هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: امروز ۲۰:۱۶:۵۷

گریفیندور

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۲۰:۵۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 9
آفلاین
الستور یک‌هو چشمش به یکی از گناه‌کاران در حال عذاب کشیدن افتاد. علی‌رغم گرمای شدیدی که داشت لباس‌های ملت رو ذوب می‌‎کرد و حتی دود از گوش ملت بلند می‌کرد، الستور صورتشو به شیشه اتوبوس که از شدت گرما سرخ شده بود، چسبوند که بتونه بهتر یکی از گناه‌کارا رو ببینه.
- این خیلی قراره سرگرم کننده باشه!

الستور و بقیه گناه‌کاری رو دیدن که ردای مشکی شکیلی پوشیده‌بود، ولی دست‌ها و پاهاش بسته شده‌بودن، روی صورتش نقابی داشت که چهره وحشت‌زده‌ای به خودش گرفته‌بود، اما چیزی که واقعاً در مورد این شخص، چشم‌گیر بود، کراوات قرمزش بود.
شاید ردا و ماسکش با غبار مواد مذاب و آتش پوشیده شده بودن، ولی کراوات قرمزش کاملاً تمیز و سالم بود.
به نظر نمی‌رسید مرد چندان مورد عذاب قرار گرفته باشه، در نگاه اول، انگار فقط همونجا روی زمین نشسته بود و از دورش رودخونه‌های مواد مذاب در گردش بودن، اما بعد، مسافرین تونستن جزئیات بی‌رحمانه مجازاتش رو ببینن. به نظر می‌رسید درحالی که یک قیچی کوچیک داشت کراوات قرمزش رو رو آروم آروم تیکه تیکه می‌کرد، مرد در حال نعره زدن باشه. ولی خب تشخیصش از بین سر و صدای فوران مواد مذاب و جیغ و هوار ملت، یکم سخت بود.

- کسی میشناستش این یارو رو؟
- میخوایم بریم ازش بپرسیم؟
- فکر نکنم بخوام برم بیرون واقعاً تو این هوا.

در نتیجه مسافرا با روکش در حال سوختن یکی از صندلیای اتوبوس، پنجره حسابی داغ رو باز کردن و ازبین همه سر و صداها که قبلاً هم راجع‌بهشون گفته شده، داد زدن:
- تو کی هستی و چرا اینجایی؟
- این که خیلی داستان جالبی داره. ببینید، من وزیر شدم، بعد یهو تونستم شاه دنیای جادوگری بشم و خیلی خفن بشم، و بعد در انتهای کار، یک‌هو فهمیدم دیگه همه چیز دارم و نیازی به کراواتم ندارم... و بنابراین...
- یعنی چی شده؟
- ... به کراواتم خیانت کردم و پاپیون بستم.
- شما چجوری وقتی درحال شکنجه دائمی هستید انقدر ریلکس هستید درحالی که ماسکتون وحشت‌زده‌ست؟
- درستشم همینه چون اصلاً.
- آقا من که هیچی نفهمیدم.
- به کدام سو میرید اصلاً؟

مسافران نمی‌دونستن واقعاً. حتی شاید اتوبوس هم نمی‌دونست. ولی چیزی که تقریباً همه مسافران روش اتفاق نظر داشتن، این بود که بهتره زودتر پنجره رو ببندن که کاملاً سوخاری نشن.
بنابراین این‌کارو بدون هیچ صحنه‌سازی، توصیف و حاشیه‌ای انجام دادن.

- عه عه! اون یکیو ببینید! من میشناسمش!

و دوباره توجه تمام مسافرا جلب شد!



پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: امروز ۱:۵۷:۴۴

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۲۶:۴۸
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 442
آفلاین
خلاصه:

اتوبوس شوالیه دچار سادیسم شده و میخواد مسافراشو آزار بده.
__________

-کسی شلوار یدکی نداره؟
-توی این وضعیت بجای پنکه، دنبال شلواری؟!
-راستش شلوارم از داغی صندلیا در نواحی پشتی به شکل دایره واری سوراخ شده!

شعله های آتش در اطراف اتوبوس شوالیه زبانه می کشید.

