هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
(پست پایانی)



وزارت سحر و جادو!


وزیر با نگرانی روزنامه های روی میزش را برداشت و نگاهی به آن ها انداخت. معاونش می توانست قسم بخورد که وزیر چیزی نمی دید!
-جناب وزیر... حالتون خوبه؟

وزیر با دستپاچگی روزنامه ها را روی میز گذاشت.
-هنوز با خبر نشدن؟ مردم... روزنامه ها. چیزی ننوشتن...

رئیس اداره کاراگاهان که کمی دورتر نشسته بود جواب داد:
-همه هنوز سرگرم خرابکاریای اون اژدها هستن. هنوز به کسی اطلاع ندادیم. ولی نقشه تون حرف نداشت. حتی خود لرد سیاه هم شک نکرد. بهشون گفتیم تبعید، موقته. برای همین به این سادگی قبول کردن که برن. ولی هیچکدوم نفهمیدن که دیگه هرگز نمی تونن برگردن. اون تعدادی رو هم که فکر می کردن به شهر ها و مناطق اطراف فرستاده شدن، راهی آزکابان کردیم.

وزیر لبخندی زد.
-همش نتیجه تلاش های شماست. شش سال تمام روی اون بلیت ها کار کردین. طلسمی که روشون کار گذاشتین بی نقص بود. واقعا خوشحالم که به نتیجه رسیدیم. جامعه جادویی یکبار و برای همیشه از شر ارتش سیاه خلاص شد. من سال آینده بازنشسته می شم. مطمئنم شما با این موفقیت بزرگ، کاندیدای خوبی برای وزارت محسوب می شین.

رئیس کاراگاهان، لبخند چاپلوسانه ای زد.
-شما لطف دارین قربان. البته رئیس بخش موجودات جادویی هم کارشو خیلی خوب انجام داد. آموزش یه موجود جادویی از داخل تخم کار ساده ای نیست. اژدها، چند روزی سرشونو گرم کرد و در پایان، همه چی رو به هم ریخت. بهش درجه افتخاری دادیم. سرجادو اژی، الان جزو ارتش وزارتخونه محسوب می شه. خسارتی که به ساختمون وزارت وارد شده هم فورا از خزانه پرداخت می شه.

وزیر با آرامش به پشتی صندلی اش تکیه داد. آهی از سر آسودگی کشید.
کار لرد سیاه و مرگخواران تمام شده بود. آن ها به جایی تبعید شده بودند که هرگز نمی مردند. تا ابد در تبعیدگاهشان سرگردان می ماندند. همین باعث می شد هیچ راه برگشتی برایشان باقی نماند.

ارتش سیاه، برای همیشه نابود شده بود...



غاری در دامنه کوه های اطراف هاگزمید:


-ایوا... اون خرس برای خوردن نیست!

ایوا با ناراحتی خرسی را که تا نیمه داخل دهانش کرده بود در آورد و سر جایش گذاشت. خرس با تعجب در گوشه ای نشست و جمعیتی را که غارش را اشغال کرده بودند تماشا کرد. یکی از آن ها ترسناک تر به نظر می رسید.
ترسناک شروع به صحبت کرد.
-کسی جا نمونده؟ همه این جا هستن؟ اشکالی که پیش نیومد؟ همه نسخه های موقتشونو فرستادن که بره تبعیدگاه؟

مرگخواران تایید کردند. لرد سیاه دستی به سر نجینی کشید.
-عالیه. پس الان فکر می کنن که ما در تبعید به سر می بریم. حتی نجینی رو هم به حال خودش رها کردن. نمی فهمیم... چقدر ساده هستن. چطور فکر کردن می تونن ما رو فریب بدن! شنیدیم بیشترشون مرخصی گرفتن و برای تفریح رفتن! الان کاملا آسیب پذیرن. خیلی راحت می تونیم هر جایی رو که خواستیم تصرف کنیم! حساب اون اژدهای لعنتی رو هم می رسیم. فکر کردن برای همیشه از شر ما خلاص شدن... ولی ما تازه کارمونو شروع کردیم! آماده اید؟


آماده بودند!


پایان!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
پست پایانی

-من تو اتاق اربابت نیستم انقد جیغ نزن سر من!

ملانی که با کسی بی اعصاب تر از خودش مواجه شده بود سکوت پیشه کرد.

-من خود اتاق هستم. من خود خونه ریدل ها هستم. یکم آسایش داشتیما.
-بقیه کجان؟ چرا هیچکس نیست؟
-من از کجا بدونم، باز چه نقشه ای تو سرتونه؟ میخواید منو تصاحب کنید؟

فرصت مناسبی نبود که ملانی به خانه یادآوری کند که خیلی وقت پیش تصاحب شده است.
-من باید پیداشون کنم، برای تبعید شدن من نیاز به کلی مرگخوار دارم.
-مرگخوار برای چی؟

ملانی روی زمین نشست و با استیصال رو به در گفت که باید مرگخواران را پیدا کرده، آنها را معاینه کرده و گواهی سلامتشان را جمع کرده تا به تبعید رفته و برگردد.
حرف زدن با یک در عجیب ترین اتفاق آنروز بود اما عجایب هنوز ادامه داشتند.

