هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
- نه...ناراحت شدم که...ارباب! کجایید که ببینید مرگخوارتون ناراحت شده.
- عه...ناراحت شدی؟

اگلانتاین به اطرافش نگاه کرد تا شاید گوینده ی آن جمله را بیابد.
- اینجارو بیین پیپ‌کش...

پافت به جلو نگاه کرد و هوایی شکل تام دید.
-
- من هوا نیستم...من هو هو خان تام مهربانم!

اگلانتاین پیپ ای گوشه‌ی لبش گذاشت و با نگاه مشکوکی به باد نگاه کرد.
هو هو خان تام مهربان دورش وزید، سر پافت گیج رفت و تا به خودش آمد، باد با پیپِ او درون مشتش اوج گرفت و بالا رفت.
- هی...برش گردون. پیپمو برگردون بی‌تربیت!
- امم...نه برنمی‌گردونم. فقط واسه این که دلم نمی خواد.

پافت با بغض و عصبانیت باد را که قهقه زنان دور می‌شد بدرقه کرد.
یک ساعت گذشت، اگلانتاین همچنان آنجا ایستاده و به آسمان زل زده بود...دو ساعت بعد، پافت همچنان آنجا بود‌.
آن قدر ایستاد و ایستاد تا اینکه هوا تاریک شد و تک تک عضلات بدنش شروع به اعتراض کردند.
- تکون بخور بابا.
- خسته شدیم از بس اینجا وایسادیم.
- برو یه جایی برای خواب پیدا کن دیگه.

اگلانتاین به حرف هایشان گوش کرد. باز هم جلو رفت تا شاید سرپناهی پیدا کند.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
غیب شدن کابین حس و حالی شبیه آپارات به مرلین داد. همان پیچ و تاب ها و همان محو شدن صحنه رو به رویی. اما جادو در زمانی کامل می‌شود که صحیح و سالم در مقصد ظاهر شوید!
مرلین در وسط آتش ظاهر شده بود. البته این یک استعاره نیست. او واقعا در وسط آتش بود. دقیقاً در همان نقطه ای که فیتیله شمع به رنگ متفاوتی می‌سوزد.
اطراف کابین را همان تک شعله بزرگ گرفته و چیز دیگری دیده نمی‌شد.

- کمی گرم است.

مرلین همانطور که در وسط آتش نشسته بود...

- یاد و خاطره یکی از دوستانمان زنده شد!

...دستش را به سمت ظرف آب برد تا کمی از آن بنوشد. برخورد پوست چروکیده اش با ظرف نقره ای همانا و محو شدن شعله و پرتاب مرلین به بیرون از کابین همانا!

- این چه وضعی است؟ چرا ما را بیرون انداخت؟

مرلین تا بیاید به خود بجنبد و به کابین برگردد دیر شده بود. عصا و کوله پشتی هم به نقطه قبلی پرتاب شدند و وسیله حمل و نقل مرلین دوباره غیب شد، اینبار بدون او!

- یعنی که چه؟

مرلین رکب خورده بود. پیامبر با آن همه هوش و ذکاوت توسط شیشه های نسوز و مبل راحتی فریب خورده بود!
نگاهی به اطراف کرد. حالا نمای جهنم بهتر دیده می‌شد. قبلاً این مکان را از درون گوی های شیشه ای دیده بود ولی اولین بار بود که حضوراً در آنجا می‌بود.
تا افق شنزار هایی به رنگ نارنجی کشیده شده بودند. هر چند متر آتشی سوزان سر از شنزار برآورده بود. اگر بخواهیم یک حساب سرانگشتی کنیم...

- ما از ریاضی متنفریم.

... که نمی‌کنیم، بالغ بر صد ها هزار شعله دور و اطراف مرلین را پر کرده بودند؛ اما به طور عجیبی زمین سرد بود. خیلی سرد!

- آب پز شدیم در هوا. حال چگونه خلاصی یابیم؟

مرلین عصا و کوله اش را از روی زمین برداشت. گوگرد و فسفر در هوا ریه های خسته او را می‌آزرد.