-آخه کی خواست بیاد جهنم پیاده بشه که مارو آوردی اینجا؟

اتوبوس لبخند شیطانی ای زد اما یکی از چراغ های جلویش در اثر این لبخند از جا در آمد و در میان زبانه های آتش افتاد.
-کسی نخواست. در واقع داشتم از اینجا رد می شدم که یهو و کاملا اتفاقی بنزینم تموم شد! حالا جای بدی نیاوردمتون که ناراحتین! از پنجره اون بیرونو نگاه کنید و با مناظر جهنم صفا کنید.

مسافران از پنجره به بیرون زل زدند بلکه در میان فواره های مواد مذاب، منظره جالبی بیابند.

-ها ها ها...اون پشت دارن تو حلق یه نفر سرب داغ می ریزن. واقعا جالبه.

برای سایر مسافران اتوبوس، صحنه ریختن سرب در حلق به اندازه الستور جالب نبود. چیزی که بیشتر نظر آنها را به خود جلب کرد، چهره آشنای فردی بود که داشتند در حلقش سرب می ریختند.
-اونا وزیر باروفیو و گاومیشش نیستن که دارن تو حلق جفتشون سرب می ریزن؟!

مسافر پنجره را باز کرد و سرش را از آن بیرون آورد.
-آی وزیر باروفیو هوووی...روستایی ساده دل اینجا چیکار می کنه؟
-روستایی توی شیر گاومیشش ره تقلب کار هسته. ۷۵ درصد شیر گاومیشش ره سرشار از پالم هسته. روستایی نادم هسته.
-پس چرا تو حلق گاومیشتم دارن سرب می ریزن؟!
-۲۵ درصد بقیه شیر گاومیش روستایی هم پر لاکتوز هسته. گاومیش روستایی هم نادم هسته.

هر چه مسافران بیشتر دقت می کردند، چهره های آشنای بیشتری را میان جهنمیان می دیدند.




پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

الکساندر ویلیام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وسط شجاعت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
مرگخواران که خروپفشان به هوا رفته بود گوششان به صحبت های لرد بدهکار نبود اما بلاتریکس هنوز سعی داشت تا پاسخی به اربابش بدهد.
-ارباب... عوققق... ارباب.. عوقققق... من... عوققققق... حالم... عوقققققق... بده... عوقققققققق...
لرد که هیچ کدام از صحبت های بلاتریکس را نفهمیده بود، با حالتی خشمگین به سمت مرگخواران و بلاتریکس نگاهی انداخت و بعد با حالتی خشمگین گفت:
-ای بی عرضه ها! حال چه اندیشه ای را عملی کنیم؟ حال جگر چه کسی را پیشکش نجینیمان کنم؟ حال نجینیمان را...
-هوی، بپرید پایین! توقف مانع کسب است!
این صدای راننده بود که با حالتی نخراشیده وسط صحبت لرد گفت، لرد که حال عصبی و خشن تر از پیش بود با صدایی بلند رو به راننده گفت:
-ای مردک ملعون! به چه حق با لرد به بزرگی ما به اینگونه سخن می گویی؟ تو لیاقت زنده ماندن نداری ای ملعون!
محفلی ها که در این حال داشتند بل بشوی میان لرد و راننده را می دیدند که ناگهان ویلبرت رو به یارانش گفت:
-آقااااااااااا! زود باشید، زود باشید فرار کنید، تا دوباره این «اسمشونبر» به سراغ ما نیومده، زود باشید، زود باشید...
محفلی ها که کمی شوکه شده بودند همه به دنبال ویلبرت راه افتادند که ناگهان جلوی در اتوبوس صدای یکی آمد که به در تکیه داده بود...
-آگایون! جایی تشریف می بردین؟ راستی ساحره با کمالات ممالات ندارین؟ عه دارین که! ای ساحره با کمالات اسمت چیه؟
که ناگهان ویلبرت و زاخاریاس و هری جلوی رودولوف را گرفتند و با صدای بلند گفتند:
-از قدیم گفتن با غیرت محفلی جماعت بازی نکن، مرگخوار!
و بعد شروع به کتک زدن رودولوف کردند و در همین حین بلاتریکس از آن سوی اتوبوس گفت:
-رودولوف... عوقق... احمق... عوققق... بی شعور... عوقققق!
بل بشویی بزرگ در اتوبوس شوالیه صورت گرفته بود، از یک طرف لرد و راننده، از طرف دیگر مرگخواران خاپالوف و از طرف دیگر رودولوف و غیرت محفلی ها!


ویرایش شده توسط الکساندر ویلیام در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۳ ۲۰:۴۹:۰۵

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


الکساندر ویلیام!


پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
-مادر، خودت را از شیشه جدا کن!
-آی عزیز مامان! چقدر از این ایده ها تیزهوشانه ات خوشم میاد، ولی عزیز مامان چطوری جدا کنم خودم رو؟
لرد کمی فکر کرد و شروع به خاراندن چانه اش کرد و بعد با حالی متفکرانه گفت:
-مادر، چطور است کله ات را بکشی؟
-آی، عزیز تیزهوش مامان! چه ایده خوبیه!
مروپ سعی کرد ولی نشد، باز هم سعی کرد ولی نشد و باز هم سعی کرد ولی باز هم نشد تا اینکه رو به لرد گفت:
-عزیز مامان، فکر کنم این روش جواب نمیده!
لرد که عصبی و ناراحت بود، گفت:
-چرا کار نمی کند؟! به نظر اگر بقیه بکشند درست شود! بلا، رودولف! بیایید اینجا برایتان فرمانی مهم داریم!
بلا که حالش بسیار بدتر از قبل بود و چهره اش سبز شده بود، یک ثانیه بعد از صحبت لرد شروع به استفراغ کرد...
-آققق... لرد... عوقق... ارباب... عوققق...
لرد که از شنیدن این صدا و دیدن حال بلاتریکس متعجب و عصبی شده بود، گفت:
-بلا، چه‌ات است؟ چرا اینگونه شده ای؟
بلا با همان حالت پیش گفت:
-ارباب... عوق... اربابا... عوققق...
رودولف کمی آن ور تر تازه به حال خود آمده بود و با دهانی آب افتاده به ساحره هایی که هنوز از اتوبوس خارج نشده بود افتاد و گفت:
-جاااان، ارباب؟!
لرد که فهمیده بود رودولف و بلا حالات و احوالاتشان بد است رو به باقی مرگخواران نگاه کرد که خر و پفشان به هوا رفته بود، گفت:
-ای بی عرضه ها به چه حق خوابیده اید؟!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- اییییی، راننده ی، وییییی، مخسر... چیز... راننده ی ... وایییی، مسخره!

راننده هر دوثانیه یک بار ترمز می کرد و سپس دوباره با شدت گاز می داد، مرگخواران و محفلی ها هی از شیشه ی عقب به شیشه جلو پرتاب می شدند.

- بلا، ما را نجات بده. ما در دست و پای یک محفلی هستیم و داریم بسیار بسیار عذاب می کشیم.

بلاتریکس در حال سعی برای جدا کردن خودش از شیشه بود.
- سر... وای...ورم، من...ایییی...فع...وایی..لا... نمی تونم کاری کنم.

راننده دوباره ترمز کرد و همه به سمت عقب پرتاب شدند.

- اما سرورم، بیایید... ایییییی، ...حساب اون راننده می رسم... امیدوار باشیم که شاید بعضی محفلی ها ضربه ... وای... مغزی شده باشند.

راننده به طور ناگهانی کاملا ایستاد.
- اینم کوچه دیاگون.

لرد خودش را جمع و جور کرد.
- بلایمان، رودولف، مادرمان، برید وسیله بخرید.

- ارباب! چرا من رودولفتان نیستم؟
- چون ما میگوییم، مخالفی داری؟

- عزیز مامان، راستش یک مامان به شیشه ی بدجنس چسبیده، نمی تونه بره کمک بلاتریکس و رودولف مامان.

ناگهان نگاه همه به مروپ جلب شد که به شیشه ی عقب چسبیده بود.





پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۰۸:۵۹ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
لرد به مرگ خوارانی که از ترس خشک شده بودند نگاهی انداخت.
- چرا به ما زل زده‌اید؟ بروید جگر این زاخار را پیتزا کنید دیگر. بروید پیتزا بیاورید.
- خب ارباب کی بره لوازم درست کردن پیتزا رو بیاره؟

لرد دستی به چانه اش کشید و به فکر فرو رفت.
- بله سوال خوبی بود. بلا، تو و رودولف بروید.
- ولی ارباب من تا حالا پیتزا درست نکردم.
- خب بگذارید کمی فکر کنیم.

لرد از روی صندلی بلند شد و در اتوبوس قدم زد و هم زمان دستش را نیز بر چانه خویش میکشید.
- آری همین است . فهمیدیم. بانو مروپ را نیز ببرید.

