با دقت وسواس گونه ای گوشی پزشکی را دور گردنش مرتب کرد و از هم اندازه بودن دو طرف آن مطمئن شد.
چندروزی بود که علامت شوم روی ساعدش به خارش افتاده بود و او به سمت اجرای اوامر اربابش میرفت.
-مطمئنم که ارباب تو تمام این هفت سال که من دود چراغ میخوردم منتظرم بودن برگردم.
با... کوله باری... از... دانش! هوف!
ملانی با کوله باری که به دوش داشت به سختی اما شاد و خوشحال قدم بر می داشت. کوله باری که به قول خودش پر از دانش و از دید بقیه پر از گیاهان دارویی و عجیب و غریب بود.
برای ملانی اهمیت نداشت که با جادوی ساده ای می تواند کوله بار را در هوا شناور کند و ببرد.اگر تمام زحمتش با یک ورد ساده به هوا میرفت، اینهمه سال دوری از خانه ریدل ها چه ارزشی داشت.
او عضوی از مرگخواران بود ولی بخاطر این دوری هیچوقت بودنش حس نشده بود.
اما حالا... اشتیاق برگشتن و مرگخوار مفید و شفادهنده ای بودن در او زبانه می کشید.
-به من عاجز کمک کنید. مرلین بهتون سلامتی بده... معلول و درمانده نشی. امان از این پا که نمیذاره یه نات حلال دربیارم... .
ملانی با شنیدن کلمه سلامتی به سرعت به سمت مرد عاجز رفت.
-جاییتون درد میکنه؟
-به من عاجز کمک کنید.
-معلومه که کمک میکنم! بذارید معاینه تون کنم تا سلامت بشید.
-اینم شانس مایه. من عاجزم بابا جان!
اما ملانی با سرعت گوشی پزشکی اش را به گوش زده و دست به کار شده بود.
-یه پای مریض... بذارید ببینم چی دارم.
-پول داری؟
-فکرکنم جلبک اصلاح کننده خوب خوبش کنه.
-خوب خوب؟ کمــک!
چنددقیقه بعد ملانی عاجز مذکور را درحال کشتی گرفتن با گیاهی که مثل چسبی به پای معلولش چسبیده بود تنها گذاشت و به سمت ماموریتش رفت.
تابلوی آژانس مسافربری در نور خورشید می درخشید.
-اسم؟
-خانم.
-فامیلی؟
-دکتر.
-مرگخواری با این اسم نداریم، بعدی!
-باشه خب، ملانی استانفورد.
-زودتر بگو دیگه. بفرما.
ملانی با خوشحالی پاکت را گرفت و به مقصد بلیطش خیره شد.
مرگخواران
-آم، ببخشید... فکرکنم مقصد رو اشتباه زدید. مگه قرار نیست مکان باشه؟
مسئول باجه نگاه چپ چپی به ملانی و گیاهانی که پشت سر او برایش زبان درمی آوردند انداخت.
-درسته خانم. توضیحات رو بخونید.
ملانی به خطوط ریزی در پایین بلیط خیره شد.
توضیحات:
مقصد زنده به دلیل عدم مراجعه مرگخواران به پزشکان و گاهی طلسم کردن آنها داده شده.
شکست تبعید: گواهی سلامت تمام مرگخواران.