هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-عه؟... عه می‌کنی؟ اربابت جلوت ایستادن، تو عه می‌کنی؟ بیا حالا هی تونل برو و بیا، تا یاد بگیری دفعه دیگه جای عه، بپری بیرون! وایسا ببینم... لوکیشن کجا بود؟

آنقدر از دیدن لرد شکه شده بود که هیچ توجهی به موقعیت نکرده بود.
-مالی ویزلی داشت... باید پناهگاه بوده باشه دیگه... من نمی‌فهمم آخه چرا ارباب باید تبعید شن پناهگاه.

برای بار هزارم دوباره وارد تونل شد.
-خب آخه آدم حسابی، این تونل رو یه متری می‌ساختی نمی‌شد؟ حتما باید یک کیلومتر تونل می‌زدی؟... همینه دیگه... وقتی همه فک و فامیل رو میارن سر کار همین میشه. باید وزیر راه سازیش شوهر خاله زنش بوده... یه بودجه کلون دادن بهش... عه!

لوکیشن پیش رویش به محض ورودش منفجر شد!
گرد خاک خوابید و در نهایت وینکی دست به گریبان با مردی نمایان شد.
-تسلا جن بد! تسلا دستاوردهای وینکی رو دزدید و جهیزیه کرد... تسلا باید همه‌اش رو پس داد!

و مدام نیمچه سبیل مرد را می‌کشید و موهای فرق وسط ژل زده‌اش را به هم می‌ریخت. مرد هم با کشیدن گوش‌های دراز وینکی تلافی می‌کرد.





I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
فنریر همونطور که توی زمان جا به جا میشد، حس میکرد به شدت داره میچرخه، فشرده میشه، بعد باز میشه و حتی کشیده میشه. درست مثل یه دستمال آشپزخونه که از زیرشلواری هایی با قدمتی ده ساله به وجود اومده. حس میکرد داره به شدت خیس میشه، فشرده میشه، کشیده میشه، و چلونده میشه. این حسی نبود که فنریر دوست داشته باشه دوباره تجربه ش کنه. و بدتر از همه اینکه این حس، اون رو غافلگیر کرده بود. انقدر ناگهانی شروع شده بود که فنریر اصلا فرصت تحلیل و تجزیه مسائل رو پیدا نکرده بود.

و البته چون هر کنشی، واکنش داره و همه چیز در بالانس کامل قرار داره، اون حس هم همونقدر ناگهانی که شروع شده بود، همونقدر هم ناگهانی تموم شد تا فنریر خودش رو زیر دریا و چشم تو چشم با یه کوسه مگالودون ببینه.

کوسه مگالودون، با چشمش که تقریبا به اندازه کل هیکل فنریر بود، به اون نگاه میکرد. و گرگینه بخت برگشته هم طبیعتا با دوتا چشمش به مگالودون نگاه کرد و لبخند شرمگینی زد. و زمانی که دهان مگالودون هم به لبخندی باز شد، البته از نوعی که میگه "بیا بخورمت... بیا لعنتی. "، فنریر با تمام سرعت شروع کرد به شنا کردن تا خودشو به ساحل برسونه.
مگالودون هم طبیعتا با تمام سرعت دنبالش بود. فنریر کم کم داشت فرو میرفت تو حلق مگالودون... شاید هم مگالودون هر لحظه داشت بیشتر فنریر رو فرو میداد.

بهرحال، توی این تعقیب و گریز، با گرگینه ای که شصت و پنج میلیون سال بعد قرار بود بالای هرم غذایی قرار بگیره و کوسه ای که توی زمان خودش بالای هرم غذایی بود، طبیعتا فنریر شکست خورد.

فنریر یک ثانیه بعد، توی حلق مگالودون بود، و با چنگ و دندون خودشو به دیواره گلوی کوسه گیر داده بود.
اون اصولا کسی نبود که تسلیم بشه، در نتیجه، شروع کرد به صخره نوردی. شاید هم گلو نوردی. حتی شاید اولین باری بود که یه موجود دو پا داشت گلو-صخره نوردی میکرد! اما بهرحال فنریر این کار رو کرد.
خودشو کشید بالا. هی کشید بالا. منتها نه به سمت دهان، مستقیم رفت به سمت جمجمه و مغز.
و چند ثانیه بعد، خیلی راحت دراز کشیده بود روی توده نرم و صورتی که دو برابر اندازه تخت خودش توی خانه ریدل ها بود.
- الان که فکر میکنم تبعید زیادم بد نمیگذره ها. اوه نه... میگذره... ارباب رو میخوام، و سوسیس کالباسای تو یخچال. باید زودتر برگردم.