- تو کی هستی؟

مرلین به سمت صدای خش دارِ پشت سرش برگشت. اما میزان دود و گرد و غبار اجازه نمی‌داد تا از پشت میله های قرنیه اش واضح ببیند.

- تو خود که هستی؟


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
بلاتریکس چشم از زد ‌و‌ خورد تسلا ‌و وینکی برداشت و بار دیگر چرخید تا خارج شود.

شپلق!

با صورت در دیوار رو‌به‌رویش فرو رفت.
-تف!... یعنی تف به این تونل سازیتون! چی شد الان؟ چرا یه طرفه‌است؟... راه خروج کدوم ‌وره؟!

بلاتریکس گیر افتاده بود در یک متر فضا... رو‌به‌رویش دیوار سفت و پشت سرش تبعیدگاه وینکی.
-وینکی... وینکی مسلسل داشت. با مسلسل وینکی می‌تونم بزنم بترکونم این دیوار رو...

چرخید.
اثری از وینکی و مسلسلش نبود. در واقع هیچ چیز نبود. تاریکی مطلق.
-خب همه جا شبه. نکنه وینکی زده خورشیدم ترکونده؟... پس اینم یه مشکل جدیده... حالا چیکار کنم؟

مدت زیادی نگذشت که نوری از ناکجا آباد نمایان شد و به دنبالش، سفینه شیشه‌ای بزرگی پیش رویش قرار گرفت. سفینه رو به بالا به حرکتش ادامه داد.
-یا خود مرلین... این دیگه کیه؟!

اتفاقا مسافر سفینه خود مرلین بود که پیش به سوی جهنم در حرکت بود. اما قبل از آنکه بلاتریکس عکس العملی نشان دهد، سفینه دور و دور تر شد.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
ایوا نترسیده بود.
آرام از داخل وانت له شده بیرون آمد و کش وقوسی به بدن کوفته اش داد. آسیبی ندیده بود. فقط پاهایش از ضربه ای که به داشبورد ماشین خورده بود درد میکرد.
به آرامی نگاهی به جسد های پرنتیس و فرانک کرد.
-خوابیدن؟

روی زمین زانو زد و انگشتش را روی مچ دست آنها گذاشت و به خیال خودش نبضشان را گرفت.
-خوابیدن.

از روی زمین بلند شد و گذاشت که آنها همچنان بخوابند.
چمن ها از بارانی که باریده بود خیس بودند. هوا سرد بود ولی با وجود ژاکت هایی که پرنتیس به تنش پوشانده بود سردش نبود.
نگاهی به اطراف کرد.
تا چشم کار میکرد صخره های بلند بود و جنگل های بی پایان و درختان انبوه و حیوانات داخل جنگل که گرچه دیده نمیشدند، صدای زنده بودنشان را میشد شنید.
گرسنه اش نبود. ذوق هم نکرده بود. تنها حسی که داشت سردرگمی بود.
و سردرگمی، همان چیزی بود که کسانی که حکم تبعیدش را نوشته بودند، میخواستند.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۱۸:۲۶:۵۶
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۱۸:۲۷:۲۶
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۱۸:۵۰:۳۶
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۲۲:۵۷:۱۶



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- حالا میشه من این‌کارو نکنم؟ اون آقای اونجا لااقل. اوشون بیاد بکنه!
- نه تام. می‌دونیم که از خیرخواهیته و می‌خوای تا اون آقا هم لذت ببرن. ولی این فعالیت برای لذت بردن تو ساخته شده!

تام نگاهی به تسترالی که روبرویش به سیبل بسته شده بود انداخت.
دقیقا شبیه به تسترالچه اصطبلش که در سن شیرخوارگی بود، بود و دست و دل تام به هیچ‌وجه به کشتن او نمی‌رفت. ولی مجبور بود. اگر این کار را انجام نمی‌داد به او شک می‌کردند.
پس چشمانش را بست، اسلحه را بالا آورد و در حالی که اشک از چشم‌هایش می‌ریخت ماشه را کشید.

