سلام پروفسور!
هرچند نیاز به سلام علیک نیست البته!
*******************************************
توجه توجه: خواندن این رول میتواند باعث بروز عوارضی مانند: افسردگی مفرط درجه هزار، جاری شدن سیل اشک ها، خودکشی، خودسوزی،خودجردهندگی، خودزنی، سینه زنی، دیوانگی، گریه ی شدید، گریه ی هیستریک و مرگ در افراد احساساتی گردد. نویسنده ی این رول اکنون در بخش افسردگی طبقه ی تیمارستان سنت مانگو بستری می باشد. این رول به هیچ عنوان طنز نبوده و کاملا به سبک جدی نوشته شده است. برای رفاه حال خودتان، از خواندن این رول صرف نظر کنید!- با تشکر، ستاد مبارزه با ترویج غم و غصه ی وزارت سحر و جادو-لندن.
*******************************************
توجه 2: تمام جملات فرانسوی واقعی بوده و الکی و ساختگی نیستند.
*******************************************
-هممممم هممم هممممم، هممم هممم هممم همممممم همممممممم هممم، هممم....
لاوندر آوازی غمگین را زیر لب زمزمه میکرد. موسیقی ذهنی آواز تمام شد و لاوندر آه بلندی کشید. کیفی کوچک و جادویی در دست داشت و دار و ندارش درون آن بود. روی یکی از نیمکت های یکی از خیابان های بسیار تمیز پاریس نشست. فلور او را فرستاده بود تا هم از حال گابریل خبر بگیرد و هم پاریس را ببیند؛ لاوندر همیشه دوست داشت فرانسه را ببیند، اما فرانسوی بلد نبود.
-چه زبون عجیبی! حروفش حروف ماست ولی نمیفهمم چی نوشته!
او از روی نیمکت برخاست. جلوی زن موبلوندی را گرفت و با انگشت تابلو را نشان داد.
-اینجا چی نوشته؟
-قوِست کی قو ووس آوِز دیت؟
-میگم اینجا چی نوشته؟ روی این تابلو چی نوشته؟
-ژِ نِ کونِیس پاس ووتره لانگو!
-میگم چی نوشتههههه؟
-وِیلِز پارلر فرانسِس!
-برو بابا!
-ژِ سویز دِ سویل. آو ریوویو!
زن از او رد شد و رفت. لاوندر دوباره روی صندلی نشست.
-چه کشور مزخرفی! چرا من، یه جادوگر، نباید یه ورد داشته باشم تا بتونم فرانسوی حرف بزنم؟
زنی که مهربان به نظر میرسید رو به او گفت:
-پویس ژِ ووس آیدر؟
لاوندر با درماندگی به او نگاه کرد. فقط یک کلمه فرانسوی بلد بود.درخواست کمک.
-آیدز- موی!
-کومِنت پویس ژِ ووس آیدر؟
لاوندر اعتراف کرد:
-فرانسوی بلد نیستم!
زن چشم هایش را تنگ کرد.
-پارلز پلوزکلیرمنت!
لاوندر آهی کشید. زن از کنار او رد شد. لاوندر شروع به قدم زدن در شهر کرد. پاریس شهر زیبایی بود، اما چه فایده وقتی نمیتوانست نام خیابان ها را بخواند؟ چه فایده وقتی نمیتوانست بقیه ی جادوگران را پیدا کند؟
جلوی درب یک بوتیک ماگلی ایستاد. خودش را در آینه ی قدی بوتیک برانداز کرد. قد متوسط، دست و پای کشیده، چشم های خرمایی، موهای مواج و بلند، پوست رنگ پریده، لب های باریک و هلویی رنگ،بلوز بافتنی صورتی کمرنگ که تا بالای کمرش میرسید، سویشرت نازک جین که چوبدستی اش را در آن جاساز کرده بود، شلوار جینش که کمی برایش بلند بود. بهترین لباس های ماگلی که فلور به او داده بود. در آینه به صورت خودش خیره شد؛ صورتی که تمام ماهیچه هایش سردرگمی او را نشان میدادند.
بعد از کنترل اطراف، دستش را تا آرنج در کیفش فرو برد تا موبایل ماگلی اش را بیرون بکشد. با اینکه میدانست هیچ چیز از آن سرش نمی شود. موبایلش را به چنگ آورد و بیرون کشید؛ موبایل لغزید، سر خورد و از میان انگشتان کشیده اش افتاد.
