هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
سلام پروفسور!
هرچند نیاز به سلام علیک نیست البته!
*******************************************
توجه توجه: خواندن این رول میتواند باعث بروز عوارضی مانند: افسردگی مفرط درجه هزار، جاری شدن سیل اشک ها، خودکشی، خودسوزی،خودجردهندگی، خودزنی، سینه زنی، دیوانگی، گریه ی شدید، گریه ی هیستریک و مرگ در افراد احساساتی گردد. نویسنده ی این رول اکنون در بخش افسردگی طبقه ی تیمارستان سنت مانگو بستری می باشد. این رول به هیچ عنوان طنز نبوده و کاملا به سبک جدی نوشته شده است. برای رفاه حال خودتان، از خواندن این رول صرف نظر کنید!- با تشکر، ستاد مبارزه با ترویج غم و غصه ی وزارت سحر و جادو-لندن.
*******************************************
توجه 2: تمام جملات فرانسوی واقعی بوده و الکی و ساختگی نیستند.
*******************************************
-هممممم هممم هممممم، هممم هممم هممم همممممم همممممممم هممم، هممم....

لاوندر آوازی غمگین را زیر لب زمزمه میکرد. موسیقی ذهنی آواز تمام شد و لاوندر آه بلندی کشید. کیفی کوچک و جادویی در دست داشت و دار و ندارش درون آن بود. روی یکی از نیمکت های یکی از خیابان های بسیار تمیز پاریس نشست. فلور او را فرستاده بود تا هم از حال گابریل خبر بگیرد و هم پاریس را ببیند؛ لاوندر همیشه دوست داشت فرانسه را ببیند، اما فرانسوی بلد نبود.
-چه زبون عجیبی! حروفش حروف ماست ولی نمیفهمم چی نوشته!

او از روی نیمکت برخاست. جلوی زن موبلوندی را گرفت و با انگشت تابلو را نشان داد.
-اینجا چی نوشته؟
-قوِست کی قو ووس آوِز دیت؟
-میگم اینجا چی نوشته؟ روی این تابلو چی نوشته؟
-ژِ نِ کونِیس پاس ووتره لانگو!
-میگم چی نوشتههههه؟
-وِیلِز پارلر فرانسِس!
-برو بابا!
-ژِ سویز دِ سویل. آو ریوویو!

زن از او رد شد و رفت. لاوندر دوباره روی صندلی نشست.
-چه کشور مزخرفی! چرا من، یه جادوگر، نباید یه ورد داشته باشم تا بتونم فرانسوی حرف بزنم؟

زنی که مهربان به نظر میرسید رو به او گفت:
-پویس ژِ ووس آیدر؟

لاوندر با درماندگی به او نگاه کرد. فقط یک کلمه فرانسوی بلد بود.درخواست کمک.
-آیدز- موی!
-کومِنت پویس ژِ ووس آیدر؟

لاوندر اعتراف کرد:
-فرانسوی بلد نیستم!

زن چشم هایش را تنگ کرد.
-پارلز پلوزکلیرمنت!

لاوندر آهی کشید. زن از کنار او رد شد. لاوندر شروع به قدم زدن در شهر کرد. پاریس شهر زیبایی بود، اما چه فایده وقتی نمیتوانست نام خیابان ها را بخواند؟ چه فایده وقتی نمیتوانست بقیه ی جادوگران را پیدا کند؟
جلوی درب یک بوتیک ماگلی ایستاد. خودش را در آینه ی قدی بوتیک برانداز کرد. قد متوسط، دست و پای کشیده، چشم های خرمایی، موهای مواج و بلند، پوست رنگ پریده، لب های باریک و هلویی رنگ،بلوز بافتنی صورتی کمرنگ که تا بالای کمرش میرسید، سویشرت نازک جین که چوبدستی اش را در آن جاساز کرده بود، شلوار جینش که کمی برایش بلند بود. بهترین لباس های ماگلی که فلور به او داده بود. در آینه به صورت خودش خیره شد؛ صورتی که تمام ماهیچه هایش سردرگمی او را نشان میدادند.
بعد از کنترل اطراف، دستش را تا آرنج در کیفش فرو برد تا موبایل ماگلی اش را بیرون بکشد. با اینکه میدانست هیچ چیز از آن سرش نمی شود. موبایلش را به چنگ آورد و بیرون کشید؛ موبایل لغزید، سر خورد و از میان انگشتان کشیده اش افتاد.
جرینگ!
موبایلش خرد شد.لاوندرخم شد تا آن را بردارد. اما دست دیگری پش از او موبایل را برداشته بود. او گفت:
- ژِ نِ پنس پاس خویل پویس اِترِ ریپیر!

لاوندر به او نگاه کرد. پسر قد بلندی با موهای خرمایی و چشمان آبی رنگ که با حالتی غیر قابل توصیف صورت او را ورانداز میکردند.آبی چشمانش معمولی نبود؛ برق خاصی داشت. صورتی خوش تراش و فکی محکم داشت. لاوندر شرمسار گفت:
-من... فرانسوی بلد نیستم!

و به دنبال این اعتراف کیفش را محکم تر در دست فشرد. پسر خندید و دندان های مرتبش را به نمایش گذاشت.
-خب، پس اهل اینجا نیستید! گفتم فکر نمیکنم بشه دوباره تعمیرش کرد.
-شما انگلیسی بلدید؟
-خب، من هم اهل اینجا نیستم!

و چرخید تا به راه رفتن ادامه دهد، اما طوری که با زبان بدن از لاوندر هم درخواست میکرد با او همراه شود.
-اهل سوئیس هستم؛ اونجا مردم به زبون های مختلفی حرف میزنن و من هم خب، مجبور بودم همه ش رو یاد بگیرم. شما اهل کجایید؟
-انگلستان. اهل لندن هستم.
-باید جای قشنگی باشه.

لاوندر شانه بالا انداخت.
-میشه گفت قشنگه، اما اگه به لندن بگیم زیبا، باید به پاریس لقب شگفت انگیز بدیم!

پسر دوباره خندید.
-میتونم... آشنا بشم...باشما؟

این بار لاوندر خندید.
-اسمم لاوندره.
-لاوندر... اسم پرمعناییه...میتونه به معنای دوست داشتنی باشه...
-لاوندر یعنی کسی که عشق می ورزه و بهش عشق ورزیده میشه.

پسر به او نگاه کرد.
-مطمئنم میشه دوست داشتنی هم معنیش کرد.
-خب، البته. وقتی یه زبون شناس چنین نظری رو میده، من چطور میتونم نقضش کنم؟

پسر دوباره خندید.
-این اسم برازنده ی شماست.

لاوندر سرخ شد.
-اسم شما... چیه؟

پسر لبخند زد.
- اسکای. فکر کنم معنیشو بدونی، این اسم انگلیسیه.
-یعنی آسمان.
-هیچ وقت نفهمیدم چرا اسممو گذاشتن آسمون؟
-به خاطر رنگ چشماتونه.

پسر سر تکان داد.
-شاید.
-جدی میگم. چشماتون رنگ خاصی دارن. زیبا هستن.
-زیبا؟ اسم چشمای خودم رو زیبا نمیذارم، وقتی شما اینجا وایسادین.

لاوندر دوباره سرخ شد.
-خب، آقای اسکای، فکر کنم دیگه باید برم!
-کجا میخواین برین؟
-راستش، دوستم توی انگلستان من رو فرستاده اینجا که خانواده ش رو ببینم و حالا...
-گم شدین؟

لاوندر سر تکان داد. اسکای گفت:
-شاید گستاخی باشه؛ اما من یه مهمونخونه دارم. کوچکه و اصلا هم معروف نیست. شایسته ی شما هم نیست اما... فکر کنم جای بدی نباشه.
-بدم نمیاد!
-خوشحال میشم برسونمتون!
-کجاست؟
-همین نزدیکی ها.

