هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۲۲:۳۹
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 214
آفلاین
تصویر شماره 4


دیده شدن دراکو در کتابخانه عجیب بود او معمولا به انجا نمی امد و برای درس هایش از دیگران کمک میگرفت. کمتر پیش میامد که خود برای تحقیق در مورد تکالیفش به کتابخانه بیاید اما حالا که انجا بود نمیخواست مثل یک تازه کار و یا یک تنبل درس نخوان به نظر برسد پس به سمت اولین چهره ی اشنایی که دید رفت.

-سلام گرنجر. میدونی این کتاب هایی که دستمه چی هستن؟

هرمیون بدون اینکه سرش را بلند کند و لحظه ی کتاب خواندنش رو متوقف کند جواب سلام دراکو را داد.

-مالفوی این کتاب هارو از کجا اوردی؟
-حسابی کیف کردی نه؟ معلومه! من چون بسیار باهوش و با وقارم پیدا کردن اینها برام کاری نداشت.

لحن صحبت هرمیون دراکو را قانع کرده بود که کتاب هایی که برداشته جدی جدی خوب و موثق هستند.

-منظورم این بود که این کتاب هارو چجوری اتخاب کردی؟ این یکی برای موش زدایی خوابگاه هاست و اون یکی هم کتاب جامع درمان بواسیره. مطمئنی بهش نیاز داری؟

همین جمله کافی بود که همه بزنند زیرخنده اما با نگاه غضبناک مالفوی سریع رویشان را برگردانند و ان هارا به حال خودشان گذاشتند. دراکو میخواست کتابهارا همان وسط پاره پوره کند اما به خودش مسلط شد و سریع خشمش را قورت داد و با پوسخندی به هرمیون گفت:
-هنوز تموم نشده گرنجر.

و هرمیون را که باز هم سراغ خواندن کتابش رفته بود را تنها گذاشت.


-------------


پاسخ:
خیلی خیلی کوتاه بود، ولی اشکال خاصی نداشت، فقط چند ایراد جزئی بود که اون هم مانع از تایید شما نمیشه..اگه چیزی در این پست باشه که باعث شه تایید نشید، کوتاه بودن داستانتون بود...با این حال...

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۱۵:۱۹:۱۸

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹

Shadow_princess


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
از آکسفورد، بریتانیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره پنج
ناگهان صدایی بلند از ورودی تالار آمد. همه سرها برگشتند تا ببینند چه شده. پیتر فرصت را غنیمت دید و به سمت آن صندلی که رویش کلاهی بزرگ بود راهی شد. سقف لرزید و همه بیرون رفتند.
پیتر صدا های را شنید که فریاد می زدند:"همه آروم باشین. به سمت حیاط برید."
فقط چند قدم دیگر و..... کلاه را بر سرش گذاشت. ناگهان کلاه از کله کوچکش را رد شد و تا گردنش پایین آمد. صدایی در کلاه گفت :"پیتر براون. برای تعطیلات آمده بودی به لندن. اما ناگهان پدرت را گم کردی و وارد قطاری قرمز رنگ شدی."
پیتر فکر کرد:" از کجا می داند! "
کلاه گفت:"من کلاه گروهبندی هستم. استعداد هایت را کشف می کنم و ذهنت را میخوانم."
پیتر شگفت زده از روی چهارپایه بلند شد و چون کلاه جلوی چشمش را گرفته بود؛ به میزی برخورد کرد. سپس، از پله ها سرخورد و افتاد.
ناگهان پسری فریاد زد:" آهای! تو کی هستی ؟"
دست هایی ردایِ پیتر را که از چمدان یکی از دانش آموزان برداشته بود، گرفت و کلاه را از سرش در آورد.
پسری با مو های بور بود که پانزده شانزده ساله به نظر می رسید.
_تو کی هستی؟
_ پیتر براون. 10 سالمه و از آمریکا اومدم.
_جادوگری؟
_ نه. با من شوخی میکنی؟ جادو واقعی نیست،هست؟
پسر جوابش را نداد. بلند شد و دست پیتر را گرفت و به سمت جایی شبیه کلیسا رفتند. آنجا پر بود از گیاهان دارویی و چیزهای عجیب.حدس زد"اینجا باید درمانگاه یا عطاری باشه."
پسر مو بور شخصی را به اسم مادام پامفری صدا کرد و به آن زن گفت:" خانم پامفری! این بچه یه ماگله! {به پیتر اشاره کرد} باید حافظه اش رو پاک کنید."
مادام پامفری گفت:"آقای مالفوی ! اجازه بدید ازش بپرسیم چجوری وارد هاگوارتز شده. پسر جون، در مورد خودت بگو."
پیتر شروع کرد:" من پیتر براونم. آمریکایی ام. برای تعطیلات اومد بودیم بریتانیا. میخواستیم با قطار بریم شهر های اطراف لندن رو ببینیم. اما من پدرم رو گم کردم. توی جمعیت گم شدم و یه قطار قرمز دیدم. خواهرم گفته بود قطاری که ما سوارش میشیم قرمز رنگه. برای همین سوار شدم."
_ اوهوم..... مادر یا پدرت درمورد جادو هیچی بهت نگفتن؟
_ چرا. مامانم می گفت یه افسانه درباره خاندان ما هستش که میگه جد ِ جدِ جدِ مادربزرگم ساحره بوده اما بیشتر بچه هایش بدون جادو بدنیا اومدن.
خانم پامفری یک معجون به پیتر داد و گفت:" این را بخور. برمیگردی پیش......"
اما پیتر بقیه صحبت او را نشنید چون بیهوش شد.
*******
پیتر بیدار شد و پدرش را دید.بعد از بغل کردن ها و "خدا را شکر که پیدا شدی" ها او فهمید هیچ چیزی از خاطرات چند ساعت قبل یادش نیست.فکر کرد :"شاید بیهوش بودم"
اما وی نمی دانست که با جادوگرها رو به رو شده است و با فکر همیشگی ماگل ها که "جادو وجود ندارد" به زندگی اش ادامه داد.


