وقت مظلوم نمایی بود.
- وای به من کمک کنین. این دختر همش کارایی میکنه که اشک من در بیاد. من خیلی ناراحتم.
چند پلیس دویدند و آمدند تا با لیسا صحبت کنند.
- آروم. باشید گریه نکنید. ما توی لاولند طاقت دیدن اشک همدیگه رو نداریم.
- اون دختر که اسمش ناتالیه و من حتی فامیلشو نمیدونم. از لحظه ورودم یعنی بیست دقیقه ی پیش اینجارو برام مثل جهنم کرده.
لیسا واقعا بازیگر خوبی بود.
او در حین بازی کردن، زیر چشمی به واکنش های ناتالی توجه میکرد. عجیب بود که او اصلا احساس ناراحتی در چهره اش پدیدار نبود یا سعی نمیکرد بگوید لیسا دروغگو است.
- اشکال نداره. دوستا برای همدیگه خودشونو فدا میکنن.
و قبل از رفتن لیسا را بغل کرد.
حالا لیسا واقعا احساس چندش بودن میکرد!
بالاخره از دست آن دختر راحت شده بود، به نظرش حالا وقت خوشحالی بود!
- من قهرم! با این آقا قهرم. با اون خانم قهرم. با در و دیوارم قهرم حتی! از هیچ چیزی خوشم نمیاد.
سبک خوشحالی لیسا کمی متفاوت از بقیه بود.
لیسا در حالی که در خیابان میپرید، بلند بلند این جملات را تکرار میکرد و به هر کسی که میرسید، ابراز تنفر میکرد.
قطعا لیسا زمانبندی مناسبی نداشت. پلیس هنوز نرفته بود که حرف های لیسا شنید.
در زندان- این خیلی خوبه که تو دروغ گفتی. من فکر میکردم تو آدم بدی هستی ولی الان میفهمم اون کارو کردی که توی زندان هم باهم باشیم. بخاطر همینه که ما توی لاولند همیشه به هم اعتماد داریم.
لیسا به حبس ابد محکوم شد بود؛ ناتالی هم همینطور.
او احتمالا باید تا لحظه مرگش با ناتالی سر و کله میزد. این دختر حتی از دیوانه ساز های آزکابان هم بدتر بود.
لیسا به عنوان آخرین جمله فقط یک چیز گفت و بعد تا آخر عمرش حتی یک کلمه هم با هیچکس حرف نزند.
- به نظرتون حبس کردن دیگران خیلی کار با عشقیه؟
در هر صورت، لیسا باید در زندان این شهر تبعیدی میپوسید.