هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۴:۴۶ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
اون وسط بین نبرد حماسی و اسلوموشن رز و فنریر، لیست تهیه کردن های گابریل و برگزیده بودن هری، که سعی داشت با عوام فریبی و تو دل برویی ، خودش رو توی دلِ نداشته ی تام جا کنه، پروفسور دامبلدور چُست و چابک، نرم و نازک پله های خانه ی ریدل رو بالا می‌رفت تا.. خب باید صبر کنین قرار نیست به این زودیا برسه که. شما حساب کن هر پله 29 سانت طولشه، 17 سانتم ارتفاعشه تا پله ی بعدی. سخته دیگه. جای این‌که پروفسور رو درک کنین عیب و ایراد می گیرین که چرا یه ساعته این‌جا نگه‌تون داشتم ادامه ی داستان رو نمی‌گم؟ زشته واقعاً.. بسیار سفر باید تا پخته شود خامی .. و به هر حال پروفسور با موفقیت پله ی آخر رو رد می‌کنه و به اتاق لرد ولدمورت می‌رسه.

ـ تام، فرزندم. کجایی؟

ولی کسی جواب دامبلدور کوچیک رو نداد. باز هم صدا زد و باز هم جوابی نشنید. بالاخره یادش اومد که خب، کوچیکه. صداش نمیرسه. برای همین چوب دستی خودش رو به گلوش نزدیک کرد و این بار بلند تر از قبل، سوال خودش رو تکرار کرد.
ناگهان صندلیِ چرخ داری از گوشه ی اتاق، شروع به حرکت کرد. لرد ولدمورت همانند استیون هاوکینگ، با دهانی خشکیده و صورتی چروکیده به دنبال منبع صدا گشت.

ـ چه کسی.. ما را.. صدا کرد؟

ـ سلام بهونه ی قشنگ من برای زندگی. منم! پروفسور دامبلدور. من رو یادته؟

لرد که در طی این سال ها بخش زیادی از حافظه ی خودش رو از دست داده بود، تلاش می کرد تا مرد کوچکِ ریش دار را به یاد بیاورد ولی هر چه تلاش می کرد، نمی شد. دامبلدور که از نگاه متعجب لرد، ماجرا دستگیرش شده بود، ادامه داد:

ـ یادته روز اول که دیدمت برات یه کمد آتیش زدم باباجان؟ گفتم برو توی کمد به کارهای بدت فکر کن. یادت اومد فرزندم؟

ـ ما.. همچین خزعبلاتی یادمان نیست.

ـ خب باباجان بگو چی یادته اصلاً شما تا من ببینم با چه پلنی برم جلو؟

و لرد به تفکر عمیقی فرو رفت. از وقتی که یادش می آمد روی ویلچر نشسته بود و هر دفعه به صورت رندوم یک نفر برایش آب و غذا و دارو می آورد. معلوم هم نبود خرج و مخارج این همه دارو از کجا تامین می شود. به هر حال، تنها چیزی که لرد یادش می آمد این بود که روزی روزگاری کودکی از مادری اصیل و پدری مشنگ چشم به جهان گشود و.. پایان. در همین حد. دامبلدور هم که فرصت آشتی را مناسب دید، شروع کرد به قصه بافتن از دوران گذشته ای که خب.. واقعاً پیش نیامده بودند.

ـ آره بابا جان. من اومدم به سرپرستی گرفتمت، بزرگت کردم. بهت جا دادم توی هاگوارتز. هاگوارتز می‌دونی کجاست بابا جان؟ یه مدرسه ی جادوگریه. آره فرزندم. یو آر عه ویزارد و این صحبت ها.

ـ وی آر عه وات؟

ـ ویزارد تام. جادوگر.

ـ ما چی هستیم؟

ـ جا.. دو.. گر باباجان.

ـ ما تامیم. جادوگر عمه‌تان است ملعون.

لرد که هضم یک‌باره این همه حقیقت از یک‌جا قورت دادن قرص‌های صبح و بعد از ظهرش هم سخت تر بود، دوباره به فکر فرو رفت. حالا وقت این بود که دامبلدور پیمان دوستی محفل را با مرگخواران قوی تر کند.