-اینکه غصه نداره، میتونی با اولین مرگخواری که روبروته شروع کنی.
-خسته نباشی! جز خودم مرگخواری تو این خونه نیست.
-اشتباهت همینجاست. منم یه مرگخوارم.

درب اتاق جلوی چشمان متعجب ملانی خودش را خم کرد و علامت شومی که کنار لولایش وجود داشت را به او نشان داد.

-حالا تو میتونی تک تک اتاق های منو معاینه و بررسی کنی تا سالم و مرتب بشم.

ملانی اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت.

چندروز بعد
-خانم دکتر! لوله زیر اشپزخونه م گرفته، کف کابینتامم قارچ زده. درمانم کن!

ملانی که تازه از تعمیر شکستگی ها و سوختگی های ازمایشگاه هکتور فارغ شده بود زیر لب خودش و هر دلیلی که باعث شده بود دکتر بشود را نفرین کرد.

-اگر دکتر هستی دیگر برای خودت نیستی.

امیدی به پایان یافتن این تبعید نبود.


بپیچم؟


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
خانواده‌ی گانت در یک داستان کلیشه‌ای با پایانی متفاوت که می‌تواند سناریوی یک فیلم ساخت خارج در مورد داخل ایران باشد یا یک فیلم داخلی که سال‌ها مجوزش تعلیق می‌شود، با محوریت نشان دادن فساد در فوتبال، عقاید سنتی و زن‌ستیزی! - قسمت آخر


«خیلی ببخشید ... خیلی معذرت می‌خوام ... آقای گـّــانت! به بازیکن من می‌گه بی اصل و نسب! بازیکن من غش کرده! این درستــــه؟ کجــــــای دنیا مربی به بازکین حریف فوش می‌ده؟ »

«آقای گانت به داور می‌گه بی پدر و مادر! باید گریه کنیم! پدر و مادر داور پدر و مادر ماست! چیه این فوتبال آخه! »

«جمع کنید بابا! من وقت اضافه ندارم که جواب یک مشت خبرنگار مشنگ رو بدم! زمان سالازار ...»

- بحله! جای شکی نیست که آقای گانت یکی از باسوادترین مربی‌هایی هستن که به فوتبال ما اومدن، تیمشونم خوب نتیجه گرفته و الان صدر جدوله ... اما خوب خودتون توی این مصاحبه‌ها دیدین که از لحاظ اخلاقی یک مقدار نتونستن خودشون رو با فرهنگ ما ... عــــــــــــــه ... وفق بدن!
- من کلا تکذیب می‌کنم آقا فردوسی‌پور. این مترجم ما یکم حرفای ما رو بد ترجمه می‌کرد. البته بعدا تو لایو یه چیزایی گفت که گندش درومد با ما مشکل شخصی داشته و عمدا این کارو می‌کرده!
- آآآآآ بحله! حالا اجازه بدین وارد جزییات اون لایو نشیم که حاشیه‌ایه. راستی صحبت از حاشیه شد ... یه سوال حاشیه‌ای من بپرسم [ویرایش نویسنده: انگار سی و هفت سوال قبلی‌اش حاشیه‌ای نبوده!] تیم شما الان 11 بازی متوالیه که گل نخورده. راسته که علتش تهدید دروازه‌بانتونه؟ بعضیا می‌گن شما بهش گفتین «فکر کن توپ بوقه و دروازه بوق!»
- من که نگفتم و نمی‌دونم این جمله چیه ولی دومیش بوق نداشت آقا فردوسی پور!
- خوب اگه نمی‌دونین از کجا می‌دونید که بوق نداشت؟
- نه الان نمی‌دونم.
- یعنی موقع گفتن می‌دونستید؟
- نه الان ... شما دنبال چی هستید آقای فردوسی‌پور؟
- اما آقای گانت این‌طور که من شنیدم شما این همه به این و اون می‌گید مشنگ ... خودتون دامادتون مشنگه. درسته؟
- بله.
- یعنی یک مشنگ دختر شما رو ...؟
- بله بله!

تصویر کوچک شده


- ببینید برادر! ما خانواده‌ی اصیلی هستیم. بنده خودم پسری تربیت کردم که الگوی اخلاقیه ... یعنی بود! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون مورفین ما از جونش هم گذشت. از همون کوچیکیاش کمک خرج خونه بود! صبح به صبح می‌رفت مسجد محل ... یه گونی کفش جمع می‌کرد! برای چی؟ برای خرج تحصیل خواهرش که صدقه سری همون پولا الان داره دانشگاه دولتی درس می‌خونه. انقدر اهل شب بیداری بود که ظهرا سر سفره با صورت می‌رفت تو بشقاب خورشت. اهل شاد کردن دیگران بود! رفیقاشو جمع می‌کرد ... یه چیزایی می‌ریخت لای کاغذ این کاغذو دور می‌چرخوند، چند ساعت همشون فقط می‌خندیدن! آخر سرم تو مرز افغانستان با تیر زدنش. حالا این مورفین جان یه نمونه‌ی کوچیکه. این خانواده از قدیم این‌طور بوده. ما از نوادگان سیدسالازارالدین اسلیترینی هستیم. همین سالازار فکر می‌کنید شهرتش به خاطر چیه؟ اخلاق! واقعا اخلاق خاصی داشت بزرگوار. خلاصه‌ی کلام این که این حرف‌ها اصلا از دهن ما درنمیاد. مترجمه دیگه ...
- تموم شد آقا؟ ما اصلا شما رو به خاطر بی اخلاقی به کمیته‌ی اخلاق دعوت نکردیم.
- پس به خاطر چی؟

