هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
-ما دروغ نگفت و عوام‌فریبی نکرد؛ بنابراین وینکی مصمم و ثابت‌قدم بود که هیچوقت پشت کلمات پنهان نشد و قول‌های پوچ نداد.

مردم هورا کشیدند و پرچم‌هایشان را تکان دادند.

-آینده مردم آلمان در خودشان نهفته بود. وقتی خود مردم جایگاهشان را، تلاش‌هاشان را، صنعتشان را و اراده‌شان را بالا برد، فقط و فقط آن موقع بود که دوباره به جایگاه بالایی رسید. ما این رو بعنوان هدیه از آلمان نگرفت، بلکه خودمون خالقش بود.

مردم زور زدند و هوراهای محکم‌تری کشیدند.

-وینکی برای شما گفت این مطلب را، شما هم برای خودتان این کار را کرد، رها کرد این را، خیال نکرد که اگر رها کرد ما اومد و شما را به دار زد. وینکی برای حق مردم برخاست. هر آلمانی یک مسلسل!

مردم هرچه زور داشتند ریختند توی هوراهایشان و جوری هورا کشیدند که وینکی ترسید و بدو بدو از منبرش پایین آمد و لای اسکورتش از استادیوم خارج شد.

سال 1940 بود. وینکی بار اول میان نیروهای متفقین فرود آمده بود و زده بود همه‌شان را پخش و پلا کرده بود. بعد هم افتاده بود توی زمین نازی‌ها. نازی‌هم هم که دیدند چگونه یک موجود کریه و غریب از آسمان نازل شده بود و دشمنانشان را زده بود، هیجان‌زده شدند. وینکی را برداشتند و بعنوان پیشوا معرفی کردند که هیتلر را خیلی ناراحت کرد و باعث شد به آلمان اعلان جنگ کند. بله! آلمان به دو دسته هیتلردوست‌ها و وینکی‌دوست ها تقسیم شده بود که علاوه بر جنگیدن با متفقین، با خودشان هم می‌جنگیدند و جدی جدی همه را می‌زدند.
وینکی لای اسکورتش رفت توی اتاق مدیریت جنگ. یکهو جوزف گوبلز جلویش درآمد.
-درود به روح پرفتوح اعلیاحضرت. فیلمی که سفارش داده بودید، پیروزی مسلسل، بالاخره به اتمام رسید و برای اکران عمومی آماده‌ست. باشد که مقبول افتد. یک ملت، یک امپراتوری، یک مسلسل!
-یک ملت، یک امپراتوری، یک مسلسل!

وینکی راهش را گرفت و رفت سر میز گردی که یک نقشه گرد از جهان گرد رویش وصل کرده بودند و گرداگردش وزرا و مشاورانش نشسته بودند.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
با بی حوصلگی بلند شد و رفت و در زد.

کسی در را باز نکرد!

در را محکم تر کوبید... ولی باز هم جوابی داده نشد.

-خب حالا ما چه کنیم؟ وقتی کسی جواب نمی دهد چگونه نقش خود را بازی کنیم؟

-زدی کشتیشون خب!

صدا از بالا می آمد.
لرد دست و پایش را جمع کرد.
-خداوندا... ما همیشه بنده ای خوب بودیم. به مرلین ایمان کامل داشتیم. از خودش بپرسید. اعضای بدنمان هم می توانند شهادت بدهند. هر چند یکیشان غایب است... ولی همان یکی هم شهادتش را کتبا نوشته و داده به ما.

-من که خدا نیستم! یه بار رفتم ببینمش راهم ندادن. گفتن جلفی!

شخصی که صحبت می کرد، خدا نبود. ولی مشخصا مقام بالایی داشت. برای همین لرد به احتیاط کردن، ادامه داد.
-خب... ما الان چیکار کنیم؟ در باز نمی شه.

-به من چه... به من گفتن صحنه رو بچینم که چیدم. بزن تا باز شه.

لرد در را محکم تر زد. مشت زد. لگد زد. با شانه اش به در حمله ور شد. ولی در تکان نخورد. در پایان عصبانی شد و سرش را به در کوبید.

و این بار هم اینگونه بیهوش شد!