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۴:۵۰:۲۸
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۴:۵۱:۴۲
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۱۴:۱۳:۰۲



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
Meanwhile


هری شدیدا رنجیده بود. از ابتدا بدبیاری پشت بدبیاری و حالا هم هریک از محفلی‌ها به دنبال مرگخوار خود رفته بودند و حتی یک دانه مرگخوارم به او تعارف نکرده بودن. خیر سرش پسر برگزیده بود. این طوری می‌خواستن با لرد ولدمورت بزرگترین جادوگر قرن بجنگه؟ وقتی اینقد پشتش رو خالی...

- اهم اهم. کله زخمی بهت اجازه می‌دم انتخاب کنی با کدوم عضوم لهت کنم. جیگر میل داری یا قلوه؟

هری ریزه میزه تا به خودش اومد دید که بین دو کفش تام جاگسن ایستاده. بالا سرش تام در حالی که در با دست قلوه بالا می‌انداخت و دوباره می‌گرفت و با دست دیگه‌ش جیگر رو وزن می‌کرد لبخند رو اعصابی تحویلش داد.

- هیچ کدوم. من رحم و شفقت دارم. دوست می‌خوام. جیگر و سایر اعصای بدنت مال خودت.
چند ثانیه این دو بهم زل زده بودن و تام داشت حرف بعدیش رو آماده می‌کرد که چیزی رشته‌ی افکارش رو پاره کرد. صدای غر غر اسنیپ بود. عجیب بود چون اسنیپ سالیان پیش مرده بود.
جاگسن و پاتر هر دو به دنبال اسنیپ سر برگردوندن و پلاکس بلک رو روی پله ها دیدن که پرتره‌ای از اسنیپ که دوبرابر قد خودش بود رو حمل می‌کرد.
- منو بذار زمین دوشیزه بلک. فارغ التحصیلم شدی ولم نمی‌کنی؟
- پلاکس! تو اینجا چیکار می‌کنی؟ اصلا این همه وقت کجا بودی؟
- همین طبقه بالا بودم داشتم با پروفسور عزیزم صحبت می‌کردم که صدای صحبت تورو با هری شنیدم. ایول تام. همینطوری ادامه بده. له لهش کن.

با اشاره‌ی پلاکس به هری توجه تام دوباره جلب شد اما دیگه هری بین کفشاش نبود. فرار کرده بود. بلاخره در مقیاس نانو خاصیت های متفاوتی نمایان می‌شن...مثل همین تیزی و فلفلی هری!
- هی کله زخمی! کجا رفتی؟
- اگه قول بدی بام دوست بشی بت می‌گم.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۰ ۲۰:۳۵:۳۹
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۰ ۲۰:۳۷:۲۱



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
همان وقت کنار گابریل:

-خب من باید با یه مرگخوار دانا دوست بشم...خب باید اول یه لیست ازشون تهیه کنم و بعد بهترین انتخابهام رو توی یه کاغذ دیگه می نویسم و اونوقت توی یه کاغذ دیگه خصوصیات مد نظرم رو می نویسم و بعد توی اون لیست مرگخوار می گردم و یکی رو پیدا می کنم!

گابریل خیلی بی توجه به اطرافش که هر کدام در استرس دوست مرگخوارشون بودن، روی تیکه پارچه ای از لباس تام نشست و کتاب "چگونه یک دوست خوب پیدا کنیم؟" رو باز کرد و شروع به نوشتن لیست های درازش کرد...

-خب بذار ببینم چه ویژگی ای مد نظرمه؟...
فرقی بین ساحره و جادوگر نزاره.
به حرف هایی که میزنم اهمیت بده
پرخور نباشه
کتابخون و درس خون باشه
ترجیحن هافلی باشه
به همه ی محفلیا احترام بذاره
سابقه ی حبس در ازکابان نداشته باشه
دروغگو نباشه
به ورد کروشیو علاقه زیادی نداشته باشه
حیوون خونگی داشته باشه
زیاد نخوابه

گابریل همینطور داشت می نوشت و می نوشت؛کم کم به این نتیجه رسید که بهترین انتخاب هاش شیلا و سدریک هستن!

