هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱:۵۴ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-نه نه پروفسور. اشتباه نکنین. این فرزند نیست. این شامه. بذارین آشناتون کنم. شام... پروفسور. پروفسور... شام!

رز با خوشحالی دستش را به طرف دامبلدور دراز کرد.
-خوشبختم پروفسور.

-منم همینطور شام. البته فنریر کمی اغراق می کنه. من یه مدرک سیکل هاگوارتز دارم که همونم نتونستم بگیرم. ولی بهم گفتن وقتی ریش سفید و بلندی در بیارم و شبیه پروفسورا بشم، استادی و حتی مدیریت هاگوارتز رو هم بهم می دن. خب... مزاحم کارتون نشم.

دامبلدور که حواسش کاملا پرتِ توضیح دادن عناوینش شده بود، داشت از کارتن خارج می شد که رز جلویش را گرفت.
-پروفسور... این داشت منو می خورد ها!

دامبلدور دستی به ریش تقریبا بلندش کشید.
-خب... مگه تو شام نیستی؟ باید خورده بشی دیگه. سرنوشت رو بپذیر فرزند خوراکی!

چیزی نمانده بود که رز، سرنوشت را بپذیرد... ولی قبل از آن جمله ای به زبان آورد که می توانست سرنوشتش را عوض کند.
-پروفسور... منم می تونم عضو گروهتون بشم؟




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تام و فنریر همزمان گفتن:
- درست شنیدی.

البته با این تفاوت که فنریر آب دهانش رو هم به اطراف پراکند، ولی تام این کار رو نکرد.
یه تفاوت دیگه هم وجود داشت، یه تفاوت بزرگ. البته فقط یکم بزرگ. اونم این بود که تام از توی جیبش یه بشقاب بیرون نکشید، یه پیش بند کثیف به یقه لباسش نبست، رز رو توی بشقاب نذاشت و قاشق و چنگال هم از توی یه جیب دیگه ش بیرون نکشید.
ولی فنریر همه این کارهارو کرد.

در اون لحظه هم داشت از توی جیبش نمک و فلفل در میاورد که تام شروع کرد به صاف کردن گلوش.
- این وحشی بازیا چیه مرتیکه؟
- شام میخورم! میخوری؟
- شام میدن؟ کجا؟

فنریر با لبخند دندان نمایی، که علاوه بر دندان های زردش بوی گندی رو هم توی هوا متساعد کرد، گفت:
- آره. آره. قطعا تو شکمِ من شام میدن.
- کارتون ما رو کثیف نکن!
- خودت داری میگی کارتون ما دیگه. منم میگم غذای ما. بشین توئم یکی دو لقمه بزن چاق و چله شی یه خورده. sot3:

فنریر داشت حسابی رز رو به نمک و فلفل آغشته میکرد که همون لحظه دامبلدور وارد کارتون شد. دامبلدور یه لحظه تعجب کرد و چشماش از حدقه زد بیرون، ولی به محض اینکه رز از توی بشقاب پرید توی بغلش، تعجبش، بعد از اینکه به خاطر بوی فلفل و نمک عطسه کرد، به لبخند پدرانه ای بدل شد.
- فرزند روشنایی!




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۵:۱۸ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
فلش بک

- مادرجون این حرفایی که بت می‌گم راز زندگیه. گوش کن. سحرخیر باش تا کامروا شوی. سیب زمینی‌هات رو یکسان سرخ کن، کدبانو سیب زمینی‌ش نمی‌سوزه. قبل غروب آفتابم خونه باش. جامعه پر گرگینه‌س. خطر داره مادرجون.
- چه خطری آخه. گرگینه کجا بود وسط شهری.

پایان فلش بک

باد ملایمی می‌وزید و هوا خنک بود. ستاره ها اون بالا تو آسمون چشمک می‌زدن و می‌رقصیدن. صدای هو هوی جغد های شب کار می‌آمد. خلاصه که شب دل انگیزی بود.
به خصوص برای فنریر.

- این!

تام که در محیط اطرافش دنبال چیزی برای معامله با فنریر بود، اولین چیزی که به دست درازش اومد رو چنگ زد و کشید. که از قضا، دم پشمالوی علیرضا بود.

