هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
کلاه شنل را روی سرش کشید و در حالی که سعی می کرد کاملا مخوف به نظر برسد، با قدم های آرام به سمت خانه رفت.
-آلوهومورا!

در باز نشد.

-ای بابا... سالها گذشته یادمون رفته. رمز داشتیم! پتی گروی بزدل بهمون داده بود. چی بود؟... آهان... به موش ها اعتماد نکن!

در باز شد.

وارد خانه شد و در طبقه پایین با جیمز مواجه شد. بدون لحظه ای درنگ، او را کشت و جلو رفت.
از پله ها بالا رفت.
لی لی را دید که سد راهش شده بود.
-از سر راه ما برو کنار دختر!

نرفت...

-دفعه پیش هم همین اشتباه رو کردی!

او را هم کشت. و به سراغ بچه رفت.
-کله زخمی! هنوز کله زخمی نیستی... ولی الان می شی. کاش می شد چوب دستی رو کنار بذاریم و با دو دست مبارکمون خفه ات کنیم. ولی گفتن باید نقشمونو بازی کنیم! آواداکداورا...

چشمانش سیاهی رفت و بی هوش شد.




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
-هی تاکسی، تاکسی!

ظهر شده بود و همه مرگخواران و ارباب به محل تبعیدشان رفته بودند. خیابان سوت و کور بود و گه گاهی، ماشینی رد میشد. ایوا کنار خیابان ایستاده بود و هر چند ثانیه یک بار، فریاد میزد:
-هی تاکسی، تاکسی!

دقیقا نمیدانست تاکسی چیست... فقط میدانست مردمی که کنار خیابان می ایستادند، این را فریاد میزنند. دوباره بی آنکه واقعا منظور خاصی داشته باشد و یا ماشین یا فردی را خطاب قرار دهد بلند بلند داد زد:
-هی تاکسی، تاکسی!

پیرزن و پیر مردی که برای پیک نیک آمده بودند، نگاه بدی به او کردند.
ایوا، شاد و سرخوش بی آنکه ناراحت شود روی زمین نشست و یکی از ساندویچ های بانو مروپ را از گونی اش درآورد و شروع به خوردن کرد. بعد از این که آخرین لقمه را هم قورت داد، رو کرد به پیرزن و پیرمرد که روی زیر انداز چهار خونه ی قرمز و سفیدشان نشسته بودند و چای میل میکردند و گفت:
-هی شما! میدونید "هیچ جا" رو میشه از کجا پیدا کرد؟

آنها با تعجب سری تکان دادن. ایوا هم سرش را تکان داد.
-واقعا؟! یعنی نمیدونید؟!

آنها به او خیره شدند و چیزی نگفتند.
ایوا از جایش بلند شد و در حالی که به سوی زیرانداز و بساط پیک نیک آنها میرفت داد زد:
-خب میدونید... منم نمیدونم هیچ جا کجاست! ذوق کردم!

ایوا جلوتر آمد و نشست روی زیرانداز، پاهایش را دراز کرد و یک تکه کیک از داخل سبد پیک نیک پیرزن برداشت و شروع به خوردن کرد.




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
لینی همراه با پاکت به سمت دری که ازش وارد آژانس شده بود می‌ره، اما ناگهان دو مرد با هیکل‌هایی بزرگ که بی‌شباهت به بادیگارد نبودن جلوش قد علم می‌کنن.

- کجا کجا؟ بلیتتو می‌گیری و بعد چی آبجی؟ می‌ری سوار می‌شی تا برسی به مقصد! خارج نمی‌شی از اینجا. بله اینطوریاس.
- ولی من که هنوز نمی‌دونم با چی کجا باید برم که.
- با چیش با ماس، کجاش با بلیتت. بازش کن.

لینی دوست داشت بلیتش رو در خلوت خودش باز کنه و با حکمش رو به رو شه. نه جلوی دو نره غول! اما گویا چاره‌ای نداشت. پس از نیشش بعنوان چاقو استفاده می‌کنه و پاکتو پاره می‌کنه.

