی.

_و تو بخاطر یه تفکر احمقانه داری اتاق منو میگردی؟...نچ نچ نچ..فکر نمی کنم.

انگار جرئت و قدرت رو بهم تزریق کردن،باید جلوی این عوضی رو بگیرم،اون یه آشغاله یه جاسوس لعنتی یه قاتل

با صداش به خودم اومدم:
_ چیز دیگه ای نمیخوای بگی!؟

"وای حواسم نبود داره ذهنمو میخونه"به طور عجیبی صورتش کبود شده بود و با خشم دندون هاشو به هم می سائيد،خدای من انگار میتونست با چشمهاش منو ببلعه.

با نفرت گفتم:
_چرا پروفسور،اگه نیستی علامت روی دستت برای چیه؟تو جای پدر و مادرم رو به ولدمورت گفتی تو یه قدرت طلب وقیحی تو یه قاتلی ازت متنفرم اسنیپ

_تمومش کن

صدای گرفته و لرزونی از بیرون توجه شو جلب کرد.

_سوروس سورووس

"اوه فرشته نجاتم رسید این باید صدای پروفسور دامبلدور باشه"
در اتاق باز شد و مرد قد بلند با چهره متعجبی وارد شد.

_هری پاتر!!!؟

اسنیپ:
_اوه چه خوب که شما اومدین،آقای پاتر معتقدن که بنده از جاسوسان ولدمورت هستم.نظر شما چیه؟

دامبلدور نگاهی پر از خنده بهم انداخت و با قیافه ای جدی گفت:
_جداً هری!!!!؟

سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.حالا وقتی از اینجا پرتت کردم بیرون میفهمی قاتل عوضی.

دامبلدور:
_هری دنبالم بیا
سوروس منتظر باش کار مهمی باهات دارم

اسنیپ سری تکون داد و نگاه تهدید آمیزی به من انداخت.
سریعا پشت دامبلدور راه افتادم.
انگار نمیخواست به دفترش بره یکی از راه رو هارو پیش رو گرفت و راه افتاد.
خودمو بهش رسوندم دستش رو پشت کتفم گذاشت و همونطور که به جلو هدایتم میکرد گفت:
_اشتباه میکنی هری..

_نه،نه،مطمئنم اون یه جاسوسه باور کنین

_اشتباه میکنی هری من به پروفسور اسنیپ اعتماد کامل دارم.

_نه..

یهو از حرکت ایستاد و دستش رو کشید و برگشت جلوی من و زانو زد ،دستش رو روش شونم گذاشت و گفت:
_هری!من شک ندارم که قصد تو خیره اما باید بدونی که انسان بی خطا نیست و ممکنه اشتباه کنه.هری!من به سوروس اعتماد دارم و شک ندارم آدم خیلی خوبیه یه مرد شجاع و پاک دل.
من سوروس رو باور دارم و بهتره که تو هم باورش کنی......این از همه چیز بهتره پسرم.

_ا..اما علامت شومش پروفسور!

بلند شد و همونطور که به سمت دفتر اسنیپ میرفت زمزمه کرد:
_همه آدما اشتباه میکنن..اشتباه های جبران ناپذیر

و از پیش چشمای من دور شد.....

پاسخ:
سلام! به کارگاه داستان نویسی خیلی خوش اومدی.
اول از ایرادات و مشکلات پستت شروع می‌کنم، که بزرگترین مشکلش مشکل ظاهری بود.
مشخصه تا حدودی آشنایی که چجوری باید باشه فرمت نوشتن، اما توی استفاده‌ش اشتباهات زیادی داشتی که با یه نقل قول درستش رو بهت میگم:

"
_ام...م...م...من...را...راس...ت...ش...داشتم رد میشدم.

نگاهی پر از سوال بهم انداخت.
_تو دروغ گفتن مهارت نداری پاتر... درسته؟ فکر میکنم بهتر باشه از این به بعد توی نقشه کشیدن از یک نفر کمک بگیرید.

شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
_هوم؟

قیافه اش اونقدر ترسناک بود که قدرت تکلم رو به طور کامل از دست دادم.
نگاه عمیقی به چشمام انداخت به طوری که باعث شد آب دهانم رو به سختی قورت بدم.
"


همونطور که دیدی، نیاز نیست هربار بگیم "فلانی پرسید" "فلانی گفت" یا امثالهم. همون توصیف از اون شخصیت کفایت می‌کنه.
و اینکه مهم ترین چیز در ظاهر پست، علائم نگارشیه که به خواننده میگن چجوری باید این متن خونده شه.

اما در بخش محتوا، چیز قابل قبولی بود. جا داشت بیشتر توضیح بدی صحنه ی بین اسنیپ و هری رو. جای تعجب بود که اسنیپ انقدر زود قبول کرد.

در نهایت، خلاقیتت جالبه. می‌تونی بهتر از این هم بنویسی. به نکاتی که گفتم گوش بده و با یه داستان تمیز تر و کامل تر، پیشمون برگرد.
تا اون زمان...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط Daryaseverus در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۲۱:۳۸:۰۴
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۵ ۲۳:۲۴:۲۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.