هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

اروین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
چطور ممکن بود که یکی از اعضای فهرست بیست هشت مقدس عاشق یکی از مو قرمز های بی اصالت بشود ؟ خود دراکو هم از این موضوع در تعجب بود قلبش خیلی وقت پیش تصرف او شود .
تازه اگر او به خانواده اش می گفت خانواده اش درباره اش چه فکر می کردند ؟ ایا ممکن بود مانند خاندان بلک اسم او را هم از شجرنامه خط بزنند ؟ به هر حال این عشق بود و نمی توان جلویش را گرفت .
دراکو همیشه از هر فرصتی برای دید زدن جینی مو قرمز استفاده می کرد .
برای او اهمیتی نداشت که دیگران چه فکری درباره اش می کنند ولی آن لحضه را به یاد می آورد .


فلش بک

همه ی سال اولی ها با هیجان وارد سالن می شدند بعضی از شدت هیجان گریه خنده و سکوت را پیش گرفته بودند.
دراکوی همیشه در پشت میز های گروه اسلایترین با نوچه هایش کراب و گویل مشغول حرف زدن و دستور دادن بود .اینبار مسخره کردن اعضای هافلپاف رو در نظر گرفته بود .
موقع گروهبندی سال اولی ها به نوبت به پیش کلاه گروه بندی می آمدند و گروهبندی می شدند .
بله چهره جینی را دید و قلبش درلحضه به تصرف او در آمد ولی خودش این را نمی دانست .

بعد گروهبندی موقع تبریک گفتن گروه او برادرش چیزی در گوش او زمزمه مرد و او بی تفاوت از کنار دراکو گذشت و دراکو فهمید عاشق چه دختر لجبازی شده است .

پایان فلش بک

دراکو این را میدانست جینی هر روز ساعت چهار به کتابخانه می امد و همیشه پشت میز پایین کتابخانه می نشست .

امروز بهترین موقع بود نه ادم های مزاحم بودند نه ادم هایی که مزاحمت ایجاد کنند .
با قدم های نا مطمعن به پیش جینی نزدیک اما قبل به زبان اوردن کلمه ای کسی او را صدا زد .

- سلام دراکو ! گفتم میخوای با کی به جشن بیای ؟ من که گفتم میخوام با تو برم تا باهم تو جمع اسلایترینی ها باشیم .

- نه نمیام ولم کن !
و سپس با سرعت از پیش پانسی دور میشود.

در همین هنگام دین هم وارد کتابخانه شد و جینی را با خود برد.

همه چیز بر سر دراکو خراب خراب شد امروز شروع خوبی داشت اما پایان خوبی نه ...به لطف ادم هلی مزاحم




تصویر کوچک شده

چهره ای جذاب و دل ربا


تصویر کوچک شده

گروه جذاب و دل ربا


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

اروین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
چطور ممکن بود که یکی از اعضای فهرست بیست هشت مقدس عاشق یکی از مو قرمز های بی اصالت بشود ؟ خود دراکو هم از این موضوع در تعجب بود قلبش خیلی وقت پیش تصرف دختر مو قرمز شده بود دقیقا یادش می امد .
فلش بک


همه ی سال اولی ها با هیجان وارد سالن می شدند بعضی از شدت هیجان گریه خنده و سکوت را پیش گرفته بودند دراکوی معروف مثل همیشه با نوچه هاش کراب و گویل مشغول حرف زدن و دستور دادن بود .
موقع گروهبندی سال اولی به نوبت به پیش کلاه گروه بندی می آمدند و گروهبندی می شدند .
بله چهره جینی را دید و قلبش در ل۹سه به تصرف او در آمد ولی خودش این را نمی دانست .

پایان فلش بک

دراکو این را میدانست جینی هر روز ساعت چهار به کتابخانه می امد و همیشه پشت میز پایین کتابخانه می نشست .

امروز بهترین موقع بود نه ادم های مزاحم بودند نه ادم هایی که مزاحمت ایجاد کنند .
با قدم های نا مطمعن به پیش جینی نزدیک اما قبل به زبان اوردن کلمه ای کسی او را صدا زد .

- سلام دراکو ! گفتم میخوای با کی به جشن بیای ؟ من که گفتم میخوام با تو برم تا باهم تو جمع اسلایترینی ها باشیم .

