هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
نام خوشگل: لاوندر

نام خانوادگی خوشگلتر: براون

معنای نام: دوست داشتنی، کسی که عشق می ورزد.

گروه هاگوارتز:با افتخار گریفندور!

جبهه: همیشه سفید! زنده باد محفل!

پاترونوس:زمانی که به شدت عاشق رون بود یک سگ کوچولو، اما با گذشت زمان پاترونوس او به شکل یک سگ ماده ی کوچولو درآمد.

بوگارت: مالی ویزلی!

توانای جادویی: پیشگوی خوب و بی نظیری هست و پیشگویی هاش همیشه درست از آب درمیان. هرچند که کسی اهمیتی بهشون نمیده.

بر و رو
چشم داره، دماغ داره، شاید باورتون نشه ولی حتی یه دهن هم داره!زشت نیست، در زیبایی بی نظیر هم نیست. زیبایی نمکینی داره. همه چیز صورتش درست و به جا و به اندازست. چشمان درشت خرمایی و موهای مجعد خرمایی رنگ داره که روی پشت و شونه هاش به زیبایی موج میزنن. معمولا موهاش رو نمی بنده و آزاد ولشون میکنه، اما اگه مهمونی بخواد بره بالای سرش جمعشون میکنه و فقط چند حلقه موی مواج رو باز میذاره تا به صورتش جلوه بدن. پوستی سفید و اندامی متناسب داره. از اون آدماییه که خیلی راحت گونه هاش گل میندازه. عاشق رنگ زرشکیه. همیشه توی لباسای تنش یه عنصر زرشکی رنگ پیدا میشه. این عنصر در هاگوارتز جوراب یا روبان مو و در بقیه ی موارد لباس های اصلیه.دست و پای کشیده ای داره(دراز نه، کشیده!) و انگشتان بسیار ظریف و ناخن های شفاف و شکننده. همیشه کفشی میپوشه که پاشنه ی کوتاهی داره،. لباس هاش هیچوقت لختی و باز نیستن و همیشه محجوبانه خودش رو می پوشونه.

اخلاقیات
به شدت دیوونه ی هر مسئله ای هست که به عشق و عاشقی مربوط بشه، بهترین معجون عشق ها رو درست میکنه(این تنها معجونیه که خوب درست میکنه.) لجباز و یکدنده ست، اگه بهش امر و نهی کنید کاملا برعکسشو انجام میده پس بهش امرو نهی نکنین.برای اطلاعات بیشتر در این مورد کاتالوگ لاوندر رو مطالعه کنین. دمدمی مزاجه و هر لحظه ممکنه یه چیزی روبخواد. پیشگوی خوبیه و از دونستن آینده لذت می بره. به شدت(تاکید میکنم:به شدت) به زیبایی و آراستگی خودش اهمیت میده. هر روز کله ی سحر موهاشو شونه میکنه و از این کارا.. از گرما متنفره و در گرما حالش بهم میخوره. اکثر مواقع اعصاب درست درمون نداره. الهه ی لج با مادر شناخته شده و یک جنگ و دعوای ابدی بین اون و مامانش هست. از هرماینی متنفره و هر کاری میکنه تا اونو ضایع کنه. دشمن و مخالف سرسخت تهوع هست! عاشق رونه اما کم کم تلاش کرده اونو به فراموشی بسپاره. دولت آسلامی رو دوست داره و خوشحال میشه اگه حجاب اجباری بشه!


گذشته ی او
وی در یک خانواده ی مذهبی در لندن چشم به جهان گشود. او اولین و آخرین فرزند خانواده ی بزرگ براون بود؛ اصیل زاده بود، اما با مشنگ ها مشکلی نداشت.وی به خون اصیلی که در رگ هایش جریان داشت اهمیتی نمیداد.
وی در یازده سالگی به مدرسه ی هاگوارتز رفت.در آنجا او با پروتی پاتیل دوست صمیمی شد. وی از همان اول هم از رون خوشش می آمد اما چیزی نمی گفت.
در سال چهارم، همزمان با برگزاری مسابقات سه جادوگر، وی با فلور دلاکور آشنا شد. دختر نیمه پریزادی که قلب مهربانی داشت. او وفلور دوستان خوبی برای یکدیگر شدند و پروتی به فراموشی سپرده شد.
در سال پنجم، او به عضویت الف دال درآمد و فنون مبارزه را به بهترین شکل آموخت.
در سال ششم، او به شدت دلباخته ی رون ویزلی شد، و حتی دوره ی شیرینی را با او گذراند؛ اما بعد از مدتی دریافت که رون متعلق به او نبوده، نیست و نخواهد بود. قبول این حقیقت برایش سخت بود، اما بالاخره آن را پذیرفت.
در سال هفتم، او یکی از مبارزان به شمار میرفت. وی در نبرد هاگوارتز توسط یک وحشی روانی آدم خوار به نام فنریر گری بک به مقام والای شهادت نایل آمد. مقبره ی وی، اصلا وجود ندارد زیرا او با قدرتی ناشناخته دوباره به زندگی بازگشت و تا ابد هفده ساله باقی ماند!

زمان حال او
وی هم اکنون در خانه ی مشترک با فلور در بالا تپه ای دور از شهر زندگی میکند، وی به ندرت قدم به خانه ی خودشان میگذارد چون رابطه ی او و مامانش 99 درصد مواقع شکر آب است. وی تحصیل در هاگ را به پایان رسانده و زندگی خوبی را سپری میکند. او هر روز موهایش را شانه زده، و برای جلسات محفل به لندن میرود.

زمان آینده ی او
گفته میشود وی قرار است در آینده ازدواج هم بکند و یه مهدکودک بچه بیاورد، اما هنوز هیچ چیز قطعی نیست. در این باره میوانید مقاله ی ریتا اسکیتر را بخوانید: مرد خوشبخت کیست؟ نوشته ی ریتا اسکیتر

شعار وی: از عشق من دور شین!دووووور!