-خب تمام...اگه با همین نظم پیش برم خوب میشه!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خبر، کوتاه بود و دردناک.
فنریر گری‌بک سال‌ها بود شکارش به سوسک ها و مگس هایی که دوستش "عنکبوتِ گوشه‌در" به تار می‌انداخت محدود میشد و نهایتاً هم بعد از فوت ناگهانی او، که به دلیل بادی بود که در را به دیوار کوباند و باعث لهیدن آن شد؛ فنر هیچ شکاری نداشت.

اما اکنون فرصتش پیش آمده بود و نه تنها برای یک سامورایی همه‌جا ژاپن است، حتی ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.
این شد که فنریرِ پایبند به ضرب‌المثل‌ها بلافاصله بعد از دیدن رز... حالا بلافاصله هم نه. چون به هر روی سال‌ها بود که تفکر نکرده بود و مغزش زمین بازیِ کوییدیچ کودکان عنکبوت گوشه در شده بود؛ اما در زمان کوتاهی تصمیم به جهیدن و خوردن رز گرفت.

- جناب گری بک!

رز هم که... می‌دانید دیگر. یک‌سری ها چه این‌قدر باشند و چه این‌قدر... اوه، شما دست های راوی را نمی‌بینید؛ خب این‌قدر اول را به اندازه یک کمد دیواری و این‌قدر دوم را به اندازه چمدان پیکسی در نظر بگیرید.
می‌گفتم، چه این‌قدرِ یک باشند و چه این‌قدرِ دو، باز هم اخلاق و رفتارشان یکی‌ست و یک‌چیز از آن‌ها می‌بینید.
که در این مورد آن یک چیز ویبره زدن بود!

- جناب گری‌بک کیه؟ گشنم.
- جناب گری‌بکِ گشنه، منو نخور و بیا دوست خوب باشیم.

شاید برایتان تعجب‌آور باشد که چگونه گری‌بکِ جهیده و معلق در هوا با رزِ کوتوله و ویبره زن در حال مکالمه است، که به شما پیشنهاد می‌کنم بار دیگر جمله قبلی را بخوانید.
نگرفتید؟ رز کوتوله بود! و همانطور که روایت‌گران گذشته گفته‌اند، در زمانی که کوتوله هستید زمان برایتان کندتر می‌گذرد و این شد که رز فرصت ارائه صحبتش؛ و فنریر فرصت صبر و تفکر ده دقیقه‌ای در آن‌باره را پیدا کرد.

بعد از ده دقیقه نظر خود و کودکان عنکبوتِ گوشه درِ حاضر در مغزش را ارائه داد.
- قبوله. بیا دوست خوب باشیم بریم بقیه رو بخوریم!

رز نیاز داشت نظر فنریر درباره "دوست خوب بودن" را تغییر دهد!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۸ ۱۲:۲۶:۲۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
- چیشده؟

بلاخره وقتی از خونه‌ی گریمولد تا ریدل رو پیاده بدویین چندین سالی طول می‌کشه. محفلی ها وقتی به خونه‌ی ریدل‌ها رسیدن عین تام جاگسن پیر و چروکیده و بعضا آلزایمری شده بودن، عین محفلی‌ای که این سوال رو پرسید.
جوابش رو اما کسی نمی‌دونست. یعنی درسته پروفسور همین دو دقیقه پیش ماموریت رو ابلاغ کرده بود ولی خب، پیریه و هزار درد! خداروشکر تیت اونجا بود. بعد گذشت سالها از علاقه‌ و حفظه‌ش برای توضیح دادن کوچک ترین چیزی- حتی آب خوردن- کم نشده بود.

- برای اینکه دوباره گنده بشیم باید با مرگخوارها صلح کنیم. ماموریتمون اینکه هرکسی یه مرگخوار رو انتخاب کنه و باش دوست بشه.