رد همین هنگام دین هم وارد کتابخانه شد و جینی را با خود برو.

همه چیز بر سر دراکو خراب خراب شد امروز شروع خوبی داشت اما پایان خوبی نه ...


------------------


پاسخ:
بهتر شد، ولی بهت پیشنهاد می‌کنم یه داستان دیگه بنویسی و قشنگ‌تر از این داستان رو پردازش کنی...

تایید نشد!




ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۲ ۲۳:۰۹:۰۹

تصویر کوچک شده

چهره ای جذاب و دل ربا


تصویر کوچک شده

گروه جذاب و دل ربا


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

فلیسیتی ایستچرچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۳ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
تصویر شماره ۱۰ داستان نویسی

هری و هاگرید به همراه هدویگ در کوچه دیاگون قدم می‌زدند و خرید میکردند
هری یک چوبدستی و یک ردا خریده بود و یکی یکی به مغازه ها نگاه میکرد
همینطور که قدم میزد، چشمش به یک فروشگاه افتاد که پر از گوی های گوناگون بود، گوی های آنجا رنگ های مختلفی داشتند اما یکی از آنها، توجه هری را به خود جلب کرده بود. یک گوی تقریبا ارغوانی که مابین تمامی گوی های زیبا با قابلیت های مختلف به چشم میخورد. آن گوی بسیار زیبا بود
هری رو به هاگرید گفت:
_هاگرید...به نظرت این گوی به چه دردی میخوره؟؟
و سپس با دستش گوی ارغوانی رنگ را به هاگرید نشان داد!!
هاگرید با دقت به گوی نگاه کرد و گفت:
+دقیق نمی‌دونم هری اما فکر کنم یه نوع گوی خاطرات باشه و همچنین خیلی گرون به هرحال بیا بریم داخل و یک نگاهی بهش بندازیم نظرت چیه؟؟
هری سری تکان داد و هاگرید به داخل مغازه راه افتاد و هری به دنبال او به داخل مغازه رفتند!
بعد از ورود به مغازه هاگرید رو به فروشنده مغازه گفت:
+ببخشید میشه بپرسم اون گوی ارغوانی که تو ویترینه برای چه کاری ازش استفاده میشه؟؟
فروشنده، یک آقای میانسال عینکی بود و بسیار خوش برخورد. بود آقای فروشنده رو به هاگرید با لبخند گفت:
-این گوی خاطراته
سپس به سمت ویترین رفت و گوی را برداشت و به دست هاگرید داد!
هاگرید نگاهی به گوی انداخت و گوی را به دست هری داد و گفت:
+هری تو‌ منظورت همین گوی بود درسته؟!
هری گفت:
_اره منظورم همین گوی بود اما نمی‌فهمم گوی خاطرات یعنی چی!؟
هاگرید قیافه متفکری به خود گرفت و گفت:
+اممم خب...گوی خاطرات برای مرور خاطراته یجورایی خاطرات خوب و بد گذشته رو به آدم نشون میده خیلی جالبه نه؟!
هری با شگفتی گفت:
_اره خیلی جالبه چجوری کار میکنه؟
هاگرید دستش را به سمت گوی برد و گوی را از دست هری گرفت سپس گفت:
+هیچ کار سختی نباید انجام بدی فقط باید به گوی نگاه بکنی و به هرخاطره‌ای که میخوای گوی نشون بده فکر بکنی اونوقت گوی خود به خود کار می‌کنه.