تصویر کوچک شده


مروپ به خوبی از سیستم آموزشی مشنگ‌ها سردرآورده بود. او می‌دانست که آن‌ها در دانشگاه به خاطرات استاد از جنگ‌آوری‌های خود در عرصه‌ی علمی گوش می‌دهند و سعی می‌کنند اشتیاق و تحسین را در چهره‌ی خود به او بنمایانند. به جوک‌های بی‌نمکش می‌خندند. خودشان را به ساعت حضور و غیاب می‌رسانند و قبل و بعدش را در محوطه با هم صمیمی می‌شوند و راز و نیاز می‌کنند. به کلاس‌های بدون حضور و غیاب هم که اصلا نمی‌روند. از چیزهایی که نه در کتاب بوده و نه جزوه، سوال امتحانی طرح می‌شود و دخترهایشان با تلفظ کشدار لفظ «استاد» و رفتن به دفتر او بعد از کلاس نمره‌ی برتر کسب می‌کنند و پسرهایشان با تقلب درس را پاس می‌کنند.
و در نهایت کاری که نمی‌کنند یاد گرفتن است و دانشگاه‌هایشان با این که دانشگاه باید دانشگاه باشد، دانشگاه نیست.

- حالا چته؟ چرا انقدر دمغی؟ آدم اصلا برای یادگیری نمیاد دانشگاه که!

هم‌کلاسی اشتباه می‌کرد. مروپ برای هیچ‌یک از چیزهایی که گفته شد ناراحت نبود.

- من که برای اونا ناراحت نیستم! آخه اینم جا بود که من قبول شدم؟ وسط کویر! بدون حتا یک درخت میوه!
- عه؟ پس دنبال دار و درخت و عشق و حالی. پایه‌ای آخر هفته با بچه‌ها بریم کیش؟
- کیش؟ کیش کجاست؟
- منطقه‌ی آزاد!

تصویر کوچک شده


مروپ با استرس و خجالت، دست در کیفش برد و لباس مخصوص را از آن خارج کرد. از لحظه‌ای که شنید قرار است به منطقه‌ی آزاد بروند، تا روز حرکت، درگیر یک سوال بود! او تا پیش از آن فکر می‌کرد که همیشه آزاد بوده؛ اصلا اگر هم آزاد به دنیا نیامده باشد، همان اول کاری کلی لباس برایش خریده بودند! اما وقتی منطقه‌ای وجود دارد که می‌شود در آن آزاد بود، حتما الان که آن جا نیست آزاد هم نیست.

شروع به تحقیق در فضای مجازی مشنگ‌ها کرد. با تصاویری از «آزادی‌های یواشکی» حدس‌هایی در مورد مفهوم آزادی زد. سپس در یک سخنرانی با جمله‌ی «شما از آزادی این را می‌خواهید؟» و اشاره‌ی گوینده به «این»، ابعاد تازه‌ای از این مفهوم برایش آشکار شد.

نفس عمیقی کشید، لباس را به تن کرد و با گونه‌های سرخ به طرف ساحل رفت.

- خانومی! خانومم! خانوم!

مروپ که آهسته و با ترس حرکت می‌کرد، متوجه چند بانوی وجیهه شد که فریاد زنان به سویش می‌دوند و مجبور شد خودش نیز بدود! اگرچه او کاملا آزاد بود و بانوان دربند، اما نقش نیروی اراده خودش را نشان داد و بانوان در محدودیت‌ها ستاره شدند و لحظاتی بعد، مروپ داخل گونی بود.

- چرا با مامان مثل سیب‌زمینی برخورد می‌کنید!

تحت تاثیر این شوک، زبانش بند آمد و مدتی که در گونی بود را تماما به بازنگری در مورد مفهوم آزادی پرداخت. آن‌قدر غرق در این افکار بود که نفهمید چند دقیقه، چند ساعت یا چند روز گذشته. فقط وقتی درب گونی باز شد، اولین چیزی که دید چهره‌ی غضبناک پدرش بود.

