هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
- حتی ما هم؟
- حتی شما هم!

خانه ریدل تقریباً خالی شده بود. اکثر مرگخواران سرنوشت تلخ خود را در آغوش گرفته و به سمت آژانس مسافربری به راه افتاده بودند. اما مرلین اکثریت نبود!
تا همین اواخر مقاومت خوبی نشان داده بود. بالاخره مرگخواری عادی گفتند، پیامبری گفتند. تبعید در شان این بزرگوار نبود. تا اینکه خود جناب لرد او را به اتاقشان فراخوانده بودند.

***


- پس چرا هنوز اینجایی پیامبر؟
- خودتان گفتید بیاییم در اتاق!

لرد نگاهی به مرلین انداخت. پیامبر اهل خود را به کوچه چپ زدن نبود ولی الان واضحاً خود را حتی به اتوبان چپ زده بود!
لرد لحظه ای به این تیکه ماگلی بیمزه که در ذهنش گذشته بود فکر کرد و آن را سریعاً پاک نمود!

- منظورمان این است که چرا به آژانس نرفتی؟

مرلین با حالت درمانده ای که فهمیده بود بازی تمام است جواب داد:
- حتی ما هم؟
- حتی شما هم!

مرلین به اتاقش برگشته بود. گفته بودند که باید سبک سفر کنید، مرلین کوله پشتی دِ نورث فیس خود را پر کرده بود از گوی ها، طومار ها و و برخی گزارشات بارگاه. در لحظه آخر عصای خود را هم برداشت تا به سمت آژانس برود. اما روی میزش یک شامپوی کراتینه هم بود! امان از مگان. حتی به اتاق پیامبر هم رحم نکرده بود و وسایلش را آنجا چیده بود.
مرلین با لبخندی شامپو را در زیپ کوچک کیف قرار داد و سپس با نفس عمیقی در اتاق را باز کرد تا به سمت تبعید گاه خود برود.
بالاخره مرگخواری عادی گفتند، پیامبری گفتند!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
پیرزن و پیرمرد بخت برگشته با چشمانی وحشت زده به ایوا، دختری که طول روز را سرگردان در خیابان ها و پارک ها، به دنبال "هیچ جا" سپری کرده بود و حالا آنجا نشسته بود و داشت سبد پیک نیک آنها را خالی میکرد، نگاه کردند.
-بذار ببینم... ژله داری؟

پیرزن وحشت زده سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
-واقعا! ژله! من تا حالا ژله نخوردم! مامانم هیچ وقت بهم ژله نمیداد. میگفت چاقت میکنه. ولی من که چاق نیستم! عین اسکلت می مونم! ببین!

ایوا لباسش را تا نافش بالا داد و هیکل استخوانی اش نمایان شد.
-میدونی... تقصیر من نیست که! یه مرضه! هرچی میخورم جذبم نمیشه... واسه همینه که نه چاق میشم و نه سیر!

زن و شوهر حرفی نزدند.
-ژله رو رد کن بیاد!

پیرزن ژله را رد کرد آمد.
-ببینم... عزیزم... تو پدری، مادری، فک و فامیلی، چیزی نداری؟ تنهای تنها تو خیابون ها میچرخی؟

ایوا با دهانی پر از ژله بستنی جواب داد:
-اومم... ندارررم؟ نه! نداررررم! عوژش یه ارباب دارم! تازه خودم هم مررررگخوارم! میگما! این شقدرر خوشمژه ش!
-عزیزم... دوست داری با ما بیای دَدَر؟

ایوا ژله بستنی در دهانش را قورت داد و در حالی که داخل سبد را همچنان به قصد پیدا کردن خوراکی میجورید، با حواس پرتی جواب داد:
-دَدَر... خوردنیه؟
-ناممم... آره عزیزم... خوردنیه!

ایوا هشیار شد.
-پس منم دَدَر میخوام!
-چه خوب...عزیزم... حالا بیا برو تو وانت ما که اونجا پارک شده. یادمه قبلا چند تا چیپس و دلستر اونجا قایم کرده بودم.

پیرزن این را گفت و بعد یواشکی روبه شوهرش کرد:
-ما باید نسل این ولگرد های خیابونی رو از رو زمین پاک کنیم!

و هر دو به ایوا که با سرعت به طرف وانت آنها میدوید تا چیپس ها و دلستر هایشان را ببلعد نگاه کردند.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۲ ۱۵:۳۳:۴۸



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
خـــــــــش! خــــــــــش! قیــــــــــژ!
خـــــــــش! خــــــــــش! قیــــــــــژ!