جرینگ!
موبایلش خرد شد.لاوندرخم شد تا آن را بردارد. اما دست دیگری پش از او موبایل را برداشته بود. او گفت:
- ژِ نِ پنس پاس خویل پویس اِترِ ریپیر!
لاوندر به او نگاه کرد. پسر قد بلندی با موهای خرمایی و چشمان آبی رنگ که با حالتی غیر قابل توصیف صورت او را ورانداز میکردند.آبی چشمانش معمولی نبود؛ برق خاصی داشت. صورتی خوش تراش و فکی محکم داشت. لاوندر شرمسار گفت:
-من... فرانسوی بلد نیستم!
و به دنبال این اعتراف کیفش را محکم تر در دست فشرد. پسر خندید و دندان های مرتبش را به نمایش گذاشت.
-خب، پس اهل اینجا نیستید! گفتم فکر نمیکنم بشه دوباره تعمیرش کرد.
-شما انگلیسی بلدید؟
-خب، من هم اهل اینجا نیستم!
و چرخید تا به راه رفتن ادامه دهد، اما طوری که با زبان بدن از لاوندر هم درخواست میکرد با او همراه شود.
-اهل سوئیس هستم؛ اونجا مردم به زبون های مختلفی حرف میزنن و من هم خب، مجبور بودم همه ش رو یاد بگیرم. شما اهل کجایید؟
-انگلستان. اهل لندن هستم.
-باید جای قشنگی باشه.
لاوندر شانه بالا انداخت.
-میشه گفت قشنگه، اما اگه به لندن بگیم زیبا، باید به پاریس لقب شگفت انگیز بدیم!
پسر دوباره خندید.
-میتونم... آشنا بشم...باشما؟
این بار لاوندر خندید.
-اسمم لاوندره.
-لاوندر... اسم پرمعناییه...میتونه به معنای دوست داشتنی باشه...
-لاوندر یعنی کسی که عشق می ورزه و بهش عشق ورزیده میشه.
پسر به او نگاه کرد.
-مطمئنم میشه دوست داشتنی هم معنیش کرد.
-خب، البته. وقتی یه زبون شناس چنین نظری رو میده، من چطور میتونم نقضش کنم؟
پسر دوباره خندید.
-این اسم برازنده ی شماست.
لاوندر سرخ شد.
-اسم شما... چیه؟
پسر لبخند زد.
- اسکای. فکر کنم معنیشو بدونی، این اسم انگلیسیه.
-یعنی آسمان.
-هیچ وقت نفهمیدم چرا اسممو گذاشتن آسمون؟
-به خاطر رنگ چشماتونه.
پسر سر تکان داد.
-شاید.
-جدی میگم. چشماتون رنگ خاصی دارن. زیبا هستن.
-زیبا؟ اسم چشمای خودم رو زیبا نمیذارم، وقتی شما اینجا وایسادین.
لاوندر دوباره سرخ شد.
-خب، آقای اسکای، فکر کنم دیگه باید برم!
-کجا میخواین برین؟
-راستش، دوستم توی انگلستان من رو فرستاده اینجا که خانواده ش رو ببینم و حالا...
-گم شدین؟
لاوندر سر تکان داد. اسکای گفت:
-شاید گستاخی باشه؛ اما من یه مهمونخونه دارم. کوچکه و اصلا هم معروف نیست. شایسته ی شما هم نیست اما... فکر کنم جای بدی نباشه.
-بدم نمیاد!
-خوشحال میشم برسونمتون!
-کجاست؟
-همین نزدیکی ها.
و راه افتاد. لاوندر شانه به شانه ی او دنبالش کرد.
-چند سالتون آقای اسکای؟
-اسکای صدام کنین. هجده سالمه. حدودا.
-خیلی خب، اسکای. تو هم من رو لاوندر صدا کن. اینطوری راحت ترم.
-تو چند سالته لاوندر؟
-شونزده. یا شاید هم هفده.
اسکای خندید.
-چی میبینم؟ دختری که از سن خودش مطمئن نیست؟
لاوندر هم خندید.