- سرزمین کوچولوها!

دو نره غول که از قضا فضول هم بودن، از پشت نظاره‌گر لینی بودن و تنها نوشته‌ی داخل پاکت رو به وضوح خونده بودن.

- واو! حتما به این فکر کردن که من حشره‌م و کوچولو، واسه همین اینجا رو برام انتخاب کردن. چه متناسب!

دو مرد نگاهی به لینی می‌ندازن و جفتشون می‌زنن زیر خنده. به نظر لینی چیزی برای خندیدن وجود نداشت. پس اینو به روشون میاره.
- چیه خب؟ شمام یکم هیکلاتونو کوچولو کنین بلکه بتونین اونجا رو ببینین.

دو مرد این‌بار نگاهی به هم می‌ندازن و دوباره می‌زنن زیر خنده.
- از این طرف! سرزمین کوچولوها منتظر شماست!

لینی یکراست به سمت جایی که دو مرد با انگشت نشون می‌دادن، بال‌بال می‌زنه.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۵:۱۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
خانواده‌ی اصیل و باستانی گانت پرواز می کنند! - قسمت دوم


ماروولو و مروپ بعد از اتفاقات قسمت قبل، به همراه دو بلیط در دستانشان به سوی فرودگاه رهسپار شدند.

-یعنی نواده سالازار کبیر باید با این طیاره قبیح المنظر ولدمشنگا تبعید بشه؟!

ماروولو به هواپیمایی زل زده بود و با خشم فراوان غر می زد. مروپ به خوبی می دانست حرف زدن در آن موقعیت مصادف است با فرو رفتن طیاره مذکور در دیافراگمش!

داخل هواپیما!

-زمان سالازار چنین ضعیفه مهماندارهای ماه چهره و پری پیکر...
-اهم اهم...پدر مامان فکر کنم بهتره بریم صندلی...
-تو باز پریدی توی حرف بزرگترت؟ بیا برو کله پاچه ت رو بار بذار تا من دارم با این خانم محترم دو کلوم صحبت می کنم.

مهماندار آهی کشید.
-آقای محترم مگه اینجا طباخیه؟ دو ساعته دارین در مورد وقایع زمان یه بنده خدایی به نام سالاد...زار...سالاد سزار میگین! لطفا هر چه سریع تر بفرمایین بشینین روی صندلی هاتون.

ماروولو در حالی که زیر لب غر می زد "ضعیفه های مهماندار زمان سالازار انقدر بد اخلاق نبودن." همراه مروپ به سمت صندلی که مهماندار اشاره می کرد روانه شدند.

-نه خانم...شما نه! شماره صندلی روی بلیط شما نشون میده که جاتون کنار اون آقایی هست که چهار ردیف جلوتر نشستن.
-چه جلافتا! همین مونده ناموسمو دستی دستی بفرستم بره کنار مرد نامحرم بشینه! پس غیرتم کجا رفته؟! زمان سالازار...
-خیلی خب...خیلی خب‌‌‌...خانم عزیز میشه شما برین چهار ردیف جلوتر بشینین تا دختر این آقا بتونن جای شما بشینن؟
-حالا این خانم عزیز رو می ذاشتین بمونن، یکم دوستانه تر میشستیم.
-

نیم ساعت بعد...

-دو در در جلو...دو در در عقب...یک ماسک اکسیژن در بالای سرتان...
-یه مخزن میوه هم برای مامان و پدر مامان قرار می دادین دیگه کنگر فرنگی های خسیس مامان! اگر موقع پرواز ویتامین خونمون بیفته کی جوابگوئه؟

مهمانداران و مسافرین هواپیما نگاه تاسف باری به مروپ انداختند. در این میان نکته ای که عجیب به نظر می رسید سکوت ناگهانی ماروولو و تحقیر نکردن بیشتر دخترش جلوی مسافرین در زمان تیک آف هواپیما بود.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۶:۰۳:۵۰


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۴:۰۸ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
تام ردای مزین به آبِ چشم اربابش را به تن کرد و برای بار دیگر نگاهی به دور و برش انداخت.