----------


پاسخ:
خیلی داستان خلاقانه ای بود...آفرین..خوب نوشته بودی..فقط به یک نکته دقت کن...توی یک پست و رول، ما باید لحن و ساختارِ ظاهری نوشتار یکدستی داشته باشیم...در مورد لحن این نکته رو رعایت کردی. ولی در مورد ساختار و ظاهر، مثلا در قسمت دیالوگ ها دوگانه عمل کردی...جاهایی از خط تیره استفاده کردی برای دیالوگ های پشت سر هم (دیالوگ کوتاه پیتر و دراکو، و دیالوگ های پیتر و مادام پمفری) و در جاهایی مثل دیالوگ های کلاه یا باقی جاها این کار رو نکردی...نحوه روایت ما باید یک دست باشه، بهتره برای تمام دیالوگ‌هایی که به زبون میاد از خط تیره استفاده کنی...یه سری نکات ریز دیگه در مورد ظاهر پست (استفاده از دو اینتر و فاصله ها) و منطق داستان داشتی که مطمئنا با ورودت به ایفا حل میشه!

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط Shadow_princess در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۱۳:۲۱:۰۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۱۶:۵۰:۰۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۲ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹

-_tala


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۹ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۴۰ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره هشت
به اطراف نگاه کرد
هیچ چیز کنارش نبود
دوباره نگاهی به نامه انداخت
باید هرطور شده بازش میکرد
اما نامه باز نمیشد
او حتی از قدرت مند ترین جادو ها کمک گرفته بود
اما انگار پاکت نامه با او لج کرده بود و باز نمیشد تا او از وسیله ماگل ها، کارد! استفاده کند
حال باید چنین وسیله ای را از کجا بیاورد آن هم در قلعه ای که کلش جادوست و وسیله ماگل ها در جایی قرار داشت که فعلا دسترسی به آنجا ناممکن بود
از جا بلند شد
داخل کمد
زیر تخت خواب
روی میز
زیر فرش
همه جا را گشت
اما دست از پا درازتر سرجایش برگشت و روی صندلی نشست
سرش را میان دستانش قرار داد و زیر ل*ب گفت:
حالا از کجا کارد بیاورم
این نامه بسیار مهم است هرچه زودتر باید آن را باز کنم.
همانطور که داشت با خود حرف میزد و چشمش را در جا به جای اتاق میچرخاند ناگهان نگاهش به چیزی برخورد کرد
شمشیر گریفیندور بود
با خوشحالی از جای برخاست و به سمتش رفت
اورا دردست گرفت و نگاهش کرد
با خود گفت:
درست است که این یک شمشیر جادویی است اما بالاخره هرچه باشد نوعی کارد حساب میشود
شمشیر را بالا آورد و نوک تیز اورا روی طول پاکت نامه قرار داد و کشید
حال پاکت پاره شده بود
شمشیر را پایین گذاشت و فورا نامه را بیرون آورد و مشغول خواندن نوشته های درونش شد...


--------------


پاسخ:
اولین نکته اینکه بعد از تموم شدن هر جمله انگار بجای نقطه گذاشتن، اینتر زدی! نیازی نیست واقعا...اینتر زدن پی در پی صرفا باعث نامتناسب شدن رول میشه...اصولا استفاده نادرست از اینتر و فاصله باعث سخت خونده شدن نوشته میشه!
یه سری نکات ریز دیگه هم بود، مثل رعایت نکردن منطق در داستان (طرف بزرگترین جادوگر زمان هست، یه نامه رو نمیتونه باز کنه؟ نامه با کارد باز میشه مثلا، با انگشتاش باز نمیشع که پاکت رو پاره کنه؟) که باید به اون هم توجه کنی...کمی کوتاه بود، ولی خب...

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۱:۵۳:۴۵



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹

Hplord7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۱ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
چهارمین تصویر


-آه...لعنتی...خیلی خوش تیپه!

جینی ویزلی کتابی با جلد چرمی در دست گرفته بود و زیر چشمی به دراکو خیره شده بود. وقتی فهمید که دراکو متوجه نگاه خیره اش شده، فورا نگاهش را به کتاب دوخت.
در واقع...به صفحات خالی کتاب!
طولی نکشید که نوشته های مبهمی روی صفحه ظاهر شدند.

می شه لطف کنی و حواستو جمع کنی؟ اینجا دارم درباره موضوع مهمی باهات حرف می زنم. تالار اسرار...باسیلیسک...به اندازه کافی برات مهیج نیستن؟

جینی لبخندی شیطنت آمیز زد. اهمیتی به تالار و باسیلیسک نمی داد. چیزی که برایش جالب بود، خود تام بود...
شخصیت درون کتاب!
ولی در آن لحظه دراکو مالفوی هم توجهش را به خود جلب کرده بود.
-امممم...موطلاییه. منم مو قرمزم. فکر کن. بچه هامون شبیه خورشید می شن.

تام دوست نداشت فکر کند!

خب...حالا که اینطوره دفتر منو ببند. ببر بذارش بیرون. بالاخره یه ساحره دیگه پیدا می شه که پیداش کنه و با هم حرف بزنیم. هر شب و هر شب...

جینی یک نگاه به کتاب کرد...و یک نگاه به دارکو!
دراکو نگاهش را با انزجار پاسخ داد! طوری که انگار در حال نگاه کردن به یک کپه آشغال است!
جینی فهمید که شانسی ندارد.
-باشه باشه...عصبانی نشو. حواسمو جمع می کنم. فقط یه قولی به من بده. قول بده یه روزی انتقام منو از این پسره از خود راضی بگیری. باشه؟
-خب...حالا تمرکز کن. ببین...تالار اسرار...
-قول؟
-گفتم که...قول...
-بیا با هم پیمان ناگسستنی ببندیم!

ظاهرا تام کم کم داشت کلافه می شد.
-من که دست ندارم...ما هم که شاهد نداریم!

-خب...یه ورقتو بده به جای دست. قلم پرم هم شاهدمون باشه. پیمانو رو دفتر می نویسم.
-خب...سریع بنویس که برگردیم سراغ کارمون!

تام در آن لحظه فقط به یک چیز فکر می کرد...بازگشت!
اصلا تصور نمی کرد که پیمان ناگسستنی واقعا بسته شده باشد.

ولی دو سال بعد، وقتی موفق به بازگشت شد و دوباره به قدرت رسید، متوجه این موضوع شد.

تام به عهدش وفا کرد...

درست در شبی که سخت ترین ماموریت را برای دراکو در نظر گرفت و به او دستور کشتن دامبلدور را داد.
همان شبی که با خودش فکر کرد: اگه اون دختره ویزلی می فهمید باعث چی شده...



--------


پاسخ:
یه چیزی رو خوب یادم میاد...اونم اینکه جینی ویزلی اون زمان فقط یازده سالش بود!
خیلی نمایشنامه خوبی بود، طبیعتا تایید میشه..فقط اگه قبلا توی سایت شناسه‌ای داشتی، نیاز به گروهبندی نداری و ضمن ذکر شناسه قبلی، مستقیما معرفی شخصیت کن در معرفی شخصیت...

