ریونکلا vs هافلپاف
- همهچی دیگه آمادهست. آب معدنی که اینجاست، طناب هم که دارم میبندم؛ فقط زاویه 64درجه یادم بمونه دیگه حله.
تام طنابی را به دور خودش و تخت چوبیای که در وسط اصطبل برپا کرده بود میبست و زیرِ لب لوازم موردنیازش برای سفر کوتاهش به بُعد موازی را با خود تکرار میکرد.
اگر این سفر به درستی انجام میشد پژوهشهایی که در تالار ریونکلا انجام داده بود نتیجه میداد و میتوانست بدون نیاز به ادامه تحصیل، در همین سال سوم با رونمایی از نتایج تحقیقاتش از هاگوارتز فارغالتحصیل شود و وقت گرانبهایش را صرف خدمت به اربابش به جای تلف کردن در مدرسه بکند.
- خب؛ حالا یه قاشق از اینو باید بخورم و بعد از پنج ثانیه
اُربیستِرَفِرتو.
تام حق داشت چشمهایش را به آن شکل با اعتماد به نفس تکان دهد. موفق شده بود تا راهی برای سفر بین دنیاهای موازی اختراع کند و این... واقعا قابل افتخار بود!
قاشقی از ماده لزج درون قوطیاش خورد و آرام روی تخت دراز کشید.
هزار و یک... بدنش شروع به گرم شدن کرد. قطرات عرق بر روی پیشانیاش خودنمایی میکردند و احساس گز گز شدن در ساق پای چپش او را آزار میداد.
هزار و دو... ناگهان حس کرد چیزی به مانند الکتریسیته از انگشتان پایش شروع شده و بالاتر و بالاتر میآید.
هزار و سه... از شدت گرمایی که حس میکرد نمیتوانست چشمانش را باز نگهدارد و تصمیم به بستن آنها گرفت.
هزار و چهار... در یک لحظه تمام گرمایی که حس میکرد از بین رفت و جای خود را به سرمایی طاقت فرسا داد که باعث شد لحظهای از جایش بپرد، که با از قبل بسته شده بودنش به تخت از این اتفاق جلوگیری شد.
هزار و پنج... تمام احساساتی که داشت از بین رفت. همه چیز... عادی بود! لحظهای شک کرد نکند اشتباهی رخ داده باشد که چیزی نظرش را جلب کرد. همه چیز در حال تکان خوردن بود. فهمید که روحش در حال جداشدن از تن است و با تمام توانی که داشت فریاد زد:
- اربیس ترفرتو!
و بعد از تکانی سخت، به بُعد موازیای از دنیا منتقل شد.
****
بعد از شرارت وجودی و ارادت به اربابشان؛ یکی دیگر از نقاطی که تمام مرگخواران در آن اشتراک داشتند، یک چیز بود.
- بذار سر راه یکمی سر به سر تام هم بذارم.
آزار دادن تام!
آزار دادن تامجاگسن چیزی بود که تمام مرگخواران از انجام دادنش لذت میبردند و زنگتفریحی برای بازیابی روحیه بود. حتی شواهد نشان میداد این اتفاقات فراتر از مرگخواران رفته و حتی جادوگران کوتوله و جنیان و گاهی ماگلها هم با القابی به مانند "پدرام" و با دیالوگ هایی به مانند:
"ماچ... اینم به یاد پدرام. " سعی در آزار او داشتند!
سو کلاهش را در زاویهی درست قرار داد و چوبدستیاش را در جیب ردایش گذاشت. سپس همراهِ امروزش، قوطی الکل را محکم در دست گرفت و چنان لبخندی زد که میشد گواه داد فرار کردن پرندگان از روی سیم برق به دلیل درخشش دندان های نهچندان سفید او بود.
قصد داشت تا قبل از اینکه تام از خواب بیدار شود با ریختن الکل روی مفصل های تازه به هم چسبیدهاش آنها را از هم جدا کند و بعد شادمان به سمت محل زندگیاش، یعنی ورودی خانه ریدلها، برود و امروز دوباره شانسش را برای گرفتن اذن ورود امتحان کند.
در همین افکار بود که خود را جلوی درب پوسیده و خاک گرفتهی اصطبل دید.
حالت عادی باز کردن یک در این است که دستگیره اش را بچرخانی و سپس وارد شوی. اما در آن لحظه، نه سو آدمی عادی بود و نه در روبرویش دری عادی. سو که عادت داشت درهای ترقی و ورود به رویش بسته باشند و بعد از التماس هایی بسیار وارد اماکن شود، به رسم عادت سر جایش ایستاد و رو به در کرد.