اصطبلِ ساخته شده از چوبش که اکنون دیگر چندان سرپا نبود مملو از تسترال‌هایی بود که فقط خود او و اعضای دیگر خانه‌ریدل‌ها قادر به دیدن آنان بودند.
برای خداحافظی پایانی به سمتشان رفت.
- تسترالکانم!

مرگخواران تسترال‌ها را می‌دیدند؛ اما نکته‌ای اساسی را درمورد آن‌ها تشخیص نمی‌دادند.
هر کدام از تسترال‌ها یک مرگخوار را الگوی خود قرار داده بود و از سبک‌زندگی و رفتار او تقلید نصفه‌ونیمه‌ای می‌کرد و این را فقط تامی که با آن‌ها زندگی می‌کرد می‌فهمید.

تام گلویش را صاف کرد و شروع به صحبت کردن با تسترال‌ها کرد.
- امروز، به دستور ارباب باید تن به تبعید بدم و از پیشتون برم.

سپس بینی‌اش را که از شدت فین‌فین‌هایش بر روی زمین افتاده بود، برداشت؛ با فوتی کاه‌های رویش را تمیز کرد و با ذره‌ای تف دوباره به جایش برگرداند.
- می‌گفتم خوشگ...

بعد نگاهش به تستراپافت که برگ انگوری را از کاه پر کرده، لوله کرده بود و در دهانش گذاشته بود، افتاد و جمله‌اش را تصحیح کرد.
- همون تسترالکانم. پررو نشید. می‌گفتم... الان دیگه وقت خداحافظیه.

تام حتی با نسخه تسترال شده اگلانتاین هم مشکل داشت!

- در نبود تو مسئول تستراله های اصطبلم دیگه؟
- خیر. تو پشت اصطبل می‌مونی تا من بیام تسترالودولف!
- اگه بری دیگه علوفه تازه از کجا گیر بیارم برا تسترالک‌های مامان غذای مفید درست کنم بریزم تو حلقومشون؟
- می‌دونم تسترالروپ... می‌دونم سخته. به ردای لرد قسم منم دوست ندارم. ولی چیزیه که مقدر شده.

تام که بعد از سقوط نه‌چندان خوش‌آیند بینی‌اش تمام تلاشش را می‌کرد تا دوباره در خداحافظی گریه نکند، با نگاه دوباره به تسترال‌ها بغضش ترکید و ترکیدن بغض همانا و چشم و دهان و بینی‌هایی که روی زمین میفتادند همانا!

بالاخره بعد از لحظاتی گریه منزجر کننده تام و تسترال‌هایی که از غم پا به زمین کوبانده و اصطبل را به لرزه در می‌آوردند؛ تام از اصطبلش دل کند و با کیسه‌ای حصیری به روی دوش راهی آژانس مسافربری شد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲:۱۱ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سدریک خواست بپرسد برای رسیدن به فضا چه کاری باید انجام دهد، که متوجه شد مدتی قبل، بدون این که حتی بفهمد، به کناری رانده شده و حالا جلوی میز مرد شلوغ‌تر از آن بود که بتواند به سوال او پاسخ دهد.

اندکی به بلیت زل زد و آن را پشت و رو کرد؛ تا این که بالاخره دستورالعمل ریزی در گوشه‌ی بلیت ظاهر شد که می‌گفت برای رسیدن به مقصد باید چشمانش را برای چیزی حدود پنج دقیقه ببندد و به هیچ وجه تحت هیچ شرایطی باز نکند.