- به خاطر چی؟! به خاطر ایشون!
- این؟ ایــــن؟! برادر! این همون خواهریه که صحبتشو کردم. همون خواهر حیف نون! نقطه‌ی سیاه در پرونده‌ی سفید خاندان! خائن به اصل و نسب!
- اما پدر ...
- ساکت! برو تو گونیت ببینم! :شکلک درآوردن کمربند به قصد کتک: دختره‌ی چشم سفید بی‌حیا!
- حالا نیازی به خشونت هم نیست آقای گانت!
- نزن این حرفو برادر! این دختر آبرو برای من نذاشته. تو خانواده‌ی ما اصلا کسی از این لباس‌ها نمی‌پوشه! گفتم نرو ها ... رفت دانشگاه، این‌طوری قرتی شد! خراب بشه این دانشگاه ...
- به هر حال شما یک تعهد ...
- تعهد؟! واسه‌ی آدم شدن این؟ اگه قرار بود بشه که تو این همه سال می‌شد! لازم نکرده. توی همین گونی نگهش دارید تا بپوسه.

19 سال بعد!


- عه داره ترکیبو می‌گه! داداش صدای رادیو رو زیاد می‌کنی؟
- چه فرقی داره! شما که آخرش می‌بازین!
- اوهوع! از کی تا حالا تیمی که 20 ساله قهرمان نشده کری هم می‌خونه؟
- داداش خودت می‌دونی که وزیر هواتونو داره. 19 سال پیش ما داشتیم با مربی خارجی قهرمان می‌شدیم، وزیر فراریش داد!
- داداش مربی خودتون فساد اخلاقی داشته به وزیر چه! خوبه همه دیدن عکسای دخترش با چه وضعی درومد!

- زکی! می‌بندین دهنتونو یا یه بند می‌خواین مخ ما رو تیلیت کنین؟
- داداش شما چی کار به ما داری ... رانندگیتو بکن!
- اصن من نمی‌خوام رانندگی کنم! برو پایین آقا!
- خودت گفتی استادیوم بیا بالا!
- من گفتم؟ من همونیو خوردم که سالازار هیچ‌وقت دفعش نمی‌کرد! حالا می‌گم نمی‌رم! برو پایین تا با قفل فرمون ... اه. زمان سالازار مسافر انقدر وراجی نمی‌کرد که.

با پیاده شدن مسافرهای شاکی، ماروولو دور زد به سمت مقصدی متفاوت. در تمام این سال‌ها شاید به اندازه انگشتان دو دست هم آن جا نرفته بود. نه که دلش تنگ نشده باشد ... حتا اگر هیچ احساسی هم نداشت، این که از شدت لاغری کسی او را نمی‌شناخت به خوبی نشان می‌داد جای یک نفر در زندگیش خالی است. فقط رویش نمی‌شد.

اگر چاهی به عمق یک کیلومتر حفر کنید، یک الماس را در آن بگذارید و سپس دوباره با سیمان چاه را پر کنید، آیا می‌توان گفت که الماسی وجود ندارد؟ احساسات ماروولو سر جایش بود. ته همان چاه. شاید خودش هم آن‌قدر انکارش کرده بود که گاها وجودش را فراموش می‌کرد ... اما نهفته بودن آن در عمق وجودش باعث می‌شد نتواند وقتی درد گرفت، به سادگی آن درد را بیرون بریزد و دوباره راحت شود. او محکوم بود به تحمل این درد ... حداقل تا آخرین لحظه‌ی حیاتش. بالاخره این انتخاب خودش بود. انتخاب بین بی‌آبرو شدن در کشوری که از لحظه اول هم می‌دانست تبعیدش به آن هرگز تمام نخواهد شد، و ...

ترمز گرفت و ماشین را خاموش کرد. برای چند دقیقه بدون این که دستش را از روی فرمان بردارد به روبرو خیره ماند. بالاخره در را باز کرد و یک پایش را بیرون گذاشت اما بلافاصله انگار که پشیمان شده باشد، برگشت. یک عدد پرتقال از داشبورد برداشت و این بار واقعا پیاده شد. بدون این که در را ببندد چند قدم جلو رفت. انگار که می‌دانست که خیلی معطل نمی‌شود. زانو زد و پرتقال را روی سنگ قبر دخترش مروپ گانت گذاشت. شاید هم قصد داشت تا ابد همان‌جا بنشیند.


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۶ ۵:۵۷:۲۲


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
لینی بالاخره از مشت غول خنگ رها شده بود و سرگردون تو سرزمین کوچولوها ازینور به اونور می‌رفت. ازونجایی که ریونکلاوی بود و باهوش، فهمیده بود که غول‌های این سرزمین به سه دسته تقسیم می‌شن. زبون‌بفهمِ خنگ، زبون‌نفهمِ باهوش و زبون‌نفهمِ خنگ.

بله درست دیدین، دسته‌ای با عنوان "زبون بفهمِ باهوش" وجود نداشت. می‌پرسین چرا؟ چون لینی باید زجر و بدبختی می‌کشید خب!
از طرفی دسته‌ی آخر، یعنی "زبون‌نفهمِ خنگ" هم در نوع خود بسیار دیدنی بودن. طوری که لینی به محض پی بردن به این حقیقت باید بالش رو می‌ذاشت رو هوا و از معرکه می‌گریخت. چیزی بعنوان قابلیت معاشرت اصلا و ابدا برای اونا تعریف نشده بود.

