- آژانس؟ درست پشت سرته. چرا یکم اطرافتو نگاه نمیکنی؟ فکر نمیکنی مردم کار دارن؟
مردم این روز ها خیلی بی اعصاب بودند!
لیسا که از آشتی کردن با آن خانم خیلی ناراحت بود، به خودش قول داد در اولین موقعیت مناسب، آب و نمک قرقره کند تا دهنش تمیز شود.
لیسا پشت سرش را نگاه کرد. خانم رهگذر کاملا درست گفته بود؛ البته این تقصیر لیسا نبود که تابلوی آژانس را ندیده بود، بلکه بخاطر بحثی بود که قبلا پیش آمده بود.
یک بار لیسا چون میخواست به کسی نگاه نکند، درحالی که سرش را انداخته بود پایین راه رفت و سرش به یکی از همین تابلو ها برخورد کرد. از آن وقت به بعد تصمیم گرفته بود هرگز به تابلو نگاه نکند و آنها را نخواند.
- خب اینجاست. الان من باید برم بین یه جمعیتی که همشون میخوان برن جایی دیگه. اصلا چه دلیلی داره کسی شهر خودشو ترک کنه و بره یه جای دیگه؟
وارد شد و به سمت اولین شخصی که دید رفت.
- من قهرم!
- سلام خانم قهر. چطور میتونم کمکتون کنم؟
- قهر خودتی. من لیسام. اومدم بلیتمو بگیرم. نمیدونم به کجا تبعید شدم. یعنی میدونم، ولی اومدم شما بهم بگید.
- خب اینجا نباید بیاید شما. بفرمایید برید اون طرف شما.
لیسا به سمتی که اشاره شده بود نگاه کرد. بخشی تاریک و زشت که آقای بداخلاقی پشت میزی نشستا بود.
لیسا ترسید!
- حالا نمیشه خود شما بلیت منو بدی من برم؟
- نخیر!
لیسا با ترس و لرز به سمت میز رفت.
- سلام آقا! من قهر... چیز، لیسا تورپینم میشه بلیت منو بهم بدید من برم؟
مرد بدون هیچ حرفی، فقط زیر چشمی نگاهی به لیسا انداخت و پاکتی که حاوی بلیت بود را روی میز گذاشت.
لیسا آرام پاکت را از روی میز برداشت و چند قدمی عقب رفت.
حالا که کارش تمام شده بود، دیگر نمیترسید!
- صندلی هاتون خیلیم خشک بود. دیگه اینجا نمیام.
بعد با عجله آژانس را ترک کرد.
پاکت را باز کرد.
محل تبعید: لاولند
از اسمش پیدا بود که آنجا، جای خوشایندی برای لیسا نخواهد بود!