متاسفانه ولی مایکل جکسون وار مرگخوارها رو فریز نکرده بودن و حالا یه سری شون مرده یا مفقود شده بودند. یه سریم توبه کردن و به خانه‌ی گریمولد رفتن تا عین اسنیپ به پای پروفسور بیوفتن که خب دیر رسیدن و پروفسوری نبود و در انتظار دامبلدور زیر پاشون علف سبز شد و نهایتا گوسفند ها خودشون روهم با علف اشتباه گرفته و خوردند. خلاصه که کمبود مرگخوار بیداد می‌کرد.

رز زلر، محفلی‌ای که سوال اولیه رو پرسیده بود سخت مشغول یافتن مرگخواری مناسب جهت دوستی سالم بود. بعد از گشتن کل خونه و بالا رفتن از سه طبقه با زانوی رماتیسم زده، در کنار شومینه خالی موجود پشمالویی رو پیدا کرد.

- پیس پیس. مرگخواری؟

موجود غرش ضعیفی کرد. مرگ خوار اصلا چه بود؟ او که بود؟ سالها بود که کسی سراغش رو نگرفته بود. اصلا ماهیت خودش رو از یاد برده بود. با صدای دختره یادش اومد چه قد گرسنه‌س.
روی دست های پشمالوش نشست و نیشخندی به دختر زد.
- بله. فنریر گری بک هستم و الان می‌خورمت!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۲۰:۱۹:۲۰
ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۲۰:۲۱:۰۳



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
تیت پیر شده بود و هنوز هم جمله رو طی این سالها میگفت.
- آخه من موندم هنوز چرا این بلا سر ما باید بیاد؟
-بابا جان نمیخوای بس کنی! شما پیر شدی ما تجزیه !
-ولی..

اژدها ریش دراورد بود و صورتش چروک شده بود.همه به شکلی پیر شده بودند و تام هر بیست دقیقه یکبار دندونش میفتاد و باز سرجاش میذاشت.

-مشکل شنوایی دارین؟ گفتم ممنوعه ورود اژدها.

اژدها دیگه طاقت اینهمه تحقیر رو نداشت و به طرز عجیبی شروع کرد حرف زدن.
-این همه تحقیر برای چه؟ ما به کجا میرویم.


نهمه از تعجب شاخی رو سرشون بود که تام سیم تعجب اونارو قطع کرد.
0تعجب نداره ما یک اژی داشتیم که ...که...

با این جمله اشکی از چشمش تومد و همزمان چشمش افتاد و گذاشت سرجاش هری مصمم جلو رفت و صحبت کرد.
-میدونی اونا کجان؟
-برای چی میخوای؟

هری قضایا رو با کمی تغییر توضیح داد.

-خب همون کوچیک بمونین ما راحت تریم.
-اگه کوچیک بمونیم زیر پا له میشیم و میمیریم و شماهم دیگه نمیتونن به مرگخوار بوئنتون بنازین چون محفلی وجود نداره که قدرتتو بهش نشوت بدی.

تام با این حرف انگار قانع شده بود که کمکشون کنه وز فرصت میخواست استفاده بکنه که دوستاش رو پیدا کنه پس رفت و توی کشو یک نقشه پیدا کرد و بلند گفت.
-مرگخواران بهم میپیوندند.

نقشه باز شد و نور های سبزی روی نقشه روشن شد.
-هوممممم . به نظر میاد خیلی دور شدن.

همه دور نقشه جمع شدند و تام شروع کرد توضیح دادن.
-خب .خب.خب.اینجا تو هر مکان دو نفر هستند .

و بغضی کرد .
-یعنی فقط من باید تنها میموندم.

و شروع کرد گریه کردن بعد محفلی ها شروع کردن به آرام کردن او ولی نمیشد.تا اینکه با حرف دامبلدور آروم شد.
-بابا جان حتما انقد مهم بودی که تو خونه گذاشتنت که آسیبی بهت نرسه و مراقب خونه باشی.
-
تام لبخندی با نیشی باز تر از همیشه دوباره رفت جا نقشه.
-خب این دونفر تو کهشکان راه شیری هستند صبر کن ! این دوتا چرا باید برن اونجا.
-کیا بابا جان؟
-ماروولو و ارباب!
_خب حتما جا نبوده که برفتن به کشهشان .
- نمیدونم! رودولف با الکساندرا رفتن و تایلند.خب اینکه معلومه چرا رفتن. و....