***************
جایگزین بکنین دیگه لطفا

انجام شد.


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۲ ۲۲:۱۵:۱۱
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۷:۳۲:۵۳

تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۴۴
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 311
آفلاین
نام: جوزفین مونتگومری

گروه: ریونکلاو

خصوصیات ظاهری و اخلاقی:

موهاش قرمز تیره‌‌اس و نامرتبه، قدش متوسطه و چون لاغره انگاری که ریزه میزه می‌زنه، ولی اینطوری نیست!
یه جورایی طبیعت‌گراست و آدم سورویوالیستیه.
واسه همینم همیشه کلللی چیز همراهشه و سعی می‌کنه وسایل آتیش روشن کردن و کنسرو و طناب و پشه بند و کوله و چادر و قمقمه‌ی آبی چیزی همراهش داشته باشه حتی‌الامکان.

چشماش به طرز اغراق‌آمیزی بزرگه. انگار که می‌خوان تو کوتاه‌ترین زمان ممکن بیش‌ترین فضا رو رصد کنن. از بیرون سبزه اما دور مردمکش رگه‎های قهوه‌ای داره. یه جورایی جنگل رو تداعی می‌کنه واسه آدم.

یه دماغ داره، با یه دهن که همیشه آماده‌ی اظهار نظر کردن در رابطه با همه‌کس و همه‌چیز و پریدن وسط بحثه. همیشه هم اینو می‌شنوه از بقیه که بلأخره یه روزی با این دهنش به باد می‌ده سرش رو.

دست و پاهاشم همیشه‌ی خدا زخم و زیلیه. از در و دیوار و درخت زیاد بالا می‌ره چون و عاشق اینه که تو ارتفاع باشه.
بعضی وقت‌ها می‌تونین شب‌ها بالای برج ریونکلاو در حالی که زیر نور مهتاب پاهای آویزونش رو تو هوا تاب می‌ده و با یه صدای نخراشیده آواز می‌خونه یا روزها بالای یکی از درخت‌ها در حالی که داره کتاب می‌خونه و سیب می‌خوره پیداش کنین.

گفتم بعضی وقت‌ها، نه؟ خب آره. چون اینه که بره و جاهای جدید و کشف کنه و از همه چیز سر در بیاره. یه جستجوگر تمام و عیار و کنجکاو. اینه که در مواقعی که هیچ انتظارش نمی‌ره، و همینطورم در مکان‌هایی که هیچ انتظارش نمی‌ره یهو سر و کله‌اش از ناکجا پیدا می‌شه.

عاشق امتحان کردن چیزای جدید و رفتن به جاهای جدیده و بسیار بسیار هیجان‌طلب.
طوری هیجان‌انگیز بودن قلانچیز یا فلان چیزها نود درصد مواقع استدلالش واسه پوشوندن گندها و بلاهاییه که سر بقیه میاره.

آنچه بر او گذشت:

جوزفین تو یه پرورشگاه مشنگی بزرگ شد. چون ننه باباش وقتی طفلی بیش نبود، همینجوری ولش کرده بودن که برن مرگخوار بشن.
نامه‌ی هاگوارتز هیچ وقت به دستش نرسید. کسی هم نفهمید علتش رو هیچ وقت. شاید چون ننه بابای مرگخوارش به دنبال شکست تو جنگ هاگوارتز و انحطاط لرد ولدمورت به دست هریِ دل‌ها، به دادگاه و فلان کشیده شدن و طبق حکم هیئت ویزنگاموت، از جامعه‌ی جادویی بیرون انداخته شدن. چرا که به گفته‌ی قاضی دیگه نداشتن لیاقتش رو که باشن داخلش.
و شاید، شاید، این فقط به فرضیه‌است، شاید اینجوری شد که جوزفین هیچ وقت رنگ نامه‌ی هاگوارتز رو به خودش ندید و هیچ جغد نامه‌رسون جادویی‌ای پیداش نکرد.

اما داستان همینجا تموم نمی‌شه. جوزفین شاید از طرف جامعه‌‌ی جادویی نادیده گرفته شده بود، اما هنوزم قدرت‌های جادویی‌اش رو داشت.
حقیقت اینه که... جوزفین چون بچه‌ی پرانرژی، پر سر و صدا و پرحرفی بود و همیشه سعی می‌کرد با جفتک بپره وسط بحث‌ها و خودشو به ماجراها بچسبونه... آم... یه جورایی می‌رفت رو مخ بقیه‌ی بچه‌ها.
اینه که تیکه و کنایه زیاد می‌شنفت از بقیه. ولی همیشه اینطور باش برخورد می‌کرد که "بات هو کرز؟!". و سعی می‌کرد بگذره ازش.
ولی یه روز، یه روزی نشد که بازم بتونه بگذره از این قضیه. احساسات درونی‌اش به شکل جادوی غیر قابل کنترلی که توی خونش جاری بود منفجر شد و نیشخند بچه‌هایی رو که یه گوشه گیرش آورده بودن رو روی لبشون خشک کرد.

بدون این که چیزی بگه یا به چیزی دست بزنه، این طور به نظر می‌رسید که حرارت آتیش داخل شومینه همراه با حرارت احساس خشمِ حاکی از ضعفِ جوزفین شدت می‌گرفت.
شعله‌ی سرخ لرزان داخل شومینه‌‌ای که آخر سالن بود هر لحظه بزرگ‌تر و گرماش سوزاننده‌تر و سرخی‌اش کورکننده‌تر می‌شد و این‌طور به نظر می‌رسید که انگار داره از داخل شومینه در میاد و به سمت اون بچه‌ها حرکت می‌کنه.
و اینطور می‌شه که اون پرورشگاه آتیش می‌گیره، و درست در زمانی که مربی‌ها دارن سعی می‌کنن که آتیش رو خاموش و بچه‌ها رو از داخل ساختمون خارج کنن، جوزفین از فرصت آشوب به وجود اومده و حواس‌پرتی بقیه استفاده می‌کنه و از پرورشگاه فرار می‌کنه.
فرار می‌کنه و پناه می‌بره به جنگلی که نزدیک‌های اونجا بود و قایم می‌شه اونجا. از اون‌جایی که تا بعد از این اتفاق کسی نتونست پیداش کنه یه جورایی انگار که ناپدید شده بود، فکر کردن که سوخته تو آتیش یا چی.