- هـــِـــع... هـــِـــع...

در حالی که نفس هایش به صخره‌ای در گلویش می‌ماندند، از خواب پرید و سراسیمه به دنبال نقابش گشت.
دوباره همان کابوسی که چند شب بود دست از سرش بر نمی‌داشت...
در روز دومش در "بهشت شبیه سازی شده"، مایکل او را برای شکار بیرون برده بود و او را مجبور کرده بود تا تسترالی را هدف بگیرد و به آن شلیک کند. این اتفاق برای تامی که بیشتر زندگی خود را در کنار تسترال‌ها می‌گذراند، واقعاً دردناک بود.
اما نباید چهره‌اش غمی که داشت را نشان می‌داد.
- اه! این لعنتی کجاست پس؟!

نقابش، هویتش، تمام دارایی شخصی‌اش... نبود!
همانطور که زمین را... اوه خوب شد گفتم! مثل اینکه تام جاگسن مورد نظر مایکل این‌ها، تامی بود بسیار متواضع و بر روی تخت حس برده داری به او دست می‌داد! به همین دلیل در بهشت شبیه سازی شده تام تخت هم نداشت و مجبور بود روی زمین بخوابد.
می‌گفتم، همانطور که زمین را به دنبال نقابش جستجو می‌کرد صدایی ای پشت در بلند شد.
- تام؟ مایکلم. اومدم تا بریم سراغ لذت ویژه امروز!

چاره‌ای نبود. دوباره همان "نکنه بهم شک کنن" معروف مانع از این شد تا تام وقت بیشتری را برای گشتن دنبال نقابش سپری کند و رفت تا در را باز کرده و به ماجراجویی امروزش با همراهی مایکل برود.

- اوه! می‌بینم که بدون نقاب اومدی. چه جسارتی.
- آره... گفتم... گفتم حالا که بهشته خودم باشم!

تام دروغ می‌گفت. از نگرانیِ گم‌کردن نقابش در حال سکته بود که جمله بعدی مایکل را شنید.

- توی جلسه امروز، از اونجایی که مخالف سرسخت لرد ولدمورت بودی؛ قراره که سخن‌ران مراسم ضد مرگخواران باشی.

و دنیا روی سر تام فرو ریخت.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
- امکان ندارد!

مرلین، بلیط به دست در سالن انتظار راه می‌رفت و داد می‌کشید.

- ما را می‌فرستید به جهنم؟ به جهنم که چنین تصمیمی گرفتید! شرم و حیا ندارید؟ ما تا به حال بوی هیزم را هم حس نکرده ایم حالا بریم بین یک مشت فاسدِ فاسقِ فاجر بشینیم؟ امکان ندارد.

مسئول بلیط فروشی که حالا خوابش پریده بود سعی داست تا مرلین را آرام کند.

- باور کنید ما تصمیم گیرنده نیستیم! ماموریم و معذور. بهمون گفتن که این بلیطارو برسونیم دست صاحاباشون. لطفا آرامش خودتونو حفظ کنید.
- چی چیو آرامش خودتونو حفظ کنید. تا فیهاخالدون جهنم پر است از آدم هایی که به خون پیامبرِ راست کردار تشنه اند. ما برویم آنجا تکه تکه مان می‌کنند.

مرلین شروع کرد با عصایش شیشه های آژانس را شکاندن.

- اصلاً ما افراد حاضر در اینجا را گروگان میگیریم تا مقصدمان را عوض کنند. بهشتی، هاوایی ای، جایی. یک راست ما رو میفرستید به جهنم؟

پیامبر که دیگر طاقتش طاق شده بود زیرلب نفرینی خواند. کم کم درب های آژانس به رنگ سیاه درمی‌آمدند. ارتفاع سقف هر لحظه کم تر و کم تر می‌شد. تا ثانیه هایی دیگر سالن انتظار به یک دستگاه پرس عظیم الجثه تبدیل می‌شد و تمام کسانی که در آن بودند پرس می‌شدند!