و راه افتاد. لاوندر شانه به شانه ی او دنبالش کرد.
-چند سالتون آقای اسکای؟
-اسکای صدام کنین. هجده سالمه. حدودا.
-خیلی خب، اسکای. تو هم من رو لاوندر صدا کن. اینطوری راحت ترم.
-تو چند سالته لاوندر؟
-شونزده. یا شاید هم هفده.

اسکای خندید.
-چی میبینم؟ دختری که از سن خودش مطمئن نیست؟

لاوندر هم خندید.
-فکر کنم سنت برای مهمون خونه داری... یه ذره کم باشه.
-درسته. اونجا مال من نیست. مال پدرمه و اون خب، دلش میخواد من تجربه کسب کنم.

لاوندر لبخند زد و به اسکای نگاه کرد.
-کار درستی میکنه. مطمئنا دوستت داره که اینکارو میکنه.
-شاید؛ شاید هم میخواد منو از سوییس دور کنه. از خودش، و همسر جدیدش.
-پدرت ازدواج کرده؟
-سعی میکنم هضمش کنم!

لاوندر خندید.

-به چی میخندی؟
-به اینکه نمیتونی هضمش کنی!
-شاید تو تا حالا توی چنین وضعی نبودی، ولی...

لاوندر با لحن قانع کننده ای گفت:
-اسکای! همه ی انسان ها به عشق نیاز دارن. به اینکه عشق بورزن و بهشون عشق ورزیده بشه. شاید اولین عشق یک نفر از دنیا بره، اما این نیاز نابود نمیشه...

او خندید.
-چه منطق شگفت انگیزی!

بعد لحنش جدی شد.
-اما مسئله ای هم هست، به اسم وفاداری. مادر من ما رو ترک کرد، اما پدرم بهش وفادار نموند.
-حق با توئه.

لاوندر وسط خیابان به ریل برخورد.
-ریل قطار؟ وسط خیابون؟
-اون قطار نیست. واگن های کوچیکی هستن که توریست ها رو توی شهر جا به جا میکنن. اینجا بهشون میگن ترولا.
-جالبه.

و خواست از روی ریل رد شود.

-مواظب باش!

تا به خود آمد ترولا از جلوی او گذشته و او در میان بازوان اسکای پناه داده شده بود. او خودش را از اسکای جدا کرد. نفسش بند آمده بود. اسکای پشت سرش را خاراند.
-نزدیک بود بزنه بهت!
-آره امکانش بود!

صدای هر دویشان هراسناک بود. اسکای از ترولا رد شد و درب مهمانخانه اش را باز کرد.
-اینجاست؛ ولی خب خیلی شلوغ نیست. چون آرامش نداره. ترولا از جلوش رد میشه.

چراغ ها که روشن شد، لاوندر مهمانخانه را دید. دیوارهای آبی آسمانی که پر از قاب عکس بودند. گلدان های گل سرخ همه جا نصب شده بودند. همه جا پنجره بود. بوی گل سرخ در فضا پیچیده بود.

-اینجا فوق العاده ست! بی نظیره!
-ازش خوشت میاد؟

لحن اسکای مشتاق بود.
-دوستش داری؟
-خیلی دوستش دارم. قشنگه. تو خیلی باسلیقه ای! بی هیچ طلسـ...
-چی گفتی؟
-هیچی.

اسکای لبخند زد.
-میخوای این اتاق رو بهت بدم؟ همین طبقه ی پایینه، ولی تمیز ترین اتاقمونه.
-هر چی باشه خوبه. امشب مقدر شده بود من توی خیابون بخوابم. شاید روی یک درخت بلند و پر شکوفه ی آلبالو.
-تو خیلی رویایی زندگی میکنی؛ ولی این یکی اصلا امکان نداشت. توی فرانسه آلبالو رشد نمیکنه.
-خیلی بد شد. درختای اکالیپتوس برای خوابیدن مناسب نیستن.
-چرا؟
-چون قشنگ نیستن!

اسکای درب اتاق را باز کرد.
-پس از این خوشت میاد. چون قشنگه.

لاوندر با چشم های شیفته وارد اتاق شد.
-بی نظیره!
-امیدوارم حساسیت نداشته باشی. چون همه جا رو گل گذاشتم. از گل های سرخ خوشم میاد.
-من هم همینطور!

او روی تخت آبی رنگ نشست.
-قشنگه.

اسکای کنارش نشست.
-میتونم یه چیزی رو اعتراف کنم؟
-هرچیزی. ولی از من نخواه که چیزی رواعتراف کنم!

اسکای مستقیم به چشمان او نگاه کرد.
-تو... خیلی زیبایی!

لاوندر از دهان نفسی کشید. نمیتوانست چشمانش را از آن چشمان آبی رنگ بدزدد. چشمانی به رنگ دریا که برقی ناآشنا داشتند.
-به نظرم باید چراغ رو روشن کنی. توی تاریکی اینطور میبینی.
-نه. جدی میگم. تو بی نظیری. از اون آدمایی هستی که نمیشه عاشقشون نبود. من تا حالا یکی از اونا ندیده بودم.

لاوندر ساکت ماند. از این محبت آرام سر در نمی آورد. آدم هایی که نمیتوان عاشقشان نبود؟ پیام پنهان این جمله را دریافت میکرد. پیامی که مدتها در انتظار دریافت آن از طرف رون بود، اما حالا همراه با محبتی ناآشنا از یک پسر سوییسی دریافت کرده بود. گیج و سردرگم شده بود. او این محبت را میشناخت، این عشق را، این نوع شیفتگی را، و آن را بار ها نثار رون کرده بود.اما هیچ وقت پاسخ مشابهی دریافت نکرده بود.
این بار واقعی بود، حقیقت داشت. نه عشقینه ای بود، نه افسونی. قابل لمس بود، مثل جویبار زلالی که از روی سنگریزه ها میگذرد. شفاف و نامریی بود، اما قابل لمس. قدرتمندتر از هر طلسمی بود، نوعی جریان کشنده و زندگی بخش. جریان میان نگاه هایشان را حس میکرد، آن قدر شیرین بود که نمیتوانست قطعش کند. دلش میخواست دنیا می ایستاد، زمان دیگر حرکت نمیکرد، و او تا ابد، تا پایان تمام دوران ها، به چشمان اسکای خیره میشد. دلش میخواست به او میگفت چه احساسی دارد، اما نمیتوانست. ترجیح میداد به چشمانش نگاه کند. اسکای میفهمید. اسکای همه چیز را از چشمان او میخواند. همان طور که لاوندر از دریچه ی چشمان دریارنگ او درونش را می کاوید. وجودش را میدید، و روح پاک و زلالش را ، که خالصانه شیفته ی او شده بود. یک شیدایی پاک، یک عشق زلال. فراتر از انتظار، فراتر از تجربه، از آن احساس هایی که تنها باید ساکت ماند و حسشان کرد.
سرانجام اسکای گفت:
-همینجا بمون. تا ابد.
-اگه این چیزیه که تومیخوای، گمونم من هم میخوام.

اسکای خندید.
-هیچ وقت نمیشه مطمئن بود. اما این بار مطمئنم. اجازه هست؟

و دستش را دراز کرد تا دست لاوندر را بگیرد. لاوندر گفت:
-البته!