اونجا بود که جوزفین تصمیم گرفت تنها تو جنگل زندگی کنه، دنیایی که براش جالب بود و کلی چیز برای کشف کردن و کلی جا برای گشتن و کلی کار هم برای امتحان کردن داشت. کم‌کم چیزهای اولیه رو تونست یاد بگیره، و جادوی توی خونش هم به کمکش میومد مواقعی.

و مدتی تو همون جنگل به شکل خدای سوریوال و استقلال زندگی خودش رو می‌گذرونه.
تا این که یه روز هری پاتر، کاراگاه برگزیده‌ی اعصار، طی بررسی یکی از پرونده‌هاش گذرش می‌خوره به وسط اون جنگله. و اونجا به جوزفین برمی‌خوره و سعی می‌کنه از جنگل بیاردش بیرون.
و علاوه بر مقاومت‌های جوزفین، بلأخره موفق می‌شه، می‌بردش و شهر رو بهش نشون می‌ده.
اما اونجایی که هری دیگه وظیفه‌ی انسانی‌اش رو انجام داده و دیگه می‌خواد برگرده سر کار و زندگی خودش، جاییه که جوزفین آستین‌اش رو می‌گیره و هری می‌فهمه که دیگه راه برگشتی براش وجود نداره.
جوزفین که از دیدن اون همه چیز جدید تا حد مرگ هیجان‌زده شده بود، دیگه نمی‌تونست راهنمای اولش رو ول کنه. و این شروعی بود بر پایان آزادی جسمی و روانی پسری که زنده ماند.

--------

لازمه که بگم... جایگزین شود؟

انجام شد.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۱ ۲۰:۰۳:۳۱
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۷:۳۱:۴۶

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۹

hanaaa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ یکشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
نام :امیلی

نام خانوادگی: تایلر

چوب دستی:چوبِ درخت بید و هسته ِ ریسه قلب اژدها

گروه :گیریفیندور

لقب ها:ام . ته تغاری. لوس . بچه خوشگل.

ملیت : فرانسوی

نژاد :اصیل زاده

جانور نما:گرگ قهوه ای مانند تمام خاندان تایلر

سپر مدافع: گرگ نر

حیوان خونگی :گرگی به نام جس (مخفف جسیکا)

علایق :ارایش کردن،چتر های فرانسوی و گل و گیاه

ویژگی های ظاهری:پوستی سفید مانند بقیه مردمان فرانسوی و چشم های آبی که میشود کمی درنده خویی گرگ را توی ان دید و مو های قهوه ای. قد بلند

ویژگی‌های اخلاقی:وفادار ، فقط کافیه خودتو بهش ثابت کنی اونوقت برات از جونش هم میگذره. صادق ، خیلی حساس و لجباز

زندگی نامه:
امیلی در یکی از روز های زیبای اکتبر چشم به دنیا گشود و اخرین و دومین بچه ی تایلر ها شد و با بزرگ شدنش بین پسر های خاندان اصیل تایلر محبوب شد. در تولد یازده سالگی اش مثل تمامی خانواده تایلر اماده شد که مدرسه بوتابون برود اما با دریافت نامه هاگوارتز با اصرار و لجبازی تصمیم پدر و مادرش را تغییر داد و در اخر به مدرسه هاگوارتز رفت . در انجا هر سال با نمرات عالی و درخشان به خانه برمی گشت و در دوران تحصیل ش در گروه گیریفیندور دوستان زیادی پیدا کرد و طی سال ها به جادوی سیاه علاقه پیدا کرد و با مرگخوار شدنش این پرونده را بست.

یک مقداری محتویات زندگی نامه ت کم بود، البته بعدا میتونی برگردی و بیشترش کنی یا تغییرش بدی.
تایید شد!


ویرایش شده توسط hanaaa در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۱ ۱۶:۳۹:۴۲
ویرایش شده توسط hanaaa در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۱ ۲۲:۳۳:۲۳
ویرایش شده توسط hanaaa در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۲ ۱۰:۳۶:۰۲
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۷:۲۸:۲۴


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
لطفا جایگزین قبلی شود.

نام:زاخاریاس اسمیت

گروه:هافلپاف

سن:سن یک کاندیدا

چوبدستی:چوب درختی که باهاش کاغذ درست میکنن!با مغز پوستر های انتخاباتی.

جارو:از دار دنیا نیمبوس دوهزاری دارد و بس.

پاترونوس:ستاد انتخاباتی.

بوگارت:تبعید به جزایر بالاک.

ویژگی های ظاهری :

زاخاریاسی که در حال دیدنش هستید،پسری خوشتیپ و خوشگل با مو های بور و چشمان ابی میباشد. قد بلند و رشید و رعنای او باعث خیره شدن چشم همه ی دختران به او میشود و جذابیت ظاهری او...کی بقیه این متن رو نوشته؟ *یدی با این نوشتنت.دیلاق.

ویژگی های اخلاقی:(به داستان زندگی او مراجعه شود.)