هری که شگفت زده شده بود گوی را از هاگرید گرفت و به داخلش نگاهی انداخت او فقط یک چیز میخواست و آن هم خاطره‌ای از پدر و مادرش بود آیا این گوی می‌توانست به او کمک کند؟؟!
همانطور که داشت به این موضوع فکر میکرد به گوی نگاه کرد!اما چیز که میدید او را شگفت زده‌تر از قبل کرد
رنگ گوی تغییر کرده بود و کم کم عکس لیلی و جیمز، پدر و مادر هری پاتر داخل گوی نمایان شدند!! آنها هری را در آغوش گرفته و با محبت به او نگاه می‌کردند پدرش بوسه‌ای بر سر هری زد و به او گفت:«دوست دارم عزیزم»
هری خیلی خوشحال شده بود که آنها را دیده.
هری به آنها نگاهی انداخت درست است که او خوشحال بود که توانسته بود با استفاده از گوی پدر و مادر خود را کنار همدیگر ببیند اما...
اما طولی نکشید که این خوشحالی جای خود را به غم بزرگی داد.
او می‌دانست که این عکس داخل گوی فقط یک خاطره است و این هری را ناراحت میکرد
هاگرید که تمام مدت حواسش به جای دیگری بود به سمت هری آمد و گفت:
+چیزی شده هری؟
هری چشم هایش را باز و بسته کرد و به هاگرید نگاه کرد و گفت:
_نه...بهتره دیگه بریم این گوی رو هم بده به فروشنده!
هاگرید گفت:
+تو این گوی را نمی‌خوای هری؟میتونی اونو با پولت بخری!
هری گفت:
_نه!...فقط میخواستم بهش نگاهی بکنم
سپس لبخندی زد و گفت:
_بهتره بریم هاگرید دیر شده
هاگرید متقابلاً لبخندی زد و گوی را به فروشنده داد و بعد از خداحافظی از مغازه بیرون آمدند
درست بود که هری ناراحت شده بود اما او دیگر دوست نداشت به گذشته فکر کند زیرا با فکر کردن به گذشته نمی‌توانست گذشته را تغییر بدهد
اری او لبخند میزد و‌ خوشحال بود و به سمت جلو حرکت می‌کرد.
او به سمت آینده خود حرکت کرد و گذشته و هرچه که در گذشته اتفاق افتاده بود را در گذشته جا گذاشت ...


--------


پاسخ:
برای ورود به ایفا کافیه!

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۲ ۲۲:۱۶:۳۳

ادم برفی رو همون شال گردنی که گرمش میکرد کشت


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

اروین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
چطور میشد یکی اعضای از خانواده فهرست بیست هشت عاشق یکی از مو قرمز های بی اصالت بشود ؟

اصلا اگر این را به خانواده اش می گفت خانواده اش درباره ی او چه فکری می کردند !
چطوری حرف را با با جینی باز می کرد و چه زمانی ؟
دراکو این را میدانست جینی هر روز ساعت چهار به کتابخانه می امد و همیشه پشت میز پایین کتابخانه می نشست .

امروز بهترین موقع بود نه ادم های مزاحم بودند نه ادم هایی که مزاحمت ایجاد کنند .
با قدم های نا مطمعن به پیش جینی نزدیک اما قبل به زبان اوردن کلمه ای کسی او را صدا زد .

- سلام دراکو ! گفتم میخوای با کی به جشن بیای ؟ من که گفتم میخوام با تو برم تا باهم تو جمع اسلایترینی ها باشیم .

رد همین هنگام دین هم وارد کتابخانه شد و جینی را با خود برو.

همه چیز بر سر دراکو خراب خراب شد امروز شروع خوبی داشت اما پایان خوبی نه ...



------------------


پاسخ:
کمه!

تایید نشد!




ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۲ ۲۲:۱۵:۲۹

تصویر کوچک شده

چهره ای جذاب و دل ربا


تصویر کوچک شده

گروه جذاب و دل ربا


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

hanaaa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ یکشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
تصویر شماره ۴ کارگاه داستان نویسی

به جینی نگاه کردم که درون کتاب فرو رفته بود .
عاشق شدن بد دردی بود.
البته به طور دقیق تر عشقی که نتونی اعتراف کنی نه به معشوقت نه به خانوادت.
با بی دقتی کتابی رو از داخل قفسه برداشتم. سعی کردم به نگاه خیره پانسی پارکینسون توجه نکنم.
ولی همیشه اتفاقی که میخوایم نمی افته.
_سلام دراکو.

برگشتم و به پانسی زل زدم .

_سلام
_ خب ... تو قراره با کی به مجلس رقص بری؟ چند تفر به من پیشنهاد کردم ولی فکر کردم که تو...
_نه ممنون.
_اما...
با عصبانیت از پانسی دور شدم.

_دختر اعصاب خورد کنیه، نه؟
به گوینده این جمله زل زدم.
_چیه تا حالا ویزلی ندیدی؟
_ویزلیه دختر ندیدم .
_دراکو مالفوی من حدود دو ساله اینجام.
_هی جینی.
_دین . کجا بودی؟

زیر لب غرولند کردم.
_دین توماس مزاحم همیشگی و دوست جدیدِ جینی ویزلی

_ بیا بریم میخوام یه چیزی نشونت بدم. خیلی باحاله.
_باشه نیازی نیست منو بکشی .همراهت میام.