صاحب علیرضا حتی تو عجیب ترین خواب های عمرش هم نمی‌دید که نیمه شبی دستی از غیب برسه و دم حیوونکش رو بکشه. پس وقتی دست ظاهر شد و کشید، در بهت و حیرت فرو رفت و پس نکشید. با دم کشیده شد به سمت تام و افتاد تو بیست و پنج درصد بین تام و فنریر.

- سلام.

خود تام هم انتظار نداشت چیزی پیدا کنه چه برسه به اینکه دوتا چیز پیدا کنه. فنریر هم خوشحال از اینکه شام و دسرش باهم و با پای خودشون اومدن بغلش لبخند زد.
ولی رز. خب روزگار عادات بدی داره. مثلا عادت ضایع کردن آدم. اگه اون روز رز به مادربزرگش نگفته بود گرگینه‌ای تو سطح شهر نیس، گیر یه گرگینه‌ی گرسنه تو پناهگاه محفل ققنوس نمی‌افتاد. اما گفت و افتاد. متاسفانه.

- شنیدم اینجا محفل ققنوسه.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۸ ۱۵:۰۸:۲۲



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۰:۱۶ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه:

تام ریدل جوان قصد داره تا ارتش مرگخواران رو راه بندازه. در همین زمان، جیمز پاتر تلاش می‌کنه اون رو برای محفل ققنوس جذب کنه و تام هم که دوست داره سر از کار رقیبش دربیاره؛ قبول می‌کنه.
اونا اول بالای یه برج سراغ دامبلدور میرن و بعد از تقلای زیادی می‌تونن از برج پایین بیان و در راهِ پناهگاهِ محفل، فنریر گری‌بک رو با خودشون همراه می‌کنن.
شب میشه و تام ریدل و گری‌بک توی یه کارتون، که پناهگاه محفله، کنار هم می‌خوابن. اما سر و صدای فنریر، تام رو عصبی می‌کنه و حالا می‌خواد راهی پیدا کنه تا بتونه شب رو بگذرونه.

***


تام، دست به کمر و کلافه، به فنریر زل زده بود.
نمی‌دانست این تقاص کدام کارش است. شاید همسایگانی که از لنگِ پا به سقف خانه‌هایشان آویزان کرده بود؟ نه... این برای چنین مجازاتی زیادی کم بود! شاید درختان میوه‌ای که هروقت اعصابش خراب میشد چندتایشان را با اسید از ریشه می‌سوزاند؟ عذابِ فنریر از آن هم بیشتر بود!

در همین افکار بود که راهی به ذهنش رسید.
- فنریر؟
- تامی جونُم، بیا دردت به جونم! شب مهتاب توی کارتون، سی تو آواز می‌خونُم! جونُم؟
- کوفت و جانم! مایلیم تا با تو معامله‌ای بکنیم.

فنریر معامله دوست داشت. معامله ها نهایتاً به خورده شدن طرف مقابل منتهی می‌شدند. فنریر خوردن دوست داشت. خوردن خوب و خوشمزه! این شد که به کنسرت شبانه‌اش پایان داد، محترمانه سر جایش نشست و آب دهانش را سرازیر کرد. چون خب... فنریر بود دیگر.
- معامله؟! مثلاً می‌خوای بالاتنه‌ت رو بدی من بخورم در ازای این‌که کارتونو بهت بدم؟
- پناه بر خودمان! نه حالا از آن معامله‌ها هم. مثلاً...

تام به دنبال چیزی که به فنر پیشنهاد بدهد نگاهش را به محیط انداخت.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین

دامبلدور لبخندی زد و با آرامش در کارتن کوچک خودش جا خوش کرد.
-خب... حالا که مقر خودمونو انتخاب کردیم، بهتره که بنشینیم و استراحت کنیم... بنشینید، بنشینید. راحت باشید فرزندانم.

تام در محدوده هفتاد و پنج درصدی اش نشست و فنریر که ریاضی بلد نبود، مفلوکانه در بیست درصد خودش، کنار تام ریدل چپید. پنج درصد بقیه را هم شپش های فنریر شروع به جشن گرفتن کردن. تام زانو هایش را بغل کرد و تا جایی که میتوانست، به دیواره ی کارتن چسبید. اصلا دلش نمیخواست به آن...فنر و شپش هایش که الان در حال نقشه کشی برای ورود به موهای تام بودند، بچسبد.
-هی! داداش...تام! هوی! میگما... هوا شه خووبه! نه؟