و دستش را به او داد. اسکای به نرمی انگشتان او را لمس کرد، انگار که از جنس بلور بودند. انگار میترسید انگشتان او در دستش آسیب ببینند، انگار گرانبها ترین گنج دنیا را در دست گرفته بود. او به دست ظریفی که در دست داشت نگاه کرد. چیزی فراتر از یک نگاه. و آرام آرام نوازشش کرد.
-هیچ وقت نرو.

لاوندر به او اطمینان داد:
-هیچ وقت.قول میدم.

اسکای دست لاوندر را روی تخت گذاشت.
-شب خوبی داشته باشی.

لاوندر دراز کشید.
-تو هم همینطور.
اسکای لبخند زد و درب را بست.لاوندر پتوی نرم را روی خودش کشید و انتظار کشید تا خوابش ببرد. چرا خوابش نمی برد؟ اوه، بله! ذهنش خیلی مشغول بود.
-این چه حسیه که به اسکای دارم؟

مسلما شیفتگی بود، یک شیفتگی غیر قابل توصیف.
-پس رون چی میشه؟

حرف های اسکای در ذهنش می پیچید:
-یه مسئله ای هم هست به اسم وفاداری...

عذاب وجدان داشت. اما شیفتگی قوی تر از وجدان بود.
-چیزی که مهمه قلب هامونه. اما اون یه ماگله. خب باشه! رون چی میشه؟ رون که دیگه تورودوست نداره. اما این خیانت به اونه. اون تو رو دوست نداره، پس این خیانت نیست. اما اون یه ماگله.

خودش با خودش بحث میکرد.
-چه اهمیتی داره؟ اون چه واکنشی نشون میده وقتی بفهمه تو جادوگری؟ میترسه. شاید هم ترکت کنه. تو تحمل این درد رو داری؟ نه. ولی ته این شیفتگی چیه؟ ازدواج. خب اون باید بدونه داره با یه ساحره ازدواج میکنه. حق نداره بدونه؟ چرا حق داره. ولی اون خیلی خوش قلبه. حتما میفهمه. شاید هم نفهمه! چطور میشه مطمئن بود. به قول اسکای: از هیچ چیز نمیشه مطمئن بود!

و این جروبحث درونی تا سپیده دم ادامه داشت. صبح، همین که آفتاب بالا آمد، لاوندر خودش را از شر خودش خلاص کرد و از اتاق بیرون رفت.
-تو بیداری اسکای؟

اسکای روی صندلی نشسته بود.
-آره... به گمونم. خوب خوابیدی؟
-به گمونم آره.

اسکای سرتکان داد.
-رابطه ات با قهوه های فرانسوی چطوره؟
-بدم نمیاد.

اسکای بلند شد.
-الان برات درست میکنم.
-نمیخوام.

اسکای به او خیره شد.
-خوبی؟
-مهم نیست.

اسکای از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت او رفت.
-البته که مهمه!
-نه باور کن چیزی نیست.

اسکای دست او را گرفت.
-چی شده؟

لاوندر افسرده و شرمسار بود.
-من باید برم.

اسکای برجا ماند.
-چی؟

لاوندر بغض کرده بود.
-باید برگردم.
-من هم با تو میام!
-نه اسکای تو متوجه نیستی!
-متوجه ام. تو باید برگردی پیش خونواده ات و...
-و تو نباید بیای.

اشک هایش روی گونه هایش غلتیدند.
-این رابطه اشتباهه. این عشق از بیخ و بن اشتباهه. ما نباید باهم باشیم.
-کیه که بخواد جلومونو بگیره؟
-چیزی که تو هیچ وقت نباید درموردش بدونی.
-اون چیه که از احساسمون مهم تره؟
-هیچی. هیچی از احساسمون مهم تر نیست؛ اما مسائلی هم هست که تو ازشون بی خبری. چیز های قدرتمندی که هیچ وقت نباید باهاشون در بیفتی.
-تونمیتونی بری. نمیتونی ترکم کنی.
-مجبورم.مجبور.
-تو قول دادی که تا ابد با من بمونی! تونمیتونی... نمیتونی زیر قولت بزنی!

او هم می گریست.

-همه چیز همینجا تموم میشه اسکای. سعی کن خوشبخت باشی.

اسکای فقط گفت:
-تو... قول دادی!
-متاسفم.
-خواهش میکنم!
-التماسم نکن. بذار راحت تر برم.
-التماست میکنم!
-فقط رفتن رو برام سخت میکنی.
-لاوندر!
-خداحافظ اسکای. خوشبخت شو و مراقب خودت باش.
و لاوندر، بی رحمانه و دل شکسته به انگلستان برگشت. بی آنکه گابریل را ببیند.

دوماه بعد- سنت مانگو-بخش افسرده ها

-اون دختره رو می بینی؟
-آره.
-افسردگی حاد داره. دوماهه اینجاس. اسمش لاوندره. هیچ کاری نمیتونیم براش بکنیم.
-طفلکی!

لاوندر روی تختش غلت زد، و آواز عاشقانه ومعروف "یکی از ما"* را با صدای شیرینش زمزمه کرد:
-یکی از ما تنهاست./یکی از ما دلتنگه/منتظر یه تماسه. /یکی از ما گریه میکنه./یکی از ما دراز کشیده./روی تخت تنهایی خودش./ احساس حماقت میکنه./ احساس حقارت میکنه./ آرزو میکنه کاش هیچ وقت نرفته بود./ اما میخوام تو هم بدونی./ یکی از ما باید میرفت...

و اسکای هم در پاریس همین آواز را زمزمه کرد...

*آواز معروف (one of us)متن انگلیسی آواز:
[right]One of us is only, one of us is alonly, waiting for a call.
One of us is crying, one of us is lying, on her only bed.
Feeling stupped,feeling scorn.
Wishing she had never left at all.
But I want you to know, one of us had to go.
[/righ
t]


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
نکته:خواندن این نامه در بعضی از افراد موجب آب مروارید و سیاهی چشم میشود.