به جینی نگاه کردم که با هر قدم که میرفت ، تکه ای از قلب منو همراه خودش می برد‌.

فکر کنم قبلا گفتم همیشه اتفاقی که میخوایم نمی افته...


--------


پاسخ:
ایرادی که باعث شه نتونی از این قسمت رد بشی؟ نه...نداره...

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی




ویرایش شده توسط hanaaa در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۱۹:۳۸:۵۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۲۱:۱۸:۱۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹

surenA.AbEdI


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۵۶ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
تصویر شماره ی 3

-پوففف!

این صدای اه دردناک سوروس بود؛از دو هفته پیش متوجه ی علاقه جیمز به لیلی شده بود و سعی داشت قبل از جیمز قلب لیلی رو تصاحب کنه. اما همش تیرش به سنگ میخورد!
دیروز اعلامیه گردش هاگزمید رو زدن رو تابلوی اعلانات،سوروس میخواست با لیلی بره گردش اما وقتی که ازش درخواست کرد لیلی جواب رد بهش داد. صبح تو هاگزمید وقتی که داشت تنهای تنها به سمت سه دسته جارو میرفت،جایی که تمام خاطراتش رو با لیلی تو هاگزمید ذخیره کرده بود. اما ناگهانی لیلی و جیمز رو توی دوک ها عسلی دید!
از عصبانیت با گام های محکم به هاگوارتز برگشت،میدونست که بهتره کمی استراحت کنه وگرنه باعث دردسر برای همه میشه! صبح تو سرسرا لیلی رو دید که بین جیمز و سیریوس نشسته و قه قهه کنان با جیمز حرف میزد؛ در اون لحظه قند تو دلش اب شد،خیلی نگران بود که نکنه،نکنه اون اتفاق ناراحت کننده بیوفته؟

-لیلی عزیز...چرا با من حرف نمیزنی؟چرا با من نمیخندی؟چرا با جیمز مغرور و رفقاش میگردی؟چرا منو درک نمیکنی؟...من دوستت دارم لیلی!

سوروس فریاد زنان این را گفت و محکم به آینه ای که جلوش بود کوبید!اما ناگهان لیلی رو بر روی شونهاش دید!

-لیلی؟

صدایی نیومد.

-لیلی؟

سوروس نمی خواست شونش رو نگاه کنه،چون میترسید.

-لیلی؟جواب بده!لیلی کجایی؟

تصمیمش رو گرفت!

-نههههه!

لیلی بر روی شونه های سوروس نبود! اما وقتی به آینه نگاه میکرد لیلی رو بر روی شونه اش میدید. روز زمین نشست و به آینه خیره شد...

-چرا همچین آینه...

اما صدای سوروس در درونش محو شد!


--------


پاسخ:
آ باریکلا...خیلی خوب شد...الان دیگه مشکل خاصی نداره رولت که حداقل از این مرحله عبور کنی...

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی




ویرایش شده توسط surenA.AbEdI در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۵ ۱۲:۰۱:۴۹
دلیل ویرایش: ....
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۵ ۱۵:۵۱:۲۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۹:۱۳ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۹