بنابراین، فنریر شروع کرد به انگولک کردن مغز عظیم مگالودون تا شاید به سمت ساحل بتونه بره. گاهگداری هم میرفت به سمت جلوی مغز که از توی چشمای مگالودون بتونه جلوش رو ببینه.
و فنریر به همین شکل، با بازی بازی کردن با مغز و چشمای مگالودون تونست ساحل رو بیابه.
البته، دست فرمونش اصلا خوب نبود... و خودش و مگالودون با هم به شدت به گل نشستن.

فنریر با آرامش از توی دهان مگالودون که به شدت برای نفس کشیدن تقلا میکرد، خارج شد. و طبیعتا اصلا برای جونوری که تلاش کرده بود بخورتش دلسوزی نکرد.
در نتیجه، مستقیما رفت به سمت جنگل تا شاید یه بچه تی رکس یتیم شده پیدا کنه و ازش نگهداری کنه.




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۶:۳۴ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- خب تام، ما تمام سوابق و علایق تو رو از طریق پرونده‌ت بررسی کردیم و به یه نظر جامع رسیدیم برای خونه رویاییت.

مایکل این را رو به تام گفت و بعد از رقص پایی کوتاه، بشکنی زد.
- پشت سرت رو نگاه کن.

تام به پشت سر برگشت و... نه! این بار فکش زمین نیفتاد.
صحنه‌ای که می‌دید بیشتر از اینکه تعجب آور و هیجان‌انگیز باشد، غم‌انگیز بود!

- بله. ما با بررسی سوابقت متوجه شدیم که علاقه شدیدی به پیپ و پاول سزان داری، واسه همین خونه‌ت رو به شکل پیپ ساختیم و روی تمام دیوارا هم نقاشی مرد پیپ کش رو آویزون کردیم!

ماه‌ها و سال‌ها سر و کله زدن با اگلانتاین پیپ‌کش، که از قضا منفور ترین فرد زندگی‌اش بود، و حالا در شبیه‌سازی بهشت هم باید با خانه‌ای به شکل پیپ و با نقاشی‌ای شبیه به چهره‌ی آن ملعون زندگی می‌کرد!

- میشه... درخواست تغییر بدم؟
- قطعاً! چرا که نه؟ اتفاقاً با دوستان طراح سر این صحبت داشتیم که از دودکشت دودِ پیپ بیرون بیاد یا دود معمولی؛ که آخر به این نتیجه رسیدیم دود معمولی باشه. می‌خوای برات دود پیپش کنم؟

تام لحظه‌ای صبر کرد.
اگر درخواست تغییر بزرگ‌تری می‌داد احتمالاً شک می‌کردند که نکند او متعلق به اینجا نباشد و بیرون بیندازنش. به همین دلیل تصمیم گرفت درخواستی نکند به هم‌زیستی با خانه‌ای که احتمالا اگلا عاشقش میشد رضایت بدهد.

***


- روز چهارم از آزمایش. سوژه به خوبی توسط شک و تردید احاطه شده و داره زجر می‌کشه. شکنجه بعدی از طریق دوستانش خواهد بود. پایان مکالمه.

مایکل این را در ضبط صوتش گفت و به سمت خانه تام رهسپار شد...


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱:۰۲ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
دختر آقای گانت قصد ادامه تحصیل دارد! - قسمت هفتم


-پدر مامان با بخوانیم و بنویسیم که لیسانس نمیدن! مامان می خواد بره دانشگاه لیسانس بگیره!

شاید پر شدن حساب‌های بانکی و سکونت در زعفرانیه، روی اخلاق ماروولو و برخوردش با دخترش تاثیر گذاشت اما برای تغییر باورهای بنیادین او به چیزی بیش از این ها نیاز بود...چیزی شبیه به معجزه!

با خشم چند تار از سبیلش را کند.
-زمان سالازار...مرلین بیامرزدش. ضعیفه پاش رو از خونه می ذاشت بیرون، همون پاش رو قلم می کردن! ضعیفه رو چه به دانشگاه؟! پس فردا دو کلوم درس می خونه یاغی میشه! دختر باس بمونه توی خونه فقط برا کانون گرم خونواده بپزه و بشوره و بسابه!
-اما مامان دوست داره مادری تحصیل کرده باشه و به قله های موفقیت...
-تف به شرف من اگر بذارم وارث سالازار کبیر بره دنبال درس و تحصیل.