جسیکای عزیز

اکنون که این نامه را مینویسم،به تبعید اجباری خواهم رفت که در آنجا نه جغدی است و نه وسایلی ماگلی تا با تو ارتباط بگیرم.میدانم که هم اکنون میپرسی که وسایل ماگلی چیست.جسیکای عزیزم،ایا میدانستی که تا به حال به تو دروغ گفته ام؟بله.من یک جادگرم! امیدوارم من را بخاطر این دروغم ببخشی اما جادوگران ادم ها را روی سیخ کباب نمیکنند.ما شیطان پرست نیستیم و جارو های ما هم برای کتک زدن نیستند.
اما بیا این حرف ها را ول کنیم و از خاطراتمان بگوییم تا مبادا یکدیگر را فراموش کنیم.یادت میاید روزی که روی سر مردی که به تو متلک انداخت شاخ گذاشتم؟تو آنموقع بسیار ترسیده بودی و فکر میکردی من یک شعبده باز شیطانی هستم. موقعی که جیغ میزدی و به مردی که دو شاخ دراز روی سرش روییده بودند نگاه میکردی؟من عاشق چشمان سیاه تو شدم.عاشق مو های صافت و جیغ های روی مخت! تو از من خواستی که دست از سرت بردارم اما دیگر دیر شده بود.به فکر افتادم تا از تو دلجویی کنم.فردای آن روز دوباره تو را در کافه دیدم و برایت مرد را بدون شاخ آوردم تا نشان دهم من ذات شیطانی ندارم و تو خندیدی! وقتی خنده تو را دیدم ، دیگر دنیا برای من بدون تو ارزش نداشت.پس فردا کت و شلوار پوشیدم و دسته گلی زیبا برایت سفارش دادم تا به تو ابراز علاقه کنم اما تو در کافه نبودی. دنیای من در آن لحضه در هم شکست.دیگر زندگی بدون تو برایم معنا نداشت.
رو به ریاضت آوردم و در اتاقم را رو به همگان بستم.نقاشیت را کشیدم و به در اتاقم زدم. دیگر کارم شده بود نگاه کردن به عکس تو و گریستن در فراغت.مادرم،نقاشی تو را دید و با سقاوت نقاشی زیبای چهره ات را پاره کرد.گفت که من فقط یک بی مسئولیت به خون خالصم هستم و از من نا امید شده.اما ناگهان آن حرف ها تلنگری به من زد. من برای اذیت کردن مادر اسلایترینی هم که شده بود باید تو را پیدا میکردم! هزاران جغد خریدم و برای هر کدام از جغد ها یک نشانی دادم. چهره فرشته گونه ات را برای هر کدام از جغد ها ترسیم کردم و منتظر ماندم تا نشانی از تو برسد.
روز ها و ماه ها به فکرت بودم و منتظر بودم تا جغدی از تو برای من برسد. نمیدانستم که آیا میتوانی با جغد برای من نامه بفرستی؟ شاید جغد را بیرون می کردی و نامه را نمیگرفتی . در آن صورت ایا چیزی از من باقی میماند؟
تا اینکه یک روز جغدی بر گشت و نامه ام را به خودم پس داد.معلوم بود که تو جغد را از خانه بیرون کردی و برای همین جغد نامه ام را به خودم پس داده بود. اما لااقل نشانیت را پیدا کرده بودم. به ناگاه زندگی در رگ هایم جریان پیدا کرد.دوباره نامه را به جغد دادم و به او گفتم نامه را از دریچه نامه خانه بیندازد تا تو نامه ام را پس ندهی. جواب داد! اولین نامه ات به دستم رسید. در ان گفته بودی که من تو را ندیده ام و نمیشناسم پس چرا به من نامه میدهی؟ من خودم را معرفی کردم و تو هم سر صحبت را با من باز کردی.
زندگیم به حالت عادی برگشت. دیگر برنامه روزانه ام را پیدا کرده بودم و ان نامه نوشتن و حرف زدن با تو بود.من به مدت سه ماه با تو نامه نوشتم و مکاتبه کردم اما نشانیت را نمیدانستم.بالاخره دل را به دریا زدم و از او تو نشانت را پرسیدم. روزی که نامه تو را دریافت کردم،همزمان بهترین و بدترین روز زندگیم بود! باز هم کت و شلوار پوشیدم و بهترین دسته گل را دستچین کردم. از در خانه بیرون زدم تا جلوی در خانه ات ظاهر شوم که مادرم سر رسید. ناگهان همه دنیا روی سرم خراب شد. دست و پایم را بست و مرا توی خانه انداخت. اکنون که این نامه را مینویسم،در اتاقم زندانی هستم. هیچ چیزی در اتاق من نیست بجز یک سیب برای خوردن و یک لیوان آب برای نوشیدن. شانس با من یار بود که همان جغدی که با آن با تو مکاتبه میکردم،برای من قبل از بسته شدن در و پنجره اتاقم برایم کاغذ و قلم گذاشته بود.
اما همه این ها را گفتم که به تو تنها یک چیز بگویم.اگر من در جایی که به آن تبعید شدم،مردم و از درون پوسیدم،بدان که حداقل یک دنیا تا آخرین لحظه عمرش به تو فکر میکرد.هنوز هم برایم نامه بنویس و بفرست. شاید جغدم توانست نامه را در جنگل های سیبری به دستم برساند و در هوای طوفانی سیبری قلبم را گرم کند.
به امید دیدار.

عاشق پنهانیت
زاخاریاس اسمیت



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

روزی روزگاری دختری بود به نام گابریل تیت.این دختر یه ساحره ی زیبا،بلندقامت و خلاصه همه چیز یک ساحره رو در خودش داشت! گابریل داستان ما یک دورگه بود. پدرش ماگل و مادرش الیزابت تیت یک ساحره ی هافلپافی بود.مادر گابریل در دوران مدرسه خیلی درس خون بود و همیشه نمرات خوبی بدست می اورد،اما وقتی برای اولین بار به همراه دوستش"نیکا" به کتابخونه رفت درسهاش دوبرار بهتر از قبل شد!
در سال پنجم الیزابت با مدرک هفت دروس هاگوارتز دانش اموز ممتاز سال شد و موفق به دریافت مدال بهترین مهاجم سال هم شد!
در اخرین سالهای تحصیلش در هاگوارتز به کوچه ی دیاگون رفت اما در بیرون کافه ی تام مردی قدبلند و رعنارو دید و به اون علاقه پیدا کرد! به خاطر همین اتفاق ناگهانی او از خانوادش طرد شد و تبدیل به ساحره ای ناراحت و تنها شد.اما بالاخره اون مرد جوان را پیدا کرد و با او ازدواج کرد.
پنج سال بعد از ازدواجش با آلبرت تیت به حومه شهر مهاجرت کردن و در مزرعه ای ساکن شدند.
سال بعدش الیزابت دختری به دنیا اورد به نام"گابریل"، گابریل اسم مادر الیزابت بود و به تازگی به رحمت مرلین رفته بودن!
گابریل هرروز بزرگتر از دیروز میشد و خیلی سریع علامت هایی از خودش بروز میداد که باعث خوشحالی و ناراحتی مادرش میشد.
در 5 سالگی علاقه ی بشدتی به کتاب خوندن پیدا کرده بود و هرروز برای اینکه کتاب بخوند به شهر میرفت؛اینکار باعث تقویت سیستم بدنیش میشد و برای همین موقعی که به انفلانزای مشنگی دچار شد باز هم میتونست ورزش کنه.
گابریل قصه ی ما بالاخره متوجه ی جادویی بودن خودش شده بود؛ پس وقتی نامه ی هاگوارتز بدستش رسید زود،تند و سریع به سمت ایستگاه کینزکراس حرکت کرد!
در سال اول هاگوارتز اون با دوست صمیمش یعنی "پومانا اسپراوت" اشنا شد و دوستیه انها تا اخر عمرشان ادامه داشت؛همچنین گابریل با جاستین فینچ فلچی،هری پاتر،رز زلر و سدریک دیگوری رابطه ی دوستانه ای پیدا کرد.
در سال دوم بالاخره اجازه ی دسترسی به کتابخونه رو بهش دادن و اون با سرعت هرچه تمام به سمت کتابخونه حرکت کرد. اون هر روز سه ساعت رو در کتابخونه میگذروند و بعدها وقتی به سال های بالاتر رفت بیشتر ساعات روز به غیر از ساعت هایی که کلاس داشت یا وقت غذا بود از کتابخونه دور میشد،همین اتفاق باعث شد یک مخ به تمام معنا بشه و بتونه جواب هر سوالی رو بده!
بعدها با کمک دوستانش رز و هری توانست به محفل بپیونده و تبدیل بشه به یکی از اعضای خوب محفل!
در سال اخر هاگوارتز گابریل و جاستین علاقه ی بشدت زیادی به هم پیدا کردن و دوسال بعد از اتمام هاگوارتز با هم ازدواج کردند.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
امتحان ماگل شناسی ترم 24ام هاگوارتز!