تام همینطور که داشت توضیح میداد که کی کجاست بقیه رفتن و یک گوشه نششسته بودند.بعد از تمام شدن اعضای گم شده پروف با تام به سمت اعضای محفل رفتند.
- خب باباجان ها بیاین.

بچه ها به سمت دامبلدور رفتند تام هم چون کارش گیر بود نمیتونست چیزی بگه.
- خب ماموریت برای اعضا داریم .ما تصمیم گرفتیم برای بهتر شدن رابطه ها بین اعضای محفل و مرگخوار ها هرکی باید بره دنبال کسی که باهاش مشکل داره مثلا نیوت و هری باید برن دنبال لرد و ماروولو تو کهشکشان راه شیری!

با این حرف انگار تیری به مغز به زاخاریاس و نیوت زدند.
-یعنی چی؟ به نظرت رودولف منو ببینه زندم میذاره؟
-پرفسور ! نبذارید که من برم ! چون یا بباید بمیرم یا اونا! البته غیر لرد اونم زورم نمیرسه!
-متاسفم بابا جان باید بری .ماموریت ماموریته.

حالا ماموریتی ناگهانی به محفلی ها خورده بود و پروف رو به بقیه کرد و اعضایی که باید دنبالشون بگردند رو میگفت.


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: محفلی ها بعلت خوردن یک گیاه ناشناخته به اندازه های میکروسکوپی در اومدن و طبق یک پیشگویی باستانی، تنها راه نجاتشون از اون وضع آشتی کردن و صلح نمودن با مرگخوار هاست. محفلی ها راه خونه ریدل ها رو در پیش گرفتن، اما چون خیلی کوچیکن مدت خیلی خیلی زیادی طول میکشه تا به خونه ریدل ها برسن. حالا بالاخره رسیدن، و دارن با اژدها میرن بالا پشت بوم، که از دودکش وارد خونه بشن. ولی چون خیلی کوچیکن و در نتیجه سالها طول میکشه که از یه جا به جای دیگه برسن، بزودی قراره بفهمن سالها گذشته، مرگخواران پیر شدن و هرکدوم راه خودشون رو رفتن.


_یییی‌هااااو!

پروفسور دامبلدور کوچک ریش کوچکش را مدل گاوچرانی گره ی کوچک زده و بالای سرش میچرخاند، و با دست دیگرش افسار کوچک اژدهای کوچک را تحت کنترل داشت. پامونا و گابریل یکدیگر را در آغوش گرفتند، چون کلا از هر فرصتی برای این کار استفاده میکردند.
_اگه همین لحظه اژدها از زیرمون در بره و مثل برگ های خشک در هوا به احتزار در بیایم و آهسته به سمت پایین بلغزیم و مرگی دردناک و شاعرانه رو تجربه کنیم چی؟ تو پاسخگویی گابریل؟ تو؟!
_نگران نباش پامونا، تحقیقات من ثابت کردن اگر همین لحظه اژدها از زیرمون در بره مثل قطرات تگرگ به سمت زمین خواهیم شتافت و مرگ دردناک و غیر شاعرانه مون بی شباهت به سرنوشت غمناکِ اون سوسک بینوا نخواهد بود.
_پروفسور گابریل ره از من بردارید!
_آه... سوسک بینوا... یادش بخیر چه روزایی بود.

ممدمحفلی ها همگی چند ثانیه ای را به یاد ایام خوش جوانی سکوت کردند. میدانید، آخر مسئله اینجاست که وقتی از دنیا بسیار کوچکتر هستی، همه چیز با سرعت بسیار آهسته تری اتفاق می افتد. محفلی ها احساس میکردند صدها سال است که از این تاکسی خطیِ جادویی به آن تاکسی خطیِ جادویی در راه خانه ریدل ها در حرکتند، و این حس بطرز ترسناکی در تک تکشان مشترک بود. همانطور که بال های کوچک اژدها وز وز کنان به هم میخورد و محفلی ها با سرعت نیم متر بر ساعت بالا میرفتند، پومانا ناگهان دو دستی توی سر خودش کوبید.
_چرا خونه ریدل اینجوری شده؟