صدای خنده از آسمان به گوش می رسید...




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-پیس... پیس پیس!

بلاتریکس هیچ عکس العملی به پیس پیس ساحره بلیط فروش نشان نداد.
-خواب به خواب بری به حق یادگاران مرگ!

فرصتی مناسب تر از این گیرش نمی‌آمد... تا بلاتریکس خواب بود باید از آنجا خارج می‌شد. پس دست به کار شد... چوبدستی‌اش را درآورد و رو به دیوار گرفت.
درب ورودی دوباره ظاهر شد... برگشت تا نگاهی به بلاتریکس انداخته و از خواب بودنش مطمئن شود...
-یا جد سالازار!

صورت بلاتریکس در ده سانتی متری صورتش بود.
-من رو می‌پیچونی؟
-نه به جان جفت بچه‌هام... صدات کردم گفتم بیا... خواب بودی. هی تکونت دادم... چیکار می‌کنی... آخ!

مهارت بلاتریکس در پرتاب خنجر از راه دور حتی زبان زد همه بود... فاصله ده سانتی که جای خود داشت.
حالا کافی بود از در خارج شده و دوباره وارد شود تا بتواند به تبعیدگاه اربابش برسد...


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
- خب داداوچم...رسیدیم و رسیدیم. کاشکی نمی رسیدیم...وقتشه پیاده بشی حالا!

اگلانتاین سرش را بلند و به جایی قرار بود پیاده شود، نگاه کرد.
- اممم...مطمئنید درست اومدیم؟
- پیاده شو آقا...ما باید بریم مسافر بعدیو برسونیم.
- آخه...نمیشه برگردیم؟ چون من نمیتونم...

جمله ی پافت به پایان نرسید...پارو یقه اش را گرفت و از قایق بیرون انداخت.
اگلانتاین از روی زمین سفت و سرد بلند شد و تا به خودش آمد؛ قایق با دو پارو در حال دور شدن بود و او را تک و تنها در جزیره ای که هیچ چیز ازش نمی‌دانست، تنها می‌گذاشت.

پافت چند ثانیه رفتن قایق را تماشا کرد و بعد سعی کرد با یک سنگ درد و دل کند.
- خب...به نظرت الان کجا برم؟ چی کار کنم؟ چی بخورم؟ کجا بخوابم؟ چجوری گلیم خودمو بدون ارباب و مرگخوارا از آب بیرون بکشم؟ چجوری؟ چرا آخه...
- ببین دادا...به کتفم!

اگلانتاین با دلخوری به سنگ نگاه کرد.
- عه...بیتربیت. چرا با این این طوری رفتار می‌کنی؟
- جدا قیافه‌ی من برات آشنا نیست؟

پافت با دقت نگاهی به برجستگی و شیار هایش انداخت.
سنگ حقیقیتا بی شباهت به تام جاگسن نبود.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
- ای بابا. این چه صفیه.

مرلینِ پیر و فرتوت به صف دراز و طویلی نگاه می‌کرد که ابتدایش معلوم نبود. مرلین میدانست که ابتدای آن آژانس است و انتهایش همینجایی که ایستاده. اما نمی‌توانست ابتدا را ببیند!
صف پر بود از مرگخواران. بعضی نقاب زده بودند، بعضی ردای مشکی نو به تن کرده بودند. بعضی ها هم هیچ فرقی با گذشته نداشتند؛ همچنان بالشت ها و مار ها و قمه ها در صف دیده می‌شدند.
با یک حساب سر انگشتی مرلین متوجه شد که حالا حالا ها باید در صف بماند. پس مجبور شد به حربه همیشگی متوسل شود.

- پسرم، میشه جاتو به من بدی؟ پاهای پیرم توان ندارن.

مرلین با عصا به آرامی به شانه نفر جلویی زد.

- عه مرلین! شما کجا اینجا کجا؟ تو آسمونا دنبالتون میگشتیم.