رولی بنویسید که در اون به یک ماگل علاقه پیدا کردید.
میزان علاقمه‌مندی دست خودتونه... میزانش میتونه از خوش اومدن ساده باشه تا عشق و شیدایی و مجنونی. دستتون باز هست...حتی اینکه علاقه تون رو ابراز میکنید یا نه، و اگه ابراز کردین نتیجه چی میشه هم دست خودتونه که بهش بپردازید یا نپردازید...مهم برای من یک رول با ساختار درست هست که متناسب باشه با شخصیتتون..دقت کنید که ممکنه شما مثلا خودتون یا خانواده تون اعتقاد به اصل و نسب دارن و در مورد ازدواج با ماگل‌ها بسیار بدبین و مخالف هستن، یا برعکس...یا مثلا ممکنه شما اصلا عاشق یکی دیگه باشید و الان احساس دوگانگی کنید...خیلی دقت کنید که حتما رفتار شخصیتتون با چیزی که از شخصیتتون میشناسیم، هماهنگی داشته باشه!

از این ساعت الی 23:59:59 روز دوشنبه 31 شهریور وقت دارید که توی همین تاپیک رول امتحانتون رو بفرستید!

باکمالات‌ها موفق باشین، بی کمالات ها...خب...اونا مهم نیستن!




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱:۵۹ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
نمرات جلسه سوم ماگل شناسی




نیوت اسکمندر


شروع پست خوب نبود...افریقای جنوبی یه کشوره...اگه میخواستی یه لوکیشین رو به تصویر بکشی، این افریقای جنوبیت اصلا کمکی نکرد..بهتر بود بگی جنگل های افریقا...چون بلافاصله بعد شروع کردی که به خاطر نداشتن جای خواب فلان، و آدم یک لحظه فکر میکنه توی شهری و هتل گیرت نیومده...شروع اصلا خوبی نبود!

اضافات خیلی زیادی داری..کل این پارگراف رو برای چی نوشتی؟
نقل قول:
تینا و نیوت تا صبح کنار هم خوابیده بودند .
نیوت تا چشمانش رو باز کرد با سر تینا که خیلی آروم روی بازوش خوابیده بود مواجه شد،دلش نیومد بیدارش کنه و در همون حالت موند و به آسمان بالای سرش نگاه میکرد،بعد از گذشتن دقایق بسیار تینا چشمانش رو با دستاش بهم مالوند و بیدار شد.
-سلام ، یکم دیگه بیدار نمیشدی موریانه ها دستمو میخوردن .
-وای ببخشید فکر نمیکردم زود بیدار شی !
-مشکلی نیس! حالا که بیداری بلند شو بریم بیرون ، اومدیم مسافرت باید جاهای دیدنیو نشونت بدم !
-باشه...آههههههه ...آخیش.

این اگه توی پست نبود، چی می‌شد؟ اصلا با بیدار شدن نیوت و زنش توی طبیعت یه جنگل شروع می‌کردی خیلی بهتر بود!
بلندترین تپه‌ی افریقا یعنی چی؟ چرا باید یک بار کیفش بره بالای تپه، بعد یک بار هم توسط میمون ها دزدیده بشه؟ همون اول میمون ها میدزدیدنش دیگه!
میبینی؟ خیلی به اضافات میپردازی!

و تکلیف این بود یه ویژگی شخصیتت رو بگی که ربطی به جادو نداشته باشه...حرف زدن با حیونات ویژگی ای هست که ربطی به جادو نداره؟ جدا از اینکه توی یک رول ما توضیح نمیدیم که مثلا "ویژگی:فلان!"


نمره:13




آگاتا تراسینگتون


این چی بود آگاتا؟
پستت رو از یه جایی دو بار نوشتی؟ کپی کردی؟

اصلا خوندی تکلیف چی بود؟ ویژگی شخصیتت کو؟

جدای از اون..خود رولت...ته هر جمله اینتر زدی واقعا؟ نزن خب!

تو هم اضافات زیادی داری...الان مثلا چرا باید یکهو بگی که:
نقل قول:
آگاتا به فکر فرو رفت.
به یاد خاطرات گذشته افتاد.
یکبار که با خانواده اش به شهری باستانی رفته بودند.
عجب مسافرت به یادماندنی ای بود.
او مکان های باستانی را دوست نداشت و پدر به همین خاطر آگاتا را به جنگل برد و دوتایی با هم شب را در جنگل ماندند.

الان خیلی مهم بود که قبلا رفته بودی شهری باستانی؟ چه تاثیری توی داستان داشت؟

و پایان بندیش یعنی چی واقعا؟

خیلی بد بود!


نمره: -4-




مافلدا


واقعا؟ خودت پستت رو میتونی بخونی؟ چیزی میتونم بگم من؟

ویژگیت میتونه اینه باشه که توی خاطرات و گذشته سیر میکنی...لمس اشیا و به یاداوری گذشته ویژگی شخصیتی نیست...کما اینکه نباید تو هم مثل نیوت آخرش گفتی که ویژگیم فلانه که نباید این کار رو میکردی، رول خودش باید این رو بفهمونه به خواننده!


نمره: -5-





مانامی ایچیجو


سعی کردی که یه داستان جدی بنویسی مانامی...خوب بود...ولی پر بود از ایراد های کوچیک!
اولا وقتی شخصیت های ناشناس وارد نوشته ات میکنی، یا طرف باید مهم نباشه، یا اگه مهم باشه باید یه سری اطلاعات از نویسنده بهش بدی...پستت گیج میکنه آدم رو چون برادره مهم بود.

توصیفاتت زیاد از حده...بد نبود، ولی اگه یکم ادامه میدادی توی ذوق میزد...به اندازه بنویس و ازش استفاده کن...توصیفات برای این هست که خواننده موقعیت رو درک کنه...تجسم کنه...حس کنه...در همین حد کافیه! بیشتر از اون به طرز ناجوری شاعرانه بازی حساب میشه...حواست باشه حدش کجاست، چون توصیفاتت نقطه قوتت هست..نذار نقطه ضعفت بشه!

شجاعت...ویژگی خوبی بود...ولی خیلی ها شجاعن...این تو رو توی ایفای نقش حداقل، متمایز میکنه؟


نمره: 16




لاوندر براون


علیک اسلام لاوندر...نیاز به سلام نیست البته!

متاسفانه پستت رو بعد از تایم محدد ارسال کردی و نمره نمیگیره..صرفا میتونم کوتاه نظرم رو بگم، چون پستت رو خوندنم...و نظرم اینه که خوب بود...هی داری پیشرفت میکنی. کم کم مثل اینکه دستت اومده چطوری خوب بنویسی و ایفای نقش کنی...
فقط حواست باشه...نمیگم کم استفاده کن یا زیاد استفاده کن، بلکه میگم درست استفاده کن..از چی؟ سوژه ات...از عشق لاوندر به رون..میگیری چی میگم؟
ویژگی شخصیتت هم خوب بود...نمره خوبی میگرفتی اگه زودتر میفرستادی!




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
سلام پروفسور!
********************
-خب؟
-خب چی؟
-خب میخوای چیکار کنی؟
-میخوام دستامو بیارم بالا با زاویه نود درجه بکوبم تو سرم!
-
-مرض! عین جغد نگاهم نکن!
-

روز گرمی بود و لاوندر از اینکه موهایش به پشت گردنش بچسبد و باعث عرق سوز شدن های گستره شود تنفری بی اندازه داشت. از درون هم با آتش خشم و حسادت میسوخت چون رون درخواست پیک نیکش را قبول نکرده بود. صورت پریزادی فلور هم سرخ و خیس از عرق بود. دو بشکه عرق، به همراه کمی دختر به سمت سرسرای اصلی میرفتند. فلور در حالی که آستین های ردایش را بالا میزد زمزمه کرد:
-ای ردا های انگلیسی لعنتی!