عالی بود! کاری که سدریک مهارت به خصوصی در آن داشت و انجام دادنش بدون ذره‌ای دشواری بود. می‌توانست پنج دقیقه که هیچ، پنج ساعت، حتی پنج سال و چه بسا پنج قرن هم بدون مشکل بخوابد و لای چشمش را هم باز نکند.
اما افسوس که فقط پنج دقیقه نیاز بود.

به هر حال، چشمانش را بست و منتظر ماند. ابتدا اتفاق خاصی نیفتاد و چیزی حس نمی‌کرد. تا این که کم‌کم سردرد و سرگیجه‌ی خفیفی شروع شد و به مرور اوج گرفت. احساس می‌کرد تاریکی اطرافش را فرا گرفته و در هوا معلق شده است. یعنی واقعا...به همین راحتی...
رسیده بود به فضا؟

موج آرامشی که ناگهان درونش فوران کرد، حاکی از آن بود که می‌تواند چشمانش را باز کند. یکی یکی چشمانش را در انتظار دیدن سیارات و کهکشان‌های زیبا گشود. اما فقط...
با زمینی سنگفرش‌شده و دیوارهای آجری روبه‌رو شد. درون یکی از کوچه پسکوچه‌‌های دیاگون ایستاده بود. اندکی جلوتر، گروهی از مردان که سدریک هیچ دلش نمی‌خواست معاشرتی با آنان داشته باشد، نشسته بودند و بساط پیک‌نیک و چیژ هم جلویشان خودنمایی می‌کرد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱:۴۴ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
اگلانتاین درون قایق نشست و سعی کرد طرز استفاده درست از پارو‌ها را یاد بگیرد.
یکی را با دندان هایش گرفت و همزمان با پاروی دوم کلنجار میرفت تا آن را درون چشمش فرو کند.

- هی هی هی...داداوچ. هیچ فکر کردی داری چی کار می‌کنی؟
- آخه مگه با پاروهایی به این متشخصی این شکلی رفتار میکنن؟

پافت پارو هارا پایین آورد و سعی کرد تعجبش را پنهان کند.
- اهم! اول اینکه سلام...دوم هم امیدوارم موجب غم، ناراحتی و اندوه شما نشده باشم.
- داداوچ...اندوه چیه باو، دنیا دو روزه. بیا بزنیم به دل دریا و تو رو برسونیم به مقصدت.
- آخه...مشکل اینه که من بلد نیستم پارو بزنم‌.

***

- بیا بریم دشت...کدوم دشت. همون دشتی که خرگوش تاب داره.
- آی بله...
- بچه صیاد به پایش دام داره.
- آی بله...

اگلانتاین سرش را میان دستانش گرفته و سعی می کرد صدای افتضاح پارو ها که برای خود می‌چرخیدند و جلو میرفتند را نشنیده بگیرد.
سفر دریایی اش بیش از اندازه طولانی شده بود.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱:۰۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
ماشین به خاطر سنگین بودن وسایل مگان خیلی کند حرکت می کرد و همین مسئله مگان را عصبانی میکرد. اگر از همان اول لیموزین کرایه می کرد این اتفاقات نمی افتاد. دیگر مغزش داشت از عصبانست سوت می کشید و دلش می خواست برود و راننده را خفه کند.
- اقا چرا این اینقدر کنده؟ چرا دارین با اعصاب من بازی می کنید؟ می خواید من رو کفری کنید؟

مگان در طول راه با غر زدن هاش کاری کرده بود که مغز راننده سوت بکشد.
وقتی در صف بود چمدان هایش فضای زیادی را اشغال می کردند برای همین جا در صف تنگ شده بود و مردم در صف به او اعتراض می کردند.

- خانم یکم اون چمدونات رو بده کنار.
- دوشیزه من یکی رو که دیوانه کردید یکم اون ها رو بده اونور.
- مگه کی می خواد اونا رو بدزده یکم تکونشون بده.