داستان زندگی:

زاخاریاس اسمیت،در خانواده ای اسلایترینی هافلپافی در عمارت اشرافی اسمیت ها در لندن به دنیا آمد.پدر او فردی بسیار زن ذلیل بود و روزی ده بار از زنش کتک میخورد.زاخاریاس نیز از این قاعده مثتسنی نبود و محبت های بی اندازه مادر باعث تحول زندگیش شد.از سن پنج سالگی جرقه های نظارتش با کتک زدن یک جن خانگی به علت چهار قسمت کردن ساندویچش زده شد. او که از کتک زدن و بالا دست بودن خوشش میامد،کم کم شروع به گرفتن نظارت دنیا کرد و برای دست گرمی از خریدن شش دونگ عمارتشان از پدرش شروع کرد.زاخاریاس دایره نظارتش را تا جایی ادامه داد که محله خود را کامل خرید اما زنجیره نظارت های او با ورودش به هاگوارتز قطع شد.در روز گروه بندی در سرسرا،دست تام جاگسن از جایش در رفت و باعث زمین خوردن او شد.تام از او عذر خواهی کرد اما این اتفاق باعث به وجود آمدن نفرتی از تام جاگسن و ریونکلا شد که قلبش را تا پایان تحصیلاتش پر کرد.بعد از اتمام تحصیلاتش در هاگوارتز،زاخاریاس برای اجرای رسم پدری درخواست عضویت محفل ققنوس را داد اما بعد از رد شدن درخواستش،جلوی خانه گریمولد چادر زد و اعتصاب کرد تا جایی که کریچر با پس گردنی و کتک او را به داخل خانه گریمولد پرتاب کرد.اما این تازه آغاز راهش بود. در گام دوم او جلوی در وزارتخانه اعتصاب کرد اما کسی حتی به او محل سگ هم نگذاشت.هم اکنون او جلوی در وزارتخوانه در اعتصاب به سر می برد و با ارث های خانوادگیش روزگار را می گذراند.یادتان باشد حتما وقتی از جلوی در وزارتخانه رد شدید و او را دیدید،جلوی او خیار نخورید.ما تنها هشدار دادیم.اگر با صدمات جسمی مواجه شدید ما هیچ تقصیری نداریم.

انجام شد.


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۹ ۲۲:۵۶:۲۲
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۰ ۱۹:۱۷:۵۷


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹

آلبوس سوروس پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
سلام شناسه ام رو old کنید ممنون


بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا اسلایترینی )


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ دوشنبه ۷ مهر ۱۳۹۹

surenA.AbEdI


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۵۶ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
اسم: جاستین

اسم میانه:روبرت

فامیل:استیل

گروه:ریونکلاو

سن:13

قد:150 سانتی متر

حیوان:جغدی سفیدرنگ به نام ادوارد

پاترانوس:کرگدن

بوگارت:ظرف استیل شکسته

چوبدستی:چوب درخت افرا، ریشه ی قلب اژدها،11 اینچ، با انعطاف بسیار زیاد

رتبه خون:دورگه

ویژگی های ظاهری:
دارای قدی متوسط، موهای قهوه ای رنگ چشمان ابی و دستانی کشیده.

ویژگی های اخلاقی:
مهربان،شوخ طبع و البته اگه کسی به ظرف های استیلش نزدیک بشه خشن؛ یا بهتره بگوییم"دیوانه"میشود!

جاستین در سال 1987 بدنیا امد. او در مرکز شهر لندن زندگی میکرد. مادر جاستین یک ساحره بود اما پدر جاستین یک ماگل اهل واشنگتن بود. وضع مالی خانواده ی جاستین بدشت عالی بود و از هر نظر بافرهنگ و هنرمند بودند! اما جاستین علاقه ی بدشت زیادی به ظروف استیلی داشت بنابراین فامیلی جاستین از کاریدشن به استیل تغییر یافت.
در جشن تولد 11 سالگی جاستین جغدی از پنجره اتاق نشیمن وارد پذیرایی شد و دعوت نامه هاگوارتز را به او تقدیم کرد. جاستین بسیار خوشحال شد و همراه با پک کاملی از ظروف استیلی اش به سمت هاگوارتز روانه شد. در هاگوارتز در گروه ریونکلاو افتاد برخلاف مادر که یک گیریفیندوری بود. خیلی زود جاستین و ظروف استیلی اش در مدرسه معروف شدند و بیشتر دوستان جاستین او را پسر استیلی صدا میزنند!
در کمتر از یک ماه جاستین هوشی که یک ریونکلاوی باید داشته باشد را رونمایی کرد و باعث شگفتی معلم های جاستین شد.او اکنون 13 ساله است و در سال سوم در هاگوارتز به تحصیل می پردازد.
او و ظروف استیلی اش همیشه با هم هستند.

تایید شد.
شرمنده طول کشید.
خوش اومدی.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۹ ۰:۱۶:۵۳


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲:۳۵ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۹

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۱۴:۰۰ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
اسم: لونا لاو گود

گروه: ریونکلا

چوب دستی: همیشه پشت گوش

پاترونوس: خرگوشک

ويژگي‌های ظاهری و شخصیتی :

با کلاه شیر روی موهای طلایی بلندش، ماه توی چشمای نقره‌ای و گلای لابه‌لای انگشتاش می‌شناسنش. حالا بهش لونی هم می‌گن، به هرحال به هرکسی یه چیزی می‌گن.

بعضیا بهش می‌خندن، چون فکر می‌کنن محاله اسنورکک شاخ چروکیده رو پیدا کنه. به هرحال، نباید بهشون سخت گرفت؛ همه ی آدما این قدرت رو ندارن که هروز قبل از صبونه، ده تا چیز غیرممکن رو تصور کنن.

فکر می‌کنی عجیبه که موقع خواب، کفش پاش می‌کنه؟
خودش فکر می‌کنه اگه یه وقت تو خواب هوس کنه تو محوطه قدم بزنه، کفش نداشتن عجیب تره.

باید خیلی صمیمی بشه باهاتون تا راز اون مدادی که لای موهاش می‌ذاره رو بهتون بگه. ولی خب من الان می‌گم، چون دلم می‌خواد.

