پروفسور داشت با اژدهای قرضی نیوت حال میکرد. حیوون تسترال بخت رو با شادمانی به غرب و بعد بلافاصله به شرق هدایت کرد به طوری که اژدها ارور 404 داد و حس جهت یابیش برای باقی عمر غیرفعال شد.
ولی به این بسنده نکرد. به یاد جوونی و دوران غرب وحشی که تو دنیای مشنگی گاو چرونی کرده بود، به طور متوالی در جهت عمودی حرکت میداد. متاسفانه تنها کسی که با این حرکت حال میکرد و واقعا داشت اوقات خوشی رو میگذروند خودش بود.
باقی محفلیها سفتٍ سفت فلس های اژدها رو چسبیده بودند که تو این حرکت های ناگهانی جایی پرت نشن و سر از خاورمیانه در نیارن که یه عمر بدبختیه.
اما حتی حال محفلی ها بهتر علیرضا بود. علیرضای بیچاره هزاران سال سن داشت و دیگه قلبش به خوبی زمانی نبود که حیوون خونگی هلگا هافلپاف بود. الان ناراحتی قلبی و گوارشی باهم داشت و پدر گورکنش در آمده بود.
- پروفس؟ میشه بسه دیگه؟ حال گورکنکم شده بد ها.
- چیزی گفتی باباجان؟
- بله پروفس. گفتم پودر پرواز به روتون الانه که علیرضا بیاره بالا. بعدم منتظرمونن سانتورا . یادتونه؟
- علیرضا؟ باباجان دوست پسر گرفتی؟ مبارکه. بعدا دعوتش کن آشنا شیم.
رز بحث رو ادامه نداد. یعنی فایدهای نداشت. باید زودتر کاری میکرد وگرنه علیرضا بعد قرن ها زندگی شکوهمند به خاطر خوردن سوپ پیاز میمرد.
- هی. تیت. برو پوزبند این حیوون رو بگیر از دست پروفس.
گابریل دهانش را باز کرد تا سخنرانی مفصلی راجع به اینکه پوزبند مال تستراله و این اسمش یه چیز دیگهس . اینکه ریشهی این اسم از کجاس و تحولاتی در طول تاریخ از نظر زبانی روی کلمه داده شده حرف بزنه که رز پیش دستی کرد.
نه نه. نمیخوام بشنوم. فقط بکن کاری که گفتم رو.
تیت آهی کشید. هیچ وقت هیچ کسی مشتاق شنیدن حرفهایش نبود. ولی به هر حال چون مهربون و ساده بود حرف رز رو گوش داد و از دم اژدها به سرش نقل مکان کرد.
بعد یه بحث طولانی و خسته کننده و یاد آوری ریزه میزه شدنشون و سانتور هایی که مغرورن و دیر برسن قهر میکنن میذارن میرن و گرسنگی کل ایل و تبار ویزلی و پاتر و ویزلی-پاتر، پروفسور قانع شد اژدها رو در حیاط خونهی گریمولد فرود بیاره. البته فرودشون بیشتر به سقوط شبیه بود و تک تک محفلیها به خود یادآوری کردن که دیگه هیچ وقت نذارن پروفسور راننده باشه.
نهایتا دقیقا کنار سم های سانتور کهن سال اژدها رو پارک کردند و پیاده شدند.
- باباجان شما سانتور کهن سالی؟
سانتور کهن سال به سختی از میون ریشش که به زمین میکشید جواب داد:
- بله. ریشم رو برات انداختم. بگیرش بیا بالا.
از اونجایی که پروفسور دیسک کمر داشت و بلاخره سن و سالی ازش گذشته بود و چون تیت عضو تازه نفس و جوون محفل بود علیرغم توضیحات تیت راجع به اینکه ریش عین موی گیسوکمند نیس و نمیشه ازش بالا رفت، برای او قلاب گرفتن و مجبور به بالا رفتن شد.
بعدا هم از همون ریش عینهو سرسره سر خورد اومد پایین.
- خب؟ چی گفت؟
- گفت باید با دشمنامون دوست بشیم.
- چی چی؟
- همین دیگه. گفت تنها راه اینکه دوباره بزرگ بشیم اینکه دشمنی رو کنار بذاریم و دشمن هامون رو به دوست تبدیل کنیم.
- خب هستین پس منتظر چی؟ بدوین تا خونه ریدل خیلی راهه.
به این ترتیب محفلیها برای آشتی با مرگخواران دوان دوان با نهایت سرعت در حالی که اندازه مورچه بودن حرکت کردند.