هکتور پونصد و بیست عدد پاتیل، پنجاه و سه هزار معجون و سی و شش عدد ملاقه رو به همراه دویست و بیست چمدون حاوی مواد اولیه معجون هاش کشون کشون با خودش میبرد. برای همین مسیر ده دقیقه ای تا آژانس رو در مدت دو روز طی کرد!

- بلاخره رسیدم!

هکتور همه ی زندگی و وسایلش رو با قفل و زنجیر به تیر چراغ برق جلوی آژانس بست و ویبره زنون وارد وارد آژانس میشه و به محض ورودش نصف شیشه های آژانس میشکنه و خاکسترشون به دست باد سپرده میشه.

- من اومدم!

مسئول آژانس نگاهی به در پودر شده ی آژانسش میکنه.
- بله متوجه شدیم!
- بلیت منو بدین من برم!
- تشریف داشته باشین الان میدیم خدمتتون!
- مگه میدونید من کیم که بلیتمو میخواین بدین؟

مسئول مذکور نگاهی به در و پاتیل و بند و بساط دم در و بعدش به هکتوری که حتی یک لحظه هم آروم و قرار نداره میکنه.
- بله! کاملا واضحه!
- من خیلی معروفم. بهترین معجون ساز دنیا بودن این مشکلاتم داره. هر جا میری همه میشناسنت. میخوان باهات عکس بگیرن و امضا بدی. یا اینکه سفارش معجون دارن. از الان بگما من وقت ندارم معجون براتون بسازم همینجوریش هم دو روز از بقیه عقبم. ولی حاضرم امضا بدم. خانوم شما، بله بله شما! بیاید بهتون امضا بدم!

هکتور به سمت زن میره تا بهش امضا بده!

بــــــــــــــــــــــــوم!

زن هم به هزاران قسمت نامساوی تقسیم میشه و حتی یکی از چشم هاش بعد از پروازی طولانی توی دهن باز مونده از تعجب مسئول آژانس فرود میاد!

- عه؟ این چرا ترکید؟ حالا این همه ذوقم لازم نبود.

رئیس آژانس تصمیم میگیره قبل از اینکه دل و روده بقیه کارمنده و خودشو از کف زمین جمع کنه هر چه زودتر بلیت هکتور رو بده بهش.
- بفرمایید اینم بلیتتون.
- بذار ببینم بلیت کجاست. چینی و لوستر فروشی تسترال سواران کبیر به جز اعظمشون!

گویا زیاد هم جای دلپذیری برای هکتور نمیشد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
چشمانش را باز کرد. دیگر تعجب نمی کرد.
-چقدر ما این نقش تکراری را بازی کنیم؟ چقدر شما بی مزه اید!

جلو رفت و در زد.

چهره ای آشنا در را به رویش باز کرد.
-سلام عزیزم. غریبه مامان چی می خواد؟

لرد سیاه احساساتی شد و به آغوش مروپ پرید.
-مامان!

مروپ با دستپاچگی او را پس زد.
- مامان و درد! مامان و زهر مار و مامان و امراض مختلف. یه مامان گفتیم پررو شدی؟ مرد گنده به ما می گه مامان. می پره بغلمون. بچه من تامی کوچولو تازه سه سالشه! پدرش دیوانه وار عاشق منه. چی فکر کردی!

لرد سیاه با بیچارگی جواب داد:
-تامی کوچولو...پدرش... حالا زیادم رو عشقش حساب نکنین. نکنه یه وقت دست از دادن معجون بردارین ها. همینطور ادامه بدین.

مروپ عصبانی سیبی در دست لرد سیاه چپاند.
-اینو بخور و تو زندگی عاشقانه من دخالت نکن. همسرم شیفته منه. از لج تو هم که شده از امروز بهش معجون عشق نمی دم دیگه. تا چشت دراد!

-فعلا که دماغمون در اومد!


صدایش با صدای بسته شدن در، قاطی شد.




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- لاولند؟ چه اسم عجیبی! مهم نیست به هر حال ازش خوشم نمیاد.

باید به آنجا میرفت اما ای وسیله ای پیدا نمیکرد.
- خب جارو که ندارم، اتوبوس شوالیه ای هم که این اطراف پیدا نمیشه. حتما آژانس راهی برای رفتن من داره.

او چند قدمی را به سمت آژانس برگشت که قهردونش شروع به صحبت کرد.