بانو مروپ با خوشحالی بلند شد.
- ممنون پسر مامان. ولی عزیز مامان باید قول بده میوه بخوره تا وقتی مامان میاد.

لرد جوابی نداد.

- جناب راننده سادیسمی اگه باز مرض ترمزت نمیگیره برو کوچه دیاگون.
بلاتریکس بود که با عصبانیت سر راننده فریاد می کشید.

راننده اتوبوس که فرصت تازه ای برای تخلیه سادیسم خویش پیدا کرده بود پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت به سمت کوچه دیاگون رفت.
همه کسانی که در اتوبوس بودند از جمله تمام محفلی ها و مرگخوارها بر اثر گاز ناگهانی راننده به ته اتوبوس پرت شدند و همگی با هم کوهی از آدم تشکیل دادند.




پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۹

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۸:۲۹
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 182
آفلاین
نارسیسا خواست پیشبند نجینی را ببندد که نجینی از زیر دستش جا خالی داد.
-جیگر نه فسسسس. فس فس پیتزای جیگر فسسسس!
-پس چرا معطلید؛ برای پرنسسمان پیتزا فراهم کنید!

زاخاریاس اول پوکر فیس شد و سپس، وقتی دید نظر محفلیان دارد درباره اش تغییر می کند، سعی کرد چاره ای بیندیشد. هر چه بود، او از خاندان اسمیت بود و چه ننگی از این بالاتر که محفلیان نظرشان درباره یک اسمیت تغییر کند! چه معنی دارد محفلیان نظرشان درباره یک اسمیت تغییر کند؟ اصلا محفلیان غلط کـ...
-بس است دیگر! نجینی ما پیتزا می خواهد آن وقت تو داری از تغییر نظر محفلیان حرف می زنی؟ بدهم جگرت را پیتزا کنند؟

نویسنده از آنجایی که جگرش را لازم داشت، محفلیان را ول کرده و به وضعیت زاخاریاس پرداخت. بله، زاخاریاس چاره ای اندیشید. پس همانطور که دراز کشیده بود رو به نجینی کرد و لب به دهان گشود... شاید هم لب به دهان گزید... لب به سخن گزید؟ اصلا به من چه مربوط! اصل قضیه را بچسبید.
-میگم نجینی خانوم، فکر کنم جیگر خام خوشمزه تر باشه ها؛ آخه ممکنه توی پیتزا مزه پنیر و قارچ بهش غالب بشه بعد دوست نداشته باشین.

نجینی به فکر فرو رفت. شاید حق با زاخاریاس بود! اگر مزه جگر را نمی فهمید چه؟
-پاپا، پیتزا بدون قارچ و پنیر فسسسس.
-حالا نمیشه زودتر همینجوری جیگرو فس کنین؟!
-حرف زدن پرنسس ما را مسخره می کنی؟ حیف که جگرت را لازم داریم وگرنه یک کادابرا حرامت می کردیم. یاران ما! شنیدید که نجینی مان چه می خواهد. پس زود برایش فراهم کنید تا ندادم جگر تک تک تان را پیتزا کنند!

مرگخواران آنقدر هول کردند که اصلا به این نکته دقت نکردند که اگر جگر همه شان برای پیتزا در آورده شود، دیگر چه کسی باقی می ماند که آنها را تبدیل به پیتزا کند؟! اگر واقعا کسی باقی بماند، می تواند همین حالا هم جگر زاخاریاس را پیتزا کند؟


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۸:۵۴ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
-نجینی ما کدام را میخواهد؟

نارسیسا یک سیخ بلند را از نوک دم نجینی گرفت. سر سیخ درست به سینه ی ویلبرت خورد.

-بیا اینجا، اسلینکرد! نجینی ما تو را انتخاب کرد!

اسلینکرد نگاه وداع گونه ای به دوستانش انداخت و به سمت لرد رفت.

-نهههههههه!

زاخاریاس خودش را روی ویلبرت انداخته بود.
-نه برادر! نههههههه ای دوست قدیمی! تو نباید بمیری! من از کودکی با تو بزرگ شدم.... من همیییشه با تو بودممم... نههههه!

ویلبرت خودش را خلاص کرد.
-چیکار میکنی زاخار؟من تازه یه هفته ست تو رو دیدم!
-نهههههه نرووووو ای دووووست من!