اگر هم که نه، این شناسه اولتون هست پس...

تایید شد.

مرحله بعد:کلاه گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۱۸:۰۱:۵۲


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹

Paniztahan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۴ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۳ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
از Iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره 11 کارگاه داستان نویسی

امروز هم مثل بقیه ی روزها، خسته و کسل کننده بود. نه تفریح و نه سرگرمی ای.
هری پاتر، ملقب به هری، مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بود و به رویاهاش فکر میکرد. رویاهای ناشدنی، خیال بافی های کودکانه یا هرچیزی که میشد اسمش رو گذاشت.
از روی تخت بلند شد و نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند؛ کل اتاق شامل یه تخت قدیمی، یک کمد شکسته و یک میز کهنه بود که هر لحظه امکان خورد شدنش بود. میشد گفت که اتاق، به موزه تبدیل شده بود.
نه مادری و نه پدری، هیچکس نبود که به او برسد یا برایش دل بسوزاند.
تنها آرزویش خلاص شدن از شر این زندان و زندان بان هایش و رفتن به مدرسه ی جادوگری هاگوارتز بود.
به سراغ تنها کتاب در دسترسش رفت و آن را برداشت. سرگذشت مدرسه ی جادوگری شگفت انگیز هاگوارتز
شاید این کتاب رو هزاران بار خونده بود. زندگی براش خسته. کننده شده بود...
#هری پاتر
کتاب رو سر جاش گذاشتم و سعی کردم برای یکبار هم که شده سعی خودم رو بکنم.پنجره رو اروم باز کردم و نگاهی به پایین انداختم. با دیدن دوباره ی ارتفاع، آه از نهادم بلند شد.
برگشتم و روی تخت نشستم. توی ذهنم فقط و فقط یک چیز بود:زندگی تکراری.
پوزخندی زدم، حتما باید کتابی درباره زندگیم مینوشتم. شاید دو صفحه بیشتر نمیشد. صدای پای ارومی از پشت سرم میومد. سرم رو سریع برگردوندم و با دیدن موجودی عجیب نزدیک بود مثل دختر بچه ها جیغ بزنم. واقعا که خجالت آور بود. قیافش خیلی آشنا بود.
مطمئنم که عکسش رو توی کتاب دیدم. درسته اون یه جن خونگی بود!
شروع کرد به حرف زدن:هیسسسس آروم باش و از منم نترس. درسته عجیب غریبم اما برای کمک به تو اومدم.
صداش خیلی عجیب و با نمک بود و به محض شنیدن کلمه ی کمک شعله ی کوچکی از امید توی دلم روشن شد. انگار نه انگار تا همین چند ثانیه پیش از ترس رو به مرگ بودم!
_اسم من دابی هستش و توام هری هستی، خیلی از آشناییت خوشحالم. بقیه داخل خونه در حال گرفتن مهمونی هستن. بهتره که توی این مدت فرار کنیم.
_اما، اما پریدن از پنجره غیر ممکنه! ارتفاع خیلی زیاده.
_نگران این چیزای کوچیک نباش. فقط و فقط بیا دنبالم.
اروم دنبالش رفتم و کنار پنجره ایستادیم. یک دفعه دستش رو روی هوا تکون داد و ورد عجیبی خوند. پس اینطوری وارد اتاق شده بود! باورم نمیشد جادو بلده. از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم.
_دستمو بگیر و با شمارش من بپر
_یعنی چییی؟؟؟ نکنه قصد مرگم رو داری؟!
_نگران نباش. هر جا بریم، روی هوا یک جسم نامرئی زیرمون بوجود میاد.
با شنیدن این حرف یکم خیالم آسوده شد. ولی با این حال باز هم میترسیدم!
به هر حال مرگ بهتر از زندگی در اینجا بود. با شمارش جن خونگی، پریدم و هیچی دیگه حس نکردم. چشمم رو باز کردم و... باورم نمیشد... روی هوا ایستاده بودم!
بالاخره با کمک یک جن کوچک و البته جادو، تونستم نجات پیدا کنم. مقصدمون مدرسه ی هاگوارتز بود و خوشحال بودم که برای همیشه اونجا مستقر میشم.



-------------------
نکته اول در نوشته شما که باید بهش توجه بشه، ساختار صحیح جملات در توصیف ها و فضاسازی ها هستش. ترکیب کلماتی که برای توصیف یک فضا یا افکار و رفتار شخصیت تون استفاده می کنید باید همخونی داشته باشن. مثلا "رویای ناشدنی" ترکیب عرف و جالبی نیست. ما رویای وصف ناشدنی داریم. به جاش میشد گفت رویاهای ناممکن! مثال دیگه جایی بود که هری از رو تختش بلند میشه و به گفته شما "نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند"، که مفهوم خیلی واضحی نداره این هم. میشد گفت "نگاهی به دور تا دور اتاقش انداخت" یا مثلا "نگاهش دور تا دور اتاق رو ورانداز کرد". نکته دیگه دقت به املای صحیح کلمات هست. مثالش استفاده از "خورد" به جای "خرد" بود. یه مساله نامفهوم در نوشته شما جایی بود که هشتگ هری پاتر زدین و از اونجا به بعد راوی سوژه شما اول شخص شد و از زبان هری ماجرا رو نقل می کرد. این شیفت روایی در سوژه نه تنها جذابش نمیکنه برای خواننده رول شما بلکه پیچیده تر و غیر عادی میکنه نوشته شمارو. مساله بعدی، در حین مواجه دابی و هری، دیالوگ ها بین این دو باید با خط تیره (و ترجیحاً نه آندرلاین) و با جدا شدن از توصیف ها و فضاسازی ها نوشته بشن. یعنی فاصله بین خطوط رو رعایت کنید که تو هم رفته و در هم نشه نوشته شما و قشنگ بشه تفکیک داد اینها رو هم از همدیگه. توصیف های نیمه دوم رول شما کمی پخته تر و جذاب تر از نیمه اولش نوشته شده بودن. سوژه چندان خلاقانه نبود اما متفاوت تر از این بود که صرفاً عین کتاب و کلیشه ای نخستین مواجه دابی با هری رو شرح بده. من ازتون تقاضا میکنم با همین عکس یا هر عکس دیگه ای که دوست دارین یه سوژه نسبتاً خلاقانه تر بنویسین و مواردی که گفتم رو هم یک به یک رعایت کنید. مایل هستم یه تلاش متفاوت تر و بهتر ازتون ببینم. منتظرتون هستم.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۲۲:۴۶:۴۴