- الان داری برمیگردی اونجایی که همین چند دقیقه ی پیش تصمیم گرفتی هرگز اونجا برنگردی؟ پس قول و قرار های قهریمون چی میشه؟
- خب پس میگی چیکار کنم؟
- نمیدونم. همینطوری صبر کن بالاخره یه فکری میکنیم.

لیسا هرگز نمیتوانست حرف روی حرف قهردونش بیاورد؛ گوشه ی خیابان نشست.
- آخه چطور باید برم اونجا؟
- با تاکسی برو، هر جا میخوای برو!

لیسا سرش را بالا آورد و با ماشین ماگلی زردی رو به رو شد.

- با ارزون ترین قیمت، هر جایی میخواین میبرمیتون.

هیچ راهی جز این برای رفتن به لاولند وجود نداشت.
- ولی ماشین زرده. من از رنگ زرد خوشم نمیاد. هیچ وقت بهشون نگاه نمیکنم.
- خب یعنی سوار نمیشید؟ من برم؟

لیسا نباید تنها راه حل را از دست میداد.
- خب باشه میام. ولی من اینجا میشینم که کسیو نبینم.

اشاره او به سمت صندوق عقب بود.
درست بود که نشستن در صندوق عقب کمی عجیب بود اما راننده هم واقعا به پول نیاز داشت.

- قبوله.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
هواپیما از میان ابرها گذشت. روز بود، شب شد. ابرها نیموکولومبوس بودند، لوموتوکولپوس شدند. ابرها آرام بودند، طوفانی شدند. هواپیما رفت و رفت و چندبار فرود آمد و سوختگیری کرد و بلند شد و دوباره رفت. چندبار سقوط کرد و آتش گرفت و همه ساکنینش مردند. ولی هواپیما بیدی نبود که با این بادها بلرزد. هیچکس نمی‌توانست جلوی هواپیما را بگیرد. هواپیما خیلی قوی بود و سخت می‌تازید و تنها در پهنه اطلس شیهه می‌کشید و توی صورت سختی‌ها اجابت مزاج می‌کرد.
در تمام این مدت وینکی هی سعی می‌کرد مقصد بلیتش را بخواند، هی نمی‌توانست. چون به‌هرحال وینکی جن بی‌سوادی بود و اصلا درستش هم همین است و جن که نیامده سواد بیاموزد و کتاب بخواند و بتهوون گوش دهد و ابسترکتیسم را بفهمد و پای اپرای واگنر بنشیند و ترنس مالیک ببیند. جن باید کار کند و مسلسل داشته باشد.
وینکی در افکار رضایت‌بخشش بود که یکهو یکی از بال‌های هواپیما ترکید و شیشه‌هایش یکی یکی شکستند و باد آمد و وینکی را پرت کرد بیرون.

-وینکی، جن پرنده!

وینکی همینطور که بین زمین و آسمان بال بال می‌زد، متوجه محوطه جنگی زیرش شد: یک عالمه تانک و سرباز و پرچم و چادر پخش پس‌زمینه برفی بود. همه هم رویشان را کرده بودند یک طرف و آماده بودند که بروند و یک جایی بجنگند.

وینکی چندین ساعت سقوط کرد و بالاخره خورد به زمین. زمین هم به شعاع چندین کیلومتر فرو رفت و تاب برداشت و همه کسان دیگری که رویش بودند را به هوا پرتاب کرد. بعد تابش برگشت و این بار خود وینکی را به هوا فرستاد.
-وینکی، دوباره جن پرنده!

وینکی چرخید و چرخید و سقوط کرد تا اینکه یک بار دیگر وسط دسته عظیم دیگری از سربازان فرود آمد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
اتاقی که متعلق به آژانس مسافربری بود، ابعادی داشت که شاید برای لینی بزرگ به نظر میومد، اما برای دنیای انسان‌ها کاملا طبیعی بود.
اما اتاقی که الان داخلش قرار داشت و طبق برآوردهای لینی ورودی سرزمین کوچولوها بود، قابل مقایسه با اون اتاق نبود.

چرا؟

چون همه چیز چند برابر سایز عادیش بود! یا حداقل چند برابر سایز عادی‌ای که تو سرزمین آدما می‌شناخت.

- نه امکان نداره! حتما یه چیزی اشتباه شده.

لینی ضمن گفتن این حرف به دنبال پاکت بزرگی که حاوی بلیتش بود می‌گرده. حتما اشتباهی رخ داده بود.

- درست خوندم! اینجا نوشته سرزمین کوچولوها. پس چرا...

لینی دوباره نگاهشو به اطراف می‌ندازه. اونجا به هرچیزی شباهت داشت جز ورودی سرزمین کوچولوها.