"وقتی یه اتفاقی می‌افته، اون اتفاق رو طوری که دلش می‌خواست رخ بده، یادداشت می‌کنه تا توی مجله‌ش منتشر کنه. اوه. راز دومشم لو دادم. دوست داره پا جای پای پدرش بذاره. برای همین شما رو می‌نویسه. بهترین ورژن شما رو.*

فعلا قصد و قرضش اینه که پریای ماه رو پیدا کنه تا جای اسنورکک شاخ چروکیده رو بهش بگن. می‌نویسه و می‌نویسه و می‌نویسه. می‌خواد با هری بره تسترال بچینه چونکه خب... چرا که نه؟ اگه دیدینش، یادتون باشه که عقل شما هم به اندازه ی اون سر جاشه. اینکه از شنیدن این ناراحت شدین یا نه رو خودتون می‌دونین.

شناسه ی قبلی: شمشیر و دخترکش



تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۶ ۱۵:۲۰:۱۵

تصویر کوچک شده


You can laugh! But people used to believe there were no such things as the Blibbering Humdinger or the Crumple-Horned Snorkack!


و درنهایت، به یکدیگر می‌پیوندند...


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹

آلبوس سوروس پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
نام: آلبوس سوروس پاتر
گروه: اسلایترین...شجاعت او مانند پدرش بی همتاست. او در سال دوم هاگوارتز تحصیل میکند
خصوصیات ظاهری: از البوس می تواند به مو های مشکی و نامرتب مثل پدر و پدر بزرگش اشاره کرد. چشمان او مانند چشمان مادر بزرگش لی لی است و دارای قدی متوسط است.
چوب جادو: از چوب درخت سرخس و موی تک شاخ درست شده و برای کارهای سریعی مثل دوئل و تغییر شکل عالی است. در ضمن چوب او بسیار انعطاف پذیر است و از مغازه اولیواندر خریداری شده. او داری یک جغد سفید به نام هدویگ است به یاد جغد پدرش یگانه جغدی که با طلسم اواداکداورا کشته شد.
معرفی کوتاه:فرزند پسری که زنده ماند. البوس بر خلاف پدر بزرگ خودش است و به همان اندازه که نه بیشتر شوخ کسل کننده است.
البوس داری یک برادر و یک خواهر به نام های جیمز سیریوس و لیلی است. او دوست دارد سر به سر دوستانش بگذارد . خواهر البوس لیلی از او چهار سال کوچکتر است.
اسم مادر البوس جینی ویزلی است. او یکی از نوه های ارتور و مالی ویزلی می باشد. در ضمن جمیز داری هفت دایی به نام های : بیل – چارلی – پرسی – فرد ( خدا رحمتش کند ودر پناه ریش مرلین باشد. )- جرج و رون می باشد. فرد برادر دوقلوی جرج در جنگی که در هاگوارتز رخ داد کشته شد. روحش شاد و یادش گرامی باد .

شناسه قبلی


در مورد خود شخصیت آلبوس خیلی خیلی کم توضیح دادی. لطفا بعدا حتما برگرد و تکمیلش کن.
تایید شد.


ویرایش شده توسط Esquire در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳ ۲۰:۰۹:۵۶
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۳ ۲۲:۴۷:۰۵

بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا اسلایترینی )


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 140
آفلاین
نام:آلیشیا اسپینت

گروه:گریفیندور

نژاد :اصیل

چوبدستی:چوب یاس کبود، ریسه قلب اژدها و پر قرقاول، 32/5 سانتی متر،؛ مناسب برای افسون ها و ورد های جادویی!

جاروی پرنده:نیمبوس 2001با پایه

پاترونوس:خرگوش سفید

ویژگی های ظاهری:موهای بلند طلایی وصاف-چشمای ابی(که بعضی اوقتا تغییر میکنه روشن تر یا تیره تر میشه)پوست سفید-قد بلند

ویژگی های اخلاقی:مهربون رک وراست-مخالف زور-زیاد ناراحت نمیشه ولی اگه بشه طوفان به پا میشه-یکمی مغروره-اصولا از پسرا خوشش نمیاد(به غیر هری پاتر به خاطر مبارزه با لرد سیاه)-خیلی شیطونه از دیوار راست بالا میره

خلاصه ای از زندگیش:
پدر ومادرش هردو طرف دار هری پاتر و دامبلدور هستن.خودش نیز طرفدار پروپا قرص هری پاتر.الیشیا رابطه خیلی خوبی با هری پاتر ودوستاش داشت.

او در شب حمله ولدمورت و مرگخواران برای مبارزه با آنها به هاگوارتز برگشت وجانانه در مقابلشان ایستاد.

او در تیم کوییدیچ پست مهاجم را برعهده داشت وهم تیمی هری پاتر بود.

جزو ارتش دامبلدور بود.



دسترسی گریفیندور مجددا به شما داده شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱ ۲۳:۴۴:۱۷

تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹

دراکو مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 16
آفلاین
دراکو مالفوی دانش‌آموز مدرسه‌ی هاگوارتز است با موهای سفیدبلوند، چشم‌های خاکستری سرد، و صورتی رنگ‌پریده و بدشکل. دراکو اسلایترینی است که خانواده‌اش با جادوی سیاه در ارتباط بوده‌اند و معمولاً‌ هری و دوستانش را دست می‌اندازد.

تولد: ۵ ژوئن

چوبدستی: زالزالک و موی تک‌شاخ، ده اینچی، فنری

گروه هاگوارتز
: اسلایترین

والدین: مادر ساحره، پدر جادوگر

دراکو مالفوی تنها فرزند خانواده در خانه‌ی اربابی مالفوی، عمارت مجللی در ویلتشایر که قرن‌ها مایملک خانواده‌اش بود، بزرگ شد. از وقتی زبان باز کرد، بهش فهماندند از سه بابت خاص است: اول چون جادوگر، دوم چون اصیل‌زاده، و سوم چون عضوی از خانواده‌ی مالفوی است.