- جناب پیامبر آخه این چه کاریه؟ شما میرید اونجا دو سه روز نهایتش هستید بعد برمیگردید دیگه.

سقف هر لحظه پایین تر می‌آمد.

- خیر! من تن به این ذلت نمی‌دهیم.
- کابین مسافر 653 آمادست.

جادوگر مجهول الهویه، از ناکجا آباد سبز شده و کابینی کروی شکل را حمل می‌کرد. کابین از شیشه های نسوز ساخته شده بود. درون آن یک مبل یک نفره قرار داشت و میزی طلاکوب که روی آن یک ظرف نقره ای بود. ظرفی که پر شده بود از آبی زلال.

- حال که فکر می‌کنیم مشخص است که خداوند ما را به صورت VIP به جهنم خواهد برد و گزندی به ما نخواهد رسید.

مرلین به سمت کابین رفت. درب لولایی آن را باز کرد و روی مبل نشست.

- بسیار راحت است. حرکت کن!

درب به صورت خودکار بسته شده و کابین با نیروی جادویی غیب شد.

- سقف که هنوز داره میاد پایین!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
تا چشم کار می‌کرد غول‌های با شاخ و دم بودن که از این سو به اون سو می‌رفتن. به جز یکیشون که لینی رو تو مشتاش گرفته بود.

- من اشتباهی اینجا اومدم. بذار برم. سرزمین کوچولوها از کدوم‌وره؟ بگو دیگه بهم. بگو.
- گومومبی موگا باما!
- نگو که زبون آدمیزادم بلد نیستی.
- آبیم گومی بو!

لینی لعنتی به بخت بد خودش می‌فرسته. چرا باید از بین این همه نقل و انتقال، اون به جای اشتباه فرستاده می‌شد؟ حداقل نمی‌شد اگه قرار نیست به سرزمین کوچولوها بره، به سرزمین کوچولوترها می‌رفت به جای سرزمین غول‌ها؟

- خیلیم درست اومدی مورچه. اینجا سرزمین کوچولوهاس.

ناگهان لینی از مشت یک غول به مشت یک غول دیگه انتقال داده می‌شه. اما برای لینی مهم‌تر از شوت شدنش از این دست به اون دست، مکانی بود که توش قرار داشت.
- اولا که مورچه عمه‌ته و من پیکسی‌ام. دوما تو چطوری زبون منو بلدی؟ سوما هنوز بت یاد ندادن بزرگ چیه کوچیک چیه که خودتو کوچولو می‌دونی؟
- اوه. تا اومدم ته جمله‌تو گوش بدم اولشو فراموش کردم.

یکی از غول‌ها زبونشو نمی‌فهمید و یکی دیگه‌شون خنگ بود. لینی در حالی که تو ذهنش ضجه می‌زد "به کدامین گناه؟" سعی می‌کنه پله‌پله جلو بره.
- سرزمین کوچولوها کجاس؟
- همین‌جا.
- تو کجات کوچولوعه آخه نره غول.
- ما بین نژاد خودمون کوچیک‌ترین سایزو داریم.
- یعنی بزرگ‌تر از شما هم هست؟
- البته! من در کنار اونا شبیه یه بچه‌م!

ذره‌ای امید ته دل لینی باقی‌مونده بود که شاید حداقل مقصدو اشتباهی اومده. اما همه‌چیز درست به نظر میومد.

لینی با غصه نگاهشو از غول زبون‌نفهم، به غول خنگ می‌ندازه و بعد سایر نقاط سرزمین کوچولوها رو از نظر می‌گذرونه. اون واقعا تو جهنم بود!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۹:۵۰
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
لیسا یاد یک جمله ای که دختر گفته بود افتاد. " میخوای بیفتی زندان؟" منظورش چه بود؟
- هی چیز... دختر!
- اسمم ناتالیه. اسم تو چیه؟
- حالا هر کی که هستی! من لیسام از تو هم اصلا خوشم نمیاد. حتی دوست ندارم باهات حرف بزنم؛ ولی مجبورم!