Paniz. T


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹

کروینوس گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۸ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۸:۵۶ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
تصویر شماره 5_کارگاه داستان نویسی

توی اتاق خودش توی یتیم خونه نشسته و فکر میکنه که چطوری این کار هارو انجام میده؟یعنی واقعا من یه آدم غیر عادی ام؟قضیه چیه که من کار هام غیر عادیه؟نکنه دیوونه شدم؟
همینطور که داشت فکر میکرد یک نفر درب اتاق را کوبید و رشته ی افکارشو پاره کرد.
_کیه؟
+یه آدمی مثل خودت.
_بیا تو.
درب باز میشود و فردی تقریبا مسن و قد بلند که مو ها و محاسنش بلند بود وارد میشود.
_تو دیگه کی هستی؟دکتری؟
+نه،من پروفسورم.
_پروفسور چی؟کی هستی خودتو معرفی کن.!!
+اجازه هست بشینم تا باهم حرف بزنیم؟
_بشین.
مرد قد بلند مینشیند و میگوید:من آلبوس دامبلدور هستم.مدیر مدرسه ی هاگوارتز.منم مثل تو غیر عادی ام.نترس تو دیوونه نیستی؟
_بهم ثابت کن که غیر عادی هستی.
مرد بلند در ذهنش اراده میکند و آتشی در کنار خود ایجاد میکند و آنرا بلافاصله خاموش میکند.
پسرک تعجب میکند ولی غرورش این اجازه را به او نمیدهد که آنرا بروز دهد و میگوید هاگوارتز کجاس؟
دامبلدور:هاگوارتز مدرسه ایه که افراد غیر عادی میتونن توش استعدادشونو شکوفا کنن و تعلیم ببینن.حالا نوبت توعه،بگو ببینم حرفی برای گفتن داری؟اسمت چیه؟تاحالا کار های غیر عادی انجام دادی؟
پسرک:اسمم تام هست،تام ریدل.میتونم کارهای غیر عادی کنم .میتونم مردمو نفرین کنم میتونم همه رو اذیت کنم میتونم دزدی کنم.
دامبلدور همون موقع فهمید که موجود بد ذاتیه .
گفت :ببین تام، ما توی هاگوارتز یاد میدیم که چجوری خودمون رو کنترل کنیم نه اینکه چطوری زور بگیم.
تام با تکان دادن سر تایید کرد.
دامبلدور بلند شد و رفت بقل درب و گفت:توی هاگوارتز میبینمت.
همین طور که داشت میرفت تام گفت:راستی، میتونم با مار ها هم صحبت کنم ،اینم عادیه؟
تعجب و ترس کاملا در چهره ی دامبلدور مشخص بود.
چیزی نگفت و رفت.
همه چیز در هم میرود و در داخل کابین قطار سریع و سیر هاگوارتز که تام نشسته بود داخل آن واضح میشود.
نشسته بود و فکر میکرد که قراره توی کدوم گروه بره ؟ چون یکم اطلاعات داخل از دفترچه راهنمای هاگوارتز کسب کرده بود .
یک نفر درب میزند و اجازه میگیرد که داخل کابین شود و با تام هم اتاقی شود.
تام با حالت غرور آمیزی اجازه میدهد که اون پسر وارد شود.
پسرک :سلام .راستی من اسمم جیمز پاتر هست.
تام :خوشبختم .منم اسمم تام ریدل هست.
میتوی بهم در مورد گروه اسلیترین یکم توضیح بدی؟از اسمش خوشم اومد.
جیمز با حالت اغراغ آمیزی میگوید:اول بگم که اکثر کسانی که رفت داخل اسلیترین بد از آب در اومدن.
تا این حرف رو زد چهره ی تام به گونه ای شد که گویی خوشش اومده.
جیمز تعجب میکند.ادامه میدهد:ولی در اصل اسلیترین مال افراد جاه طلب با توانایی بالا هست.افراد مغرور و به نوعی کسانی که با (حالت چهره اش در هم میرود )دورگه ها مشکل دارن.
تام حرفش را قطع میکند و میگوید :دورگه ها دیگه چه کسایی هستن؟
جیمز:کسانی که خودشون غیر معمولی ان ولی پدر و مادرشون افراد معمولی ان.
تام با لبخندی شیطانی زیر لب گفت:همون گروهیه که من دوست دارم.
جیمز:چیزی گفتی؟
تام :نه،چیزی نگفتم.

صحنه ها در هم میشکنند و وارد هاگوارتز میشویم.