surenA.AbEdI


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۵۶ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
تصویر شماره ی 4
-بالاخره رسیدم،آخیش. حالا باید برم سوار قطار شم...خب، بزار ببینم این کوپه خوبه تا توش بشینم؛آره!
-سلام...ببخشید من هم میشه اینجا بشینم؟
-بله که میتونی!
-ممنون.
-راستی اسم تو چیه؟
-من ریموس لوپین هستم؛ و اسم تو؟
-من جیمز پاتر هستم. وایستا ..... این کی که تا داره به پنجره در میزنه؟
-بذار ببینم...عههه اینکه سیریوسه!
-سیریوس رو میشناسی ریموس؟
-در رو باز کنید!
-باشه باشه،اومد؛سلام...اسمت چیه؟
-من سیریوس بلک هستم دوستِ ریموس؛وشما؟
-من جیمز پاتر هستم .دوست جدید ریموس.
-خوشبختم.
-بیا بشین سیریوس.
-ممنون جیمز.
-بچه موافقین پولامون را رو هم بذاریم و کمی خوراکی بخریم،نظرتون چیه؟
-من موافقم ریموس!
-من هم وافقم ریموس.
-خب ، حالا من 5 گالیون دارم، اما شکلات قورباغه ای 7 گالیونه. جیمز تو چند گالیون داری؟
-من 18 گالیون دارم!
- وتو چی سیریوس؟
-من 8 گالیون دارم.
-خب ، با این حساب میتونیم کلی چیز های خوشمزه بگیریم... ایول!
-سلام بچه ها،شما چیزی می خواین؟
-بله،چهارتا شکلات قورباغه ای لطفا.
-این هم 4 تا شکلات خوشمزه ی قورباغه ای.
-ممنون.
-خب ،جیمز،سیریوس...بفرمایید این هم کلی شکلات قورباغه ای!
-یوهووووو !
-بخورید و کیف کنید!
-باهات موافقم ریموس .
-ممنون جیمز .


------------------


پاسخ:
آفرین...خیلی بهتر شد...تنها اشکالی که باعث میشه تایید نشه این داستانک، نبود هیچگونه توصیف، فضاسازی یا قسمت های غیر دیالوگه...همه‌ی این رولت دیالوگ هست که خب اونقدرم قوی نیست دیالوگ‌ها که کافی باشه..لذا نیاز داره به توصیفات و فضاسازی‌هایی که که تکمیل کنه دیالوگ ها رو..مطمئنا اگه این نکته رو رعایت کنی، حتما توری داستان بعدیت تایید میشی..اما فعلا:

تایید نشد!


ویرایش شده توسط surenA.AbEdI در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۴ ۹:۵۳:۱۷
ویرایش شده توسط surenA.AbEdI در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۴ ۱۲:۳۲:۲۵
دلیل ویرایش: ....
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۴ ۱۵:۱۶:۰۵

به پک ظرف هام به هیچ وجه نزدیک نمیشی ها!
هر کی مرگخوار دمش گرم


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹

surenA.AbEdI


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۵۶ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
تصویر شماره 5

- هری : هاگرید اینجا دیگه کجا است ؟

- هاگرید : خب معلومه دیگه ، اینجا لندن است .

- هری : لندن دیگه چه شهری است ؟

- هاگرید : ؟

- هری : خب چیه ،ازت سوال پرسید مگه چه عیبی داره ؟

- هاگرید : خب بزار برات توضیح بدم . اینجا لندن است . یکی از شهر های بزرگ دنیا .

- هری : خب حالا اینجا لندن است ، چرا اومدیم لندن ؟

- هاگرید : به خاطره این که میخواییم برویم به کافه ی پاتیل درز دار، تا از آنجا به کوچه ی دیاگون برویم و لوازم مدرسه
ی تورابگیریم و بعد به ایستگاه کینگز کراس لندن برویم تا سوار قطار لندن به مدرسه ی جادوگری هاگوارتز شوی وبه مدرسه هاگوارتز بروی . حالا فهمیدی ؟

- هری : بله

- هاگرید: خوبه حالا بیا برویم به کافه ی پاتیل درزدار ، در ضمن یکم بجنم که از برنامه عقب هستیم .

- هری : ببخشید .

-هاگرید : اشکالی نداره هری ، بیا بریم .

-هری : بریم که زودتر میخوام مدرسه را ببینم .

-هاگرید : هاگرید حرکت میکنیم .

- هری : پیش به سوی هاگوارتز

دو دقیقه بعد:

- هری : هاگرید ، تو خل شدی ؟

- هاگرید : جان ؟

- هری : من را میخوای ببری تو یک خونه یا یک کافه به نام کافه ی پاتیل درزدار ، حالا الان این درِ ، درِ یک کافه است ؟

- هاگرید : خواهی دید .

- هری : باشه

در باز میشود

- هاگرید : به کافه ی پاتیل درزدار خوش آمدی .

- هری : راست میگفتی . ببخشید زود قضاوت کردم .

- هاگرید : عیبی ندارد .

- هری : حالا باید چه کاری انجام بدیم .

- هاگرید : الان باید برویم به کوچه ی دیاگون .

- هری : حالا این کوچه ی دیاگون کجاست .