لیسا صورتش را برگرداند تا دختر را نبیند. میتوانست حس کند ناتالی از قهر او خیلی ناراحت شده است. هیچکس تا به حال از قهر او انقدر ناراحت نشده بود. این مایه خوشحالی لیسا بود.
او هنوز سوالش را نپرسیده بود.
- منظورت چی بود که گفتی میخواد بیفتی زندان؟

ناتالی دوباره خوشحال شده بود و داشت به پهنای صورتش میخندید چون فکر میکرد الان آنها با هم آشتی و دوست هستند!
- بخاطر قوانین شهر دیگه. ببین اونجا رو!

و به سمت بنر بزرگی اشاره کرد.

قوانین ساکنین مهربان لاولند:

۱- دعوا و خشونت ممنوع.
۲- قهر ممنوع.
۳- در آوردن اشک دیگران ممنوع.
۴- بد اخلاقی ممنوع.


لیسا نمیخواست بقیه قوانین را بخواند. او از ربع ساعت پیش که وارد این شهر شده بود دست کم سه قانون را زیر پا گذاشته بود.

- برای همین بهت گفتم. این چیزا باعث میشن بیفتی زندان. هرچند زندان های اینجا کاملا خالیه.

اما دیگر برای هشدار دیر بود. اهالی محلی، گزارش یک عدد قهر را به پلیس داده بودند. الان لیسا یک مجرم تحت تعقیب بود.
ولی لیسا هم مرگخوار بود، هم ریونکلاوی!


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
از جا بلند شد!

-نباید غر بزنیم. می تونست بدتر از این هم باشه. مثلا هر بار همون صحنه تکرار می شد! این بسیار خسته کننده تر بود. حداقل الان نمی دونیم چی در انتظارمونه. هیجان داریم!

کلاهش را بر سر کشید و به سمت در رفت.
-باز شو کار داریم!

در کمال تعجب، در باز شد.

لرد سیاه وارد خانه شد. جیمز و لی لی را در طبقه پایین دید. جیمز فریاد کشید.
-خودشه. فرار کن لی لی. برو هری رو بردار و فرار کن.

با تلفظ "آواداکداورا" ی لرد، برای همیشه خاموش شد و روی زمین افتاد.

لرد سیاه در حالی که از پله ها بالا می رفت، با خودش فکر کرد:
-نکنه صدامونو شنیدن و تصمیم گرفتن برای عذاب بیشتر، صحنه رو تکراری کنن؟!

بالا که رسید، لی لی را دید.
-از سر راه ما...نه...دیالوگی متفاوت می گیم. اجازه بده فرزندت را به قتل برسانیم پاتر!

لی لی فریاد زد:
-هرگز. باید از روی جسد من رد بشی.

-خب رد می شویم! آواداکداورا!

منتظر نور سبز بود... ولی به جای نور، دسته گلی از نوک چوب دستی اش بیرون زد. لرد و لی لی با تعجب به چوب دستی خیره شدند.
-زنبق است! دوست نداریم!

لی لی همچنان مات و مبهوت به چوب دستی نگاه می کرد و هری پاتر نوزاد در حال قهقهه زدن بود.

صدای پایی از پشت سرش شنید. وقتی برگشت با جیمز روبرو شد.
-تو را کشته بودیم!

-ولی می بینی که نمردم.

-مجددا آواداکداورا!

دسته گل بعدی از چوب دستی اش بیرون زد!

-می بینی لی لی... اسمشو نبر برای دیدن پسرمون و عذرخواهی از ما اومده...دسته گل هم آورده!

-نه نه... ما برای قتل و غارت آمده ایم. عجب گیری کردیما. دو دقیقه دخالت نکنین ما با چوب دستی توی سر پسرتان بزنیم که بمیرد.

جیمز و لی لی که دیگر نمی ترسیدند، به لرد نزدیک شدند. یقه ردایش را گرفته و او را از روی زمین بلند کردند...

-چه می کنید؟ هدفتان چیست! ما را روی زمین بگذارید! چرا به سمت پنجره می رویم؟

لرد، بسیار سبک وزن بود.
قبلا زیاد پرواز کرده بود. ولی این اولین پروازش از پنجره طبقه دوم، به مقصد زمین سرد و سفت بود.