او معمولا دختر خوش اخلاقی بود، اما انسان ها را نه در سفر بلکه زیر ذل آفتاب ظهر تابستان هاگوارتز در پوشش ردای سیاه باید شناخت. نفسی کشید و رو به لاوندر، که دستش را تا آرنج در یقه اش فرو کرده بود و ردای چسبناکش را از سینه ی تب دارش جدا میکرد، گفت:
-الان بریم ناهار؟

لاوندر جوابش را نداد، چون بدنش خیس عرق بود و کوچکترین تکان در بالا تنه اش باعث حالت تهوع میشد. فلور وارد سرسرای اصلی شد و نفسی کشید.
-وای چقدر اینجا خنکه!

او برگشت تا نظر لاوندر را هم بپرسد، اما...
-لاو؟

او کنارش نایستاده بود. فلور به بیرون از سرسرا نگاهی انداخت و لاوندر را دید که یکی از پنجره ها را باز کرده و محو تماشای چیزی شده است. فلور نفس عمیقی از سر کلافگی کشید.
-لاو! بیا بریم ناهار بخوریم من گشنمه!

لاوندر تکان نخورد. دستش روی سینه اش بود و نفس نفس میزد. فلور دیگر به او رسیده بود.
-لاو!لاو؟

فلور به امتداد نگاه لاوندر نگریست؛ بلکه چیزی را بیابد که تا این حد توجه لاوندر را جلب کرده باشد. آفتاب سوزان مستقیم به صورتشان میخورد اما لاوندر عین خیالش نبود. فلور باز هم تلاش کرد تا چیز جذابی بیابد.حیاط هاگوارتز پر از جذابیت های مختلف بود اما لاوندر به آنها نگاه نمیکرد. او مستقیم بــــــــــــه... افق دوردست نگاه میکرد! فلور از گرما لرزید و صورت سپیدش را از نور سوزان خورشید دزدید.
-لاو! به چی نگاه میکنی؟

لاوندر نفس عمیقی کشید. سرش را از پنجره بیرون برد، خم کرد، و با صدای "عـــــــق!" بلندی بالا آورد. حال فلور به هم خورد؛ اما بازو دوستش را گرفت و او را از پنجره داخل کشید.
-خوبی؟

لاوندر پاسخ نداد؛ فقط به سرعت چوبدستش را بیرون کشید و استفراغ کثیفش را پیش از رسیدن به زمین حیاط تمیز کرد. بر و رویش را تمیز کرد، در واقع خیلی تمیز کرد، و با فلور وارد سرسرای اصلی شد. و برای اینکه فلور فکر نکند او از گرما لال شده است، گفت:
-از گرما متنفرم!

روز بعد- همان ساعت-زیر ذل آفتاب!

-لاوندر تو رو جون رون بیا بریم ناهار بخوریم!
-ناهار کدومه فلور؟ بیا از روز زیبامون لذت ببریم!

فلور ردای لاوندر را چنگ زد و با یکی از ورد های فرانسوی اش یک دما سنج را در هوا ظاهر کرد. لاوندر به دماسنج نگاه کرد. مایع سر درون دماسنج همان طور بالا و بالاتر میرفت تا اینکه به نهایت آن رسید. سپس دماسنج از جیبش بادبزنی درآورد و شروع به باد زدن خودش کرد. فلور گفت:
-دیدی؟ از چی این گرما لذت ببریم؟ امروز از دیروز هم گرمتره!
-امروز هوا گرمه ، خب درسته! گرماست که به وجود ما شادی و نشاط می بخشه! عشق، محبت، همه ی اینا گرما هستن!
-مثل اینکه چون دیروز حال تو گرفته بود برج زهرمار بودی! وگرنه گرما که دیروز بود، امروزهم هست!
-نه! امروز هم به رون پیشنهاد دادم و رد کرد، ولی فدای سرم!

فلور ناگهان زد روی ترمز و گفت:
-لاوندر میشه راست و مرلینی بگی چته؟ دیروز با همین شرایط برج زهرمار بودی؛ امروز با همون شرایط دیروزی شاد و شنگولی؟ چته؟ پروفسر لسترنج بهت نمره داده؟
-کاشکی نمره داده بود! نمره کم کرده! ولی فدای سرم!
-پس چته؟ امروز که باید دم مرگ باشی!
-شاد و خوشحالم فلور! گرمای عشق و شادی و محبت وجودمو پر کرده!

فلور با قیافه ی مشکوک گفت:
-پیادما پتیل چیزی به خوردت داده؟
-نه! من دیگه با پادما دوست نیستم، ولی فدای سرم!

فلور لحظه ای زیر ذل آفتاب به فکر فرو رفت. دهانش را پیچ و تابی داد و در اثر این حرکت چند قطره از عرقش روی زمین ریخت. همه چیز را فهمید. دمدمی مزاجی صفت بدی محسوب میشد؟ آیا صفت خوبی بود؟ او نفس عمیقی کشید و به راه افتاد. عجب صفت گیج کننده ای در این دختر مرموز کشف کرده بود! مرموز؛ دقیقا. بعد از مدت ها دوستی هنوز هم او را نمیشناخت.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

مانامی ایچیجو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۴ جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
از این جا تا اونجا که منم کلی فاصله ـَس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
آسمون کبود بود و ابر ها برای باریدن آماده میشدن. کوچه ها از بارون دیشب نمور بودن و بوی رطوبت نفس کشیدن رو آزار دهنده میکرد. خیابون هنوز شلوغ بود و تنها صدایی که به ندرت شنیده میشد، صدای خندیدن بود. دختر ریز جثه ای با موهایی که با شلختگی جمع شده بودن و شلوار اور سایزی که اگر به زور کمربند نبود از تنش میفتاد به سرعت قدم برمیداشت و چشم هاش با آشفتگی دنبال چیزی میگشتن.
-تف تو شانس ما! اگر این قانونای کوفتی نبودن الان چوبدستیم همراهم بود و انقدر واسه انجام دادن کارام عذاب نمیکشیدم.

داخل خیابون بعدی پیچید و همون طور که یک بند درباره قانون محدودیت استفاده از چوبدستی در خارج از هاگوارتز غر میزد، قوطی نوشابه ای رو لگد کرد و با ضربه محکمی تو جوب انداخت.

-چیه مارسل کودن؟دلت مامانت رو میخواد؟

دختر متوقف شد. چیزی که باعث توقفش شد نه صدا، بلکه شنیدن اسم"مارسل" بود. اسمی که اگر اون رو یک قدم تا رسیدن به بهشت هم میشنید برمیگشت و پشت سرش رو نگاه میکرد.
انتهای کوچه ی بیست و سوم، جایی که تجمع زباله ها بود و بوی تهوع آوری استشمام میشد چهار نفر بودن. سه نوجوون که ایستاده بودن و یک پسربچه که به زمین افتاده بود.
-دفعه بعدی که این جا ببینمت تو هم میفرستمت پیش مامانت!
-تو قبر یعنی.

سه نفر خندیدند و پسری که مارسل بود، بعد از این که لگدی حواله ی شکمش شد از درد نعره کشید و بیشتر تو خودش مچاله شد.

-چه غلطی میکنین قلدرا!