* * *


-من که میدونم آخرم هیچی ازت در نمیاد توی این کنکور...ولی بیا این آجیل چهار مغز رو بگیر ببر سر جلسه بخور شاید اون مغز پوکت یکم کار کرد!
-چشم پدر مامان.

چهار ساعت بعد...

مروپ مانند افرادی که در نبرد سختی پیروز شده باشند از در حوزه امتحانی خارج گشت.
-عالی بود پدر مامان. مامان بدون درصدی تردید بهترین دانشگاه ایران قبول میشه.

پس از اعلام نتایج...

-فقط یکم اونورتر از بهترین دانشگاه ایران قبول شدم...یعنی یکم بیشتر از یکم...یکم "دانشگاه کویر لوت" قبول شدم!
-گفتم که هیچی ازت در نمیاد دختر. حالا چه رشته ای؟
-یه رشته بسیار مفید پدر مامان. رشته ای که می تونه آینده نسل بشر رو تغییر بده. رشته "آبیاری گیاهان دریایی".
-زِکی!



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۰:۴۰ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
-بارون میاد، شَر شَر! رو پشت بوم هاجر... هاجر عروسی کرده، موهاشو خروسی کرد!
-بسه دیگه مرد! چقدر آواز میخونی!

در آن روز بارانی، ایوا، با زوجی پیر در وانتی دم کرده نشسته بودند و در جاده به سوی کوه و جنگل میرفتند.
پیرمرد آواز میخواند. ایوا با ذوق دست میزد و پیرزن هم هر چند دقیقه یکبار، ژاکت دیگری به تن آنها میپوشاند و آن دو لحظه به لحظه گرد تر و قلنبه تر میشدند و فضای ماشین تنگ تر و دم کرده تر!
ایوا درحالی که آستین ژاکت سرخابی رنگی را میپوشید پرسید:
-الان داریم کجا میریم؟

پیرزن که داشت سیبی را پوست میکند با خونسردی جواب داد:
-کوه و کمن! میمریم چادر میزنیم... مارشمالو کباب میکنیم... داستان های ترسناک تعریف میکنیم... وای یادش بخیر... فرانک اون روز هارو یادت هست...

پیرمرد که گویا فرانک نام داشت با حالتی رویا گونه جواب داد:
-آخ پرنتیس... یادته اون...

پرنتیس با یاد آوری"اون" زد زیر خنده و هوار کشید:
-آره! یادته! وای! خدای من! چقدر احمق بودیم...

چاقویی که پرنتیس با آن سیب پوست میکند به طرز ترسناکی جلوی چشم های ایوا تکان تکان میخورد.
پرنتیس ادامه داد:
-یادته اون روز ها توی جنگل میدویدیم... سنجاب هارو با سنگ میزدیم... رو درخت هاقلب تیر خورده میتراشیدیم...
-وای... آره... تازه یواشکی شب ها میرفتیم بالای سر چادر های دیگه، بچه هاشونو با غرش هامون میترسوندیم... روشون آب هم میپاشیدیم گویا...

ایوا که تا آن لحظه چیزی نگفته بود پرید وسط حرف پرنتیس:
-اِم... یکمی داریم کج میشیم به سمت دره ها!

کسی به او توجهی نکرد.
-هه اِی! یادته اون روز توی جنگل با یه حلقه اومدی جلوم زانو زدی فرانک؟ قیافه ات خیلی احمقانه شده بود!

فرانک با یاد آوری خاطره لحظه ای چشمانش را بست و در رویا فرو رفت...
لحظه ای بعد، وانت، با ایوا، پرنتیس و فرانک داخلش به داخل دره سقوط کرد.



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۰:۴۴:۵۵



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۰:۲۲ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
صدای بلاتریکس از دور دست ها به گوشش رسید. حتما خیالاتی شده بود.
چشمانش را باز کرد! هنوز جای ضربه های قبلی درد می کرد. برای همین مثل یک لرد خوب از جا بلند شد. کلاهش را بر سرکشید و بطرف در رفت.

چند ضربه به در زد.

و در را باز کرد!

لردی غیر از لردی که به هوش آمده بود، در را باز کرد!
-فرمایش؟

لرد سیاه نمی دانست در این سناریو باید چکار کند.
-اوووممم... نمی دونیم. ما اومدیم بچه را بکشیم. قبلش هم پدر و مادرش را بکشیم.

