نام: جوزفین مونتگومری
گروه: ریونکلاو
خصوصیات ظاهری و اخلاقی:موهاش قرمز تیرهاس و نامرتبه، قدش متوسطه و چون لاغره انگاری که ریزه میزه میزنه، ولی اینطوری نیست!
یه جورایی طبیعتگراست و آدم سورویوالیستیه.
واسه همینم همیشه کلللی چیز همراهشه و سعی میکنه وسایل آتیش روشن کردن و کنسرو و طناب و پشه بند و کوله و چادر و قمقمهی آبی چیزی همراهش داشته باشه حتیالامکان.
چشماش به طرز اغراقآمیزی بزرگه. انگار که میخوان تو کوتاهترین زمان ممکن بیشترین فضا رو رصد کنن. از بیرون سبزه اما دور مردمکش رگههای قهوهای داره. یه جورایی جنگل رو تداعی میکنه واسه آدم.
یه دماغ داره، با یه دهن که همیشه آمادهی اظهار نظر کردن در رابطه با همهکس و همهچیز و پریدن وسط بحثه. همیشه هم اینو میشنوه از بقیه که بلأخره یه روزی با این دهنش به باد میده سرش رو.
دست و پاهاشم همیشهی خدا زخم و زیلیه. از در و دیوار و درخت زیاد بالا میره چون و عاشق اینه که تو ارتفاع باشه.
بعضی وقتها میتونین شبها بالای برج ریونکلاو در حالی که زیر نور مهتاب پاهای آویزونش رو تو هوا تاب میده و با یه صدای نخراشیده آواز میخونه یا روزها بالای یکی از درختها در حالی که داره کتاب میخونه و سیب میخوره پیداش کنین.
گفتم بعضی وقتها، نه؟ خب آره. چون اینه که بره و جاهای جدید و کشف کنه و از همه چیز سر در بیاره. یه جستجوگر تمام و عیار و کنجکاو. اینه که در مواقعی که هیچ انتظارش نمیره، و همینطورم در مکانهایی که هیچ انتظارش نمیره یهو سر و کلهاش از ناکجا پیدا میشه.
عاشق امتحان کردن چیزای جدید و رفتن به جاهای جدیده و بسیار بسیار هیجانطلب.
طوری هیجانانگیز بودن قلانچیز یا فلان چیزها نود درصد مواقع استدلالش واسه پوشوندن گندها و بلاهاییه که سر بقیه میاره.
آنچه بر او گذشت:جوزفین تو یه پرورشگاه مشنگی بزرگ شد. چون ننه باباش وقتی طفلی بیش نبود، همینجوری ولش کرده بودن که برن مرگخوار بشن.
نامهی هاگوارتز هیچ وقت به دستش نرسید. کسی هم نفهمید علتش رو هیچ وقت. شاید چون ننه بابای مرگخوارش به دنبال شکست تو جنگ هاگوارتز و انحطاط لرد ولدمورت به دست هریِ دلها، به دادگاه و فلان کشیده شدن و طبق حکم هیئت ویزنگاموت، از جامعهی جادویی بیرون انداخته شدن. چرا که به گفتهی قاضی دیگه نداشتن لیاقتش رو که باشن داخلش.
و شاید، شاید، این فقط به فرضیهاست، شاید اینجوری شد که جوزفین هیچ وقت رنگ نامهی هاگوارتز رو به خودش ندید و هیچ جغد نامهرسون جادوییای پیداش نکرد.
اما داستان همینجا تموم نمیشه. جوزفین شاید از طرف جامعهی جادویی نادیده گرفته شده بود، اما هنوزم قدرتهای جادوییاش رو داشت.
حقیقت اینه که... جوزفین چون بچهی پرانرژی، پر سر و صدا و پرحرفی بود و همیشه سعی میکرد با جفتک بپره وسط بحثها و خودشو به ماجراها بچسبونه... آم... یه جورایی میرفت رو مخ بقیهی بچهها.
اینه که تیکه و کنایه زیاد میشنفت از بقیه. ولی همیشه اینطور باش برخورد میکرد که "بات هو کرز؟!". و سعی میکرد بگذره ازش.
ولی یه روز، یه روزی نشد که بازم بتونه بگذره از این قضیه. احساسات درونیاش به شکل جادوی غیر قابل کنترلی که توی خونش جاری بود منفجر شد و نیشخند بچههایی رو که یه گوشه گیرش آورده بودن رو روی لبشون خشک کرد.
بدون این که چیزی بگه یا به چیزی دست بزنه، این طور به نظر میرسید که حرارت آتیش داخل شومینه همراه با حرارت احساس خشمِ حاکی از ضعفِ جوزفین شدت میگرفت.
شعلهی سرخ لرزان داخل شومینهای که آخر سالن بود هر لحظه بزرگتر و گرماش سوزانندهتر و سرخیاش کورکنندهتر میشد و اینطور به نظر میرسید که انگار داره از داخل شومینه در میاد و به سمت اون بچهها حرکت میکنه.
و اینطور میشه که اون پرورشگاه آتیش میگیره، و درست در زمانی که مربیها دارن سعی میکنن که آتیش رو خاموش و بچهها رو از داخل ساختمون خارج کنن، جوزفین از فرصت آشوب به وجود اومده و حواسپرتی بقیه استفاده میکنه و از پرورشگاه فرار میکنه.
فرار میکنه و پناه میبره به جنگلی که نزدیکهای اونجا بود و قایم میشه اونجا. از اونجایی که تا بعد از این اتفاق کسی نتونست پیداش کنه یه جورایی انگار که ناپدید شده بود، فکر کردن که سوخته تو آتیش یا چی.
اونجا بود که جوزفین تصمیم گرفت تنها تو جنگل زندگی کنه، دنیایی که براش جالب بود و کلی چیز برای کشف کردن و کلی جا برای گشتن و کلی کار هم برای امتحان کردن داشت. کمکم چیزهای اولیه رو تونست یاد بگیره، و جادوی توی خونش هم به کمکش میومد مواقعی.
و مدتی تو همون جنگل به شکل خدای سوریوال و استقلال زندگی خودش رو میگذرونه.
تا این که یه روز هری پاتر، کاراگاه برگزیدهی اعصار، طی بررسی یکی از پروندههاش گذرش میخوره به وسط اون جنگله. و اونجا به جوزفین برمیخوره و سعی میکنه از جنگل بیاردش بیرون.
و علاوه بر مقاومتهای جوزفین، بلأخره موفق میشه، میبردش و شهر رو بهش نشون میده.
اما اونجایی که هری دیگه وظیفهی انسانیاش رو انجام داده و دیگه میخواد برگرده سر کار و زندگی خودش، جاییه که جوزفین آستیناش رو میگیره و هری میفهمه که دیگه راه برگشتی براش وجود نداره.
جوزفین که از دیدن اون همه چیز جدید تا حد مرگ هیجانزده شده بود، دیگه نمیتونست راهنمای اولش رو ول کنه. و این شروعی بود بر پایان آزادی جسمی و روانی پسری که زنده ماند.
--------
لازمه که بگم... جایگزین شود؟
انجام شد.
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۱ ۲۰:۰۳:۳۱
ویرایش شده توسط فنریر گریبک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۷:۳۱:۴۶
بسوز! شعلهور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...