برای محفل، روشنایی و عشق
- گلرت؟
گریندلوالد میلههای سلول رو ول کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت. آلبوس گوشهای دراز کشیده و مشغول حکاکی صدها خط روی دیوار بود.
- چکش برام میاری؟
گلرت جوابی نداد. فقط زل زد به چشمهای آبی آلبوس.
دامبلدوری که دو ماه پیش به جرم سلاخیِ ولدمورت مجبور شده بود تا آخر عمرش توی این سلول سیاه و تاریک، آبخُنَک بخوره.
امّا چشماش آبی بودن. خیلی آبی بودن!
آبی و امیدوار...
- چکش میخوای چیکار؟
- تو بیار، کاریت نباشه. اگه بگی "نه" به آلبوس، امشب خبری نیستش از بوس.
گلرت از ماندانگاس هم ماندانگاستر بود. رفقایی داشت که میتونستن انواع و اقسام کالاها رو به انواع و اقسام روش، به انواع و اقسام مکانها صادر کنن.
- حله!
***
- گلرت گریندلوالد اینجاس؟
- بله.
- تو آزادی.
مبصر از سلول خارج شد و گلرت هم شروع کرد به گاز گرفتن موزاییک.
- عـــــرررررررر! چقدر زود قراره آزاد بشم! دلم میخواد بیشتر بمونم! تازه به این دیوارا عادت کرده بودم! نکنه فکر کردین میتونین منو از آلبوسجونم جدا کنین؟ کور خوندین! عـــــررررررررر!
آلبوس نزدیک شد و دستش رو روی شونهی گلرت گذاشت.
- برو گلرت. برو. نگران من نباش. از پسش بر میام. نمیدونم کِی... ولی خودمو دوباره میرسونم بهت... به لطف این چکش!
- با این چکش؟ مگه دیوونهای؟ تونلسازی توی دیوارِ این زندون شونصد سال وقت میخواد!
- اشتباه نکن، گلرت. این چکش رو تو بهم دادی. عشق بین ما توی این چکش نهفتهس. یادت باشه... عشق چیز خوبیه. شاید بهترین چیزها. با نیروی عشق میشه از پس هر کاری بر اومد. این چیزیه که توی کلاسای خصوصیم یادت دادم، گلرت. یادت که نرفته؟ حالا هم اشکاتو پاک کن. وقتی میبینمشون، چشام هم اشکی میشه. برو. برو جلو. درا به روت بازه. از فرصت استفاده کن... تو آزادی!
گلرت سری تکون داد، وسایلش رو جمع کرد و رفت.
و توی اون سلول، آلبوس تنها موند.
نگاهی به خطوطِ بیشمارِ روی دیوار انداخت. نگاهی هم به چکش.
آلبوس:
چکش:
***
بوووووم! بوووووم! بوووووم! بوووووم! بوووووم!- چی شده؟
همزمان با ورود رودولف به سلول، نگاه مبصرانهش روی تَرَکهای دیوار قفل شد.
- هوی دامبلدور بوقی! با اجازهی کی زدی دیوار زندون رو داغون کردی؟
- دلیل خاصی نداره. همر میکوبیم!
همر بالا!
همر پایین!
همر اینور و اونور!
همر گردالو گردالو گردالووووو!
همر تو سر من!
همر تو صورتت!
تَرَکهای دیوار فجیعتر شد.
قیافهی رودولف چکشی شد.
در نتیجه، قمهکش به نقطهی جوش رسید!
ولی منصرف شد، وقتی که چشمش خورد به پوستر ساحرهای که یادش رفته بود لباس بپوشه.
- جووووووووووووون! جیگرررررررو!
... اهم اهم... خیله خب دامبلدور، نزدیک بود بخاطر بلایی که سر من و دیوار آوردی با قمههام بزنم از وسط نصفت کنم، ولی چون دیوار سلولت رو با همچین پوستر جذابی تزئین کردی، ایندفه رو میگذرم.
و رفت بیرون.
آلبوس هم وقتی از دور شدن رودولف مطمئن شد، نگاهی به اینور و اونور انداخت و بعد، یواشکی پوستر ساحره رو کنار زد.
پشت پوستر، حفرهای به عمق نیم متر وجود داشت...
ده سال بعد- چی شده؟
رودولف چهارگوشهی سلول رو گشت. امّا هیچ اثری از دامبلدور به چشم نمیومد.
ناتوان در برابر هضم اینکه توسط دامبلدور گول خورده بود، جیغی کشید، شلوارش رو درید، وسط سلول ایستاد و مراسم قمهزنی بهپا کرد و بعد از چندین ضربه، قمه رو پرت کرد سمت پوستر ساحره.
قمه از پوستر رد شد و شکاف گندهای بهوجود اومد.
رودولف مشکوکانه پوستر رو کنار زد.
- چـ... چـ... چی شده؟
پشت پوستر، تونلی عمیـــــق وجود داشت که نمیشد انتهاش رو دید...
کیلومترها اونورترآلبوس دامبلدور کار غیرممکن شونصد ساله رو به مدت ده سال ممکن کرده و در اون لحظه، شنا کنان در حال بازگشت به خونهش بود.
- i'll bring the HAMMER back!