روی چه شی یا حیوونی این طلسم رو اجرا می کنید و چرا؟ (۳نمره)
چه حیوونی گوگولی تر و خوردنی تر از پاندا! خب دلیلش هم... بیشتر به خاطر رفتار گرمی که با انسان داره. و همینطور به خاطر اون رفتار مهربون و بازیگوشی ای که داره همیشه میخواستم ببینم اگه یه روز به حرف بیاد چه حرفایی ممکنه بزنه.
چه واکنشی نشون میدید؟ محاله آدم این موجود ملوس رو ببینه و نخواد بغلش کنه و باهاش درد و دل کنه! خصوصا وقتی پاهاشو تو بغلش میگیره و گوشه دیوار کز میکنه! یعنی میخوام تو اون لحظه برم جلو و آروم بزنم رو شونه اش بگم چیزی نیست داداش غصه نخور همه چی درست میشه!
چه بحثی باهاش خواهید کرد؟ هر چه پیش آید خوش آید. میرم ببینم تا چه حد منو محرم اسرارش میدونه و چقدر باهم صمیمی میشیم که بعد ببینیم در چه مورد میتونیم باهم اختلاط کنیم.
سوال جوابتون با شی یا حیوونی که به حرف آوردید رو برام بنویسید. مکالمه جالب تر، نمره بهتر. (۷نمره)
روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم. اون از نمراتی که توی امتحانات گرفته بودم و سرزنش استادا، اونم از منفجر کردن کلاس معجون سازی به خاطر یه اشتباه کوچولو که اصلا هم تقصیر من نبود. اما بعد از اینهمه اتفاق دلم میخواست یه جایی دور آدم ها بشینم و با یکی درد و دل کنم یکی که انسان نباشه. تو همین افکار بودم که طلسم جدیدی که سر کلاس طلسم های باستانی پروفسور استانفورد یادگرفته بودم به یادم اومد. از همونجا مسیرم رو به سمت جنگل بامبو کج کردم.
_خودشه پیداش کردم. اسسسسسمیلانسیوس.
و با یه حرکت ناگهانی پاندا کوچولویی که کمی دور تر از بقیه دوستاش در حال بامبو خوردن بود مورد هدف طلسمم قرار گرفت.
_مستر پاندا؟ متوجه حرف هام میشید؟ میتونید با من حرف بزنید؟
_هی چته؟ مگه آزار داری؟ من به این آرومی دارم زندگیمو یه گوشه جنگل میکنم بعد طلسم پرت میکنی طرفم؟ هعی اینم از زندگی ما... یه مشت مردم آزار دورمون جمع شدن. به من میگه متوجه حرفام میشی؟ نه فقط خودت میفهمی! حالا هم دست از سرم بر دار بذار تو حال خودم باشم.
_نه! نه! اصلا اینطوری که میگی نیست. من فقط میخواستم با یکی حرف بزنم. یه موجود دوست داشتنی مثل تو. من به هیچ وجه نمیخواستم مزاحمت بشم یا اذیتت کنم.
_آره تو راست میگی! خیال کردی حرفت رو باور میکنم؟
_قسم میخورم. حتی طلسمی هم که بهت زدم خطرناک نبود. فقط برای این بود که بتونیم باهم یکم حرف بزنیم.
پاندا هم که به نظر قانع شده بود. گاردش را پایین آورد و سر جایش نشست و به تخته سنگ پشتش تکیه داد.
_باشه بزنیم. اما زود تر بگو امروز آخر هفته س من با بچه ها بالای کوه قرار قل قل خورون داریم. شبم داداش پو میخواد بامبو کبابی و آب گاز دار مهمونمون کنه.
_چی چی خورون؟
_هیچی تفریحات پانداییه. شما آدما که این خوشگذرونی ها حالیتون نمیشه.
_بله صحیح. خوش بگذره.
داشتم میگفتم...
_نه تاجاییکه یادمه هنوز چیزی نگفتی.
_باشه خب حالا میگم.
میدونی وقتی تمام تلاشتو میکنی و موفق نمیشی چه حسی داره؟
حس میکنم همه میخوان لهم کنن. همش دردسر درست میکنم. همش بهم غر میزنن که هیچوقت کارامو درست انجام نمیدم. انقدر حواس پرتم که همیشه تو چاله چوله ها پرت میشم.
_آخییی چیزی نیست درست میشه.
در مورد کارهاتم یکم بیشتر سعی کنی حتما موفق میشی.
خب اگه دیگه کاری نداری، بر و بچ منتظرن من برم. از آشناییت خوشحال شدم. امیدوارم بازم همدیگرو ببینیم.
بیا اینم ته بامبوم بخور شارژ شی.
با این حرف هایی که پاندا به ماتیلدا زد کل کاخ رویاهایش بر سرش فرو ریخت. موجود ناز و دوست داشتنی که همیشه عاشقش بود حالا اینگونه سربالا با او حرف میزد. رفتاری از خود نشان میداد برخلاف آنچه انتظارش را داشت. آن همدم رویاهایش که همیشه تصور میکرد آغوش گرم و دلسوزی کودکانه اش تسکین زخم هایی که داشت میشود، حال با چند کلمه سر و ته کل صحبت را بهم آورده بود تا به خوش گذرانی با دوست هایش برسد.
بنابر این کلا درد و دل را فراموش کرد و تصمیم گرفت همان زندگی روزمره همیشگی اش که بدون درد و دل هم میگذشت را در پیش بگیرد. و راهش را به سمت خوابگاه از سر گرفت و بدون خداحافظی، از پاندا جدا شد.