- میشه بذاری بیام داخل؟
از آنجایی که جوابی نشنید، دوباره حرفش را تکرار کرد.
- نمیشه؟
بالاخره دو ناتیش افتاد.
- وقتی دارم برا اذیت کردن میرم که اجازه نیاز ندارم.
پس آرام در را هل داد و برای اینکه نور تام را از خواب نپراند؛ سریعاً بعد از ورودش آن را بست.
و بالاخره چشمش به قد و بالای رعنای تام افتاد.
اگر راوی قصد کلیشه نویسی داشت بعد از جمله ی قبلی و آوردن
قد و بالای رعنا از عبارت "اون گل باغ تمنا رو بنازم" نیز استفاده میکرد و بعد از رفرنس خفنش مشت هایش را در هوا تکان میداد و فکر میکرد چه کار شاخی کرده است؛ اما راوی کلیشهنویس نیست و درصورتی چنین کارهایی در پستش انجام دهد، از طرف داوران دهانش سرویس است پس از اینکار منصرف شد و تصمیم گرفت کارش را بر روی اصول جلو ببرد.
از اصل ماجرا دور نشویم، سو بعد از ورود به اصطبل در جای خود خشکش زد.
بدن تام سرد و سفید شده بود.
شاید اگر سو کمی داناتر میبود و به جای ور رفتن با کلاهش در کلاسها به دروسش گوش فرا میداد؛ متوجه میشد که سفیدی تام و قوطی بالاسرش ارتباط مستقیم با یکدیگر دارند و بعد از خواندن عبارت
"سفر میان دنیاها" از روی برچسب با تف چسبانده شده قوطی میفهمید که تام به خواست خود سفری به دنیایی دیگر انجام داده.
اما به جای اینها، سو به مانند همیشه سطحی ترین برداشت را از اتفاقی که افتاده بود کرد.
- یا روونا! این که مرده!
و از آنجایی که یک سو و یک تام هیچوقت دوست خوبی نمیشدند؛ نمیشد انتظار داشت سو آنجا بایستد و برای احیای تام تلاش کند.
به جای آن، او سریعاً سعی در فرار از اصطبل گرفت تا از مظنونین قتل تام نشود. به هر حال هرچقدر هم که طرف مقابل تام باشد، جان مرگخوار مهم است و دلتان نخواهد خواست تا از مظنونین قتل یک مرگخوار باشید.
به همین دلیل با بلند ترین قدمها به سمت در برگشت و آن را باز کرد.
- بگیر که اومد!
سطلی پر از رنگ زرد بر روی سرش خالی شد و تمام لباسهایش را در بر گرفت.
- سو...؟
****
دنیای موازی... واژهای بزرگ بود.
تام میدانست که باید انتظار هر چیزی را داشته باشد.
دایناسور ها؟ شاید!
آخرالزمان؟ شاید!
دنیایی که در آن بانو مروپ میوه به خورد لرد ندهد و رودولف به چشمچرانی مشغول نباشد؟ خب... احتمال به وقوع افتادن این چیزها نزدیک به غیرممکن بود!
اما غیرمنتظره ترین اتفاقی که میتوانست رخ دهد؛ همان اتفاقی بود که افتاد. تام چشمهایش را باز کرد و در دنیایی موازی سر از تخت برداشت. دنیایی که...
- تام من گوشنمه. پوروف میگن بورو مورغ بخر. بینظرت گاو بِیتَر نی؟
دنیایی که در آن عضوی از محفل ققنوس بود!
زبان تام بند آمده بود. اتاقی که در آن چشم باز کرده بود به رنگ صورتی بود و بالای سرش هاگرید را میدید که اکنون به فاصلهی چند میلیمتری صورتش رسیده بود و تام میتوانست قسم بخورد که باقیمانده هایی از همبرگر را در سمتی و قطعاتی شکلات جویده نشده را در سمتی دیگر از دندان های هاگرید، که اکنون با لبخند عمیقش کاملاً قابل مشاهده بودند، میدید.
سعی کرد نفسش را حبس کند تا از بوی فنگمردهی دهان هاگرید درامان باشد و در همان حالت ناله کرد:
- یکمی... برو... عقب.
هاگرید که دستپاچه شده بود، خود را به سرعت از بالای سر تام کنار کشید که این کنار کشیدن باعث شد تا به روی پای تام بیفتد و فریاد تام به هوا برود.