دراکو در فضای حسرت‌آلودی بزرگ شد چون ارباب تاریکی نتوانسته بود اختیار جامعه‌ی سحر و جادو را به دست بگیرد؛ هرچند محتاطانه به دراکو یادآوری می‌شد که چنین احساساتی را نباید بیرون از حلقه‌ی کوچک خانواده و دوستان صمیمی‌شان ابراز کرد، «وگرنه شاید بابا به دردسر بیفتد». در کودکی، دراکو عمدتاً با بچه‌های اصیل‌زاده‌ی رفقای سابقاً مرگ‌خوار پدرش معاشرت می‌کرد و بنابراین با جمع کوچکی از دوستانی که داشت، از جمله تئودور نات و وینسنت کراب، به هاگوارتز رفت.

دراکو هم مثل هر بچه‌ی دیگری به سن‌وسال هری پاتر، داستان‌های «پسری که زنده ماند» را در کودکی شنیده بود. فرضیه‌های بسیاری دهن به دهن می‌گشت که هری چطور از آن حمله‌ی احتمالاً مهلک جان سالم به‌در برده و جدی‌ترین‌شان این‌که هری خودش یک جادوگر سیاه حسابی است. حذف او از جامعه‌ی سحر و جادو ظاهراً‌ (خوشبینانه) این طرز فکر را تأیید می‌کرد و پدر دراکو، لوسیوس مالفوی مکار، یکی از کسانی بود که مشتاقانه بر این نظریه صحه می‌گذاشت. اگر این پسرک پاتر قهرمان اصیل‌زاده دیگر و بزرگتری از آب درمی‌آمد برای مالفوی‌ها تسلی خاطری بود که فکر کنند لوسیوس باید به فرصتی دوباره برای تسخیر جهان امیدوار باشد. بنابراین می‌دانستند دراکو کاری نمی‌کند که پدرش قبول نداشته باشد و امیدوار بودند بتواند اخبار جالبی به خانه برساند؛ برای همین وقتی دراکو مالفوی در قطار هاگوارتز اکسپرس فهمید هری پاتر کیست به او پیشنهاد کمک داد. این‌که هری پیشنهاد دوستانه‌ی دراکو را رد کرد و این‌که با رون ویزلی که خانواده‌اش را مالفوی‌ها لعن و نفرین می‌کردند، دوست‌ شده بود، دراکو را خیلی زود از او روگردان می‌کند. دراکو به‌درستی متوجه شد امیدواری‌های مرگ‌خواران سابق که هری پاتر ولدمورتی دیگر و بهتر از کار در بیاید کاملاً‌ بی‌اساس است و دشمنی دوطرفه‌شان از آن‌جا به‌بعد حتمی شد.

بیش‌تر رفتارهای دراکو در مدرسه الگوبرداری از تأثیرگذارترین آدمی بود که می‌شناخت، یعنی پدرش، و وفادارانه رفتار سرد و تحقیرآمیز لوسیوس را جلوی همه‌ی آدم‌های خارج از حلقه‌ی خودی‌ها تقلید می‌کرد. دراکو که از نظر بدنی چندان ابهتی نداشت، با به‌کار گرفتن مریدی دیگر (کراب حالا هم در مقدماتی هاگوارتز بود) در قطاری که به مدرسه می‌رفت، در طول شش سال زندگی‌اش در مدرسه از کراب و گویل مثل ترکیبی از مرید و محافظ استفاده می‌کرد.

حس دراکو نسبت به هری همیشه تا حد زیادی حسادت بود. اگرچه هری هیچ‌وقت دنبال شهرت نبود اما بی‌شک آدمی بود که توی مدرسه بیش‌تر از همه راجع ‌بهش حرف زده می‌شد و مورد تحسین بود و این طبعاً برای پسری که جوری بزرگ شده بود که فکر می‌کرد جایگاهی تقریباً‌ سلطنتی در جامعه‌ی سحر و جادو دارد گران تمام می‌شد. بدتر این‌که، هری در پرواز کردن یعنی همان یک مهارتی که دراکو مطمئن بود در آن از باقی سال‌اولی‌ها پیش می‌افتد خیلی استعداد داشت. این هم که استاد معجون‌ها، اسنیپ، از هری متنفر و نقطه ضعفش دراکو بود فقط یک تلافی ساده بود.

دراکو در تلاش مدام خود برای رفتن روی اعصاب هری و بی‌اعتبار کردنش در چشم دیگران به خیلی تاکتیک‌های کثیف متوسل شد؛ از جمله دروغ گفتن به مطبوعات درباره‌ی هری، تولید نشان‌های توهین‌آمیز، تلاش برای طلسم کردن هری از پشت سر، و پوشیدن لباس مبدل یکی از دیوانه‌سازها (که هری نسبت بهش خیلی حساس و آسیب‌پذیر بود). اما لحظات خفت‌وخواری دراکو هم به دست هری رقم می‌خورد، مخصوصاً در زمین کوئیدیچ؛ تازه هیچ‌وقت خجالتِ تبدیل شدن به یک موش‌خرمای تیزوبز به دست معلم دفاع در برابر جادوی سیاه را هم فراموش نکرد.

با این‌که خیلی‌ها فکر می‌کردند هری پاتر که تولد دوباره‌ی ارباب تاریکی را شاهد بوده دروغگو یا داستان‌سرا است، دراکو یکی از معدود کسانی بود که می‌دانستند هری راستش را می‌گوید. پدر خودش حس کرده بود علامت سیاهش می‌سوزد و پروازکنان رفته بود تا دوباره به ارباب تاریکی بپیوندد و دوئل هری و ولدمورت را در گورستان به چشم دیده بود.

