سیوروس اسنیپ_ماتیلدا گرینفورت
پست دومسوژه: شـــ×ـــوخـــ×ـــیسیوروس که دیگر تحمل چنین گستاخی ای را نداشت مچ ماتیلدا را گرفت و او را کشان کشان به سمت جنگل ممنوعه برد.
ماتیلدا هرچه تقلا می کرد نمیتوانست مچش را از دست های قدرتمند سیوروس آزاد کند.
هنگام غروب بود و حیوانات وحشی کم کم از لانه های خود داشتند بیرون می آمدند. هر لحظه که می گذشت، جنگل خطرناک و خطرناکتر میشد.
_هی وایسا...یدفعه چت شد؟ چیکار داری میکنی؟ تا الان هیچی نگفتم فقط به خاطر اینکه فکر میکردم خودت یه توضیحی برای این کارت میدی. ولی از اون موقع خفه شدی و فقط داری منو میکشی. کجا داری میبریم؟
سکوووووت
_هی! با دیوار که حرف نمیزنم. جواب منو بده.
_رسیدیم.
سیوروس داشت به جنگل رو به رویش اشاره میکرد. جنگلی که در آن لحظه بیش از پیش صدای حیوانات وحشی در آن به گوش میرسید، برای دخترک جوان هول و هراسی عظیم ببار آورده بود.
بغضی که در چهره ی ماتیلدا موج میزد حتی در آن تاریکی شب هم به وضوح دیده میشد.
_تو که واقعا نمیخوای اینکارو بکنی؟
_پس فکر کردی واسه پیک نیک سر شبی آوردمت جلو جنگل ممنوعه؟
خب اگه اینطور فکر کردی باید بگم کاملاااا در اشتباهی! مگه نگفتم کاری میکنم که حد خودت رو بدونی؟ اگه اینهمه زبون درازی نکرده بودی الان اینطوری خودت رو تو دردسر نمی انداختی.
_خب...حالا چی؟...میخوا...میخوای باهام چیکار کنی؟
_باید تا طلوع آفتاب سعی کنی تو این جنگل زنده بمونی. اگه موفق نشدی که خب مرلین بیامرزدت!
اگرم موفق شدی این گستاخی امروزت رو فراموش میکنم و دیگه کاری باهات ندارم.
خیلی خب دیگه انقدر وقت تلف نکن. حرف دیگه بسه. زود باش برو تو.
ماتیلدا با چهره ای مردد یک نگاه به سیوروس و یک نگاه به جنگل انداخت. بلاخره تصمیم گرفت قدم به جلو بگذارد و راهش را به سوی جنگل در پیش گیرد.
بعد از حدود یک ساعت پیاده روی دیگر از پشت سر، اثری از سیوروس نبود. فقط تا چشم کار میکرد درخت بود و گل و گیاه و حیوان هایی که در سایه ماتیلدا را تعقیب میکردند.
_این دیگه چه جنگل نفرین شده ایه. انگار از همه طرف چنتا چشم دارن همش نگاهم میکنن. آه حداقل شانس آوردم تو شب مهتابی سر به سر سیوروس گذاشتم، وگرنه الان یه پام تو چاله چوله بود یه پام تو دهن گرگی چیزی.
هوووم اون نور دیگه چیه.
نور کم سویی از دور به چشم میخورد. با اینکه از این فاصله روشنایی اندکی از آن نور در آن جنگل پهناور دیده میشد ، اما نور امید بزرگی در دل ماتیلدا روشن کرده بود. همین باعث شد با سرعتی چند برابر از قبل راه برود تا بتواند خود را به آن نور برساند.
ده دقیقه بعد
_تو کی هستی؟ همونجا وایسا! بیای جلو میخورمت.
_ایوا آروم شدن بشو. خودی بودن میشه.
_زمان سالازار مرلین بیامرزدش ضعیفه جماعت نصفه شب تنهایی تو جنگل پا نمی ذاشت. یه بار یه...
_عه ماتیلدای مامان! خودتی؟!
مروپ درحالیکه با سولی و تام تازه از میوه چینی برگشته بود با این حرف وسط حرف ماروولو پرید.
_دختر تو هنوز یاد نگرفتی وسط حرف بزرگترت نپری؟!
ماروولو بلند شد و میخواست که کمربندش را در بیاورد.
_پدر بزرگ آروم باشید. جلو جمع زشت است. بیاید مسائل خانوادگی را بعدا در جمع خانوادگی حل کنیم.
_تف! اینهمه زحمت کشیدیم نون در آوردیم که چی! بیا دختر بزرگ! جلو جمع وسط حرف پدرش میپره، عین خیالش هم نیست. هعی مرلین بیامرزتت سالازار...رفتی و این روزارو ندیدی.
_من اشتباه کردم پدر مامان! دیگه تکرار نمیشه.
حالا بیا جلو آتیش بشین گرم شی ماتیلدای ماما...
_من...من...
_عه! کلم بروکلی مامان چرا گریه میکنی؟
_خیلی خوشحالم بانو...خیلی...حتی نمیدونم خوابم یا بیدار. فکرشو نمیکردم تا صبح زنده بمونم. چه برسه به اینکه وسط جنگل به شما بر بخورم! اما حالا اینجام. کنار شما و بقیه. امن ترین نقطه جهان!
_بانو فکر کنم کله ش به سنگی چیزی خورده. دارویی چیزی تو بساطتون نیست بدین رو به راه شه.
_چرا تام مامان! بیا ماتیلدای مامان! دم کرده گل گاو زبون، زعفرون با پرتقال.
_ممنون بانو ولی من خوب...
مروپ نگذاشت حرف ماتیدا تمام شود و به زور تا آخرین قطره دم کرده اش را در حلقوم ماتیلدا فرو کرد.
_آی معدم.
ممنون بابت دم کرده. راستی بانو نگفتین. اینجا چیکار میکنین؟
_خب هلوی بدون پرز مامان دلش میخواست یه جای دنج یکم هوا بخوره. این شد تصمیم گرفتیم باهم بیایم و خب ماتیلدای مامان از صبح پیداش نبود این شد که بدون تو اومدیم. خودت چی؟ اینجا اونم این وقت شب چیکار میکنی؟ نکنه دنبال ما میگشتی؟
ماتیلدا نمیتوانست بگوید بخاطر بحثش با سیوروس و شوخی بی مزه اش بوده که از صبح غیبت داشته و حالا وسط جنگل تصادفی به آنها برخورده. از طرفی مروپ هم چون فکر میکرد ماتیلدا حالش خوش نیست میگوید تصادفی به آنها برخورده پس تصمیم گرفت با همان فرمان به جلو برود. همان طوریکه بقیه فکر میکنند.
_آه خب از یکی شنیدم شما از این طرف اومدید منم اومدم دنبالتون.
آتش گرمی در کنار خوراکی های جور وا جور به پا بود و تازه صحبت ها گرم شده بود. آنقدر که هیچ کس متوجه گذر زمان نشد.
دم دم های صبح بود که بلاخره همه به خواب رفتند. ماتیلدا بی سر و صدا آنجا را ترک کرد و به سمت خروجی جنگل رفت تا شوخی ای که شروع شده بود را به پایان برساند.
سیوروس از دور، بیرون آمدن ماتیلدا را دید و بلافاصله محل را ترک کرد. گویا خودش فهمیده بود که در پایان چه کسی برنده چیزی که او به آن شوخی میگفت شده است.