-
آخخخخ! هاگرید با تلاش بسیار از جای خود بلند شد و در همان حالت به دلجویی از تام مشغول شد.
- موکَدَر شودی تام؟
- نه فقط له شدم!
و از آنجایی که هنوز از مکدر بودن یا نبودن تام اطمینان کافی نداشت، اولین راهی که به ذهنش رسید را امتحان کرد و این شد دلیل تفمالی شدنِ چهرهی تام!
- بابا ولم کن!
- حالا دیه موکدر نیسّی؟
- نه نه. از اولم نبودم.
تام در حالی که از جایش بلند میشد، اتاق را زیرچشمی بررسی میکرد. علاوه بر شکل و شمایل صورتی آن، که مسلماً به دلیل حضور هاگرید در آن اتاق بود، ردایی زرد رنگ و با نشان هافلپاف از چوبلباسیِ کنار تخت تام آویزان بود.
تام به وضوح گیج شده بود. ردای هافلپاف؟ اتاق او؟
- تام! پاشو ببینم! امروز بازی داریم مثلا.
با صدای از خودراضی زاخاریاس جوابش را گرفت. در آن دنیای موازی او هافلپافی بود و اکنون هم بازی کوییدیچ داشت! هیچ چیز دیگری نمیتوانست روزش را خرابتر از این کند.
- بورو تا ناظرتون موکدر نشوده تام. خودم رو مورغ و گاو فک میکنم.
زاخاریاس اسمیت ناظر هافلپاف بود! و این بدین معنا بود که تام باید از او دستور میگرفت.
تصمیم گرفت دیگر به بدتر نشدن روز فکر نکند زیرا تا اینجا به او ثابت شده بود که هرچیز بدتری ممکن است برایش اتفاق بیفتد.
سرش را پایین انداخت و پشت سر زاخاریاس به راه افتاد.
- خب حالا کجا باید بازی کنم؟
- حالت خوبه تام؟! خب معلومه! مهاجم تیم. نکنه انتظار داری در حضور یکی مثل من جستجوگر باشی؟
تام تصمیم گرفت حرف دیگری نزند. اینجا قدرت با اسمیت بود و وظیفهیتام اطاعت؛ اما به خود قول داد در دنیای خودش جواب زاخاریاس را بدهد.
*چندی بعد*
اعضای تیم هافلپاف در رختکن زمین بازی کوییدیچ آماده حضور در زمین میشدند و چیزی که واضح بود امید به برد در چهرهی آنها بود.
بالعکس همیشه حتی ذرهای خستگی در چهرهی سدریک دیده نمیشد؛ کجپا سربند "میومیو، میو یو یو"یی به سرش بسته بود، و زمانی که از او توضیحش را خواستند گفت:
- یه میوزیک قدیمیو و حمیوسی بین گربه هاست؛ واسه دوئل بین گربه های غرب وحشی استفاده میشده.
برایان گوشهای نشسته بود و انرژی مثبتهایش را با خود تکرار میکرد و حسن مصطفی... حسن مصطفی خسته در گوشهای نشسته بود.
تام به سمتش رفت.
- خستهای حسن؟
- نه! لِهِ لِه هستُم!
این دادا ماروولو به ما گفت میخواد هاگوارتز تعمیر کنه کمک اولیا میخواد. این والدین ما هم از مصر بلند کردن صد گالیون گنجینه به گنجینه کردن براش؛ حالا آقو رفته باهاش دیسکوصفحه پیکانشو عوض کرده. یعنی خُرد شدُما!
تام آماده شده بود تا بلایای دنیای عادی خودش را در این دنیا بر سر حسن تلافی کند که با دیدن حالِ
لِهِ له او، از اینکار منصرف شده و به جای خود در کنار سدریکِ سرحال برگشت.
- همتون جمعشین اینجا.
زاخاریاس با اعتماد به نفسی در چهرهاش، که تام دوست داشت هرچه زودتر با سقوط و یکی شدنش با زمین از بین برود، این را رو به همه اعضای تیم گفت. وقتی همه جمع شدند، برایان شروع به سخنرانی پایانی کرد.
- شما با اراده هستید.
هافلیها هم یکصدا بعد از او تکرار کردند.
- ما با اراده هستیم.
- شما ریونکلا را شکست میدهید.
- ما ریونکلا را شکست میدهیم.
تام در دل"شما غلط زیادی میکنید"ای گفت، که چون در دلش گفته بود کسی نشنید.