- هاگرید : اینجا . دقیقا همین جا

- هری : جان ! البته شاید مثل دفعه ی قبل یک دفعه گی پشت این دیوار عین اون در که پشته اون کافه بود این هم شاید پشت اش کوچه باشد . از کجا معلوم .

- هاگرید : درست گفتی ، فقط یک لحظه صبر کن من رمز عبور را بزنم .

- هری : باشه

هاگرید رمز عبور را زد و دیوار شروع به حرکت کردن کرد!

- هاگرید : به کوچه ی دیاگون خوش آمدی .

- هری : چقدر اینجا باحال است .

- هاگرید : در این مورد باهات موافقم .

- هاگرید : خب حالا لیست را بخوان تا وسایلت را برویم و بگیریم .

- هری : 1 چوبدستی ، 1ردا ، کتاب های مربوط به سال تحصیلی و حیوان خانگی (باید یا جغد یا موش ویا وزغ باشد )

- هاگرید : همم ، خب ، اول بیا برویم به بانک گرینگوتز تا کمی پول برداریم تا بتوانیم وسایلت را بگیریم .

- هری : باشه ، فقط من مگه در اینجا پولی دارم ؟

- هاگرید : خواهیم دید .

هری و هاگرید به سمت بانک عظیم گرینگوتز روانه شدند. در تالار اصلی بانک صدها جن مشغول کار کردن بودن،قیافه ی انان زیاد دوستانه نبود و هری را می ترساند.

- هاگریدی : دیدی مادر پدرت چه ارثی برایت گذاشته اند .

- هری : آره

- هاگرید : خوب حالا من میروم برایت یک حیوان خانگی میگیرم و تو هم برو چوبدستی ات را بگیر .
خداحافظ .

- هری : هاگرید .....هاگرید ..... وایستا

- هری : رفتی که!حالا این چوبدستی فروشی کجاست ؟

- هری : آهان ، دیدمش

چوبدستی فروشی الیوندرز:

- هری : سلام کسی هست ؟؟

- آقای الیوندر : سلام پسرم ، وایستا ، تو هری پاتر هستی ؟

- هری : بله ، خودم هستم و شما ؟

- آقای الیوندر : من کریک الیوندر هستم ، البته تو میتونی من را آقای الیوندر صدا کنی .

- هری : هر جور راحتین .

- آقای الیوندر : خب... چه سریع برات یک چوبدستی پیدا کردم . بیا امتحان کن .

- هری : چشم

بعد از اینکه هری چوب دستی را امتحان کرد

- آقای الیوندر : میدانستم این چوبدستی مناسبت است . راستی میشه 10 گالیون

-هری : بفرمایید . خداحافظ آقای الیوندر

ناگهان هری هاگرید را دید که یک جغد زیبا در دستش بود

- هری : هاگرید ، چغدر سلیقه ات خوبه

- هاگرید : ممنون

- هاگرید : حالا من تو را به ایستگاه کینگزکراس میرسانم .

- هری : مرسی

وقتی که به ایستگاه کینگز کراس رسیدند

- هاگرید : اوه نه ،من باید الان بروم پیش پرفسور دامبلدور ، راستی این هم بلیتت . خداحافظ

- هری : دوباره سریع رفتی .

- هری : وایستا ببینم . این که زده سکوی نه و سه چهارم . حالا این سکوی کجا هست .

ناگهان هری شنید که یکی گفت : عجب ماگل ها مزخرف هستند
وبعد دید که رفتن تو دیوار

- هری : شاید باید بروم تو دیوار

پس هری رفت توی دیوار و ناگهان...

- هری : واو ، عجب جای باحالی!

وبعد رفت توی قطار داخل یکی از کوپه ها .

وقتی که به هاگوارتز رسید...

- هری : عجب جای جالبی .

- پروفسور مک گونگال : سلام بر دانش آموز جدید . من پرفسور مک گونگال هستم ، سرگروه ،گروه گریفیندور. لطفا با من بیایید که گروهبندیتان بکنیم .