چند ثانیه بعد، روی زمین پهن شده بود.
-خوش نگذشت!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
فنریر همون اول که وارد جنگل شد متوجه یه موضوعی شد. درختا نسبت به زمان آینده خیلی خیلی بلندتر بودن. و البته دایناسورای کوچیک و بزرگ و عموما درنده ای که بین درختا حرکت میکردن، انقدر سریع بودن که فنریر جز بو و البته سایه شون چیزی نمیدید. و برای اولین بار توی زندگیش حس کرد ضعیف و حتی کند شده و به انتهای هرم غذایی سقوط کرده.

اصولا قاعده ای وجود داره مبنی بر اینکه اگر ما چیزی رو میبینیم، اون چیز هم قطعا ما رو میبینه. و فنریر به خوبی با این قاعده آشنا بود. در نتیجه حداکثر تلاشش رو میکرد که از جثه کوچیکش در مقابل دایناسورا استفاده کنه و پنهان بمونه، و همزمان بتونه ببینتشون تا شاید یه تی رکس پیدا کنه.

فنریر یه نکته رو فراموش کرده بود... اگر اون با این قاعده آشنا بود، این قاعده هم با فنریر آشنا بود. یه نکته خیلی خیلی ریز و ظریف که فنریر فراموش کرده بود، و بنابراین وقتی یه سایه نه چندان ریز و ظریف روی سرش قرار گرفت و جلوی تابش آفتاب رو گرفت، متوجه نشد.

ولی وقتی چند قطره خیلی بزرگ و البته چسبناک آب افتاد روی سر و کله ش، یکم شک کرد.
- هممم... باروناشون هم عجیب و غریب بوده ها شصت و پنج میلیون سال قبل. چسبناک... بزرگ... دلم باز تنگ شد.

البته که شکش به چیز اشتباهی بود. ولی خب دنیا روش های مسخره ای برای تصحیح اشتباهات داره. و در اون لحظه هم روش مسخره ش، بلند شدن فنریر توسط دندونای یک عدد تی رکس بود. البته تی رکس فنریر رو نخورد. فقط به دندون گرفت و با خودش برد.

قلب فنریر اومد تو دهنش... و اصلا نتونست تکون بخوره. ولی خب سر و ته از دندون تی رکس آویزون بود و در نتیجه خون داشت توی مغزِ کوچیکش جمع و باعث خواب آلود شدنش میشد. البته فنریر تلاش کرد مقاومت کنه. فنریر گرگینه مقاوم خوب حتی. ولی خب حس خواب آلودگیش قوی تر بود و زد پس کله ش و خوابوندش...

فنریر ناگهان با برخورد شدید به زمین و درد گرفتن کل بدنش بیدار شد، نشست، به تی رکس عظیم که جلوش بود، و به سه تا بچه تی رکسی که خوابیده بودن نگاه کرد...
- آه شوت هیر وی گو اگین.

ولی تی رکس، فنریر رو نخورد. بچه هاشم بیدار نشدن که فنریر رو بخورن.

- من عمرا اینو مامان صدا نمیکنم.

تی رکس غرش آرومی کرد... و به آرومی دور شد...

و چند ثانیه بعد، بچه تی رکسا بیدار شدن. با نگاه های عجیبی به فنریر نگاه کردن، و با سر هاشون که بازهم از کل بدن فنریر بزرگتر بود، ضربه های آرومی به فنریر زدن. فنریر هیچوقت فرصت اعتراض نکرد، چون یکی از بچه ها از پشت زدش، و بعد اونا شروع کردن به پاس دادن فنریر به هم دیگه.

فنریر طبیعتا نتونست اعتراض کنه. فقط تونست در عرض یک لحظه دست یکی از بچه تی رکسا رو بگیره و با یک حرکت سریع سوار شه پشتش. و چند ثانیه بعد، بچه تی رکس شروع کرد به تکون خوردن و تلاش برای پایین انداختن فنریر. البته فنریر به شدت خودشو نگه داشت.
و بچه تی رکس هم شروع کرد به دویدن و دور شدن از دوتا بچه تی رکس دیگه...