باشکوهه،زیباست،چقدر بزرگه،بچه ها همه داشتن از این حرف ها میزدن ولی تام هنوزتوی فکر بود.
بچه ها میرن داخل قلعه و و از پلکان ها بالا میروند.
نزدیک 50 طبقه است و پلکان های طبقه های بالا به صورت رقص وار حرکت میکنند و قاب عکس هایی به دیوار چسبیده اند که حرکت میکنند و حتی حرف میزنند.
تام محو این شکوه و عظمت میشود ولی غرورش این اجازه رو به او نمیدهد تا آن را بروز دهد.
بچه ها به درب ورودی تالار کلی هاگوارتز میرسند .
پیر زنی با قدی متوسط با صورتی چروکیده جلوی درب ایستاده است.
تام از همون اول که اون پیر زن را دید ازش خوشش نیومد.
پیر زن :سلام،به هاگوارتز خوش اومدین.من پروفسور مک گوناگال دستیار مدیر مدرسه هستم .الان وارد میشوید و کلاه گروهبندی روی سرتون گذاشته میشه و باتوجه به استعداد و توانایی هاتون به چهار گروه گیریفیندور،ریونکلاو،
هافپاف و اسلیترین تقسیم میشین.تام با شنیدن اسم اسلیترین حالت چهره اش خوشحال میشود.
بچه ها وارد تالار کلی میشوند و از دیدن میز ها و خوراکی ها و صقف زیبای تالار شگفت زده میشوند .
پروفسور مک گوناگال:قبل از اینکه گروهبندی بشین پروفسور دامبلدور چند کلمه ای با شما صحبت دارن.
پروفسور دامبلدور:خوش اومدین سال اولی ها.اول بگم که هیچ استرسی برای یادگیری درس ها یا سخت گیری معلم ها یا سخت بودن امتحان ها نداشته باشین چون ما همه جوره باهاتون کنار میایم.و اما در مورد قانون شکنی باید بگم که اگرکسی قانون شکنی بکند از گروهش امتیاز کم میشود و شانسشون برای قهرمان شدن توی جام گروه ها کم میشه و از امتیازات ویژه ای که هست برخوردار نمیشن.موفق باشین.
پروفسور مک گوناگال:اسمتون رو میخونم
،باید بیاین تا کلاه روی سرتون قرار بگیره و گروه بندی بشین.
خیلی خب،اول...جیمز پاتر.
جیمز از سکوها بالا میرود و روی صندلی مینشیند تا کلاه روی سرش قرار بگیره.
کلاه:اوووووووم،استعداد خوبی داری،دل رحم هم هستی.تو باید بری توی....گیریفیندور .
صدای تشویق و دست زنی گیریفیندوری های بلند میشود و جیمز روی صندلی مینشیند.
پروفسورمک گوناگال:بلاتریکس لسترنج.
بلاتریکس بالا میرود و بلافاصله داخل اسیلترین میرود .لوسیوس مالفوی هم همینطور .
نوبت به تام ریدل میرسه.
کلاه گروهبندی:واااای.خیلی وقته مثل تو ندیده بودم.قدرت خیلی بالایی داری .مغرور و خودخواه هستی و یه اسلیترینی واقعی.تو باید بری توی اسلیترین.
صدای تشویق کمی از سوی اسلیترینی ها بلند میشود چون زیاد دوست نداشتن همچین هم گروهی داشته باشن.
با شنیدن حرف های کلاه گروهبندی نگرانی دامبلدور بیشتر میشود که مبادا اون وارث اسلیترین باشه.
به کلاس آموزش دفاع از خود میرسیم در سال پنجم.
تام کاملا با سالازار اسلیترین آشنا شده و هرشب در بخش ممنوعه کتاب خانه مشغول خواندن کتاب هایی در مورد دورگه ها و اسلیترین میگرده ولی هیچ وقت چیز درست حسابی پیدا نکرده بود.
پروفسور دامبلدور:خیلی خب بچه ها ،امروز میخوام عمل پاترونوم رو که برای دفاع از خود در برابر دمنتور ها است رو بهتون یاد بدم.این کار قدرت زیادی میخواد و لازمه بهترین خاطره ای که تاحالا داشتین رو بیارین توی ذهنتان و بگین اکسپکتو پاترونوم.
خیلی خب .شروع کنین.
همه میروند و درست انجام میدهند به جز تام،او هر کاری کرد نتونست طلسم رو انجام بده چون هیچ خاطره ی خوبی نداشت ولی با قدرت زیاد خودش اون دمنتور را وادار کرد که به حرفش گوش کنه و باهاش کاری نداشته باشه.
پروفسور دامبلدور:اکسپکتو پاترونوم.
اون دمنتور رو وارد صندوق میکند و همه ی بچه ها و دامبلدور با حیرت و نگرانی به تام نگاه میکنن.
همه چیز تاریک میشود و وارد بخش ممنوعه میشویم که تام در حال جست وجو است.
بااین کاری که اون کرد همه بهش لقب ارباب تاریکی رو دادن چون هیچ دوستی نداره به جزء بلاترکس لسترنج و لوسیوس مالفوی که بیشتر بهشون میخورد نوکر هایش باشن تا اینکه دوستش باشن.و بخاطر درس خوبش تنها دوستانش معلمانش بودن به خصوص پروفسور اسلاگهورن که معلم کلاس معجون سازی بود.
داشت دنبال چیزی میگشت که نظرشو جلب کنه که یکدفعه به کتابی رسید.
(کتاب حقایق تالار اسرار )
کتاب را باز کرد و انگار جوابشو پیدا کرد.
نوشته بود:در 1000 سال پیش 4 نفر از برترین جادوگر های زمان خودشان یعنی گودریک گیریفیندور ،هلگا هافلپاف،ریونکلاو و سالازار اسلیترین مدرسه ی هاگوارتز رو تاسیس کردن.
همه ی موسسان با هم خوب کنارمیومدن به جزء سالازار اسلیترین ؛اون میخواست حق بیشتری در انتخواب دانش آموزان مدرسه هاگوارتز داشته باشه .
به نظر اسلیترین فقط افراد اصیل میتوانن حق تحصیل در هاگوارتز داشته باشن و دورگه ها نباید تحصیل کنن.
اسلیترین با سایر تاسیس کننده ها به تفاهم نرسید و سر انجام مدرسه رو ترک کرد ولی قبل از آن تالاری درمدرسه ساخت که دورن آن تالار جانوری زندگی میکنه که فقط خود اسلیترین و وارث اسلیترین میتونن کنترلش کنن و زمانی که وارث اسلیترین به هاگوارتز آمد میتواند درب تالار را باز کند و مدرسه رو از وجود افراد دورگه بازسازی کند.
به گفته افسانه ها وارث اسلیترین یک پارسلموت است . یعنی میتواند به زبان مار ها صحب کند ولی تا الان همچین شخصی پیدا نشده.

مثل اینکه تام به جواب
خودش رسیده بود و حالا امیدوار شد که نکنه خودش وارث اسلیترین باشه و خشم و دشمنی اون نصبت به دورگه ها و دامبلدور بیشتر شد.
او فکری دارد .فکری شیطانی.کسی نمیداند چه بر سر دارد.تام ریدل به لرد ولدمورت،ارباب تاریکی وجادوی سیاه تبدیل شده و فکر جنگ،فکر طوفان بر سر دارد.کسی نمی داند چه قرار است اتفاق بیوفتد.
لرد سیاه شکست میخورد یا بر دنیا حکوت میکند و زمین را از دورگه ها و افراد ماگل پاک سازی میکند و جادوی سیاه و حکومت سیاه خودش رو بر جهان قلبه میکند؟
کسی نمیداند چه میشود.باید منتظر باشیم و بگذاریم زمان همه چیز رو مشخص کنه...




—————
لطفا به ویرایش درج شده در انتهای پست قبلی خودتون در همینجا مراجعه کنید و با دقت چیزایی که خواسته شده رو بخونید. انتظار نمایشنامه ای نه چندان بلند داشتم با رعایت مواردی که گفتم. ساده ترین موردش ظاهر پست بود که متاسفانه عمل نکردید به پیشنهادات من در مورد رعایت فواصل بین خطوط و تفکیک توصیف ها و فضاسازی ها از گفته های شخصیت ها. مانوور دادن روی قبل و بعد از سوژه حاصل از عکس تا حدی اشکال نداره ولی خیلی مفصل به بعد یا قبل پرداختن در نوشته شما باعث محو شدن سوژه اصلی هم شده. نمیتونم منکر این بشم که حداقل هایی هست در نوشته تون ولی مردد هستم و نمیدونم در بدو ورود به ایفای نقش می تونید راحت با یه سری نکات و قواعد عمومی ایفای نقش و رول نویسی کنار بیاین یا نه. با این حال این فرصتو میدم بابت تلاش مجددت که به مرحله بعد بری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۲۲:۵۳:۱۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

دومینیک ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۳:۲۴ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
تصویر شماره 5 کارگاه داستان نویسی

" دومینیک ویزلی...دومینیک ویزلی...دومینیک ویزلی..."
دخترک از همه ی سر و صدا های مزاحم اطرافش غافل شده بود و دائم اسمش را در ذهنش تکرار می کرد. سرش را پایین انداخته بود تا هیچ تماس چشمی ای برقرار نکند.