اما انتخاب بین زبون‌بفهمِ خنگ و زبون‌نفهمِ باهوش برای لینی کمی سخت بود. دسته‌ی اول از این نظر که مکالمه با اونا آسون بود، برتری نسبی خوبی داشتن. اما گیرایی پایین اونا می‌تونست حشره‌ی باهوشی همچون لینی رو کلافه کنه.

دسته‌ی دوم مکالمه‌ی ساده‌ای رو تقدیمت نمی‌کردن، اما گیرایی بالای اونا می‌تونست نکته‌ی مثبت خوبی باشه.

شاید فک کنین لینی برای حفظ تعادل گاهی با این دسته و گاهی با اون دسته ارتباط برقرار می‌کرد، که در این صورت نه‌تنها اشتباه کردین که به هوش بالای لینی هم توهین کردین. لینی حشره‌ای بود مرگخوار، ریونکلاوی و باهوش. حالا شاید صفت آخر در واقع مساوی با صفت دوم باشه، اما ازونجایی که از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه، نویسنده اصرار داشت صفت‌ها رو به سه تا افزایش بده. اصلا هم قصدش تاکید بر این هوش یا افزایش شمار ویژگی‌های خوب لینی نبود.

باری به هر جهت، تصمیم لینی در هنگام مکالمه بدین شکل بود که همزمان با دو غول رو به رو باشه که یکی از دسته‌ی اول و دیگری از دسته‌ی دوم باشه. اینطوری غول دسته‌ی اول در نقش مترجم حضور می‌داشت و غول دسته‌ی دوم در نقش مغز متفکر.

این‌چنین می‌شه که لینی اولین مشکل، یعنی برقراری ارتباط با غول‌های سرزمین کوچولوها رو حل می‌کنه. اما این تنها اولین مشکل بود. مشکلات بزرگ دیگه‌ای وجود داشتن از جمله دیده نشدن هیکل ریزش توسط غول‌ها، له شدن توسط اونا، شوتونده شدن توسط اونا، بارکشی ازش توسط اونا و هزاران هزار مشکل دیگه که ثابت می‌کرد...

لینی واقعا تبعید شده!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سعی کرد از طریق رابطه‌ای که با رابستن داشت، دل پیرمرد خشمگین را به دست آورد.
- یه لحظه صبر کنین...شما رابستنو می‌شناسین؟ از نوع لسترنجش؟

تاثیر اسم رابستن بر پیرمرد، دقیقا همان چیزی بود که سدریک می‌خواست.

- اوه...آره. معلومه که می‌شناسیم! اون نوه‌ی گمشده‌ی منه...چند سال پیش، یهو از درون دگرگون شد. رفت زمین و دیگه هم برنگشت!
- خب، اون دوست منه.
- دوست تو؟
- بله.

چهره‌ی دلتنگ پیرمرد، به ناگاه خشن شد.
- اون کجاست؟ کجا نگهش داشتی؟ زود رابستن منو برگردون تا تیکه تیکه‌ت نکردیم!
- هی هی هی...یه دیقه آروم باشین. من که رابستنو نگرف...
- پس چرا این همه مدت از زمین نیومده حتی یه حالی از ما بپرسه؟ رابستن ما همچین بچه‌ای نبود. اون خانواده‌شو تحت هیچ شرایطی فراموش نمی‌کرد. مگه این که...یه نفر گرفته و زندانی کرده باشدش!

سدریک وحشت‌زده به پیرمرد خیره شد.
- نه نه، دارین اشتباه می‌کنین! باور کنین راب دست من نیست! اون به میل خودش اونجا مونده چون داره به اربابمون، لرد سیاه، خدمت می‌کنه!

و همزمان آستین دست چپش را بالا کشید و ساعدش را نمایان کرد.
- ببینید. این علامتو ببینید. نشان گروهمونه. گروه مرگخوارا. رابستنم یکی عین همینو داره...باور کنین من نگرفتمش.
- دروغ میگه! این پسر، یه زمینیه و زمینیا هم به راحتی دروغ می‌گن. بگیریدش!

با دستور پیرمرد، جمعی از افراد پشت سرش به طرف سدریک حمله‌ور شدند. کسی با معتادان که کم‌کم داشتند صحنه را ترک می‌کردند، کاری نداشت. و تا قبل از این که سدریک بتواند مقاومتی بکند، دست و پایش را بستند و سپس کشان کشان او را به طرف مقر اصلی قبیله بردند.

پس از آن که محکم به ستونی بسته شد، پیرمرد شروع به حرف زدن کرد.
- این پسر تا زمانی که رابستن ما رو بهمون برنگردونه، همینجا می‌مونه. تحت هیچ شرایطی بازش نکنین! حواستون بهش باشه. این کسیه که رابستن عزیزمونو گرفته و تو زمین نگه داشته و حالا داره انکار می‌کنه!