محفلی ها به ساختمان پیش رویشان نگاه کردند که بنظر میرسید در گذر زمان، تبدیل به سازه ی ناقص و درهم شکسته ای از تخته سنگ های تحلیل رفته و ترک خورده ای شده است که مورد تهاجم شاخ و برگِ وحشی درختان قرار گرفته اند. شاخه ها پنجره ها را شکسته و به داخل خانه نفوذ کرده بودند، پله ها از جا در آمده و برجک ها یکی در میان تخریب شده بودند. صدای زوزه ی باد میان پاره آجر های یکی در میانِ خانه میپیچید، مثل دهانی نالان و بی دندان. پومانا با اضطرابی بیش از پیش ادامه داد.
_دستگیره ی در ورودشون رو یادشون رفته پولیش بزنن!
_میگم بچها... وضع خونه کمی عجیب بنظر نمیرسه؟
_منم همینو میگم! اگه مهمونشون نتونه دستگیره رو پیدا کنه و بجاش تصمیم بگیره در رو خورد کنه و خونه اینطوری رو سرشون خراب شه و اونوقت همشون بمیرن و ما هرگز نتونیم باهاشون آشتی کنیم و به اندازه واقعی در بیایم و اونوقت محفل ققنوس نابود بشه و سیاهی جهان رو فرا بگیره چی؟
_هوی، عامو هوی!

ممدمحفلی ها به سمت صدایی چرخیدند که مکالمه شان را قطع کرده بود. خلنگ زاری که زمانی محوطه ی باشکوهِ خانه ریدل ها بود، در باد موج میزد و در میان خیل علف های زرد رنگ و پلاسیده، پیرمردی ایستاده بود که دستش را توی دستش گرفته بود. پشت سرش سازه ی چوبی و فرسوده ای به چشم میخورد، جایی که زمانی اصطبل خانه ی ریدل ها محسوب میشد. پیرمرد دستش را روی زمین گذاشت و مثل عصا به آن تکیه کرد.
_عامو کجا؟

پروفسور دامبلدور افسار اژدهایش را کشید و پس از شیهه ای اعتراض آمیز، اژدها میان زمین و هوا متوقف شد. کلاه گاوچرانی اش را روی سرش صاف کرد.
_یه سرخپوستِ خوب، یه سرخپوستِ مرده ست پیرمرد. ضمنا، شادی را میشود در تاریک ترین لحظات پیدا نمود، فقط کافیست که...

صدایش در باد گم شد، و تام جاگسن که حالا دستش را توی آن یکی دستش با اعتراض در هوا تکان میداد، جلوتر آمد و فریاد کشید.
_عامو اینجا تعطیله! همه رفتن! شما مگه تابلوی "ورود اژدها ممنوع" رو ندیدین جلوی در؟!

جماعت محفلی یک نگاه به خودشان کردند، یک نگاه به پیرمرد. زمانی که فرصتش بود صلح نکرده بودند و حالا این کار چندین برابر دشوار تر شده بود.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۶:۳۱:۳۵
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۶:۳۴:۱۳



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-وایی نه!پرفسور اصلا فکر خوبی نیست!
-چیشده خانم اسپراوت؟
-پرفسور 3 تا اتفاق ناگوار احتمال داره بیوفته بالای پشت بوم!
-درسته باباجان اما راه دیگه ای داری؟
-بله پرفسور!...ما راستش تو کوییدیچ بهمون چندتا روش کاربردی یاد دادن که یکشیون الان خیلی به دردمون میخوره؛ اونم اینه که باید از وسایلی که دارین استفاده کنین،اونم به صورت خلاقانه!
-نه امکان داره وسایلی که دم دست داریم تیز و برنده باشه!
-درسته ولی خب چاره ای ندار...
-بس کنین!

این صدای داد رز بود که از پشت اژدها میومد!