پس از اینکه وارد سرسرای بزرگ شدند

- پروفسور دامبلدور : سلام و شب بخیر ، به مدرسه ی جادوگری هاگوارتز خوش آمدید . همین الان بزارید سرگروه های گروه های گریفندور ، هافلپاف ، ریوینکلا و اسلیترین را معرفی کنم .
-سرگروه گریفندور: پروفسور مک گونگال
-سرگروه هافلپاف : پروفسور اسپراوت
-سرگروه ریوینکلا : پرفسور فیلیک ویک
و سرگروه اسلیترین : پروفسور اسنیپ

- پروفسور مک گونگال : خب ، زودتر بیایید گروه بندی را شروع کنیم .
اولین نفر آقای هری پاتر.

وقتی که بر روی صندلی گروه بندی نشست

-کلاه گروهبندی : عجب ، بالاخره اومدی هری . چی ! داری میگی گریفندور . به نظرم بهتری بری اسلیترین .

- هری : توروخدا من را بنداز تو گروه گریفندور .

- کلاه گروهبندی : بزار ببینم تو میگی گریفندور ام من میگم اسلیترین اما تو میوفتی تو گروه ..... گریفندور

-------------------

پاسخ:
لطفا پست های تایید شده‌ی قبلی رو همراه با توضیحاتی که توسط کلاه داده شده رو بخون.
قالب مناسب نیست...در قسمت های دیالوگ فقط از یکی از این دو روش خط تیره یا نام بردن استفاده میشه (ترجیحا خط تیره!)...پست پر از دیالوگ بود و فضا سازی و روایتش کم و ناقص بود. بعد از تموم شدن هر جمله دو اینتر نمیزنیم. و البته خلاقیت مناسبی نداشتی، تقریبا هون چیزی بود که توی کتاب بود و از خودت چیزی اضافه نکردی میشه گفت...
برای تایید شدن نیاز داری که یک نمایشنامه بهتر بنویسی!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳ ۲۳:۵۸:۴۴


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
تصویر 16
به نام خداوند جان آفرین حکیم سخن بر زبان آفرین
جیمز و سیریوس از ایستگاه نه و سه چهارم با قطار هاگوارتز به سمت هاگوارتز حرکت کردند در همان واگن همیشگی نشستند اما تعجب کردند از نظر آن سه دوست این واگن یه تغییری کرده بود و این عجیب بود هر سه نشستند و به بیرون نگاه کردند مردم را میدیدند که برای خداحافظی با فرزندانشون به ایستگاه آمده بودند هیچ کدام شبیه هم نبودند و این از نظر جیمز واقعا جالب بود با اینکه این یه چیز خیلی معمولی بود بما جیمز از اینکه آدما شبیه هم نیستند لذت می برد بالاخره سیریوس سر صحبت رو باز کرد.
سیریوس: این سال دومه اما من احساس میکنم دقیقا همین دیروز بود که وارد این قطار شده بودیم نظر تو چیه جیمز.
جیمز:(با لحنی غمگینانه) آره درست میگی سیریوس خیلی زود گذشت
ناگهان قطار راه افتاد و سیریوس ساکت شد هر دو از پنجره بیرون رو میدیدند حدودا 10 دقیقه از این سکوت گذشت که ساحره فروشنده سکوت واگن را شکاند و باعث شد که دوباره سر صحبت باز شه.
سیریوس: به منو دوستم چند بسته از اون لوبیا های پرتیبال بده.
ساحره ی فروشنده: چشم بفرما بچه جون اینم لوبیات.
جیمز برای اینکه فضای جمع عوض بشه با لحن خنده داری از ساحره پرسید که چند سالشه و چند ساله اونجا کار میکنه و چقدر وزنشه
این کار جیمز باعث شد ساحره بد جور اصبانی بشه اما ساحره خودشو خالی نکرد و جلوی خودشو گرفت و بهشون پشت کرد و رفت
جیمز و سیریوس با هم زدن زیر خنده واقعا جالب بود آخه هیچ کس تا حالا یه همچین کاری نکرده بود.
سیریوس: واقعا دیوونه ای رفیق واقعا دیوونه ای
جیمز: نه من فقط خواستم یکمی بخندیم
سیریوس: پس چرا تا حالا تو لاکت بودی
جیمز:(با لحت افسوس) آخه لیلی تازگی خیلی از من ناراحت شده دیگه باهام حرف نمی زنه بخواطر اینکه اون اسنیپ خنگو ازیت کردم از دست من نارا حته اگه دستم به اون اسنیپ برسه کاری میکنم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن.
سیریوس: نه بابا واقعا بخاطر یه همچین چیز کم اهمیتی می خوای که من یعنی اممممممم اسنیپو بکشی آره جیمز
جیمز از لحن سیریوس خیلی احساس عجیبی بهش دست داد از لحنش فهمید از اسنیپ ترسیده اما دلیلشو نمیدونست که چرا سیریو از اون اسنیپ میترسه کم کم به هاگواتز نزدیک میشدند که سیریوس گفت که فهمیده چه چیز اینجا عوض شده.
جیمز: خب بگو چی باعثش شده
سیریوس: اون چوبدستی خودتو یادت میاد گم شد
جیمز: آره خب چطور مگه چی شده
سیریوس: اون الان رو زمینه
قطار تا این جمله از دهن سیریوس خارج شد به هگوارتز رسید.
پایان