اخبار این اتفاق‌ها در منزل مالفوی به احساساتی متناقض در دراکو مالفوی منجر شد. از جهتی، هیجان‌زده بود از این خبر محرمانه که ولدمورت و روزهایی که پدرش روزهای شکوه و جلال خانواده از آنها می‌خواند برگشته بودند. از طرف دیگر، تنش از زمزمه‌های این خبر که هری دوباره از سوءقصدهای ارباب تاریکی قسر در رفته از خشم و حسد تیر می‌کشید. مرگ‌خوارها که بدشان می‌آمد هری تبدیل شده یک مانع، یک نماد، راجع ‌به او عین یک دشمن جدی بحث می‌کردند اما مرگ‌خوارهایی که دراکو را در خانه‌ی پدر و مادرش دیده بودند او را تا حد یک بچه‌مدرسه‌ای کوچک می‌شمردند. اگرچه این دو نفر دو طرف جنگی بودند که داشت شکل می‌گرفت، دراکو به وضع هری غبطه می‌خورد. به خودش با تصور پیروزی ولدمورت، با خیال مقام گرفتن خانواده‌اش در حکومت جدید، و با رؤیای جشنی که در هاگوارتز برایش می‌گیرند و او را پسر مهم و تاثیرگذار جانشین ولدمورت می‌خوانند، دلگرمی می‌داد.

اوضاع زندگی دراکو در سال پنجم مدرسه رو به بهبود گذاشت. هرچند بحث راجع ‌به چیزهایی که در خانه می‌شنید در هاگوارتز قدغن بود، دراکو از پیروزی‌های کوچک لذت می‌برد: او سرگروه بود (و هری نبود) و دولورس آمبریج، معلم جدید دفاع در برابر جادوی سیاه، ظاهراً از هری به‌اندازه‌ی خود او متنفر بود. او عضو تیم بازرسی دولورس آمبریج شد و وقتی مخفیانه در یک سازمان ممنوعه، ارتش دامبلدور، جلسه تشکیل می‌دادند و تمرین می‌کردند، کارش شد تلاش برای کشف برنامه‌های هری و مشتی بچه‌مدرسه‌ای. با این وجود، در همان لحظه‌ی پیروزی وقتی دراکو هری و رفقایش را به گوشه‌ای راند و به‌نظر می‌رسید آمبریج باید هری را اخراج کند، هری از چنگش گریخت. بدتر این‌که، هری موفق شد تلاش لوسیوس مالفوی برای کشتن خودش را هم خنثی کند و پدر دراکو اسیر و به آزکابان فرستاده شد.

این‌جا بود که دنیای دراکو از هم پاشید. پدرش را درست جایی که پدر و پسر فکر می‌کردند اوج قدرت و افتخاری است که تا آن‌موقع به‌خود دیده‌اند، از خانه بردند و زندانی کردند، جایی دور، در زندان ترسناک جادوگران به نگهبانی دیوانه‌سازها. لوسیوس از بدو تولد دراکو الگو و قهرمان او بود. حالا مادر و پسر مطرود مرگ‌خوارها بودند؛ لوسیوس بی‌عرضه بود و به چشمِ لرد ولدمورتِ خشمگین، بی‌اعتبار.

دراکو تا آن موقع با خیال راحت و در سایه‌ی حمایتِ دیگران زندگی می‌کرد؛ پسری بود دارا که دردسر چندانی نداشت، از مقامش در دنیا مطمئن و سرش پر از دغدغه‌های حقیر بود. حالا که پدرش رفته و مادرش شوریده و ترسیده بود، باید مسئولیت‌های یک مرد را می‌پذیرفت.

خبرهای بدتری هم در راه بود. ولدمورت که می‌خواست لوسیوس مالفوی را باز هم به‌خاطر خرابکاری در دستگیری هری تنبیه کند دستور می‌دهد دراکو کار بسیاری سختی انجام دهد که تقریباً حتم داریم نمی‌تواند و باید با جان خود بهایش را بپردازد. قرار شده بود دراکو آلبوس دامبلدور را بکشد، چطورش را دیگر ولدمورت به خودش زحمت نمی‌داد بگوید. دراکو می‌ماند و ابتکار عمل خودش و نارسیسا درست حدس زده بود که جادوگری که بویی از دلرحمی نبرده و طاقت اشتباه ندارد برنامه چیده برای شکست پسرش.

دراکو، خشمگین از دنیایی که انگار یکباره از پدرش روگردانده بود، عضویت کامل مرگ‌خواران را قبول و با اجرای قتلی که ولدمورت دستور داده بود موافقت کرد. دراکو این اول کاری، مملو از میل انتقام و برگرداندن لطف ولدمورت به پدر، چندان متوجه کاری که ازش خواسته بودند نمی‌شد. فقط می‌دانست دامبلدور نماینده‌ی همه‌ی چیزهایی که است که پدر اسیرش دوست نداشته؛ دارکو کمابیش به‌سادگی موفق شد خودش را متقاعد کند اعتقاد دارد جهان بدون مدیر هاگوارتز، که دوروبرش همیشه مخالفت با ولدمورت به راه افتاده، جای بهتری خواهد بود.

دراکو، شیفته‌ی تصویر خود به‌سان یک مرگ‌خوار واقعی، با عزمی راسخ راهی هاگوارتز شد. وقتی دراکو متوجه شد کارش خیلی سخت‌تر از چیزی است که فکرش را می‌کرده و نزدیک بوده تصادفاً‌ دو نفر دیگر را جای دامبلدور بکشد، کم‌کم اعصابش به‌هم ریخت. خموده از تهدید صدمه دیدن خانواده‌ و خودش کم‌کم زیر فشار خرد شد. نگاه دراکو به خودش و جایگاهش در دنیا داشت از هم می‌پاشید. همه‌ی عمرش، از پدری که طرفدار خشونت بود و ترسی نداشت خودش از آن استفاده کند، بُت ساخته بود اما حالا که پسر در خودش نفرتی از قتل کشف کرده بود، حس می‌کرد این نفرت شکستی خجالت‌آور است. با این همه باز نمی‌توانست خود را از تردید رها کند: مدام کمک سوروس اسنیپ را رد می‌کرد چون می‌ترسید اسنیپ بخواهد «افتخار»ش را بدزدد.