هوا خوب نبود. بوی بدن فنریر درکارتن پیچیده بود. بویی بین لجن و پنیر گندیده. تام پاسخی نداد در عوض بیشتر به دیواره کارتن چسبید و چشم غره ای به فنریر رفت که دندان های جرم گرفته اش را با لبخندی گنده به نمایش گذاشته بود.
-هی داداش تو شقدر ناراعتی! خوش باش... هی میگم تو سوسیس نَ اَری؟ خدا میدونه چند وقته شیزی نخوردم!
- نه! ما سوسیس نداریم! هوا هم خوب نیست! تو بوی گند میدی!
-بااوشه... هی! میگما! داداش! گوش کن... تو. یعنی خودتا! کسِ دیگه ای نه! یعنی من نه، دامبلدور نه، این جیمز بی ریخته هم نه! یعنی خود خودتا! ببین باباتم نه ها! اون رفیقتم نه...

تام آهی کشید.
-ببین چطور خودمون رو اسیر کردیم!

فنریر همچنان به چِرت گفتنش ادامه میداد:
-ببین تو چطوری از اونجایی که نه من توش بود، نه دامبلدور، نه این جیمز بی ریخته، خودِ خودت بودی، یعنی باباتم نبود، چطور از اونجا که اینجا نبود سر در آوردی؟ یعنی چطور میشه آدم از اینجا که اینجا نیست سر در بیاره؟! ببین خودِ خودت بود ها! نه من بودم... نه دامبلدور، نه این جیمز بی ریخته، یعنی خود خودت بودیا...
-بس کن! میخوایم بخوابیم.
-خیلی خب. نظرت چیه یه بخونم دلمون واشه؟ خوبه؟
-نه! میخوایم کپه مرگمون رو بذاریم!
-خیلی خب! ولی ضرر کردی ها! صدای من خیلی خوبه!
-خوب نیست. مثل صدای میمونه!
-بااوشه! میگما! یکم میری اون ورتر. یه خورده جام تنگه...
- نه! تو هم کپه مرگت رو بذار!
-میگما! یعنی تو خود خودتی! نه منی، نه دامبلدوری، نه این جیمز بی ریخته...
-ما خودمونیم! پس بِکَپ و بذار ما بخوابیم.
-باشه. ولی اول باید...

تام پشتش را به او کرد و تا جایی که فضای هفتاد و پنج درصدی اش اجازه میداد، پاهایش را دراز کرد. تام برای حدود یک ساعت به خواب رفت تا اینکه با لم دادن موجودی به خودش از خواب پرید. موجودی که داشت با صدا هولناکش آهنگ "شب پر ستاره" را میخواند و دست میزد.
-آخ! شبِ پر ستارررره! حالا! آخ! چشمک بزن دوباره! حالا! هووو! شَشَشَشَشَبِ پر ستارههههههه! تو خودتیییییی! مَمَمَمَمَمَمَمَننننن نیییییستییی! داااامبللللدور نیستی! ان جیمز بی ریخته هم نیستییی! شَشَشَشَشَبِ پر سِسِسِتارههههه!
-زهر مار!

تام در حالی که شوکه شده بود این را گفت و از جایش بلند شد.




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
تام ریدل، بدون این که منتظر حرف یا اجازه کسی بشود، دوان دوان جلو رفت و بزرگترین کارتن را انتخاب کرد.
-این مال ما!

با خوشحالی اعلام کرد و در مقابل، لبخندی مهرورزانه از دامبلدور دریافت نمود.

-آفرین فرزندم... ازت همین انتظار رو داشتم. این فداکاری بزرگیه که تصمیم گرفتی اتاقت رو با این عضو جدیدمون فنر و ریر شریک بشی!

تام چنین تصمیمی نگرفته بود. ولی ظاهرا دامبلدور از کلمه "ما" چنین برداشتی کرده بود.

تام قصد اعتراض داشت ولی با دیدن چهره دامبلدور که لبخند مهرورزانه را کافی ندانسته و برای ابراز عشق بیشتر به طرفش می آمد، فریاد اعتراضش را نشکفته پرپر کرد.
-هوی... فنر... بیا این جا. این کارتن مال ما دوتاست. هفتاد و پنج در صدش مال ماست. بیست در صدش مال توئه.

فنریر ریاضی بلد نبود. تام ادامه داد:
-و اگه قصد داری بپرسی اون پنج در صد باقی مونده چی می شه، اونم فاصله بینمونه. زیاد تمیز به نظر نمی رسی.