مگان روی این جمله حساس بود. بسیار بسیار حساس. دفعه ی پیش که یک نفر این را به او گفته بود بلای بدی سرش امد 3 سال در سنت مانگو به خاطر اسیب دیدگی شدید در کما بود. وقتی که می خواست برود و دعوایی با ان مرد بکند ساحره ای که پشت میز نشسته بود او را صدا زد.
- بعدی.
- خب منم دیگه بهم اون پاکت رو بده تا برم.
- وای چقدر خودشیفته است این زن. تا اسم ندی پاکتی در کار نیست.
- واقعا که. من تا اسم نگم نمی شناسینم. من راوستوکم. مگان راوستوک. فرزند تام راوستوک و الیزابت کینگ و نوه ی ...
- خانم نمی خواد شجره نامت رو توضیح بدی. بیا این پاکتت. فقط برو.

مگان نامه را با ناخن هایش باز کرد. زیرا به نظر خیلی زشت می امد. در پاکت نوشته بود.


مقصد ژاپن


ویرایش شده توسط مگان راوستوک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱:۰۹:۴۴

Im not just a witch that was put in slytherin. They were always jelous to me but the know im better that them. Im the future of slytherin

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۹:۵۰
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
لیسا مثل هر مرگخواری به سمت آژانس حرکت کرد.
او چون با همه قهر بود، هیچ دوستی نداشت و بهترین دوستش، خودش بود!
شروع کرد با خودش حرف زدن.
- الان من باید برم آژانس مسافر بری؟ جایی که کلی مسافر وجود داره؟ کسایی که میخوان از یه جایی برن یه جای دیگه؟ من از اونجا متنفرم!

همینطور که غر میزد، متوجه نشد که آژانس را رد کرده است.
- پس این کجاست؟ چرا آدمو میفرستن جاهای سخت؟

اطرافش پر از آدم بود اما آدرس پرسیدن برای لیسا درحالی که نمیخواست با هیچکدام از آنها حرف بزند سخت بود.
- اهم!

هیچکس توجهی نکرد.

- هی!

باز هم کسی واکنشی نشان نداد. باید راه دیگری را در پیش میگرفت.

- هوی آقا!
- خجالت بکش! یاد بگیر اول با ادب باش بعد حرف بزن.

این بار کسی حرف زده بود اما نه به آن شکلی که لیسا میخواست. انگار نیاز بود کمی با مردم آشتی کند. فقط کمی!
- ببخشید خانم میشه به من بگین کجا میتونم آژانس مسافرتی رو پیدا کنم؟

الان واقعا از خودش چندشش میشد!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
- بعدی!

هیچ کس جلو نرفت.

- گفتم بعدی!

سدریک انگشت سفتی را حس کرد که محکم به سینه‌اش برخورد می‌کرد. برای ثانیه‌ای چشمانش را گشود و با هیکل تنومند مردی در مقابلش روبه‌رو شد.

- مگه نوبت شما نیست آقا؟ یک ساعته ما رو علاف کردی!

با دستپاچگی چشمانش را گشود و پشت سر هم شروع به عذرخواهی کرد.
- بله بله، نوبت منه. ببخشید. یه لحظه خوابم برد، معذرت می‌خوام واقعا. شرمنده که اینجوری شد. اصلا قصد نداشتم...
- خیلی خب بابا. کارتو بگو دیگه.
- اوه، بله. یه بلیت به نام سدریک دیگوری می‌خواستم.

مرد چندین دقیقه پشت میزش گم شد و به دنبال بلیت گشت. لحظاتی بعد، تکه کاغذ باریکی را بیرون آورد و جلوی سدریک گرفت.
- بگیرش. سه بار روش فوت کن تا اسم مقصد ظاهر بشه.

سدریک با تعجب بلیتش را گرفت و سه بار، تاجایی که توان داشت فوت کرد. اما از آنجایی که کم‌کم احساس خستگی بر دیگر حواسش غلبه می‌کرد، فوت‌هایش توان لازم را نداشتند و سه بار دیگر فوت کرد تا به زحمت، نام مقصدش به نمایش درآمد.

فضا


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.