بالاخره سخنان گهربار برایان با چاشنی خودستاییهای زاخاریاس به پایان رسید و بازیکنان جارو به دست وارد زمین سرسبز کوییدیچ هاگوارتز شدند.
- درود بر شرف شما بینندگان! درود بر یَک یَکتون که نشستید این بازی رو میبینید. من دکتر پلهای هستم و امروز با شعار مرگ بر کلیت و تمامیت مستبد زوپس بازی رو برای شما گزارش میکنم.
حالات گزارشگرِ میانسالی که کتشلوار پوش بر روی سکویی نشسته بود و بازی را گزارش میکرد، چندان عادی به نظر نمیرسید.
- از سمت راست زمین ریونکلایی هارو میبینیم که وارد میشن. اون مگسه که از همون فاسدای زوپسیه جلوی همشون داره بال بال میزنه. پشت سرش یه گوزنیه بزیه نمیدونم چیایه. اصلاً همشون یه مشت گوسالهان اینا. ارزش گزارش ندارن ننه سیریوسا.
بذارین جا دیدن قیافهی نحسشون یه خاطره تعریف کنم از همین مصطفی که اونور کلهش رو انداخته پایین مث حیوون داره میاد تو.
من واقعاً نمیدونم این با نود سال سن چجوری میخواد بازی کنه. قدشو نگاه کن شما!
مثل قورباغه میمونه مرتیکه کوتوله!
یه فیلم ازش دیدم با همین قدش که اندازه کف دست چپ من به زور میشه همچیـــــــن این دستو گذاشته بود مث پرگار وسط بشقاب کیکو داشت میلمبوند! اصلاً نمیدونم چجور میخواست پس بده اینارو بی...
مروپ گانت، معاون هاگوارتز، که میدید اگر به گزارشگر جدید چند دقیقهی دیگر وقت بدهد، شرفی برای هیچ بازیکنی باقی نمیماند؛ به سرعت هندوانهای در دهان او چپاند که در نهایت منجر به خفگیاش شد و خود به جایش نشست.
- بل... بل... بله تماشاگرای مامان!
پلهایِ مامان یکمی مشغله براشون پیش اومد مجبور شدن یهویی ترکمون کنن و مامان به جاشون گزارشو ادامه میده.
در پس چهرهی مصممش، مروپ در حال آب شدن و فرو رفتن در زمین بود و اگر دمای هوا زیر صفر نمیبود؛ یقین داشت که تا کنون چیزی از کالبد فیزیکیاش باقی نمانده بود. با پایش هندوانه را درون گلوی گزارشگر سابق فشار بیشتری داد تا دقیقا جلوی نایش را بگیرد، به سختی گلویی صاف کرد و به ادامه گزارشش پرداخت.
- همونطور که گزارشگر قبلی گفتن؛ بازیکنا وارد زمین شدن و آماده سوت داور هستن که بازیشون رو شروع کنن. بالاخره پدر... یعنی آقای گانت توی سوتشون میدَمَن و بازی شروع میشه. زاخارِ مامان کوا... کورا... کو... این توپه که شبیه هلو دو ایکسلارجه اسمش چیبود تماشاگرای مامان؟
تماشاگران در حالی که تاسف میخوردند یکصدا فریاد "کوافل" سر دادند.
- آهان. با تشکر از تماشگرای مامان.
زاخاریاس کوافل رو توی دستش داره. حالا پاسش میده به تام. تام گور به گور نشده مامان رو میبینید که داره از بلاجر ها جاخالی میده. چه میکنه این تام چندتیکهی مامان!
تام تمام سعی خود را میکرد تا به بلاجر ها برخورد نکند و در همین حین بازیکنان دیگر را دریبل میداد اما حواسش به جوزفین، که درست پشت سرش آماده ضربه بلاجر بود، نبود.
- تام مامان همینطور داره جلو میره. اوه! جوزفین با چماقش به بلاجر میزنه و... آه!
تام مامان با کتلت تهگرفته یکی شد. چرا انقدر بازیهای خشن میکنید جوونای مامان؟
به بازیهای آرومتر و هیجانیتر مثل یه قل دوقل رو بیارید خب! الان خوبه بچه مردم دهانش باران شد؟!
فریاد های راضی تماشاگران نشان از خوب بودن این ماجرا در نظرشان میدادند؛ پس مروپ بعد از تکان دادن سری به نشانه تاسف برایشان، گزارش را ادامه داد.