ولدمورت و اسنیپ دراکو را دست‌کم می‌گرفتند. او در آکلومنسی یا چفت‌بندی (هنر جادویی دفع حملات برای خواندن ذهن) زبردست بود؛ هنری که برای کار مخفیانه‌ای که به عهده گرفته بود لازم می‌شد. بعد از دو حمله‌ی ناموفق به قصد کشتن دامبلدور، دراکو موفق شد با نقشه‌های زیرکانه‌اش یک گروه کامل مرگ‌خوارها را به هاگوارتز بیاورد. در نتیجه دامبلدور واقعاً ‌کشته شد اما نه به دست دراکو.

دراکو حتی وقتی با دامبلدورِ ضعیف و بدون چوبدستی روبه‌رو شد دید نمی‌تواند با یک ضربه او را راحت کند، چون برخلاف میلش، تحت تأثیر مهربانی دامبلدور و دلسوزی‌اش برای قاتل خود قرار گرفت. در نتیجه اسنیپ جور دراکو را کشید و به دروغ به ولدمورت گفت دراکو قبل از رسیدنش به بالای برج ستاره‌شناسی چوبدستی خود را پایین آورده؛ اسنیپ روی مهارت دراکو در معرفی مرگ‌خواران به مدرسه و سپردن دامبلدور به خودش تأکید کرد.

وقتی لوسیوس کمی بعد از آزکابان آزاد شد، به خانواده اجازه دادند جان‌شان را بردارند و به خانه‌ی اربابی مالفوی برگردند. اما دیگر حسابی بدنام شده‌اند. از رویای عالی‌ترین مقام‌ها در حکومت ولدمورت، مالفوی‌ها رسیده بودند به پایین‌ترین مرتبه‌های مرگ‌خواری؛ سست‌عنصر‌ها و بی‌عرضه‌هایی که ولدمورت از این به‌بعد با آن‌ها رفتاری تحقیرآمیز می‌داشت.

در ادامه‌ی جنگِ بینِ ولدمورت و کسانی که می‌خواستند جلویش را بگیرند، شخصیتِ دراکو که عوض شده اما همچنان درگیر بود خودش را نشان داد. دراکو هنوز امیدوار بود خانواده را به موقعیت سابق خود برگرداند اما وجدانش که به سختی بیدار شده بود کاری کرد، وقتی هری اسیر و به خانه‌ی اربابی مالفوی کشیده شده بود، برای نجات هری از دست ولدمورت شاید باتردید اما تقریباً با تمام وجود تلاش کرد. اما در نبرد آخر هاگوارتز، مالفوی دوباره تلاش کرد هری را اسیر کند و با این کار حیثیت پدر و مادرش و شاید حتی جان‌شان را نجات دهد. این‌که می‌توانست برای تحویل هری با خودش کنار بیاید یا نه جای بحث دارد. من خودم شک دارم چون مثل اقدام به قتل دامبلدور دوباره دستگیرش می‌شد که باعث مرگ کسی شدن در عمل خیلی سخت‌تر از حرف است.

دراکو از محاصره‌ی هاگواترز به‌دست ولدمورت جان سالم به‌در برد چون هری و رون جانش را نجات دادند. بعد از جنگ، پدرش با ارائه‌ی شواهدی علیه مرگ‌خوارانِ هم‌قطارش از زندان آزاد شد و به دستگیری حتمی بسیاری از پیروان ولدمورت که مخفی شده بودند کمک کرد.

اتفاق‌های سال‌های آخر دوران نوجوانی دراکو زندگی‌اش را برای همیشه عوض کرد. باورهایی که باشان بزرگ شده بود به وحشتناک‌ترین شکل ممکن زیر سؤال رفتند: او ترس و نومیدی را تجربه کرده بود، دیده بود پدر و مادرش برای وفاداری خود رنج کشیدند، و به چشم دیده بود خرد شدن همه‌ی باورهای خانواده‌اش را. آدم‌هایی مثل دامبلدور که تنفر از آن‌ها را بهش یاد داده بودند (یا خودش یاد گرفته بود) به او مهربانی و کمک کرده بودند و هری پاتر به او زندگیِ دوباره بخشیده بود. بعد از اتفاقاتِ دومین جنگ سحر و جادو، لوسیوس پسرش را مهربان‌تر از همیشه یافت اما پسری که دیگر حاضر نبود دنباله‌رو خون نژاد اصیل خود باشد.

دراکو با خواهر کوچک یکی از اسلایترین‌ها ازدواج کرد. آستوریا گرین‌گرس، که تغییرمسیری مشابه (اما با خشونت و وحشت کم‌تر) از ایده‌آل‌های اصیل‌زادگی به سمت نگاهی کم‌تر متعصبانه به زندگی را از سر گذرانده بود از نظر نارسیسا و لوسیوس برای عروس خانواده بودن کمی ناامیدکننده بود. آن‌ها آرزوی دختری داشتند که نام خانواده‌اش در فهرست «بیست‌وهشت مقدس» باشد اما از وقتی آستوریا، به این باور که مشنگ‌زاده‌ها موجودات پستی هستند، قبول نکرد نوه‌شان اسکورپیوس را بزرگ کند، دورهمی‌های خانوادگی دیگر اغلب پر از تنش بود.


چقد کامل و جامع! چشمام در اومد.
انجام شد.


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۰ ۱۲:۵۹:۰۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۱۹:۵۳:۵۷


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you
***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.