- مطمئنین حالش خوبه؟
- آره باباجان خیالت راحت!
- اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ پرفسور می دونید چند وقت که اون توئه؟! اگه مرده باشه چی؟
- ا بابا جان این چه حرفی که می زنی! اما دختر قوی ایه! حالش خوبه.
عده ای محفلی جلوی در اتاق اما دابز جمع شده بودند و سعی می کردند از سوراخ او را دید بزنند. این اواخر رفتار اما بسیار عجیب شده بود؛ طوری که ساعت ها در اتاق، خود را حبس می کرد و بیرون نمی آمد.
- هیچی نمی تونیم بینیم پرفسور.
- باباجانیان کی اما رو قبل از اینکه وارد اتاق بشه دیده بود؟
پنه لوپه کلیرواتر فریاد زد:
- من! من دیدم!
تو آشپزخونه بودم که اما با عجله اومد داخل و بعد یه سینی، یه چاقو تیز، یه کارد و یسری خرت و پرت دیگه برداشت و سریع از اونجا رفت.
- باباجان ازش نپرسیدی واسه چی اونا رو می خواد؟
- اتفاقا پرسیدم و اما جواب داد واسه ی عمل جراحی... بعد دیگه هیچی نگفت.
دامبلدور دستی به ریش های بلندش کشید. یعنی اما دقیقا داشت چه کار می کرد؟
فلش بک_ چند روز پیش- رامن حاضره!
اما با خوشحالی قابلمه رامن را از روی گاز برداشت و از آشپزخانه خارج شد.
بوی غذای اما کل محفل ققنوس را پر کرده بود. ولی گویا خبری از محفلی ها نبود.
- به به! من خیلی گوشنمه.
- وا! پس بقیه کجان؟
- نمی دونم. ولی من گوشنمه!
هاگرید با یک جهش قابلمه را از دست اما قاپید و شروع کرد به خوردن رامن. اما بی توجه به هاگرید دنبال دیگران می گشت.
-پرفسور؟ ری؟ جوز؟ زاخاریاس؟ پنی؟ آرتمیسیتیا؟ کجایین شما؟
هیچکس جواب او را نداد. همانطور اطراف را می گشت که ناگهان چشمش به هاگریدی افتاد که تا کمر داخل قابله فرو رفته بود.
- صبر کن هاگرید اونجوری نمی خور...
- دستت درد نکونه. خوشمزه بود!...
هاگرید با سرعت محتویات ته قابلمه را سر کشید و از جایش برخاست.
- خیلی خب من دیگه باس برم.
- ولی هاگ...
- بیا اینم قابلمه.
-
هاگرید رفت! خیلی هم سریع رفت!
اما، حتی فرصت نکرد به او بگوید غذا خوردن آداب خاص خود را دارد. خواست با هاگرید خداحافظی کند که صدایی توجهش را جلب کرد.
- بچه ها هاگرید رفت بیاین بیرون.
محفلی ها یکی یکی از زیر میز ناهار خوری بیرون آمدند و با چهره متعجب اما رو به رو شدند.
- پرفسور شما اون زیر چی کار می کردین؟
- ما... چیز... داشتیم غذا می خوردیم باباجان. ریموند لطفا سهم اما رو هم بهش بده بابا.
- چشم پرفسور.
ریموند درحالی که کیسه ای بزرگ را با خود حمل می کرد سمت اما رفت.
- اما لطفا سهمت رو بردار تا هاگرید نیومده همه ش رو بخوره.
اما با ناراحتی دستش را داخل کیسه فرو برد و فریاد بلندی زد:
- چی؟ همبرگر؟
- بله هم رزم همبرگر! این ساندویچ دوست داشتنی و خاص!
- همبرگر؟ مگه قرار نبود دستپخت من رو بخورین؟!
مگه قرار نبود رامن من رو بخورین؟!
- خب اگه راستش رو بخوای اما، ما از خوردن غذاهای شرق آسیایی خسته شدیم. تو به این همبرگر گوگولی نگاه کن. ببین چقدر گوشت داره. می دونی چقدر خوشمزه ست؟... اما؟
اما به ادامه حرف های ری توجه نکرد؛ او همبرگر را برداشت و سمت اتاقش دوید.
- پرفسور بریم دنبالش؟
- نه بابا جان... بذار به حال خودش باشه.
داخل اتاق.
چند ساعتی می شد که اما همبرگر را رو به روی خود قرار داده بود و با دقت به او نگاه می کرد. جوری چشمانش را باریک کرده که انگار قرار بود اتفاق خاصی برای همبرگر بیفتد.
- فکر کردی من از نگاه کردن دست می کشم!؟ نه خیر! من اونقدر نگاهت می کنم که بالاخره اعتراف کنی.
چندین ساعت بعد
- اما شام حاضره! نمیای پایین؟
- نه جو. من تا از این همبرگر حرف نکشم نمیام پایین!
خب یکی از علائم دیوانگی تمایل شدید به صحبت با اجسام بی جان است و خب طبق این نظریه اعضای محفل تقریبا می توانستند بگوید اما دیوانه شده است.