صدا تیز و برنده بود. پسر ها به سمت صدا برگشتند. مارسل سرش رو با امیدی که همراهش ترس بود از بین دست هاش بیرون آورد و به منبع صدای آشنا نگاه کرد. خواهر بزرگ ترش، با چهره ای که از شدت خشم سرخ بود و صدایی که بغض به وضوح در اون شنیده میشد، بلند تر داد کشید و فحش رکیکی نثار سه پسر کرد. پسر ها خندیدن و یکی از اون ها که قد بلند تر و زشت تر بود، گفت:
-مانامی احمق تو هم اومدی جیره کتکت رو تحویل بگیری؟ پس جمعمون جمع شد!

چند قدم جلو تر رفت و با تمام قدرتش چکی تو صورت دختر زد. دخترک دستش رو تو جیبش فرو برد و لحظه ای بعد چاقوی بزرگی تو دست های کوچیکش برق میزد. زیرچشمی نگاهی به تجمع کوچیک خون ها کرد که از دهن و بینی برادرش سرازیر بود. شعله های خشم بزرگ تر شدن و چشم هاش چیزی جز نفرت ندید.
-میکشمتون...

مردمک ها به زمین خیره بودن و اشک هایی که تو چشماش حبس کرده بود دیدش رو تار میکردن. مثل کسی که مسحور طلسمی بود بی اختیار به سرعت برق به سمت پسر ها خیز برداشت و قبل از این که مهلت فرار یا دفاع داشته باشن، چاقوش رو بدون هیچ تردیدی تو بازوی یکی از اون ها فرو برد.
-قول میدم...اگر...یه بار دیگه مارسل رو اذیت کنید...تو قلبت فرو میکنمش!

و بعد در برابر چهره های بهت زده اون ها خندید. مثل دیوانه ها خندید و اشک از چشم هاش سرازیر شد. به قطرات خون نگاه کرد که از چاقو روی انگشت هاش میغلتیدن. زانو زد و کمک کرد تا برادرش بلند شه. سرش رو چرخوند تا اگر قصد حمله داشتن متوجه شه اما پسر ها فرار کرده بودن. مارسل به سختی ایستاد و دستش رو دور بازوی مانامی حلقه کرد و لنگ لنگان شروع به حرکت کرد.

-ببخشید...
-هیس...باید بریم خونه دوش بگیری و بعد زخمات رو ببندیم. به خودت فشار نیار.

مارسل ساکت شد و اشک رو گونش درخشید و جای زخمی که زیر چونش بود از شوری اشک ها سوخت. همیشه در برابر شجاعت خواهرش ساکت میموند. به دست های یازده ساله ی آلوده به خونش و گونه ای که از سیلی سرخ بود نگاه کرد. سرش رو روی شونه مانامی گذاشت و فکر کرد که شونه های یه بچه یازده ساله برای به دوش کشیدن این همه سختی زیادی کوچیکن.
-شجاع بودن رو هم تو هاگوارتز یاد میدن؟

مانامی لبخند زد و به چیز هایی فکر کرد که تو هاگوارتز یاد میدادن. نه فرد با استعدادی بود و نه قدرت خاصی داشت. تنها چیزی که جزئی از ذاتش بود شجاعت و بلند پروازی بود اما میدونست جنگیدن بدون چوبدستی و در حالی که بیشتر از هرکسی خودت ترسیدی کار هر جادوگری نیست.
-اره مارس ولی این ربطی به هاگوارتز نداره. این جادوییه که تو میکنی.

همینطور هم بود. مهم نبود که چقدر سیاه یا سفید باشه اگر تمام طلسم های دنیا رو هم بلد بود، باز مطمئن بود که هیچکدوم مثل برادرش اون رو قدرتمند نمیکنن.
مارسل محرکه ی شجاعتش، و شجاعتش جادوی اون بود.


ویرایش شده توسط مانامی ایچیجو در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۲۲:۳۸:۳۹
ویرایش شده توسط مانامی ایچیجو در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۲۲:۴۱:۱۹
ویرایش شده توسط مانامی ایچیجو در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۲۲:۴۳:۱۰


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹

mina1999


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۷ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
_تکلیف جلسه سوم ماگل شناشی. ترم 24 هاگوارتز

+مافلدا بیا بیرون برف بازی کنیم.

_پاپا من برف دوست ندارم

+بیا دختر میخوام ادم برفی درست کنم شبیه پرنسس پاپا

_حالا که اینطوری میگی بایدجذاب باشه

خم شدم که چب دستی روبردارمکه متوجه شدم چوب دستیم تو انباریه ودر قفله پس با بی خیالی بیل روبرداشتم که یک

پرش دیگه به خاطرات کسانی که اونو لمس کرده بوند.

مادر ودختری رودیدم که در حال برف بازی بودن و دخترک برای این که نشون بده که قوی تره پر قوت تر میزد و مادر برای

این که دل دخترک شاد بشه الکی نشون میداد که دردش اومده و با هر ظربه خنده های دخترک بیشتر میشد.

بعد حدود نیم ساعت دخترک سمت مادر پرید و داد زد تو بهترین مادر دنیایی و همه چی تار شد وکم کم منظره یک باغ نمایان

شد که چند نفر شبیه یک خانواده داشتند درخت میکاشتند به مناسبت تولد فرزند دیگه ای .ان نهال و ان فرزند در کنا ر

هم برزگ شدند و ان درخت مخفیگاه خوشی و ناخوشی های او شد با اشکهای او سیراب و با خنده های او برگ هایش جوانه

زدند وتاریکی.....

به خودم اومدم که متوجه شدم دستکش ندارم و به خاطرات نفر دیگه ای دست پیدا کردم سریع خودم را جمع کردم و به

سمت ادم برفی رفتم که اصلا شبیه به من نبود.
پایان
نکته با لمس اشیا به خاطرات یاجایی که قبلا بودند وبه دست چه کسانی بودند پیدا میکنه.






پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۹:۴۷ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
تکلیف جلسه سوم ماگل شناسی ترم 24 هاگوارتز