فنریر قصد نداشت بپرسد... چون گفتیم که... ریاضی بلد نبود.




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۹

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
محفلیا اول به هم دیگه نگاه کردن، بعدشم به ایمان و همکاریشون نگاه کردن. بعدشم همگی با هم از پنجره برج به ارتفاع نگاه کردن... و نفسشون حبس شد.
- زشته با این همه سابقه کوییدیچ ترس از ارتفاع داشته باشیم؟
- اصلا نترسید فرزندانم. ترس و خشم و نفرت راه هایی هستن به سمت تاریکی. من مطمئنم که با همکاری و ایمان و عشق میتونیم با این نردبان انسانی به پایین برسیم. اصلا خودم اول شروع میکنم.

و دامبلدور با حالت پدرانه و مهربونش اول جیمز رو بغل کرد، و بعد هم ساق پاش رو قاپید و با سرعتی که از جسم نحیف و پیرش بعید بود، به سمت پنجره شیرجه زد... طبیعتا همراه با ساق پای جیمز.

جیمز جیغ کشید. و با ایمان و عشق به زندگی و بقا، ساق پای تام رو چسبید. و البته تام در حین کشیده شدن توسط وزن جیمز، نتونست کاری کنه جز اینکه خودشو به نرده های پنجره بچسبونه تا از سقوط جلوگیری کنه.

- تام، فرزندم، میتونی رها کنی پنجره رو... من و جیمز میگیریمت.

تام به دامبلدور و جیمز که رسیده بودن به زمین و ریش دامبلدور رو مثل تخت نرمی برای فرودش باز کرده بودن، نگاه کرد... و دستانش رو رها کرد.

تام توی ریش های نرم دامبلدور فرود اومد، و بلافاصله توسط دامبلدور به آغوش کشیده شد.
- من واقعا زیاد علاقه ای به بغل کردن ندارما.
- فکر میکنی فرزندم... قطعا فکر میکنی. بریم دنبال مقر بگردیم حالا.

و رفتن دنبال مقر بگردن. همونطور داشتن میرفتن که یک عدد فنریر رو دیدن که گوشه خیابون وایساده و داره شیپیش میپرونه. شیپیش هایی که خیلی زود با شیپیش های توی ریش دامبلدور رابطه دوستانه ای برقرار کردن و کوچ کردن به ریش دامبلدور و به فنریر خیانت کردن. اما این باعث نشد فنریر هم بهشون خیانت کنه، همراه با تام، دامبلدور و جیمز همراه شد.

گروه چهار نفره شون رفتن و رفتن تا اینکه رسیدن به پاتیل درزدار. دامبلدور لبخند پهنی زد و گفت:
- اینم از مقر جدیدمون برای عضو گیری.
- کجا؟ کو؟

در جواب سوال تام، انگشت دامبلدور به سمت چند عدد کارتن کوچیک و بزرگ دراز شد.

- اوه.
- با نیروی عشق و امید همیشه موفق میشیم فرزندانم. بریم داخل مقر جدیدمون که خیلی خسته شدم. بدنم دیگه انرژی جوانیش رو نداره.




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۹:۱۵ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-همین الان یه راه دیگه به ذهنم رسید فرزندانم. از اونجایی که این پله ها لوس شدند و بزرگترین سلاح برای تنبیه شون بی توجه ای هست، باید به دنبال راهی دیگه برای پایین رفتن از برج بگردیم.

جیمز شروع به دست، جیغ و هورا کشیدن برای دامبلدور کرد.
-پروفسور شما فوق العاده اید. زمین و زمان بخاطر حیرت از نبوغ متعالی شما به لرزه در اومدن. ذهن شما همواره پر از ایده های طلایی...
-ولی همچنان راهی پیدا نشده و هنوز بالای برج ایستاده ایم!

جیمز، باز هم مشغول تعریف و تمجید از دامبلدور بود که ذهنش بلاخره موفق به تحلیل سخنان تام شد و به دهانش فرمان داد تا بسته شود!