- تام مامان تعادلش رو از دست داده و داره روی جاروش مثل کدوقلقلهزن تو هوا قل میخوره. سدریک مامان کوافلی که داره میفته رو با یه حرکت سریع میگیره. حالا تا دروازه فاصلهی چندانی نداره. حالا کوافل طالبیشکل مامان رو پرت میکنه!
سدریک کوافل را درست از بین فاصله بین نیش و بالچهی لینی رد کرد و اولین گل را برای هافلپاف به ثمر رساند.
- گل اول برای هافلپافیای مامان. اونجارو ببینید! زاخاریاس داره دنبال اسنیچ طلایی میره. داره مث یه فلفل چیلی تند به سمتش میره.
خیلی نزدیک شده... میگیره یا پاس میده؟ میگیره یا پاس میده؟!
آهان... گلگاوزبونای مامان از روی سکو اشاره میکنن این مال اینجا نبود. بخواد پاس بده هم اصلاً نمیتونه.
در همین هنگام که مروپ دانشهای کوییدیچیاش را جمعوجور میکرد و زاخاریاس تنها لحظهای با موفقیت و برد تیمش فاصله داشت، تام تصمیمی حیاتی گرفت.
تصمیم گرفت حال که قرار نیست در این دنیای موازی ماندگار باشد، لااقل کاری کند تا با تقلب هم که شده ریونکلا برنده بازی شود و روح روونا را شاد کند. به همین دلیل درست در لحظهای که زاخاریاس در حال گرفتن اسنیچ بود نقشهی خود را عملی کرد.
- اونجارو! زوپس استخدامی مدیریت گذاشته!
تام در فاصله چند سانتیمتری زاخاریاس با یکجمله حواس او را پرت کرد و باعث شد تا اسنیچ را از دست بدهد.
یکساعت به پایان رسیده بود و تام حالا میتوانست بدون دردسر به زندگی خود برگرد.
- خائنِ متقلب!
اما جیغ کجپا که درست پشت سر تام ایستاده بود نشان از یک چیز داشت... بدون دردسر نامربوطترین واژه به حال آن لحظه تام بود!
بعد از جیغ کجپا، نگاه تمام هافلپافی ها به سمت تام برگشت. لحظهای تعلل... و بالاخره زاخاریاس و باقی ماجرا را فهمیدند. البته تام آرزو میکرد ای کاش نمیفهمیدند!
چون در همان لحظه دهها هافلپافی عصبانی به دنبال او به راه افتادند. تام همانطور که روی جارو تعادل خود را حفظ میکرد و از بلاجر ها و صندلیها و گوجه ها جاخالی میداد، سعی کرد تا با کالبدش در دنیای خود ارتباط برقرار کند.
- زاویهای که دنبالش بودم چند درجه بود؟! 42؟
- تلاش نکن فرار کنی تام. تو متوجهی که فرار بسه دیگه.
بعد از اتفاقاتی که افتاده بود، تام حق داشت تا زاویه 64درجه را به یاد نیاورد؛ و هنگامی حتی چیزی به این مهمی را به یاد نمیآورد، نشنیدن حرف های برایان بسیار عادی بود!
- چند بود لعنتی؟! 79؟
باز هم تلاش و بازهم اتفاقی نیفتاد.
سرش را برگرداند تا شرایطش را بسنجد که بلاجری را در فاصله یکوجبی صورتش دید و تنها چیزی که توانست در آن لحظه بر زبان بیاورد یک جمله بود:
- لعنت بهت زاخار!
****
اگلانتاین با افتخار به سطلی که روبرویش بود نگاه کرد. سطلی مملو از رنگ زرد که قصد داشت آن را در هنگام خروج تام از اصطبل روی سرش بریزد و روزش را خراب کند.
- عالـــــی میشه! فقط بذار از اون طویلهش بیاد بیرون.
اگلا سطل به دست به درب اصطبل رفت و منتظر ماند. ناگهان در باز شد و او هم بدون لحظهای مکث رنگ را به صورت طرف مقابلش پاشید.
- سو...؟
به طرز عجیبی شخص خارج شده از اصطبل تام نبود! بلکه این سو بود که از اصطبل خارج میشد و اکنون با رنگ زرد تماماً پوشیده شده بود.
- چه مرگته آخه اگلا؟!
ببین چه بلایی سر لباسم آوردی!
- آخه من... فکر کردم... تامه.
اگلا این را گفت و از پشت سر سو نیمنگاهی به درون اصطبل انداخت و بدن سفید و بیحرکت تام را دید.