" دومینیک ویزلی... دومینیک ویزلی... همون جور که مامان گفت، اون خانم قد بلند اسمتو صدا میکنه...بلند میشی...میری سمت کلاه...دومینیک ویزلی...دومینیک ویزلی...دومینیک ویزلی..."

آستین ردایش را در دست مچاله کرد. هر پنج دقیقه یک بار، اسم فرد جدیدی صدا زده می شد و پشت سرش، سر و صدای تشویقِ یکی از میزهای چهارگانه، تالار را فرا می گرفت.

دلش می خواست سرش را بلند کند و دنبال نگاهی آشنا بگردد. فقط کافی بود به آرامی سمت چپ را جست و جو کند تا خواهرش ویکتوریا را بیابد. ولی اگر در راه با افراد نا آشنا، چشم در چشم می شد، چه؟
صدای پچ پچ پسر بلوند کناری اش با یک دختر دندان خرگوشی، تمرکزش را بر هم زد.
- این ویزلی جدیده؟
- آره؛ و انگار عجیب و غریب ترینشونه! چرا پوستش سبزه؟
- نمی دونم...مامانم می گفت یکیشون اوتیسم داره...احتمالا همینه...
- اوتیسم دیگه چیه؟

علاقه ای به شنیدن ادامه ی حرف هایشان نداشت. میمون عروسکی اش را محکم تر در آغوش کشید و این بار جمله ای با صداهای مختلف که از اول عمرش شنیده بود، در ذهنش تکرار شد.
"اوتیسم چیه؟...اوتیسم چیه؟...اوتیسم چیه؟...اوتیسم چیه؟...اوتیسم..."

- هی بچه!

دومینیک به محض اینکه منبع صدا را شناسایی کرد، چشمانش را در حدقه چرخاند. همان توله گرگی که خواهرش را دزدیده بود. تدی روی زانوهایش نشسته بود تا میان جمعیت سال اولی ها، شناسایی نشود.
- میخوای تا موقعی که نوبتت میشه، بیای سر میز پیش من و ویکتوریا؟

دومینیک بدون این که جوابی دهد، سرش را به علامت نفی تکان داد. تدی بلند شد و قبل از این که دور شود، گفت:
- در ضمن، رنگ پوست جدیدت بهت میاد!

دومینیک احساس رضایت کرد. معلوم بود که رنگ پوستش معرکه شده بود! کلی وقت صرف کرده بود تا مطمئن شود، هیچ چیزی، حتی مهارت مادر پریزادش و مادربزرگ مو قرمزش، نمی تواند رنگ سبز را با به آسانی از پوستش پاک کند. ولی انگار افراد زیادی راجع به رنگ پوستش ، با اون هم عقیده نبودند.

- دومینیک ویزلی!

جوری از جا پرید که نزدیک بود مِیمونش را بیندازد. قلبش به شدت می تپید و پاهایش سست شده بودند.
" خانم قد بلند اسمتو صدا کرد...همون جور که مامان گفت الان وقتشه آروم بری سمت کلاه..."

بر خلاف توصیه های مادر و پدرش، تقریبا به سمت کلاه حمله ور شد. خودش را روی چهارپایه کشید و زیر نگاه سنگینِ دیگران، کلاه را روی سرش گذاشت.
" نگاهم می کنن چون به پوستم حسودیشون میشه!"


"- خب خب خب! ویزلی جدید امسالمون تویی؛ هوم؟ بذار ببینم اینجا چی داریم..."
دومینیک لب هایش را جمع کرد. کلاه دقیقا همان طور بود که عموهایش توصیف کرده بودند.

"- یه ویزلی...ولی متفاوت تر از همشون...یه چیزایی راجع بهت درست نیست...اوه!که این طور... بگذریم...زیاد باهوش نیستی؛ هوم؟ ولی اونقدر بی محابا هستی که بخوایم گریفندور رو برات در نظر بگیریم! مثل همه ی ویزلی ها! هافلپاف رو کلاً می ذاریم کنار و..."
"- میشه برم اون گروه سبزه؟"
"- اسلیترین؟ پس سبز دوست داری... حالا که دارم فکر میکنم...چرا که نه؟ بذار تو رو بفرستیم به.. اسلیترین!"

کلاه کلمه ی آخر را فریاد کشید. دومینیک از جا بلند شد و کلاه را به نفر بعدی سپرد. رنگ مورد علاقه اش جلوی چشمانش میرقصید. لب هایش را با لبخندی کش داد و با سرعت، جلوی چشمان متعجب اعضای خانواده اش ، خودش را به میز گروهش رساند.





——————
ممنونم از نوشته خوبتون.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۱۷:۲۹:۴۲
ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۱۷:۳۰:۵۴
ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۲۱:۰۷:۲۷
ویرایش شده توسط thehighwarlock در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۱۱:۱۱:۴۸
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۲۲:۴۱:۳۳

همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹

کروینوس گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۸ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۸:۵۶ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
quote [url[url[تصویر شماره 5 _کارگاه داستان نویسی]
[/url]=کارگاه داستان نویسی=تصویر شماره 5