بگذارید کمی از حساب سرانگشتی بگویم. مرلین به کمک علم غیب میدانست که فاصله خانه ریدل تا آژانس در حدود 1.5 کیلومتر است. از هنگامی که به راه افتاده بود 326 قدم طی کرده و طول هر قدم او متوسط 60 سانت را دارد. پس حدود 195 متر را طی کرده تا به انتهای صف رسیده. بدین صورت تقریبا 1305 متر تا آژانس فاصله داشت.
به توجه به اینکه هر فرد کوله پشتی حجیمی با خود به همراه داشت و وسائل متفرقه زیادی آورده بود، 2 متر جا را اشغال می‌کرد پس به صورت حدودی 652 نفر جلوی مرلین بودند و احتمال اینکه دقیقاً تام نفر جلویی او باشد می‌شد یک در 652.

- شما که تا همین دیروز داشتی توی موزه ورجه وورجه می‌کردی پیغمبر. چی شد یهو توان از پاهات رفت؟

مرلین راهی جز صبر کردن نداشت. البته الان باید حرف های تام را هم تحمل می‌کرد.

- از کیس های بارگاه چه خبر؟

***


- بعدی!

دیگر از محاسبه سرانگشتی زمانی که مرلین در صف بود صرف نظر می‌کنیم.

- مرلین هستم، مرلین پیامبر.
- اوهوم.

مسئول باجه با بی حوصلگی بلیطی به دستان لرزان مرلین داد.

- بعدی!

به بلیطی نگاه کرد که مقصد او را مشخص می‌نمود!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سدریک، معذب نشسته بود و مدام وول می‌خورد. بالشش را با دقت در بغلش جمع کرده و طوری محکم نگه داشته بود که گویی اگر به یکی از آن مردان برخورد می‌کرد، برای همیشه آلوده و غیرقابل استفاده می‌شد.

اما به هر حال، نگاهِ خیره‌ی مردان بر رویش نیز وادارش می‌کرد کاری را که می‌خواستند، انجام دهد. بنابراین دستش را به سمت بساط مقابلش جلو برد و...
کشید.

هیچ اتفاقی نیفتاد.
- این که کار نکرد!
- بیشتر باید بکشی. خیلی کم بود.

سدریک بیشتر کشید. باز هم کشید. آنقدر که دود همه‌ی اطرافش را فرا گرفت و دیگر چهره‌ی هیچ یک از مردان را تشخیص نمی‌داد.
و درست در همین زمان بود که اتفاق افتاد. سرگیجه‌ی خفیفی شروع شد و کم‌کم شدت گرفت. حس می‌کرد بلند شده و دور خودش می‌چرخد. اما نه...او نمی‌چرخید. بقیه به دورش می‌چرخیدند!
اندکی بعد از روی زمین بلند شد و با ملایمت به طرف بالا رفت. به طرف آسمان. از کنار دسته‌های کبوترها و کلاغ‌ها و تسترال‌های در حال پرواز، گذشت و با خلبان ماگل هواپیمای مسافربری نیز خوش و بشی کرد. با مشت به پنجه‌ی عقابی زد و چشمکی هم نثار یکی از مسافران هواپیما کرد.

و دقایقی بعد، از جو زمین خارج شد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۲ ۲۰:۲۸:۲۰

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
بله غول!

تا چشم کار می‌کرد غول بود که از اینور به اونور می‌رفت. غول‌هایی که شونصد برابر یک انسان عادی قد و هیکل داشتن و اگه لینی برای آدما اندازه کف دستشون بود، برای این غول‌های عظیم‌الجثه اندازه چشماشون بود.

لینی مطمئن بود خطایی در سیستم حمل و نقل آژانس مسافربری رخ داده. برای همین سریعا به سمت در برمی‌گرده تا از لای سوراخ در برگرده بلکه بتونه به مقصد اولیه‌ش نقل مکان کنه. اما به طرز عجیبی سوراخ در که تا چند دقیقه پیش برای عبور باز بود، حالا بسته شده بود!

راه خروج لینی بسته شده بود، اما در که هنوز وجود داشت. سعی کرد با جثه‌ی کوچیکش دستگیره درو بگیره و بازش کنه. اما هرچقدرم که حشره زورمندی باشه، حتی اندازه سر سوزنی نمی‌تونه دستگیره رو تکون بده.