_بابا من اصلا دوست ندارم که باهات بیام بیرون.هوا خیلی گرمه.
_اوه عزیزم تو بعد مدت ها برای فقط 10 روز برگشتی خونه.من نمیتونم با دخترم یه گردش تو شهر داشته باشم؟
_ولی بابا..
_آگاتا تو تا قبل اینکه بری هاگوارتز...
_بابا!هاگوارتز عشق منه!
_خیله خب باشه..باشه.
آگاتا غرولندکنان به سمت ماشین مشکی شان که در پارکینگ پارک شده بود رفت.
قیافه گرفته بود و با مادرش حرف نمیزد.
پدرش دستانش را گرفت و به او لبخند شیرین و مهربانی زد.
آگاتا هم با یک لبخند گرم و صمیمی به پدر او را خوشحال کرد.
آگاتا به فکر فرو رفت.
به یاد خاطرات گذشته افتاد.
یکبار که با خانواده اش به شهری باستانی رفته بودند.
عجب مسافرت به یادماندنی ای بود.
او مکان های باستانی را دوست نداشت و پدر به همین خاطر آگاتا را به جنگل برد و دوتایی با هم شب را در جنگل ماندند.
آگاتا خیلی به مسافرت علاقه داشت.
او کنجکاو بود و همین باعث شد که وقتی در هوای گرگ و میش سحر ازخواب بلند شد و به بیرون از چادر رفت تا هوای دلچسب صبحگاهی را استشمام کند یک شیء براق و نورانی نظر او را به خود جلب کرد.
او به سمت آن جسم رفت...
جسم صدایی خرخرکنان داشت.
آگاتا ترسید.یخ کرد و تپش قلب گرفت.
عرق سرد روی تنش نشست.
جسم با سرعت حرکت کرد و آگاتا به سمت آن دوید.
خورد زمین و زانویش زخمی شد.
جسم ایستاد و چرخید.
ناگهان جسم به چندین تکه تقسیم شد و آن تکه ها پراکنده شدند.
یکی از تکه ها پرواز کنان به سمت آگاتا آمد.
او ترسید و خود را عقب کشید.
آن موجود روی دست آگاتا نشست.آگاتا جیغ خفه ای کشید.
ولی وقتی دقیق تر نگاه کرد دید...
آن موجود چیزی نیست جز کرم شب تاب که در سحر تابیده.
آگاتا:
_بابا من اصلا حوصله ندارم که باهات بیام بیرون.هوا خیلی گرمه.
_اما عزیزم تو بعد مدت ها برای فقط 10 روز برگشتی خونه.من نمیتونم با دخترم یه گردش تو شهر داشته باشم؟
_ولی بابا..
_آگاتا تو تا قبل اینکه بری هاگوارتز...
_بابا!هاگوارتز عشق منه!
_خیله خب باشه..باشه.
آگاتا غرولندکنان به سمت ماشین مشکی شان که در پارکینگ پارک شده بود رفت.
قیافه گرفته بود و با پدرش حرف نمیزد.
پدرش دستانش را گرفت و به او لبخند شیرین و مهربانی زد.
آگاتا هم با یک لبخند گرم و صمیمی به پدر او را خوشحال کرد.
آگاتا به فکر فرو رفت.
به یاد خاطرات گذشته افتاد.
یکبار که با خانواده اش به شهری باستانی رفته بودند.
عجب مسافرت به یادماندنی ای بود.
او مکان های باستانی را دوست نداشت و پدر به همین خاطر آگاتا را به جنگل برد و دوتایی با هم شب را در جنگل ماندند.
آگاتا خیلی به مسافرت علاقه داشت.
او کنجکاو بود و همین باعث شد که وقتی در هوای گرگ و میش سحر ازخواب بلند شد و به بیرون از چادر رفت تا هوای دلچسب صبحگاهی را استشمام کند یک شیء براق و نورانی نظر او را به خود جلب کرد.
او به سمت آن جسم رفت...
جسم صدایی خرخرکنان داشت.
آگاتا ترسید.یخ کرد و تپش قلب گرفت.
عرق سرد روی تنش نشست.
جسم با سرعت حرکت کرد و آگاتا به سمت آن دوید.
خورد زمین و زانویش زخمی شد.
جسم ایستاد و چرخید.
ناگهان جسم به چندین تکه تقسیم شد و آن تکه ها پراکنده شدند.
یکی از تکه ها پرواز کنان به سمت آگاتا آمد.
او ترسید و خود را عقب کشید.
آن موجود روی دست آگاتا نشست.آگاتا جیغ خفه ای کشید.
ولی وقتی دقیق تر نگاه کرد دید
آن موجود چیزی نیست جز کرم شب تاب که در سحر تابیده.
آگاتا:
کرم سحرتاب:


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
سال ۱۹۲۰ آفریقای جنوبی

نیوت بخاطر نداشتن جای خواب در جنگل های آفریقا کیفش رو در بالاترین درخت جنگل گذاشت .
تینا و نیوت تا صبح کنار هم خوابیده بودند .
نیوت تا چشمانش رو باز کرد با سر تینا که خیلی آروم روی بازوش خوابیده بود مواجه شد،دلش نیومد بیدارش کنه و در همون حالت موند و به آسمان بالای سرش نگاه میکرد،بعد از گذشتن دقایق بسیار تینا چشمانش رو با دستاش بهم مالوند و بیدار شد.
-سلام ، یکم دیگه بیدار نمیشدی موریانه ها دستمو میخوردن .
-وای ببخشید فکر نمیکردم زود بیدار شی !
-مشکلی نیس! حالا که بیداری بلند شو بریم بیرون ، اومدیم مسافرت باید جاهای دیدنیو نشونت بدم !
-باشه...آههههههه ...آخیش.

هردو بعد از خوردن صبحانه کوتاهی حاضر شدن ولی وقتی بیرون از کیف اومدن روی درخت نبودند بلکه روی بلند ترین تپه آفریقا بودند،نیوت با دیدن این صحنه با تعجب اومد بیرون و تیناهم پشته سرش بالا اومد.

-نیوت!فکر نمیکنم اینجا بوده باشیم!
-صددرصد نیستیم !

از پشت سنگ بزرگی صدای گوریل عصبانس بلند میشه.

-نی نی نیوت!
-هیسسسس!
-نی نی نیوت کیف نیس!

بلافاصله نیوت برگشت و چمدونی اونجا ندید.
-میمون های احمق.

بعد از گفتن این جمله هیکل عظیم الجثه گوریلی از پشت سنگ اومد بیرون و با مشت به سینش میزد،نیوت دست تو جیبش میکنه ولی چوبدستی نبود میگرده و نیست.
-تینا!چوبدستیم دست توئه؟
-ن ن ن ن نه...تو کیف بود.
-وااای!
گوریل همینطور عربده میکشید و به سمت اونا میومد ؛تینا با جیغ خفیفی به همراه نیوت فرار کردند و پشت تپه سنگی قایم شدند؛گوریل دنبالشون میگشت تا پیداشون کنه.
-باید کیفو پیدا کنیم!اینطوری نمیشه.
-اما چطور؟
-معمولا اشیاع ارزشمندشون رو میبرن بالاترین نقطه اما باید اول از شررر این گوریلمون خلاص شیم.
-گوریلش نرره یا ماده؟

نیوت یک نگاه میکنه و برمیگرده.
-مادس!...تینا؟
-نه نه نه فکرشم نکن!
-تینااا باید انجام بدی!
-بایدی در کار نیس!
-خب تو نری من میرم و وقتی من برم اون ماده دنبال یک جنس نره و ادامش +۱۸ خودت میدونی!
-از دست تووووو ! باشه ولی هیج وقت منو تو چنین موقعیت هایی نذار.
تینا به بیرون میره و خیلی مصمم اموزش هایی که نیوت بهش داده بود رو اجرا میکنه و ادای گوریل ها رو در میاره و اونو سرگرم میکنه
-

در همین حین نیوت به بالا میره و میمون هارو میبینه که سعی در باز کردن کیف دارن.
-هوففف مرلینو شکر که باز نشد.

به بالا میره و سینه رو مثل رییس میمون ها جلو میگیره دست ها مشن رو زمین باسن رو به بالا و اخم میکنه و دست هاشو به سینش میزنه.
-هو هو هو هو هو هو.
ترجمه:اینجا رییس منم کیفو تحویل بدین.

میمون ها با همون زبون باهاش صحبت میکنن.
-وا وا وا هووو هوووو واهوو‌.
ترجمه:رییس تو نیستی ،نشونمون بده.

با عصبانیت به سمت میمون ها میره و یه غلت به چپو راست میزنه و بالا پایین میپره ، با این کار قدرتشو نشون میده و میمون هارو دور میکنه و با مشت به سینش میزنه و هو هو میکنه،کیفو برمیداره و برمیگرده پیش تینا.

-آاااااره خودشه حالا بچرخ خانومی اهااااا اره اینه دکتر جونه دکتر ...

تینا و گوریل در حال رقصیدن بودن.
-کردیش کن آقا ...نمیچینوم گلی ...

و با میمون یک دست کردی میرقصن و از خطر دوباره آزاد شدن حیوانات جلوگیری میکنن.

پایان.
توانایی:صحبت کردن به زبان حیوانات.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۵ ۱۸:۰۳:۴۴

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.