سدریک بارها و بارها تلاش کرد قضیه را توضیح دهد و بگوید که او رابستن را گیر نینداخته است، اما گوش مردم قبیله‌ی خشمگین سیرازو به این حرف‌‌ها بدهکار نبود. ظاهرا سدریک تا مدتی قرار بود مهمانشان باشد...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
- ببین...بسه دیگه. میدونی چند پُسته که همه دارن آزارم می‌دن؟ می‌دونی از وقتی که به دنیا اومدم چه زندگی رو گذروندم؟ می‌دونی چقدر سخت بود که همه همیشه اذیتم کنن؟...که هیچ وقت نتونم حق خودمو بگیرم...که هیچکس به دفاعیاتم گوش نکنه و همه منو مقصر بدونن...که...
- عه...خیلی خب بابا! آروم باش. بیا حالا این یه بارو اجازه میدم بری تو...

در که با دیدن اشک های اگلانتاین جا خورده بود، چرخید و اجازه داد که پافت وارد کلبه شود.

فضای داخل کلبه، صمیمی و کوچک بود.
آتشِ درون شومینه جلز و ولز می کرد و کاناپه هایی کوچک دور تا دور اتاق چیده شده بودند.
اگلانتاین با سردرگمی به اطراف نگاه کرد. عجیب بود که همه چیز عادی به نظر می‌رسید؛ اتاق ساکت و عاری از هر جنبنده‌ای بود‌.

پافت کلاهش را از سرش برداشت، روی کاناپه ای لم داد و چشمانش را بست.
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که احساس کرد کسی دارد نگاهش می‌کند.

چشمانش را گشود و با صحنه‌ی عجیبی روبه‌رو شد. سرتاسر اتاق انسان هایی با نقاب ایستاده و به او زل زده بودند.
اگلانتاین صاف نشست.
- امم‌...ببخشید مزاحم شدم. فکر می کردم کسی اینجا زندگی نمی‌کنه. الان میرم و دیگه...
- مزاحم چیزه...مراحمی. قراره کلی خوش بگذرونیم باهم.

پافت گلویش را صاف کرد و به گله ی تام ها که محاصره‌اش کرده بودند، نگاه کرد.
- اربااب...ارباب من اگلای کریحی هستم، و قراره به طور کریحانه ای هم بمیرم.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
وینکی از در پشتی باجه خارج شد و بدو بدو عرض فرودگاه زمان را دوید. همینطور که وینکی می‌رفت، پشت سرش ماموران فرودگاه نگاهشان زد و متوجه قیافه مشکوک و مسلسلِ غلاف شده و خونِ روی سر و صورت وینکی شدند و آژیرشان را به صدا درآوردند. وینکی هنوز نصف مسیرش را به سمت هواپیما طی نکرده بود که یکهو طوفانی از هزاران مامور زمان با هلیکوپتر و ونِ نظامی و تانک و راهب بودایی و جوخه ارتش و شمشیر و موشک و مغول و دزد دریایی و نارنجک و ناو جنگی و توپ و سامورایی و نینجا و کامی‌کازه و بمب هیدروژنی و منجنیق و دژکوب دنبالش افتاد.
سوار بر جیپ جنگی‌اش، فرمانده ماموران یک بلندگو دستش گرفت و داد زد:
-کل منطقه تحت محاصره‌ست! تسلیم شو. حق سکوت هم نداری و هرچی که بگی یا نگی علیه‌ت استفاده می‌شه.
-وینکی تسلیم نشد! وینکی، جن نسلومنده!

وینکی یک تکه از گونی‌اش را برید و دور کله‌اش پیچید و گره زد. بعد هم مسلسلش را بیرون کشید و فریاد زنان به درون طوفان حمله کرد.
-وینکی، جن رامبو!

وینکی با مسلسلش توی چشم و دماغ و گوش همه می‌زد. ماموران تکه تکه می‌شدند و دل و روده و پانکراس و صفرایشان توی حلق همدیگر می‌پاشید و ناوهای جنگی روی خونشان شنا می‌کردند. بمب ها منحرف می‌شدند و توی همدیگر می‌ترکیدند. ماشین های نظامی روی هم بالا می‌رفتند تا روی وینکی بپرند. فرمانده ها به خودشان نارنجک می‌بستند و توی حلق وینکی شیرجه می‌زدند تا از درون بترکانندش. بعضا هم لوله‌های تانک ها توی همدیگر گیر می‌کرد؛ تانک ها عصبانی می‌شدند و همدیگر را می‌زدند. سامورایی‌ها زورکی همرزمانشان را هاراشیری می‌کردند. راهبان بودایی بی‌توجه به جنگ روبرو، برای خودشان روی خاکستر راه می‌رفتند و روی هوا معلق می‌شدند. عده زیادتری هم بودند که بیچاره‌ها قبل از فرصت هرگونه خودنمایی زیر دست و پا له می‌شدند و محتویاتشان بیرون می‌ریخت.
وینکی که کم‌کم می‌دید هرچقدر هم بزند، زور زدنش حریف خیل عظیم مهاجمان نمی‌شود و اوضاع هیچ‌جوره بر وفق مرادش نیست، به فکر چاره افتاد. به سمت فرودگاه هواپیماها دوید و سریع یک هواپیما برداشت و کوبید توی سر طوفان دشمنانش.
-وینکی، جن هواپیماران!

