_کار خودته آووکادوی مامان!
_مادر؟ منظروتون چیه؟
_از این مرگخوارهای مامان آبی گرم نمیشه...الان ساعتهای متمادیای هست که فقط دارن به هم دیگه نگاه میکنن...البته کسی به اگلانتاین نگاه نمیکنه، کریه به نظر میرسه!
_چطور آخه مادر؟
_از روشی که مامان برای خوابوندنت در خردسالی انجام میداد، استفاده کن!
لرد ولدمورت به خاطرات گذشته رفت...به کودکی...به نوزادی...به وقتی که باید در آغوش مادرش خواب میبود...
_مادر...ما خیلی فکر کردیم...شما احیانا در کودکی ما رو رها نکرده بودین و من در یتیمخانه پرورش یافتم؟
_حتما باید یاداوری میکردی که برات کم گذاشتم؟ خب من مادر خوبی نبودم، میدونم...این چمدون من کجاست، از اول نباید مزاحمت میشدم و باید میرفتم خانه سالمندان!
_نچنچنچ...میدونید چیه؟ با توجه به خواندههام از کتابهای روانشناسی، فکر کنم دلیل این رفتار های لرد نشات گرفته از عقدههای دوران کودکی...
_داریم صدات رو میشنویم تام!
_عه..چیزه ارباب...نه...منظورم این بود که...این بود که...خب...بهونه ای ندارم! چشم...الان میرم خودم که کلهام رو یک بار دیگه بِکّنَم!
_مادر..ما نیز منظوری نداشتیم...صرفا خواستیم بگوییم به یاد نداریم که چگونه کودکی را باید خواباند!
_کاری نداره نوادهی اصلیم...بذار من بهت بگم!
ماروولو جلو رفت و مروپ را برداشت و روی پایش گذاشت!
_خوب نگاه کن...من مادرت رو اینجوری میخوابوندم...میذاشتم روی پام و بعد اینجوری پام رو تکون میدادم!
و سپس با تمام توان شروع به تکان دادن و لرزاندن پایش کرد...
_خوب دقت کن...میبینی؟ الان چه اتفاقی داره میوفته؟ داره غنی سازی میشه...گلوبولهای قرمزش داره از پلاسماش جدا میشه و این باعث بیهوش شدنش میشه...پای من به عنوان سانتیفوژ عمل میکنه!
_یکمی خشن نیست فقط؟
_نه...به قسمت خشنش نرسیدیم هنوز...اگه اینجوری بچه نخوابید، مرحله بعد اینه که اینقدر میزنیمش تا گریه کنه و خسته شه، بعد میخوابه!