لینی به آخرین سنگری که به ذهنش می‌رسید پناه می‌بره. در زدن!
- درو باز کنین! بابا من قرار بود سرزمین کوچولوها برم نه غولا. اشتباه زدین. کی پاسخگوی این اشتباهه؟ منو برگردونین.

داد و هوار لینی قرار بود ادامه پیدا کنه، اما دستی که اونو از پشت تو خودش می‌گیره، مانع از این کار می‌شه.

- ولم کن غول بی‌شاخ و دم. من اشتباهی اومدم اینجا. بذار برم. درو وا کن برم.

اما غول ول کن نبود. لینی که از دست و پا زدن خسته شده بود، برای لحظه‌ای آروم می‌گیره و به کسی که گرفته بودش خیره می‌شه.

حالا که دقت می‌کرد، اتفاقا این غول‌ها خیلی هم با شاخ و دم بودن!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رودولف لسترنج، ناامید و محزون پا در خانه‌ی بلک‌ها گذاشت...آنجا تبعیدگاه و زندان او بود؛ و او می‌بایست هر آنچه زندانبانان به او میگفتند انجام دهد...پس به دنبال سیریوس بلک به راه افتاد...
_خب لسترنج...با کریچر که آشنا هستی؟ کریچر قراره امروز خونه رو برق بندازه...مگه نه کریچر؟
_هر چی ارباب امر کنن، ولی ارباب ریگووس اگه بود، اینجا خود به خود برق میزد!
_بلاه بلاه بلاه...حالا هرچی! رودولف لسترنج امروز در اختیار تو هست کریچر...دو نفری میخوام امروز کار رو تموم کنید..مفهومه؟
_مفهوم بود سرورم...ولی اگه ارباب ریگولوس اینجا بود، فهم و شعور کریچر نیاز نبود اصلا..مرد لخت دنبالم راه بیاد!

رودولف زیر نگاه سنگین سیریوس و پوزنخندش، به دنبال کریچر که به سمت راهرو در حرکت بود، به راه افتاد.
کریچر بلاخره جلوی یک در ایستاد و بشکنی زد...یک سطل اب و جارو ناگهان از هوا ظاهر شد و کریچر آن را به رودولف داد...
_کریچر میره تا اتاق اباب ریگولوس رو تمیز کنه...هرچند که رایحه‌ی خوش ارباب ریگولوس خودش تمیز کننده و ضدعفونی کننده هواست!
_حتما نوشیدنی کره ای زیاد میخورد وقتی میومد خونه!
_مرد لخت هم این سطل آب و جارو رو بگیره و بره این اتاق رو تمیز کنه!

رودولف ابتدا غرولندی زیر لب کرد، ولی بعد با اکراه فرمان کریچر را اطاعت کرد و وارد اتاق شد...
_اینجا چرا اینجوریه؟چرا پنج طرف اینجا فرش داره؟ واقعا احمقن این محفلی ها!

رودولف جارو را برداشت و خواست شروع به کار کند که چشمش به قسمتی از فرش روی دیوار افتاد!
_به‌به..ببین کی اینجاست...نون زیر کباب...نارسیسا..عکس جونیاشه...عجب بد رفت تو پاچه‌ام ها...من که تا اینجا اومده بودم خواستگاری، چرا بجای اون بلاتریکس به باباش نگفتم اون بلونده رو میخوام!

همینطور که رودولف در حال چشم چرانی عکس های روی دیوار بود، ناگهان چشمش به عکس همسرش افتاد!
_چی؟ عاااای...نفس کششششش!

با فریاد رودولف، محفلی‌ها هراسان وارد اتاق شدند و با یک رودولف لسترنج که قمه در هوا میچرخاند و صورتش از عصبانیت به سرخ شده مواجه شدند...
_چه خبرته رودولف؟ داد نزن، الان ننه بلک رو بیدار میکنی، به جد و آبادمون فحش رو میکشه!
_عکس زن من روی دیوار چیکار میکنه؟