لرد آن سوی در پوزخندی زد.
-دیر کردی خب. من همشونو کشتم! الانم قراره به فنا برم!

لرد به هوش آمده غمگین شد.
-پس ما این جا چکاره ایم؟

لرد قاتل کمی فکر کرد.
-نمی دانیم. شاید بدل ما باشی! اگر صحنه خطرناکی داشتیم خبرت می کنیم. چقدر هم که زشتی!

و در را بست!

-خودت زشتی! تو رو از روی ما ساختن خب! چی فکر کردی...بهمان برخورد!

و رفت و سر جایش دراز کشید...




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
بلاتریکس همچنان مشغول طی کردن طول تونل بود.
چه چیزها که دراین مسیر ندید...
از فضا و کهکشان‌ها گرفته، تا اتوبوسی که نفهمید دقیقا کجا می‌رفت... از سنگی که لبخند می‌زد تا بازپرس سفر پدر و دختری ماروولو.

-ما چندتا مرگخوار داریم؟... چندصدتا؟... بسه! خسته شدم! لردم رو بدین من بررررم!

حقیقتا از طی کردن مسیر تونل خسته شده بود.
-ای این انگشتای دستم می‌شکست و این همه مرگخوار رو تایید نمی‌کردم! یه عیب و ایرادی می‌‌ذاشتم روشون دیگه!

تقریبا سینه خیز خودش را به انتهای تونل رساند.
-عه! عــــه! عــــــــه!

صحنه پیش رویش اربابش را نشان می‌داد که رو در روی مالی ویزلی ایستاده بودند؛ اما قبل از اینکه بلاتریکس واکنش بهتری از خود نشان دهد، درب در صورت لرد بسته شد.

-عــــــه!

لرد روی زمین افتادند...

-عــــــــــــــــه!

و غیب شدند!

-عه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
مردم اطراف یک سکوی چوبی بزرگ جمع شده بودند. روی سکو یک جسم صندلی‌-شکلی زیر ملافه سفیدی قایم شده بود. آقای جارچی کنار شیء مشکوک ایستاد و شروع به جار چیدن کرد.
-جمع شوید مردم! جمع شوید و ببینید چگونه بزرگترین اختراع قرن بیستم در دولت پیشوای بزرگ، وینکی جن خانگی، محقق شده. جمع شوید و ببینید چگونه یک ملت، یک امپراتوری، یک مسلسل به واقعیت خواهد پیوست.

طی صد روز و صد شب، همه مخترعان جهان جمع شده بودند تا ماشین زمان وینکی را بسازند. بنجامین فرانکلین تویش برق گذاشت؛ گراهام‌بل تلفن گذاشت؛ ادیسون لامپ گذاشت؛ برادران رایت هواپیما گذاشتند؛ نوبل دینامیت گذاشت؛ اپنهایمر بمب اتم گذاشت؛ شرودینگر هم گربه‌اش را گذاشت. همه چیز به خوبی و خوشی می‌رفت و آخرهای کار بودند که یکهو سر و کله تسلا پیدا شده بود.
-ایده منه! پاره تن منه! همشونو ادیسون ازم دزدیده! نمی‌ذارم ببرین!

و بعد هم تمام وسایل را برداشت و برد تا یواشکی بعنوان جهیزیه همسر آینده‌اش، جا بزند. به هرحال نیمه اول قرن بیستم بود و اگر تسلا به همه می‌گفت که کبوترها رسم جهیزیه ندارند، مردم برایشان حرف در می‌آوردند.
نتیجه این شد که دانشمندان جهان صد روز دیگر هم روی ماشین زمان وینکی کار کردند. در این مدت جن خانگی هم ساکت ننشست و رفت دنیا را فتح کرد. حالا دیگر کل زمین تحت سلطه فاشیسم جن خانگیسم بود. وینکی هم شخصا همه خانواده‌های جهان را اجبار کرده بود که او را جن خانگیشان کنند و وظایف خانه را بسپردند دستش. وینکی خوشحال و خندان هر صبح بلند می‌شد، تمام خانه‌های زمین را تمیز می‌کرد. بعد هم که شب می‌شد، دوباره خانه‌های مردم را تمیز می‌کرد. وینکی جن تمیزی بود.