اما طوفان دشمنان بادی نبود که با این بیدها متوقف شود. سیل ماموران ریخت روی هواپیما و هوارکشان سوی وینکی سرازیر شد.

جنگ صد و پنج سال ادامه یافت. در این مدت وینکی کلی زور زد و ستون به ستون دشمنانش را قلع و قمع کرد. حتی یک بار مسلسلش را انداخت زمین، مسلسل اژدها شد و همه را خورد. ولی بعدش برگشت و وینکی را هم خورد و جنگ توی شکمش ادامه یافت. وینکی شجاعانه جنگید ولی باز هم حریف دشمنانش نشد. آخر سر، روزی که تولد صد و یازده سالگی‌اش را با دشمنانش جشن می‌گرفت، بعد از فوت کردن شمع هایش به این نتیجه رسید که دیگر پیر شده و وقت آتش‌بس است.
-دوستان، وینکی جن پیر بود. وینکی نصف شما رو نصف چیزی که دوست داشت، نشناخت و نصف دیگه رو نصف چیزی دوست داشت که باید دوست شناخت. دیگه وقتش رسیده بود که نجنگید و رفت زندان زمان‌. وینکی، جن مقررِ مقررات زمان!

آیا وینکی پیش از بازگشت به زمان خود از کهولت سن می‌مرد؟ آیا مجازات وینکی چه بود؟ آیا کجا وینکی به آزکابان زمان می‌رفت؟ آیا چگونه وینکی به زمان خود بازخواهد گشت؟ آیا کاکرو عموی واقعی سوباساست؟ همه این‌ها و بیشتر در قسمت بعد نخواهد بود چون قصه ما به سر رسید و وینکی به زمانش نرسید. علی‌الحساب makest of it what thou wilt!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۹:۴۸:۴۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۹:۵۲:۰۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
پست نهایی این پیامبر فرتوت!

بنیتو، پیرزن، همراه قدیمی و مابقی جهنمیان ساکن در آن منطقه از تعجب چند متری به عقب پریدند. عصای مرلین به صحبت کردنش ادامه داد:

- پروردگار جهانیان با فرستادن پیام آورش به جهنم فرصتی مجدد به گنه کاران داد تا شاید راه نیکو در پیش گیرند. لیکن همچنان راه خشم و عناد را در پیش گرفته اند. پس وای بر آنها.

عصا ساکت شد. مرلین که سابقه وحی به عصایش را نداشته بود جا خورد. حتی شعله های آتش نیز در شعاع ایستادن آنها خاموش شده بودند.

- بقیش چی پس؟
- نام تو چیست؟

این بار مرلین از اسم یکی از آنها پرسید.

- هانس...هانس لاندا.
- جلوتر بیا هانس. زانو بزن، از خدا طلب بخشش کن.

افرادی که تا چند دقیقه پیش می‌خواستند زبان مرلین را ببرند، حالا خام شیفته آن زبان شده بوده اند و بارقه هایی از امید در دلهایشان جاری شده بود. روی زمین سرد زانو زده بودند و از خداوند طلب بخشش می‌کردند.

- و من از پروردگار بخشاینده می‌خواهم...
- و من از پرودرگار بخشاینده می‌خواهم...
- که از گناهان من در گذرد.
- که از گناهان من در گذرد.

حلقه توبه شکل گرفته بود. اشک ها سرازیر شده بود و گروه عصبانی امیدوار بودند که دوباره لطف الهی شامل حال آنها شود.
ناگهان عصا دوباره به سخن درآمد:
- صدای شما شنیده شد چرا که خداوند شنوای بیناست. فرصت مجددی به شما داده خواهد شد. در محضر پیامبر باشید و از او بیاموزید. هرکس که عالِم گردد، آزاد شود و به بهشت راه یابد.

یاران زانو زده به مرلین چشم دوختند.

- ما را درسی بده که آن بِه!
- آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند/ آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟

مرلین در موقعیت سختی قرار داشت. قبلاً پرحرفی زیاد کرده بود ولی اینکه بخواهد در وسط جهنم عده ای عذاب شده را موعظه کند بحث دیگری.

- اما ما پیامبر هستیم و کم نمی‌آوریم.

اما او پیامبر بود و کم نمی‌آورد. کوله پشتی و عصایش را روی زمین گذاشت و رو به روی پیروان جدیدش بر روی شنزار سرد جهنم نشست( که این خودش یه نوع عذاب جدیده و اندام های حساس رو هدف قرار گرفته!) و جلسه اول تدریس معارف را آغاز کرد.

- فرزندانم، شما ابتدائاً باید هدف خلقت خود را درک کنید تا بتوانید به واسطه آن معارف عالیه را طی کرده و به درجات بالاتر برسید.

مرلین در پیش چشم مشتاقان علم آسمانی، آخرین چیزی که انتظار می‌رفت را از کوله پشتی بیرون کشید.