زیرا یک همبرگر حرف نمی زند! به هیچ وجه!
- تو چته آخه؟ از ظهر نشستی داری من رو نگاه می کنی! از خجالت آب شدم بابا.
- پس بالاخره حرف زدی همبرگر!
گفتیم همبرگر حرف نمی زند ولی نگفتیم در دنیایی جادویی نیز همین قانون وجود دارد. در دنیای جادویی شیر آب هم حرف می زند حتی!
اما آرام با مشت به سر خود کوبید تا از دست چرت و پرت گویی های مغزش رهایی یابد بعد دوباره رو به همبرگر کرد.
- به جرمت اعتراف می کنی یا بندازمت سطل آشغال؟
- آقا... چیز... خانم چه جرمی؟ مگه من چی کار کردم؟
- چی کار کردی؟
چی کار می خواستی بکنی؟همه تو رو به رامن خوشمزه ای که من پخته بودم ترجیح می دن!
آخه تویی که این همه مضرری چه طوری می تونی این همه دل فریب باشی؟
- من که نمی تونم اسرارم رو لو بدم.
- این قبول نیست!
تو بدی! تو مضری!
مردم نباید تو رو دست داشته باشن ولی... ولی...
اما نتوانست خود را کنترل کند و بلند بلند گریه کرد. افرادی که طبقه ی پایین بودند کمی نگران اما شدند ولی نمی دانستند دقیقا باید چه کاری کنند تا او آرام شود. پس تصمیم گرفتند هیچ کاری نکنند تا
- گریه نکن! خواهش می کنم گریه نکن! تمومش کن لطفا!
- آخه تو که نمی فهمی! وقتی به غذای مورد علاقه ت توهین بشه... بشه... نه!
- آروم باش!
اصلا همه چیز تقصیر منه! چی کار کنم آروم بشی؟... اصلا دوست داری من رو محاکمه کنی؟ دوست داری دادگاه برام تشکیل بدی؟ دوست داری...
- جدی می گی؟ یعنی من می تونم دادگاه تشکیل بدم؟... چه خوب!
همبرگر موفق شده بود گریه ی اما را قطع کند ولی از طرفی خود را بدجور توی دردسر انداخته بود.
- یا مرلین بزرگ! از چاله در اومدم افتادم تو چاه.
داخل دادگاه.
- لطفا نظم دادگاه رو رعایت کنید! گفتم ساکت باشید!
اما محکم با چکش پلاستیکی روی میز کوبید تا همه (که شامل هیچکس می شد) سکوت را رعایت کنند. بعد از اینکه جو دادگاه آرام شد، رو به رامن کرد و گفت:
- جناب شاکی ما اینجا هستیم تا شکایات شما رو بشنویم و در موردش قضاوت کنیم. لطفا شروع کنید.
- چشم! با سلام. اینجانب رامن ژاپنی (صد در صد رژیمی) از آقای همبرگر شکایت دارم! ایشون هر ساله دارن میلیون ها نفر رو به کام مرگ می فرستن! تازه ایشون در حق ما رامن ها و دیگر غذاهای سالم و مقوی ظلم کردن! طوری که اکثر مردم ایشون رو به ما ترجیح می دن. ایشون باید اعدام بشن!
- خب صحبت های رامن عزیز رو شنیدیم؛ الان نوبت متهمه که در جایگاه حاضر بشه و از خودش دفاع کنه.
همبرگر جلو آمد و با قاضی جوان چشم در چشم شد. همه ی مردم منتظر بودند تا حرف های همبرگر را بشنوند.
- چه دادگاهی آخه! من خودمم می دونم مضرم! می دونم بدم!
من عامل بیماری های زیادی ام... ولی چی کار می تونم بکنم؟ مردم دوستم دارن خب!
من واسه بهتر شدن هر کاری کردم ولی... ولی هنوزم که هنوزه همونم.
جناب قاضی دستم به دامنت، من رو اعدام نکن! من رو نجات بده ولی اعدام نکن.
همبرگر کاری کرده بود که اشک تمام حضار در بیاید و اما نیز دلش به حال او بسوزد.
- خب همبرگر. از اونجایی که اشک تموم ما رو در آوردی و کاری کردی که حتی رامن هم گریه کنه، اعدامت نمی کنیم!
در عوض باید یه کاری کنیم که دیگه مضر نباشی و... و خب من یه نقشه خوب دارم!
پایان فلش بکناگهان در اتاق اما باز شد و همه محفلی ها به سمت آن باز گشتند.
اما درحالی که ماسک خود را در می آورد جلوتر آمد.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود ولی زاخاریاس آن را شکست.
- خب چی شد؟ چرا ساکتی؟
- من... من موفق شدم!
همه با تعجب اما را نگریستند و اما هم با او نشان دادن
این جوابشان را داد.
- ساندویچ گیاهی!
- پس گوشت هاش چی شد؟
- مضر بودن انداختم آشغال.
... چی شد؟
اما هرگز نفهمید که چرا اعضا محفل با حسرت به سطل زباله خیره شدند و شروع کردند به گریه.
------
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!