خلاصه:
وزارتخونه نجینی رو دستگیر کرده و برای سنجش صلاحیت سیاها، اژدهای کوچیکی به نام اژی بهشون داده که پنج روز ازش مراقبت کنن.
اژدها پر توقع و لوسه ولی مرگخوارا مجبورن باهاش کنار بیان. لرد و مرگخوارا اژدها رو پیش مشاور می برن.
لرد سیاه که از روند کار و رسیدن اژدها به سن بلوغ خوشحال نیست و کلا از اژدهاهه خوشش نمیاد، به بلغارستان می ره و مرگخوارا رو با اژدها تنها می ذاره.
بلاتریکس شیشه ای رو روی لینی که دائم می پرسید" چرا ارباب ما رو تو این وضعیت تنها گذاشتن و رفتن؟" وارونه می کنه که صداش در نیاد.
...........................
-اژی جان... مامانت که نیست الان. رفته یه جایی زود بر می...
چشمان اژدها به گشادی دو عدد نعلبکی شد!
-ماما... نیس؟...رفت؟...اژی رو گذاشت و رفت؟
مرگخواران احساس کردند که طوفان جدیدی در راه است!
لینی با نیشش به دیواره های شیشه کوبید. او یک ریونی بود و مسلما فکری بکر در مغزش داشت. همه با دقت به لینی نگاه کردند.
لینی دیواره شیشه را "ها" کرد تا بخار گرفت. بعد با شاخکش نوشت:
- من حتی توی این شیشه هم نفهمیدم که ارباب چطور تو این موقعیت ما رو تنها گذاشتن و رفتن!
یکی از مرگخواران بی اعصاب با عصبانیت شیشه را به سمت دیوار پرتاب کرد. لینی که داخل شیشه پیچ و تاب می خورد، خوشحال شد که لحظه آزادی نزدیک است. ولی شانس نداشت و شیشه بسیار مقاوم بود و نشکست!
اژدها قیافه ای جدی به خودش گرفت.
-ماما نباید تنها بمونه. باید بریم دنبالش! تنهایی می ترسه!
مرگخواران اژدها را بیرون بردند. خوشحال بودند که این نوع اژدها قرار نبود خیلی بزرگ شود. خیال نداشتند به بلغارستان بروند. ولی حالا باید به بهانه رفتن به بلغارستان کمی سر اژدها را گرم می کردند.... شاید مادر کچلش را فراموش می کرد!
و البته شیشه حاوی لینی را هم فراموش نمی کردند!