-فکر کنم سنت برای مهمون خونه داری... یه ذره کم باشه.
-درسته. اونجا مال من نیست. مال پدرمه و اون خب، دلش میخواد من تجربه کسب کنم.
لاوندر لبخند زد و به اسکای نگاه کرد.
-کار درستی میکنه. مطمئنا دوستت داره که اینکارو میکنه.
-شاید؛ شاید هم میخواد منو از سوییس دور کنه. از خودش، و همسر جدیدش.
-پدرت ازدواج کرده؟
-سعی میکنم هضمش کنم!
لاوندر خندید.
-به چی میخندی؟
-به اینکه نمیتونی هضمش کنی!
-شاید تو تا حالا توی چنین وضعی نبودی، ولی...
لاوندر با لحن قانع کننده ای گفت:
-اسکای! همه ی انسان ها به عشق نیاز دارن. به اینکه عشق بورزن و بهشون عشق ورزیده بشه. شاید اولین عشق یک نفر از دنیا بره، اما این نیاز نابود نمیشه...
او خندید.
-چه منطق شگفت انگیزی!
بعد لحنش جدی شد.
-اما مسئله ای هم هست، به اسم وفاداری. مادر من ما رو ترک کرد، اما پدرم بهش وفادار نموند.
-حق با توئه.
لاوندر وسط خیابان به ریل برخورد.
-ریل قطار؟ وسط خیابون؟
-اون قطار نیست. واگن های کوچیکی هستن که توریست ها رو توی شهر جا به جا میکنن. اینجا بهشون میگن ترولا.
-جالبه.
و خواست از روی ریل رد شود.
-مواظب باش!
تا به خود آمد ترولا از جلوی او گذشته و او در میان بازوان اسکای پناه داده شده بود. او خودش را از اسکای جدا کرد. نفسش بند آمده بود. اسکای پشت سرش را خاراند.
-نزدیک بود بزنه بهت!
-آره امکانش بود!
صدای هر دویشان هراسناک بود. اسکای از ترولا رد شد و درب مهمانخانه اش را باز کرد.
-اینجاست؛ ولی خب خیلی شلوغ نیست. چون آرامش نداره. ترولا از جلوش رد میشه.
چراغ ها که روشن شد، لاوندر مهمانخانه را دید. دیوارهای آبی آسمانی که پر از قاب عکس بودند. گلدان های گل سرخ همه جا نصب شده بودند. همه جا پنجره بود. بوی گل سرخ در فضا پیچیده بود.
-اینجا فوق العاده ست! بی نظیره!
-ازش خوشت میاد؟
لحن اسکای مشتاق بود.
-دوستش داری؟
-خیلی دوستش دارم. قشنگه. تو خیلی باسلیقه ای! بی هیچ طلسـ...
-چی گفتی؟
-هیچی.
اسکای لبخند زد.
-میخوای این اتاق رو بهت بدم؟ همین طبقه ی پایینه، ولی تمیز ترین اتاقمونه.
-هر چی باشه خوبه. امشب مقدر شده بود من توی خیابون بخوابم. شاید روی یک درخت بلند و پر شکوفه ی آلبالو.
-تو خیلی رویایی زندگی میکنی؛ ولی این یکی اصلا امکان نداشت. توی فرانسه آلبالو رشد نمیکنه.
-خیلی بد شد. درختای اکالیپتوس برای خوابیدن مناسب نیستن.
-چرا؟
-چون قشنگ نیستن!
اسکای درب اتاق را باز کرد.
-پس از این خوشت میاد. چون قشنگه.
لاوندر با چشم های شیفته وارد اتاق شد.
-بی نظیره!
-امیدوارم حساسیت نداشته باشی. چون همه جا رو گل گذاشتم. از گل های سرخ خوشم میاد.
-من هم همینطور!
او روی تخت آبی رنگ نشست.
-قشنگه.
اسکای کنارش نشست.
-میتونم یه چیزی رو اعتراف کنم؟
-هرچیزی. ولی از من نخواه که چیزی رواعتراف کنم!
اسکای مستقیم به چشمان او نگاه کرد.
-تو... خیلی زیبایی!
لاوندر از دهان نفسی کشید. نمیتوانست چشمانش را از آن چشمان آبی رنگ بدزدد. چشمانی به رنگ دریا که برقی ناآشنا داشتند.