جارچی ملافه را برداشت. زیرش ماشین زمان بود و روی ماشین هم وینکی بسته شده بود.
-حقا که دسترسی به معجزه زمان‌ها، ماشین زمان، فقط و فقط در حکومت وینکی توانایی داشت حقیقت شود. اینها که دعوی می‌کنند که کاری نشده است، اینها برای تفرقه اندازی است. کار بسیار بزرگی شده است.

مردم ندانستند منظور آقای جارچی از این‌ها کدام‌ها بود. ولی با این حال هورا کشیدند و پرچم‌هایشان را تکان تکان دادند.
جارچی دستش را گذاشت روی اهرم کنار ماشین.
-و حالا وقت آن است که مردم با چشم خودشان عظمت پیشوا و دولتش را ببینند. یک ملت، یک امپراتوری، یک مسلسل!
-وینکی، مسافر زمان!

و جارچی اهرم را کشید.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۰:۴۸:۴۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
اگلانتاین ‌گلویش را صاف کرد؛ واقعا از این که بگوید اسب شباهت بی‌اندازه ای به تام دارد خجالت می کشید.
- آشنا که...حالا تو بگو ببینم، اسمت چیه؟
- اسب ها که اسم ندارن.
- اسب ها حرفم نمیزنن...ولی تو حرف میزنی.
- میدونی چیه؟
- چی؟
- داری الکی دیالوگ می‌نویسی و پستو طولانی میکنی. توصیف هم بنویس بینشون احمق...این طوری که پست نمی‌نویسن. تازه "کریح" هم نیست. حالا که اشتباه نوشتی چرا دیگه پستتو ویرایش می‌کنی آخه...

پافت که هم حرف های اسب را نمی‌فهمید و هم حوصله اش سر رفته بود، نایستاد تا ادامه حرف ها را بشنود، جلو و به سمت مرکز جزیره به راه افتاد.

- واای...ببین کی اینجاست!
- همون تبعیدی جدیدمون.

اگلانتاین به دو مرغ دریایی که گوشه ی راه نشسته و با لبخندی کج منتظرش بودند، نگاه کرد.
- نه نه نه...یکی به من بگه اینجا چه خبره. چرا همه ی شما شکل جاگسن شدید؟
- عه...مگه نمیدونی به کجا تبعید شدی؟ جزیره تام ها...


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سیارات و ستارگان مختلف، کهکشان‌های بی‌شمار، منظومه‌ی شمسی و سیاهچاله‌ها و اجرام آسمانی دیگر، مقابل چشمان سدریک که حالا برای اولین بار در طول عمرش کاملا باز بود و ذره‌ای احساس خستگی نمی‌کرد، نمایان بود.

در فضا می‌چرخید و همچون ماهی کوچکی در میان دریا، شتابان پیش می‌رفت. بی‌نیازی‌اش به سفینه و کپسول‌های اکسیژن و لباس‌های مخصوص فضانوردی، باعث شده بود احساس سرخوشی بسیاری در وجودش جوانه بزند.

درست هنگامی که می‌خواست با شور و اشتیاق به طرف سیاره‌ای در نزدیکی‌اش که حدس می‌زد مریخ باشد، برود، صدای دیگری درست از کنار گوشش او را از جا پراند.
- دوباره سلام عرض شد.

سدریک با وحشت به یک یک آن مردان که روی زمین ملاقاتشان کرده بود و حالا یکی یکی داشتند کنارش ظاهر می‌شدند، نگریست. نمی‌دانست چرا خیال کرده بود اینجا از دستشان در امان است‌.
- شما...اینجا چی کار می‌کنین؟
- شوخیت گرفته؟ مگه میشه همینجوری به حال خودت ولت کنیم؟ تو اینجا به یه راهنمای باتجربه نیاز داری که همه چی رو نشونت بده.

سدریک با انزجار به گروه مقابلش خیره شد.
- نه ممنون. فکر کنم شما وظیفه‌تون که رسوندن من به فضا بود رو انجام دادین. دیگه از اینجا به بعدش رو خودم می‌تونم پیش برم...
- د نه دیگه...نشد. این همه چیژ خرجت نکردیم که الان بجای تشکر و قدردانی، بهمون بگی از اینجا بریم! ما تا آخرش باهاتیم.

سدریک همانطور که به حال خودش تاسف می‌خورد، سرش را تکانی داد و به روبه‌رو نگاه کرد. و درست در همان زمان بود که با مردمان کوچک عجیبی در مقابلش مواجه شد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.