- مثلا همین شامپوی کراتین. از کجا آمده و آمدش بهر چه چیزی بوده؟ آیا هدف او فقط زیبا کردن موها بوده یا شاید در فکرش رویاهای بلندتری دارد؟ اگر بخواهد که به آنها...


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
خانه ریدل با شکوه و عظمت دربرابر او برافراشته نشده بود. اونی که شکوه و عظمت داشت قصر مالفوی ها بود. خانه ریدل قدیمی ولی استوار روی جای خود نشسته بود.

ملانی همانطور که پیش می رفت موهای آبی اش را گیس می کرد و زیر کلاهش فرو می کرد تا هر چه بیشتر از مل آبی رنگ به سیاهی متمایل شود.
-اول روپوش سیاهمو می پوشم و میرم پیش ارباب. اگه جوشونده ها و داروهای اختراعیمو ببینه مطمئن میشه فرستادنم بیهوده نبوده.

اتاقک نگهبانی رودولف خالی بود.

-خب، بایدم ارباب اولین کسی باشه که می بینم.

ملانی ناخوداگاه فکر کرد که اگر اولین نفر ارباب را ببیند و او ملانی را نپذیرد هیچکس از برگشتش مطلع نمی شد.

-خب... از در آشپزخونه میرم تو تا یه سلامی به بانو مروپ بکنم. احترام به بزرگتر واجبه.

برای ورود به آشپزخانه او تقریبا کل خانه را دور زد و در پشتی را باز کرد. گوشه و کنار آشپزخانه پر از تار عنکبوت شده بود و از سبد های بزرگ میوه ی بانو مروپ هیچ خبری نبود.
-کسی نیست؟ شاید آشپزخونه رو تغییر کاربری دادن.

ملانی با بیشترین سر و صدای ممکن وارد راهروی خانه شد تا حداقل گوش های تیز هم گروهی مرگخوارش فنریر ورود فرد جدیدی را بشنود. ملانی در دلش آرزوی خوشآمد و تشویق داشت.
-از راهروی شرقی برم پیش ارباب... اصلا هم کنجکاو نیستم کسی رو ببینم.

تا چند ساعت بعد که ملانی از تمام راهروهای شرقی غربی، شمالی و جنوبی خانه عبور کرد حتی یک مرگخوار هم ندید.
-شاید ماموریتمو فهمیدن و فرار کردن.

ملانی کاری را کرد که هروقت سردرگم و ناامید بود انجام می داد. پیش ارباب رفت. چند ضربه به در زد.
-ارباب خفن و شکست ناپذیر؟

جوابی نیامد.
-هیچکس نیست... نقل مکان کردن؟ اربااااااااب.
-چته چرا داد میزنی؟
-ارباب! چقد صداتون نازک شده.
-من اربابت نیستم احمق جون.
-پس تو کی هستی که تو اتاق اربابی؟


بپیچم؟


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رودولف خانه بلک‌ها را روی سرش گذاشته بود...غیرتی شدن او، شوخی نبود...واقعا نزدیک بود که اتفاقات ناگواری رخ دهد...برای همین محفلی ها همه چوبدستی خود را آماده کرده بودند..ولی پیش از آنکه کار به خشونت بکشد، ترجیح دادند ابتدا آرام کردن رودولف را امتحان کنند.
پس زاخاریاس اسمیت، بسیار با احتیاط و چوب‌دستی به دست، به رودولف نزدیک شد...
_ببین رودولف آرو...
_نفس کش!

زاخاریاس هنوز جمله خود را کامل نکرده بود که زخم عمیقی بر صورتش نشست...فلور دلاکور که از این میزان خشونت کمی ترسیده بود، فریاد زد:
_بابا یه بلاتریکسه دیگه!
_بلاتریکس کدوم تسترالیه!

همه از این میزان تغییر رودولف در یک ثانیه متعجب شدند...جادوی اصلی برای رودولف، ساحره ها بودند...
_خب فرزندانم...فکر کنم فهمیدیم چطور رودولف رو کنترل کنیم!

چند ساعت بعد!

_رودولف...چند دقیقه میایی اینجا!
_چی میگی دامبلدور؟ بابا مگه خودت خونه رو به دو قسمت جادوگرانه و ساحرنه تقسیم نکردی؟ الان چرا اومدی لب مرز این تقسیم بندی!
_ببین فرزندم...من این تدبیر رو اندیشیدم که تو آروم بشی، چون کشف کردم اینکه جادوگرها رو نبینی و فقط دور و ورت ساحره باشن، خشونت کمتری رو استفاده میکنی!
_کشف نمیخواست...خودم بهت میگفتم اگه ازم میپرسیدی!
_خب...حالا دیگه آروم شدی؟ خشونت به خرج نمیدی؟
_خب...میدونی...اگه وضع به همین منوال باشه و تفکیک جنسیتی باشه، فکر کنم که دیگه اصلا خشونتی ازم نبینی...حتی به این فکر کردم که پس از تموم شدن دوران تبعید هم اینجا بمونم!
_صحیح!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.