چند ثانیه بعد، فنریر و بچه تی رکس تنها بودن... اونم وسط جنگی که هر لحظه ممکن بود یه جونوری از راه برسه و شکارشون کنه.
فنریر با خودش فکر کرد... باید یه روز تمام از این بچه مراقبت میکرد تا بتونه برگرده. ولی واقعا ایده ای نداشت چطور. بنابراین شروع کرد به فکر کردن راجع به کودکان...
و بعد رفت چندتا برگ بلند از روی زمین برداشت و بهم گره زد. بچه تی رکس رو خوابوند روی زمین و شروع کرد به پوشک کردنش. البته چندبار اول تلاشش شکست خورد و دست و پا و سر و کله بچه رو به هم گره زد.

فنریر به بچه تی رکس که گیج شده بود نگاه کرد، و تلاش کرد بلندش کنه، و بغلش کنه. البته با توجه به وزن زیادش، کار سختی بود و نفس و کمر فنریر گرفت.
- مامانی حواسش بهت هست... نگران هیچی نباش...

البته نگاه بچه تی رکس مقداری گرسنه بود. فنریر خوب این نگاه رو میشناخت.
- شکار باید بکنیم... کاش اون شهاب سنگه بخوره زودتر تو فرق سرمون تموم شیم. بچه داری چرا انقدر سخته؟

و اینطوری بود که فنریر همراه با بچه تی رکس توی بغلش، رفت دنبال شکار، البته حواسش بود که خودشم شکار نشه. در طول مسیر همونطور که میرفتن، هر گونه حشره و خزنده کوچیکی که میدید رو میگرفت و مستقیم مینداخت تو حلق بچه تی رکس، انقدر این کار رو تکرار کرد تا بچه تی رکس با یه آروغ بلند که فنریر رو تقریبا روی زمین انداخت، سیر شدنش رو اعلام کرد.

- خب... سر پناه پیدا کنیم حالا.

و با این اعلام، راه افتاد تا اینکه رسید به یه محوطه بدون درخت که دریاچه و رودخونه هم داشت و کلی دایناسورای کوچیک و بزرگ و علف خوار کنارش وایساده بودن و آب و علف میخوردن.

- خب دیگه، همینجا میمونیم ما هم. همسایه هامونم که خوب به نظر میرسن.

البته طبیعتا بچه تی رکس جوابی نداد. اگه انتظار داشتید این یه رول رماتیسمی باشه که تی رکسا صحبت میکنن و فنریرها بالای هرم غذایی هستن و همه دایناسورا رو کالباس میکنن، کور خوندید!

خلاصه که فنریر و بچه تی رکس اونجا موندگار شدن و برای غذا هم شروع کردن به حشره و خزنده خواری. اوضاع داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک هو فنریر متوجه شد که همسایه هاشون اصلا تا حالا اونارو ندیدن... و در واقع همه شون به آسمون زل زدن.
فنریر و بچه تی رکس هم تصمیم گرفتن تقلید کنن و به آسمون زل بزنن.

خلاصه، انقدر زل زدن تا بالاخره متوجه شدن آسمون داره سیاه میشه و به صورت کاملا جدی یه شهاب سنگ داره به سمت زمین میاد.
فنریر اونجا برای اولین و آخرین بار فهمید که باید مواظب آرزوهایی که میکنه باشه، البته اون لحظه زیاد طول نکشید...
چون فنریر و تی رکس که تو بغلش بودن، یکهو حس کردن دوباره دارن میپیچن به هم... فنریر فهمید که داره برمیگرده به زمان حال، البته به همراه تی رکس توی بغلش.
و چند ثانیه بعد، فنریر وسط آژانس بود، همراه با یه بچه تی رکس که توی بغلش بود.

- دوباره تبعیدش کنید به همونجا که ازش برگشته!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.