-گابریل و پومانا،ما چاره ای جز اینکار نداریم!
-پرفسور چطوره با اژدها بریم اون بالا؟
-افرین باباجان...فرزندان روشنایی بپرین بالا!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

دراکو مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 16
آفلاین
ولی داخل شدن به قصری که مرگخواران در آن سکونت دارند هم به همین سادگی نبود . حالا که حتی نه چوبدستی داشتند نه وسیله ای که به راحتی بتوانند وارد خانه بشونند. ویا حتی اژدها وسیله ا ی که خیلی راحت شناسایی ومنهدم میشود .

پس تصمیم گرفتن تا زمان مناسب دنبال یک مخفیگاه در خانه ی ریدل ها بگردند تا از شر مرگخواران راحت شوند .






- چرا این بلا باید سر ما بیاااد؟!

- باباجان صبر اولین قدم به سمت روشناییه .
ناگهان از بین همه صدایی پدیدار شد و کسی نبود جز هری پاتر .

- چه شده بابا جان راه حلی برای این مشکل داری ؟

- چرا این بلا باید سر ما بیاااد؟!
- بزار حرفش را بزند فرزند روشنایی .

- چرا توی دودکش قائم نشیم

یه مشکل کوچیک داره باباجان وسیله رفتن ؟

- به اینش فکر نکردم گزینه ی بهدی بیا جلو .




ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۳:۵۳:۳۷


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you
***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
ساعت ها بعد به درب خانه ربدل ها رسیدند.تیت به این قضیه اعتراض داشت ولی تنها راه بود.

-من موندم چرا این بلا سر ما بیاد؟
-بابا جان تیت ! آرام باش این سرنوشت ماست.
-میدونم ولی هنوزم سوالم اینه ، موندم چرا این بلا سر ما بیاد؟
خب کی میخواد بِضربه به در؟
-من میزنم بابا جان!

دامبلدور در زد با صدای سریع و تند دویدن اومد و کسی نبود جز الکساندرا که با صورتی کج و کوله دم در بود.
-آهاااااااای اینجاااا اینجاااااا!

ولی چیزی ندید و دررو دوباره بست. .این دفعه نیوت در زد و دوباره الکساندرا دم در اومد.
-آهااااای ما اینجا بوایسادیم!

ولی بازم چیزی نشنید.زاخاریاس که نا امید از شنیدن صداشون بود به حرف اومد.
-باید بریم تو یجوری.
-چطور؟
-سوراخ کلید!
_چطور میخوای بری؟
-بابا جان اژدهات صدی چنده؟

همه به دامبلدور نگاه کردن که روی اژدها بود و داشت اژدهارو ناز میکرد .هری فکری به سرش زد.
-چطوره با اژدها بریم داخل؟
-آفریت بابا جن در تو روشنایی به 75 درصد رسید! سوار شید .هییییی هااااا

همه از رفتار دامبلدور و این صدا تعجب کرده بودند.

_بِسوارین!

همه سوار شدند و رو به روی سوراخ کلید رفتند و بعد آرام به داخل ولی وقتی داخل شدند با صحنه جنگ برخوردند
دلاکور به سمت الکس ظرف پرتاب میکرد و لیسا به همه اعلام قهر میکرد و دراکو مالفوی درحال پاچه خواری بود که خودشو تو دل لرد جا کنه و بلاتریکس به دنبال رودولف با ماهیتابه افتاده بود .مروپ هم تو حلق لرد و ماروولو غذا میداد و هر لحظه رنگشان تغییر میکرد .

-یعنی ما باید با اینا بدوستیم؟
-مثل اینکه همینطوره.

هری رو به نیوت کرد و سوالی تو ذهنش ایجاد شد.

-نیوت؟ تو چرا یکهو لحجت تغییر کرد؟
-زمان گللرت اینا و دامبلدور اینا ما زبونمون اینجور بود ولی دچار تحول بِشد و تغییر بِکرد و من تصمیم بِگرفتم با همون زبون قدیم صحبت بِکنم . الان دامبلدورم میتونه اینجور صحبت بِکنه.
-صحیح صحیح ، بگذریم اینارو چیکار کنیم؟
-یعنی من باید با ماروولو دوست بشم؟
-سوال اصلی اینه ! چرا این بلا باید سر ما بیاااد.


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.