- آها فهمیدم! چون کوچولوان ورودیشو بزرگ ساختن که آدما یا موجودات بزرگ‌تر از خودشون جرات ورود بهشو پیدا نکنن. ورودیش بزرگه، خود سرزمینش کوچولوئه. همینه.

لینی با خوش‌حالی به سمت در حرکت می‌کنه. سرزمین کوچولو موچولوی کوچولوها، درست پشت اون در بزرگ قرار داشت. نیازی به باز کردن در نداشت، چرا که سوراخ در چندین برابر هیکلش بود و به راحتی می‌تونست ازش عبور کنه.

عبور لینی از سوراخ در همانا و مواجه شدن با سرزمین کوچولوها نیز همانا.

- غول؟


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
- تبعید آخه؟ یعنی چی؟ این حرکتای غیر متمدنانه چیه؟!
- نه که تو الان خیلی متمدنی! مرتیکه گرگینه بچه خوار!

فنریر با ناراحتی به قاضی نگاه کرد. حکم تبعید براش به معنی دوری از لرد سیاه، دوری از یخچال پر از گوشت خونه ریدل و دوری از جاسازهای سوسیس و کالباس خودش بود. و البته فنریر قبلا که توی آزکابان بود، فراق کودکان بی گناه لیتل هنگلتون رو تجربه کرده بود. کودکانی با گوشت لذیذ که منتظر بودن تا گاز زده بشن و تبدیل به گرگینه بشن.
اون حتی متوجه شد که به صورت ناگهانی دلش برای حمام خانه ریدل ها هم تنگ شده. اصولا از حمام متنفر بود و اصلا اونطوری نمیتونست. ولی الان حتی حمام رو هم ازش گرفته بودن!

گرگینه برای دومین بار توی عمرش ناراحت بود. البته خودشم به خوبی میدونست که تا سه نشه، بازی نشه. ولی فنریر گری بک و ناراحتی؟ اصولا چیزی نبود که مرگخوارا راجع بهش دیده باشن. از نظرشون اون همیشه کسی بود که روحیه شو حفظ میکرد و تا آخرین لحظه هم شوخ و شنگ بود؛ ولی الان؟ فقط تسلیم بود. و نمیدونست باید چیکار کنه.

قاضی که گویا این موضوع رو فهمیده بود، گفت:
- میری آژانس مسافر بری، اونجا بلیتت رو میگیری، و با همون بلیت هم سفر میکنی به سمت مقصدت. مرلین به همراهت نباشه و تیکه پاره شی مرتیکه...

دو سه نفر از مامورین انتظامی دادگاه از پشت جایگاه قضاوت اومدن و جلوی قاضی رو گرفتن که یه وقت به فنریر حمله ور نشه.

- آها! تا دو ساعت دیگه بلیتت رو نگیری و نرفته باشی، دمنتورا میان باهات ماچ و بوسه میکنن! ختم جلسه!

فنریر با تمام سرعت از دادگاه خارج شد. باید پنج طبقه میرفت بالا، و هفت تا راهرو هم میرفت به سمت چپ تا برسه به آژانس مسافربری وزارت سحر و جادو.

فنریر با تمام سرعت دوید و تونست خودش رو یک ساعته به آژانس مسافربری برسونه.

کارمند خسته ای پشت پیشخوان نشسته بود و کار ملت رو راه مینداخت، فنریر همه رو کنار زد، که البته با توجه به هیکل بزرگش زیاد کار سختی نبود.
- آقا حکم دادگاه واسه فنریر گری بک... تبعید... بلیت ما رو بده ما بریم تا دمنتورا نیومدن.
- سیستم قطعه برادر. باید صبر کنی تا وصل شه.
- یعنی چی سیستم قطعه؟
- عه؟ هیچی اون واسه اداره های مشنگی بود. من خودم کار پاره وقتم تو اداره مش...
- میشه اون بلیت رو بدی فقط؟
- بله بفرمایید.

و کارمند کاغذی به رنگ سیاه با نوشته های سفید رو از داخل کشوی مقابلش بیرون آورد و به فنریر داد.
نقل قول:

حکم تبعید برای مرگخوار بدنام، فنریر گری بک به شرح زیر میباشد:

یک روز کامل زندگی در دوره ژوراسیک و نگهداری از یک بچه تی رکس یتیم، دقت کنید که یافتن بچه تی رکس به عهده شخص تبعیدی میباشد و یک روز کامل تبعید، از زمان یافته شدن کودک آغاز میشود.