-به نظرم باید چراغ رو روشن کنی. توی تاریکی اینطور میبینی.
-نه. جدی میگم. تو بی نظیری. از اون آدمایی هستی که نمیشه عاشقشون نبود. من تا حالا یکی از اونا ندیده بودم.
لاوندر ساکت ماند. از این محبت آرام سر در نمی آورد. آدم هایی که نمیتوان عاشقشان نبود؟ پیام پنهان این جمله را دریافت میکرد. پیامی که مدتها در انتظار دریافت آن از طرف رون بود، اما حالا همراه با محبتی ناآشنا از یک پسر سوییسی دریافت کرده بود. گیج و سردرگم شده بود. او این محبت را میشناخت، این عشق را، این نوع شیفتگی را، و آن را بار ها نثار رون کرده بود.اما هیچ وقت پاسخ مشابهی دریافت نکرده بود.
این بار واقعی بود، حقیقت داشت. نه عشقینه ای بود، نه افسونی. قابل لمس بود، مثل جویبار زلالی که از روی سنگریزه ها میگذرد. شفاف و نامریی بود، اما قابل لمس. قدرتمندتر از هر طلسمی بود، نوعی جریان کشنده و زندگی بخش. جریان میان نگاه هایشان را حس میکرد، آن قدر شیرین بود که نمیتوانست قطعش کند. دلش میخواست دنیا می ایستاد، زمان دیگر حرکت نمیکرد، و او تا ابد، تا پایان تمام دوران ها، به چشمان اسکای خیره میشد. دلش میخواست به او میگفت چه احساسی دارد، اما نمیتوانست. ترجیح میداد به چشمانش نگاه کند. اسکای میفهمید. اسکای همه چیز را از چشمان او میخواند. همان طور که لاوندر از دریچه ی چشمان دریارنگ او درونش را می کاوید. وجودش را میدید، و روح پاک و زلالش را ، که خالصانه شیفته ی او شده بود. یک شیدایی پاک، یک عشق زلال. فراتر از انتظار، فراتر از تجربه، از آن احساس هایی که تنها باید ساکت ماند و حسشان کرد.
سرانجام اسکای گفت:
-همینجا بمون. تا ابد.
-اگه این چیزیه که تومیخوای، گمونم من هم میخوام.
اسکای خندید.
-هیچ وقت نمیشه مطمئن بود. اما این بار مطمئنم. اجازه هست؟
و دستش را دراز کرد تا دست لاوندر را بگیرد. لاوندر گفت:
-البته!
و دستش را به او داد. اسکای به نرمی انگشتان او را لمس کرد، انگار که از جنس بلور بودند. انگار میترسید انگشتان او در دستش آسیب ببینند، انگار گرانبها ترین گنج دنیا را در دست گرفته بود. او به دست ظریفی که در دست داشت نگاه کرد. چیزی فراتر از یک نگاه. و آرام آرام نوازشش کرد.
-هیچ وقت نرو.
لاوندر به او اطمینان داد:
-هیچ وقت.قول میدم.
اسکای دست لاوندر را روی تخت گذاشت.
-شب خوبی داشته باشی.
لاوندر دراز کشید.
-تو هم همینطور.
اسکای لبخند زد و درب را بست.لاوندر پتوی نرم را روی خودش کشید و انتظار کشید تا خوابش ببرد. چرا خوابش نمی برد؟ اوه، بله! ذهنش خیلی مشغول بود.
-این چه حسیه که به اسکای دارم؟
مسلما شیفتگی بود، یک شیفتگی غیر قابل توصیف.
-پس رون چی میشه؟
حرف های اسکای در ذهنش می پیچید:
-یه مسئله ای هم هست به اسم وفاداری...
عذاب وجدان داشت. اما شیفتگی قوی تر از وجدان بود.
-چیزی که مهمه قلب هامونه. اما اون یه ماگله. خب باشه! رون چی میشه؟ رون که دیگه تورودوست نداره. اما این خیانت به اونه. اون تو رو دوست نداره، پس این خیانت نیست. اما اون یه ماگله.
خودش با خودش بحث میکرد.
