_بذارین اول ببینم جنستیش چیه؟
_
_اینجوری نگاه نکن بلا...صرفا به این قصد گفتم که براش اسم مناسب پیدا کنیم....راست میگم!
_نیازی نیست...اژی هم اسم پسرونهاس هم دخترونه!
به نظر میرسید مرگخوارنِ اژدها ندیده بسیار از بودن چنین اژدهایی بین خودشان ذوق زده بودند...در نظر آنان کمترین حُسن این اژدها در این بود که برعکس نجینی آن ها را نمیخورد...حداقل فعلا!
در همین حین بود که اژدها بار دیگر از دست لینی افتاد!
_هوی...حشره..مگه چلفتی؟ این شد دوبار که منو میندازی زمین...دفعه سوم دیگه میسوزونمت!
_ام...دوستان...دقت کردین این اژدها جدا از اینکه حرف میزنه، کمی هم پررو و خشنه؟
_خب راست میگه دیگه لینی...حواست کجاست؟
_آخه یکهو سنگین شد!
_مگه میشه در عرض یک ثانیه یکهو سنگین شه!
_باور کنید!
_اژدها به این کوچیکی وزنش کجاست آخه؟
_اینا اژدها های زمان فاجن...پیزورین...زمان سالازار اژدها ها اینجوری نبودن که...گردن کلفت...گنده...توپ تکونشون نمیداد...یه بار یه اژدها رو توپ تکون داد، سالازار کبیر با جفت پا رفت توی حلقش!
_هی؟ حواستون کجاست؟ من رو نگاه کنید...به من توجه کنید!
اژدها مشخصا دچار کمبود محبت و توجه بود...مرگخواران به او توجه و نگاه کردند...و همان لحظه نکتهای را فهمیدند...
_چیزه...فکر کنم حق با لینی بود...به نظر یکخورده بزرگتر از سه ثانیه پیش به نظر میاد!