با تشکر، وزارت سحر و جادو


فنریر در همان حال که حس میکرد به درون تونلی تاریک کشیده میشود و در زمان سفر میکند، فقط توانست بگوید:
- تو روح هرچی تبعی...




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۷:۴۱ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
خانواده‌ی گانت در آنجا که عرب نی انداخت! - قسمت چهارم


در اتاقی تاریک که تنها یک چراغ از آن آویزان بود پشت میزی نشسته بودند. نور چراغ لحظه ای سر نیمه طاس ماروولو و چادر مشکی مروپ و لحظه ای بعد سر مردی که چهره اش را با جوراب پارازین نقابی پوشانده بود روشن می کرد.

-چیشد؟ چرا جواب نمیدین؟ پرسیدم نام، پیشه، قصدتان از دخول به مملکت؟
-همش کار خودتونه! ما رو در بدو ورود به ایران آوردین اینجا که نتونیم فریاد اعتراضمونو به گوش جهانیان برسونیم. تا کی سرکوب؟ تا کی خفقان؟ زمان سالازار...مرلین بیامرزدش. هر فرد آزادی بیان داشت. ملتو بخاطر عقایدشون نمی کردن توی گونی! یه بار یه نفر اعتراض کرد بجا گونی بردنش پیش سالازار یَک چلو کباب مشتی بهش دادن که دیگه تا آخر عمرش گشنه ش نشد!
-که اینطور...پس اعتراض دارین.
-چیز...نه...اعتراض برای چی وقتی مملکتی به این گل و بلبلی دارین؟ ما رو در بدو ورود آوردین "جایی که عرب نی می انداخت"؟ فدای یه تار موی مبارکتون! اصلا شما هم ما رو نمی آوردین اینجا خودمون با گل و شیرینی خدمت می رسیدیم که خسته نباشیدی عرض کنیم به برادران و خواهران زحمت کش عرصه حفاظت...
-بسیار خب...بسیار خب...به نظر نمی رسه شما از جاسوسان کشورهای آستکباری باشین اما دخترتون چی؟

مروپ چادر مشکی اش را تا آنجا که فقط یک چشمش مشخص باشد جلو و جلوتر کشید.
-م...م...مامان...
-شک نکنید. این ضعیفه بدون حتی یک درصد تردید جاسوسه.

بازپرس مجهول الهویه به سرعت از جایش برخاست. همانطور که به دقت حرکات مروپ را زیر نظر داشت دو مامور را از بیرون اتاق فراخواند.

-عه...مامانو نبرین! مامانو کجا می برین؟!
-آهای...این آقایون ناموسمو کجا می برن؟ انقدر بی غیرت نشدم که بذارم ناموسمو از جلوی چشمم بردارن ببرن!
-مگه نگفتین دخترتون جاسوس اجنبیه؟!
-جاسوس اجنبی دیگه چه صیغه ایه؟! این ضعیفه کل جاسوسیش اینه که راپورت لیمو عمانی رو به لیمو ترش بده! بین خودمون باشه...عقل درست و حسابی هم نداره! خودتون نگاش کنید چقدر تاسف باره، از اول پست تا حالا اعتماد به نفس پیدا نکرده دو کلوم حرف بزنه حتی!
-پدر ما...
-باز تو حرف زدی؟ باز تو حرف زدی؟

بووووم! (افکت کوبیده شدن صندلی ماروولو بر فرق سر مروپ.)

-آقا اینا رو چرا دستگیر کردین؟ دوتاشون مشکل روانی دارن! بیاین تا این دختره ضربه مغزی نشده بفرستینشون برن پی زندگی فلاکت بارشون.



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۰:۱۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
وقتی به هوش آمد...
بله!
جلوی در بود!

از جا برخاست. طبق معمول، گرد و خاک ردایش را تکاند و در زد.

مداد کوچکی در را باز کرد.
-بفرمایین؟

لرد نمی دانست به یک مداد چه چیزی را بفرماید.
-بابات خونه اس؟

مداد بزرگتری که پاک کن روی سر داشت جلوی در آمد.
-بفرمایین؟

لرد باز هم نمی دانست چه بگوید!
-بابات خونه اس؟

مداد بزرگتر عصبانی شد.
-بابای من دو ماه پیش بطور کامل تراشیده شد. کاری دارین به خودم بگین.

مداد قرمزی از پشت سرشان سرک کشید.
-چه خبره اونجا؟ بچه رو بفرست حموم. این پاک کن داره سرد می شه.

مداد پدر عصبانی در را به روی لرد سیاه بست...

این صحنه هم اینگونه به پایان رسید!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.