------------------------

پاسخ:
اولین ایرادی که توی ذوق میزنه، قاطی کردن بخش‌های دیالوگ با توصیفه...توصیفات قبل از دیالوگ، باید جدای از دیالوگ باشه..در یک خط دیگه...
مثلا بجای اینکه بگی : "جیمز:(با لحت افسوس) آخه لیلی تازگی خیلی...
"، اینجوری باید مینوشتی که : "جیمز آهی از روی حسرت کشید و سپس گفت:
-آخه لیلی تازگی خیلی...."
فاصله ها رو هم که رعایت نکردی...به طرز خیلی بدی غلط املایی داری و این میزان از غلط املایی اصلا مقبول نیست...اشکالات زیادی داشت، ولی به شرطی که بعد از ورود به ایفا، با خوندن پست های اعضای باتجربه، نقد و کمک گرفتن، اشکالاتت رو رفع کنی، با ارفاق میشه تایید کرد!

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی[/i]


ویرایش شده توسط motallemi در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۱۷:۰۸:۴۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۱۹:۱۷:۴۸

Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹

دراکو مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 16
آفلاین
تصویر شماره 10. کارگاه داستان نویسی

در یک روز سرد آفتابی در کوچه دیاگون هری و هاگرید مشغول ماموریت محرمانه ای بودند که دامبلدور به آنها داده بود .

- هری یادت باشه حرفی از دامبلدور نزنی . میدونی که ؟

- چرا دامبلدور باید به ما ماموریت بده ؟ چرا ما ؟ مگه اعضای محفل با تجربه تری نبودند ؟ .
- هری خودت به زودی می فهمی . ولی تا اون موقع سعی کن سوال نپرسی . و کم حرف بزنی و به حرفات فکر کنی .

هری در همین فکر بود که چرا دامبلدور باید هری رو به همچین ماموریتی بفرسته ؟ اصلا نقش اون در همچین ماموریتی چی بود ؟
به زودی به جواب حرفاش می رسید .

با صدای هاگرید هری از درون افکارش به بیرون پرتاب شد .

- هری رسیدیم این همون جایی بود که دامبلدور گفته بود . امید وارم مشکلی به وجود نیاد .

سپس هری دست در دست هاگرید به داخل مغازه میرود . صدای زنگ در به صدا در می آید .

مهمان ها درسته همون ها هستند. دنبال اون اومدید .

بله دامبلدور ما رو فرستاد در رابطه با اون .

سپس از داخل کشویی شی ای عجیب طلایی کروی را در می آورد .

- بیا این همونه یادت باشه اول نمونه بعدش بیا کارتو بکن نزار بمونه .

هری با خودش فکر کرد که به احتمال زیاد این یک نوع رمز است. سپس با صدای هاگرید به از مغازه بیرون رفتند .

ولی هری یک چیز را مطمئن بود این چیز احتمالن به خودش ربط داشت ولی نمیدانست چه ربطی .به زودی می فهمید .

پایان


--------------

پاسخ:
بزرگترین ایراد این داستان، فاصله ها و قالب اون هست...همچنین در قسمتی احتمالا توجه نکردین، ولی دیالوگ و غیر دیالوگ بودن جملات مشخص نیست...برای فعالیت در ایفای نقش طبیعتا باید بهتر از این بنویسید، ولی برای ورود به ایفا کافی بود.

تایید شد.

مرحله‌ی بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۴ ۱۵:۲۲:۵۳


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you
***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.