-تام...فرزندم...تو هنوز به قدرت ذهنی این پیرمرد پیر ایمان نیاوردی. اشکالی نداره. به زودی ایمان خواهی آورد! از پنجره پایین میریم فرزندانم...قلاب بگیرین.
-ولی پروفسور فکر کنم قلاب گرفتن برا بالا رفتن از دیواره نه پایین رفتن از برج!
-واقعا بابا جان؟ خب...اشکالی نداره. از نقشه شماره دوم استفاده می کنیم. تام؟ تو ساق پای جیمز رو بگیر. جیمز؟ تو هم ساق پای من رو بگیر. با ایمان و همکاری هم طنابی انسانی تشکیل میدیم و از برج پایین میریم بابا جانیا!



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱:۲۲ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه:

جیمز پاتر توی خیابون به تام ریدل جوان که تازه در حال تشکیل مرگخوارانه بر میخوره و سعی می کنه تام رو جذب محفل ققنوس کنه. تام هم که کنجکاو شده ببینه رقیبش چیکار می‌کنه، قبول می‌کنه. تام و جیمز به بالای برجی که دامبلدور اونجاست میرن و حالا هم دامبلدور قصد داره از برج پایین ببرتشون تا به مقر محفل برن و جذب عضو جدید برای محفل کنن. حالا باید یه جوری پاهاشون رو روی پله های جادویی بذارن که روی چشم اون ها نره تا پله ها اجازه ی رد شدن بهشون بدن.

***


دامبلدور در حال فکر کردن به این بود که همیشه به چه شکل از برج خارج می‌شده است، اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید. پیری و هزار درد است به هرحال.
ناگهان نوری الهی به مغزش رسید و به رسم اندیشمندان کهن فریاد زد.
- یافتم!

سپس دستش را درون جیب ردایش کرده و جامی از آن بیرون آورد. بعد چوبدستی اش را از جیب دیگرش خارج کرد و به سمت سرش برد. وردی خواند و رشته ای از افکارش را درون قدح اندیشه ریخت.
- فرزندان! با اجازه ما یه سر بریم ببینیم اون موقع ها چجوری پایین می‌اومدیم.

بعد، با فرو بردن سرش به درون خاطره سقوط کرد.
درون خاطره، خودش را می‌دید. کمی آن طرف تر، گلرت گریندلوالد ایستاده بود. دامبلدورِ خاطره به گلرت نزدیک شد. نزدیک تر. و حتی نزدیک تر از آن و به نحوی به او چسبیده بود. سپس ابروانش را به شکل () تکان داد و ناگهان هردو غیب شدند.
دامبلدور چندلحظه ای را به تنهایی در برجی که درون خاطره بود گذراند، اما چیز دیگری دستگیرش نشد. پس سیلی ای به خود زد و به حال برگشت.

- پیدا کردین پروفسور؟
- همش گریندلوالد بود فرزندانم! راه پایین رفتن توشون پیدا نکردم.

جیمز و تام ناامیدانه دوباره به دنبال راهی برای خروج از برج، به فکر فرورفتند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۴ ۲:۵۵:۲۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۴ ۸:۴۰:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۴ ۸:۵۰:۰۷

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
دامبلدور ، جیمز و لرد با دقت به پله ها نگاه می کردند .

_ این ها که از اول تا آخرشان یک شکل است ، از کجا چش و چالشان را بیابیم.از نظر ما همان راه حل جیمز را انجام دهیم .آنقدر سریع رد می شویم که نتوانند آسیبی به ما بزنند.
_خیر فرزندان روشنایی بگردید حتما پیدا می کنید.

جیمز ناگهان از پله ها چشم برداشت و فریاد زد
_ یافتم
_ آفرین فرزند روشنایی همیشه راه حل پیدا می کنی .البته امیدوارم این بار شوخی نکرده باشی. خب ،حالا چی رو یافتی ؟
_پروفسور ،می تونیم همه جای پله ها رو لگد کنیم ،هر وقت جیغ کشیدن یعنی اون جا چشمشونه.
لرد با خوشحالی سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد.اما دامبلدرو لبخندی زد و گفت
_ فرزند روشنایی واقعا بسیار شوخ طبع هستی .حالا بگرد.
_ شوخی نکردم.

دامبلدور کم کم داشت به نیرویی که جذب محفل کرده شک می کرد .ظاهرا درباره باطنش کاملا اشتباه قضاوت کرده بود.ناگهان لرد گفت
_ شما در حالت عادی چگونه از پله ها پایین می رفتید؟

دامبلدور و جیمز به فکر فرو رفتند . دامبلدور و تمام کسانی که به این اتاق می آمدند همیشه چطور پایین می رفتند؟


Happiness cannot be found But it can be made







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.