یادمه یه بار که میخواستم با دوستانم فوتبال بازی کنم ،اونا منو توی بازی راه ندادن و من خیلی عصبانی و ناراحت شدم.
پیش خودم گفتم ای کاش توپ اونا هم سوراخ بشه،اقا از شانس ماهم همون وقت که شروع کردن بازی بکنن تا شوت کردن توپ ناخودآگاه سوراخ شد و دوستانم هم رفتن خونه هاشون.
شب که رفتم خونه توی خیلاتم فکر میکردم که نکنه من یه قدرتی دارم و ...
بعد از یک هفته یه اتفاق عجیب برام افتاد:بااین حال در زمانی که تلفن همراه و پیامک و چیز های اینترنتی اومده بود ،یه جغد برام یه نامه انداخت.
نامه رو برداشتم ،روش نوشته بود از طرف ....هاگراتز؟هاگواتس؟هاگوارتز؟:خلاصه من زیاد از نگرانی و شاید هم هیجان توی جزئیات نرفتم.
نوشته بود:جناب آقای محمد رمضانپور، به اطلاعتان میرسانیم شما به مدرسه ی علوم و فنون جادوگری فوق حرفه ای
هاگوارتز دعوت شده اید. لطفا به مکان درج شده در پایین صفحه مراجعه کنید تا شمارا با قطار سریع و سیر به مدرسه برسانیم.
خلاصه ما رفیتم و سوار قطار شدیم.
همه ی کابین ها پر بود به جزء یک کابین که فقط یک نفر داخل اون کابین بود.
ازش اجازه گرفتم و با هم توی یه کابین نشستیم.
گفتم :راستی من اسمم محمده.
اون گفت: خوشبختم منم اسمم تام هست .
از اونجایی که اطلاع نداشتم ازش در مورد گروهبندی ها سوال کردم.
اون گفت:یه کلاه هست که روی سر بچه ها گذاشته میشه و با توجه به استعداد و توانایی های بچه ها اونارو به چهار گروه گریفیندور،ریونکلا،هافلپاف و اسلیترین تقسیم میکنه.بعد...
تا اسم اسلیترین رو شنیدم ازش خوشم اومد.
گفتم:بیشتر در مورد اسلیترین برام توضیح بده!!
گفت:این گروه بیشتر مختص افراد جاه طلب و مغرور و اصیل زاده و باهوش هست،و بیشتر کسانی که با دورگه ها دشمنی دارند.
من همه ی اون ها رو داشتم ولی اصیل زاده نبودم و با دورگه ها دشمنی نداشتم اتفاقا باهاشون هم خوب بودم ولی چه کنم که عاشق اسلیترین بودم.
سفر تموم شد و به هاگوارتز رسیدیم.
وااااااای عجب جای بزرگ و باشکوهیه:اینو من گفتم.
رسیدیم به گروه بندی :
نوبت من شد:زنی به نام مینروا مک گوناگال کلاه رو روی سرم گذاشت.
کلاه مکثی کرد و گفت:اووووم ،خیلی خب،استعداد و توانایی هم که داری،منم زیر لب میگفتم اسلیترین باشه.
کلاه:ولی اصیل زاده نیستی و دورگه هستی،بااین حال با توجه با هوش و توانایی زیادت مجبورم کردی تورو داخل اسلیترین قرار بدم.
هوووووووووررراااااا:اینو من و بچه های اسلیترین گفتیم.
گذشت و گذشت و من و هم گروهی هام بزرگ شدیم .
همه ی هم گروهی هام باهم دوست بودن به جزء یه نفر که دشمن اصلی دورگه ها بود و اسمش تام ریدل بود.
خلاصه گذشت و من بزرگ شدم و لقب شاهزاده ی دورگه را گرفتم و تام ریدل شد ولدمورت و یکی از خبیث ترین جادوگران قرن شد و تعداد زیادی از هم گروهی هامونم زیر دست خودش گرفت و درگیری بین حق و باطل یا به نوعی درگیری بین ارتش دامبلدور و ولدمورت شروع شد و با به میدان آمدن پسری به نام هری پاتر این جنگ به نفع دامبلدور تموم شدو همه چی سر حالت اولش برگشت.




-----
من از خلاقیت شما در بازی دادن سوژه و استفاده از شخصیت حقیقی خودتون تقریباً خوشم اومد. نمونه ش رو قبلا هم دیدیم در این تایپک. در نوع خودش جذابه و خوشحالم که به این نکته توجه کردید. با این حال ساختار نوشته شما شباهتی به یک نمایشنامه یا حتی داستانک نداشت. بیشتر قالب تعریف قصه شب یا یه خاطره رو داشت. برای این که دستتون بیاد نمایشنامه چه ساختاری داره باید به چند پست قبل تر از همین عنوان مراجعه کنید و ترجیحاً ویرایش های زیر اونها رو هم مطالعه کنید. در قدم اول، شما باید محیط ها و شرایط و مکان ها و حالت های روحی و رفتاری شخصیت ها رو مختصراً توصیف کنید. در نمایشنامه های طنز عموماً از کد شکلک ها هم استفاده میشه جهت به تصویر کشیدن وضعیت رفتاری یا روحی شخصیت های ماجرا. این توصیف ها و فضاسازی ها کمک میکنه خواننده نوشته شما بتونه راحت تر با روند سوژه شما ارتباط برقرار کنه و تجسم فضای داستان تسهیل میشه. دیالوگ ها یا مونولوگ های ذهنی شخصیت ها رو باید در متن از همدیگه جدا کنید با رعایت فاصله ها و همینطور خود این موارد رو از توصیف ها و فضاسازی ها باید تفکیک کنید تا ظاهر نوشته یکدست و مرتب تر داشته باشین و نه در هم. استفاده از راوی در ابتدا یا انتها یا حتی وسط نمایشنامه مساله ای نداره به شرطی که به درستی استفاده بشه. اگر اول شخص هست (مثل مورد شما)، گاهی در روند سوژه باید محو بشه تا بتونید راحت تر مثل یه سکانسی از یه فیلم یا مثل یه تئاتر، ماجرا رو با نوشته تون به تصویر بکشین. من از شما میخوام که با رعایت این نکاتی که گفتم و در قالب یک نمایشنامه یا یه نوشته جدید و متفاوت با هر عکسی که دوست دارید بنویسید یا حتی همین نوشته خودتون رو بازنویسی کنید (که خودم مشتاقم یه بازنویسی متفاوت تر ببینم). رعایت کامل علائم نگارشی و دقت به املای کلمات رو هم در نظر داشته باش. منتظر شما هستم.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط mohamad1384oo در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۰ ۱۶:۲۳:۱۰
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۰ ۲۲:۵۴:۰۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹

Paniztahan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۴ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۳ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
از Iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره 8 کارگاه داستان نویسی بعد از یک روز سخت و طاقت فرسا، پس از توضیح جادوی مربوطه به کلاس ها، برای استراحت به اتاقش می‌رود. به سمت پارچ آب می‌رود و لیوانی آب جهت رفع تشنگی خویش می‌نوشد.چند روزی بود که حال مساعدی نداشت و از اینکه دیگران از این موضوع باخبر شوند متنفر بود؛برای همین بود که امروز برخلاف کسالتش خود را به بهترین نحو ممکن نشان داد. هنگام نوشیدن آب چشمش به نامه‌ای که درست روی میز کوچک کنار تختش قرار دارد می‌افتد. نامه را برمیدارد و تلاش برای باز کردن نامه میکند اما جنس کاغذ بسیار سخت تر از آن است که با زور دست باز شود. ناگهان متوجه شمشیر خود می‌شود؛آن را برمی‌دارد و به راحتی نامه را باز می‌کند اما در عجب است که چطور نامه با نیروی کوچکی که به شمشیر وارد کرد باز شد اما کنجکاوی او بر عقل خویش غلبه می‌کند و به سرعت نامه را بیرون می‌کشد: پروفسور دامبلدور عزیز ما متوجه حال نامساعد شما شدیم و با اینکه میدانیم شما علاقه‌ای به دانستن این موضوع از جهت خویش و دیگران ندارید خواستیم بگوییم که اگر بخواهید همچنان به تدریس ادامه دهید ممکن است مشکلی برایتان پیش آید و هیچ کدام از ما توانایی شنیدن این موضوع را نداریم. از شما خواهشمندیم که حداقل چند روزی را در اتاق خود بمانید و کمی استراحت کنید. با تشکر، مدیریت مدرسه جادوگری هاگوارتز _آنها با خود چه فکر کرده‌اند؟! من به هیچ وجه حاضر به استراحت نمی‌شوم. همانند تمام این سال ها به کار خود با علاقه‌‌‌ تمام ادامه می‌دهم و نمی گذارم کسی مانع من شود. ابتدا نامه را پاره و در سطل زباله می‌اندازد و سپس به سوی درب اتاق حرکت می‌کند...

[/quote]




--------------
علیرغم داشتن توانمندی در توصیف شرایط شخصیت، پست شما با ساختار عرف یک نمایشنامه فاصله داره. لطفاً نگاهی به پست های قبلی اینجا که تایید شدن و ویرایش زیر اونها بندازین تا دستتون بیاد چه استانداردهایی لازمه تا رعایت بشن. در درجه اول بر خلاف ظاهر تصویر، انتظار میره خلاقیت داشته باشین و محدود نباشه نوشته شما به همون قاب فقط. از سوژه های داستانی متفاوت بسازین. نکته بعدی ظاهر پستتون هست که نمیدونم خودتون اینطوری در هم و پیوسته نوشتید یا خطای بازی با گزینه های زیر پست هست. در هر حال، رعایت پاراگراف بعدی و و فواصل بین دیالوگ/مونولوگ و توصیف ها و فضاسازی ها یک اصل مهم هست که کمک میکنه خواننده رول شما ترغیب بشه به خوندنش. معمولا اعضای سایت تمایل ندارن پست های شلخته یا در هم رو دنبال کنن خیلی. همچنان توصیه میکنم نگاهی به نمایشنامه های قبلی این عنوان بندازی تا متوجه منظورم بشی. لطفاً مجددا با هر عکسی که دوست داری تلاش کن. منتظرم.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۰ ۲۲:۳۴:۴۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹

جیمز پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۸ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۰۵ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
کارگاه داستان نویسی - شماره ی 11

غروب یک روز دلنگیز پسری به نام هری به لبه ی پنجره تکیه داده بود و مشغول فکر کردن کردن بود .

چرا باید پیش خانواده ای به این نفرت انگیزی زندگی میکرد . چرا مانند دوستانش در کنار خانواده اش نبود . ولی از بابت یک چیز مطمئن بود وقت رفتن به هاگوارز تمام مشکلاتش به شادی تبدیل می شدند .

وقتی غروب آفتاب به انتهای خود رسید . هری دس از نگاه کردن و رداشت . و روی تخت خودش ولو شد .
بعد از مدتی فکر از روی تخت بلند شد و تصمیم گرفت برای دوستان صمیمی اش یعنی رون
و هرمیون نامه بنویسد . بعد از تمام شدن نامه ان را آرام خواند .

نقل قول:
دوستان خوبم رون و هرمیون امیدوارم سال خوبی را پیش خانواده هایتان داشته باشید و هر چه سریعتر شما را ملاقات کنم دوست عزیز شما هری پاتر


نامه را تا کرد و به جغدش هدویگ سپرد تا آن را به دوستانش برساند . که ناگهان صدایی او را از افکار به به بیرون انداخت .

- ارباب ! ارباب ! دایی شما را دوست داشت . دایی نگذاشت کسی شما را اذیت کرد.

- دایی اینجا چیکار میکنی !؟ مگه تو نباید الان تو هاگوارتز باشی ؟

- ارباب کسی قصد داشت به شما حمله کرد .دابی نگذاشت . شما باید بیاین . دامبلدور گفت بیان .

هری کمی با خودش فکر کرد . دامبلدور هیچ وقت نمی خواست هری اسیب ببینه پس چطور گفته بیاد ؟! تو دابی نیستی ّ. از طرف دامبلدورم نیومدی پس بگو کی هستی ؟

ما فکر کرد شما خنگ بود اما شما خنگ نبود . شما باید از بین برود.

و سپس به سمت هری حمله ور شد ولی حین حمله پایش به لبه زمین گیر کرد و سرش به کمد خورد. و بیهوش روی زمین افتاد .
و سپس به شکل دودی از بین رفت .

هری تعجب کرد چطور اینقدر خوش شانس بود . باید می فهمید ولی الان وقتش نبود . باید به دامبلدور میگفت . باید دامبلدور رو آگاه میکرد .



————
قابل قبول بود. روی املای صحیح بعضی کلمات دقت داشته باش و قبل از ارسال نهایی پستت رو بخون همیشه. روی سوژه های متفاوتی که به ذهنتون میرسه باید بیشتر مانوور بدین به جای توصیف یا فضاسازی چیزایی که خیلی اهمیت ندارن. کنترل کافی روی سرعت پیش بردن سوژه مهارت مهمی هست در ایفای نقش که تدریجا دستتون میاد. انتهای پست دیالوگ ها و توصیف ها با هم به شکلی ادغام شده بودن که خارج از چارچوب اصلی پست خودتون بود و احتمالا عجله کردید در نوشتنش. در نهایت به اینم دقت کنید که لینک عکسی که دادین اصن ربطی به دابی نداشت و مواجه هری و فیلچ در هاگوارتز رو نشون میده ولی ازتون قبول میکنم که شاید اشتباها لینک دادین.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی

تایید شد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۹ ۲۰:۱۰:۳۳
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۹ ۲۰:۱۴:۲۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.