-چه اهمیتی داره؟ اون چه واکنشی نشون میده وقتی بفهمه تو جادوگری؟ میترسه. شاید هم ترکت کنه. تو تحمل این درد رو داری؟ نه. ولی ته این شیفتگی چیه؟ ازدواج. خب اون باید بدونه داره با یه ساحره ازدواج میکنه. حق نداره بدونه؟ چرا حق داره. ولی اون خیلی خوش قلبه. حتما میفهمه. شاید هم نفهمه! چطور میشه مطمئن بود. به قول اسکای: از هیچ چیز نمیشه مطمئن بود!
و این جروبحث درونی تا سپیده دم ادامه داشت. صبح، همین که آفتاب بالا آمد، لاوندر خودش را از شر خودش خلاص کرد و از اتاق بیرون رفت.
-تو بیداری اسکای؟
اسکای روی صندلی نشسته بود.
-آره... به گمونم. خوب خوابیدی؟
-به گمونم آره.
اسکای سرتکان داد.
-رابطه ات با قهوه های فرانسوی چطوره؟
-بدم نمیاد.
اسکای بلند شد.
-الان برات درست میکنم.
-نمیخوام.
اسکای به او خیره شد.
-خوبی؟
-مهم نیست.
اسکای از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت او رفت.
-البته که مهمه!
-نه باور کن چیزی نیست.
اسکای دست او را گرفت.
-چی شده؟
لاوندر افسرده و شرمسار بود.
-من باید برم.
اسکای برجا ماند.
-چی؟
لاوندر بغض کرده بود.
-باید برگردم.
-من هم با تو میام!
-نه اسکای تو متوجه نیستی!
-متوجه ام. تو باید برگردی پیش خونواده ات و...
-و تو نباید بیای.
اشک هایش روی گونه هایش غلتیدند.
-این رابطه اشتباهه. این عشق از بیخ و بن اشتباهه. ما نباید باهم باشیم.
-کیه که بخواد جلومونو بگیره؟
-چیزی که تو هیچ وقت نباید درموردش بدونی.
-اون چیه که از احساسمون مهم تره؟
-هیچی. هیچی از احساسمون مهم تر نیست؛ اما مسائلی هم هست که تو ازشون بی خبری. چیز های قدرتمندی که هیچ وقت نباید باهاشون در بیفتی.
-تونمیتونی بری. نمیتونی ترکم کنی.
-مجبورم.مجبور.
-تو قول دادی که تا ابد با من بمونی! تونمیتونی... نمیتونی زیر قولت بزنی!
او هم می گریست.
-همه چیز همینجا تموم میشه اسکای. سعی کن خوشبخت باشی.
اسکای فقط گفت:
-تو... قول دادی!
-متاسفم.
-خواهش میکنم!
-التماسم نکن. بذار راحت تر برم.
-التماست میکنم!
-فقط رفتن رو برام سخت میکنی.
-لاوندر!
-خداحافظ اسکای. خوشبخت شو و مراقب خودت باش.
و لاوندر، بی رحمانه و دل شکسته به انگلستان برگشت. بی آنکه گابریل را ببیند.
دوماه بعد- سنت مانگو-بخش افسرده ها
-اون دختره رو می بینی؟
-آره.
-افسردگی حاد داره. دوماهه اینجاس. اسمش لاوندره. هیچ کاری نمیتونیم براش بکنیم.
-طفلکی!
لاوندر روی تختش غلت زد، و آواز عاشقانه ومعروف "یکی از ما"* را با صدای شیرینش زمزمه کرد:
-یکی از ما تنهاست./یکی از ما دلتنگه/منتظر یه تماسه. /یکی از ما گریه میکنه./یکی از ما دراز کشیده./روی تخت تنهایی خودش./ احساس حماقت میکنه./ احساس حقارت میکنه./ آرزو میکنه کاش هیچ وقت نرفته بود./ اما میخوام تو هم بدونی./ یکی از ما باید میرفت...
و اسکای هم در پاریس همین آواز را زمزمه کرد...
*آواز معروف (one of us)متن انگلیسی آواز:
[right]One of us is only, one of us is alonly, waiting for a call.
One of us is crying, one of us is lying, on her only bed.
Feeling stupped,feeling scorn.
Wishing she had never left at all.
But I want you to know, one of us had to go.
[/righ
t]