به نظر میرسید رودولف فراموش کرده بود که آنجا دقیقا کجا بود!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
هوا تقریبا تاریک شده بود.
البته این را ساحره بلیط فروش حدس زد... چرا که هیچ پنجره‌ای در محل کارش وجود نداشت تا بیرون را نگاه کند.
-نکنه اصلا فصل هم عوض شده باشه؟... چند وقته من اینجام؟... یعنی رئیس سحر و جادو کیه الان؟
-چیه هی در گوش من نق می‌زنی و ویز ویز می‌کنی؟... پنجره نداره اینجا... ساعت که داره! همش دو ساعته اینجایی... گفتم ویز ویز؟... نکنه لینی چسبیده زیر کلاه ردای ارباب و قایمکی باهاشون رفته؟... نکنه الان دوتایی دارن دوران تبعید رو می‌گذرونن؟... اصلا همیش تقصیر توئه... تو باعثش شدی... اگه تو نبودی من الان تحت عنوان آستین ردا با اربابم رفته بودم!

ساحره بلیت فروش بخت برگشته که ساعتی پیش در اثر همین عصبانیت بلاتریکس، سوختگی بزرگی در ردایش ایجاد شده بود، دست و پا‌های فراوانی از غیب ظاهر کرد و پشت کانتر پذیرشش پناه گرفت!
-ول کن من رو... ولم کن! برو تبعیدت آقا! پاشو برو تبعید! اربابت الان تو تبعیدگاهش داره ماموریتش رو انجام می‌ده! پاشو بروو!
-یعنی تبعیدگاهشون کجاست؟

فیل بلاتریکس دوباره یاد هندوستان کرد و در کنج عزلتش فرو رفت.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
تام تا به حال فرودگاه نرفته بود.
خب... برای یک جادوگر این اتفاقی عادی‌ست. بسیار کم پیش می‌آید که جادوگری به هواپیما نیاز پیدا کند، زیرا اکثر آن‌ها با تله‌پورت کردن خود را منتقل می‌کنند. یا نهایتاً، اگر بخواهند لذت پرواز را بچشند، با جاروی خود به سیاحت می‌روند. همین نکته نیز برای تام صدق می‌کرد.

- پرواز خصوصی شماره 1430 به مقصد دپارتمان جر...

نیازی به شنیدن ادامه صحبت‌های فرد پشت بلندگو نبود، امکان این‌که شخص دیگری غیر از تام سفر هوایی به مقصد یک دپارتمان، آن‌هم با پرواز خصوصیِ فرست کلاس داشته باشد، چیزی حدود صفر بود و به همین دلیل تامِ عجول، که اکنون بسیار مضطرب هم بود، از جای خود بلند شد و کیسه به دوش به سمت گِیت رفت.
- می‌خوام سوار شم.

مسئول گیت ورود نگاهی به سروپای تام انداخت. ردای سیاهی که بوی طویله و حیوان می‌داد و پایینش خاک گرفته بود، کرواتی که بعد از خداحافظی اشک‌بارش با تسترال ها کج و کوله شده بود و کیسه‌ی حصیری‌ِ پاره پوره‌ای بر روی دوشش... چندان به یک مسافر پرواز خصوصی فرست کلاس شبیه نبود!
- مطمئنی درست اومدی؟ اینجا فرودگاهه ها! محل اسکان بی‌خانمانا چند خیابون پایین‌تره.

تام در حالی که مدارکش را از درون کیسه در می‌آورد و روی میز می‌گذاشت، نگاهی سرشار از تاسف به مامور نه‌چندان با ادب انداخت.
- واقعا از آدمی تو سطح شما انتظار نداشتم! نه همین لباس زیباست نشان آدمیت آقا!

مهماندار در حالی که با یک چشم مدارک را و با چشم دیگر تام را زیر نظر داشت، مهری از کنار تلفنش برداشت و بلیت تام را مهر کرد.
- خب حالا. انگار بهش چی گفتم که اینجوری میگه. بگیر.

و در حالی که بلیت و مدارک را به تام برمی‌گرداند، با دستش مسیر سوار شدن به هواپیما را نشان تام داد.

تام نیز، همچنان که از کوته‌فکری مامور گیت تاسف می‌خورد، از طریق گیتِ ورود مسافرین ویژه، مستقیماً وارد هواپیما شد و در بدو ورود... فکش به زمین افتاد!
- اینجا چرا این‌همه گوشت و استخون هست؟!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۲ ۱۶:۵۵:۱۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.