- باهاش چه کار کردی؟
با فریاد اگلا ناگهان توجه تمام مرگخواران به آنسو جلب شد و آنهایی هم که در حیاط خانه ریدلها نبودند، به حیاط آمدند و دیری نپایید که اصطبل پر از مرگخواران تعجبزده شده بود.
- چه بلایی سرش اومده یعنی؟
- من... من واقعا نمیدونم. وقتی اومدم داخل دیدم اینطوری دراز کشیده.
- حداقل اون طناب هارو از بدنش باز کنید تام مامان بعد از مرگش تو اسارت نباشه!
اگلانتاین درحالی که پیپش را گوشهلبش گذاشته بود و آرام و در سکوت از آن میکشید، به سمت تام رفت و طناب های دور دست و پایش را باز کرد.
اما موضوعی که اکنون در توجه مرگخواران نبود حرکت دستان مروپ بود.
دست راست او از شوک عصبی دچار حرکات ناهماهنگ و غیرطبیعیای شده بود و رفته رفته سرعتش افزایش مییافت. مروپ که این مسئله را تشخیص داده بود، ماهیتابهای در دستش گرفت تا از لرزش بیفتد.
- دیگه اینجا موندن فایده نداره...
بیاین بریم ارباب رو خبر کنیم ببینیم باید با جنازهاش چیکار کنیم. پیشنهاد من که سوزوندنشه.
حتی اکنون هم افکار شیطانی درمورد تام به سراغ اگلا میآمدند!
- اگلا درست میگه. بلند شین تا بریم پیش ارباب.
مرگخواران آرام آرام از جای خود بلند میشدند و پشت سر سدریک، که مهمترین هدفش در آن لحظه استراحت و رهایی از تهییج محیط بیرون بود، میرفتند تا تام را در اصطبل تنها بگذارند.
اکنون دیگر حواس هیچیک از مرگخواران متوجه تام و مهمتر از آن، پیپی که در کنارش افتاده بود، نبود. چیزی که تام به دنبالش میگشت همین بود... یک جرقه!
نقل قول:
برای برگشتن به دنیای خود شخص، یک شوک نیاز است. شوکهای پیشنهادی: آتش. شوک الکتریکی. آبِ یخ.
زاویهای که تام دنبالش بود نیز همین بود!
اگر کسی تمرکز میداشت، که در آن لحظه هیچیک از مرگخواران نداشتند، سطل آبیخ را در زاویه 64درجهی بالای سر تام میدیدند که آماده ریختن بود و تام هم به دنبال این بود تا همین زاویه را به یاد بسپارد؛ اما موفق نشده بود.
برای اولین بار در عمرش، اگلانتاین ناجی تام شد. پیپی که کنار جسد تام جا مانده بود باعث شد تا شلوار او دچار آتشگرفتگیای خفیف شود و همین آتشگرفتگی او را به این دنیا برگرداند.
نقل قول:
هنگام برگشت به دلیل سرعت بالای روح به هنگام ورود به جسم، جسم دچار حرکاتی سریع غیرعادی خواهد شد.
دلیل اینکه تام خود را محکم به تخت بسته بود نیز همین بود.
اما متاسفانه اکنون از آنجایی که اگلا برای
آزادی روح تام طناب را باز کرده بود، دیگر طنابی موجود نبود و شوک بههوش آمدن تام او را به جلو پرتاب کرد. درست پشت سر مروپ.
- بانو؟
مروپ برگشت.
شوکِ چیزی که میدید بیش از حد انتظارش بود و همین بود که کار دست تام داد...
سندروم دست بیقرار مروپ که از زمان حرصهای کودکیاش شروع شده بود، با میوه نخوردن آناناسش در وعدههایروزانه بیشتر شده بود، و با خبر مرگ تام شدت گرفته بود؛ ناگهان به بالاترین حد خود رسید و بیاختیار ماهیتابهای که در دست داشت را با بیشترین قدرت چرخاند و محکم به نزدیکترین شیءای که دید کوباند.
به... سر تام!
- آخ!
و تام... مرد. اینبار... واقعا.
خب، اگر زنده بود و نظرش را میخواستید؛ مرگ از بازیکن کوییدیچ هافلپاف بودن زیرنظر زاخاریاس، پدرام صدا شدن، فندککشی های اگلا و تحقیر های سو بهتر بود.
اصلا اگر زنده بود خودش از بانو مروپ بابت این لطف تشکر میکرد و به نشانه قدرشناسی تمام سوپ شلیل هایش را یکنفس سر میکشید!
پایان