و به پهنای صورت اشک ریخت. این صحنه قیافه ی مرگخواران را این شکلی( )لرد را این شکلی( ) و محفلیان را این شکلی ( )کرده بود.لرد گفت:
-بسیارخب. بی! تو، زاخاریاس! بیا و اینجا دراز بکش.

زاخاریاس سریع شلیک شد آنجا و دراز کشید. محفلیان با چشم های اشک آلود نگاهش کردند. نارسیسا پیش بند نجینی را بست...


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱:۰۴ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه:

اتوبوس شوالیه تصمیم می‌گیره مردم رو آزار بده! به همین دلیل یه ترمز ناگهانی می‌گیره و باعث میشه جیگرِ تام جاگسن پرت شه بیرون و نجینی، هوسِ پیتزای جیگر کنه.
مرگخوارا و لرد سیاه هم، به دنبال جیگر می‌گردن و تصمیم می‌گیرن جیگرِ هری‌پاتر رو تبدیل به پیتزا برای نجینی کنن؛ که نجینی مخالفت می‌کنه و با دُمش به طرف محفلی‌ها، به عنوانِ غذای مورد نظر، اشاره می‌کنه.

***


داوطلبی... افتخار... شهرت... توجه... مگر میشد فرصت به دست آوردن این‌ها را از دست بدهد؟!
زاخاریاس این‌را در ذهنش تکرار کرد و آینده را برای خود متصور شد. آینده‌ای که به دلیل این رشادتِ بی‌مثل و مانندش، از دامبلدور مقامِ محفلیِ برگزیده‌ی قرن را دریافت کرده؛ عکسش در سرتاسر خانه شماره دوازده گریمولد آویزان شده و دامبلدور به نفع او از کرسیِ هدایتِ محفل کنار کشیده و او سکان هدایت محفل را به دست گرفته و در حال امر و نهی کردنِ محفلیان است.

در همین تفکرات سِیر می‌کرد و به سمتِ جایی که دمِ نجینی به آن اشاره کرده بود، نزدیک‌ونزدیک‌تر میشد.
با لبخندی حاکی از اعتماد به نفس و سرشار از فخر فروشی، به سمتِ محفلی‌ها نگاه کرد.

- واو!
- چه از خود گذشته و فداکار.
- چه مهربون و ساده!

لبخندِ زاخاریاس عمیق و عمیق‌تر شد. خودش بود! همان فرصتی که برای مطرح شدن به آن نیاز داشت. همون سکوی پرتابش. با عشوه و ادایی پاپاراتزی پسند، سرش را برگرداند و... صحنه‌ی مقابلش میخ‌کوبش کرد.
ویلبرت اسلینکرد یک‌جا ایستاده بود و نگاهِ همه‌ی محفلیون و مرگخواران به او دوخته شده بود. به واقع، از اول او بود که توجهات را جلب کرده بود و نه زاخاریاس!
اما این قابل پذیرش نبود... زاخاریاس نباید تسلیم میشد. زاخاریاس مرد روز های سخت بود. زاخاریاس از فامیل های هپزیبا اسمیت بود. ربطش را نمی‌دانست، اما در آن لحظه این موضوع هم برایش انگیزه بود و به ذهنش خطور کرد.

این شد که پا جلو گذاشت.
- اوه لرد! حس می‌کنم نجینی‌تون دمش یکمی زاویه‌دار شده. وگرنه منظورش منم، آره مطمئنم. خودمو میگه!

نگاه نجینی برای انتخاب بین دو محفلی می‌چرخید... او و این همه خوش‌بختی محال بود!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
رودولف هر چقدر عاشق خوبی بود،اما بازیگر خوبی نبود.دست و پایش لرزید و گفت:
-چیز...چیز...چیزه...با بلاتریکس صحبت کن منو نکشه.

اما هری هر چه قدر که شجاع بود،اما باهوش نبود.پس گول رودولف را خورد.جلوی بلاتریکس رفت.زانو زد و گفت:
-بیا و چوبدستیمو بگیر و بکش.بزار این کشت و کشتار تموم شه.همه چیز باید به من ختم بشه.باید این کشت و کشتار با کشتن من به پایان برسه.

بلاتریکس هر چه قدر که کروشیو زن خوبی بود،اما بدون اجازه اربابش دست به چوبدستی هم نمیزد.پس رو به اربابش کرد و گفت:
-ارباب...اجازه میدید هری رو بکشم؟
-خیر بلاتریکس این کار ماست.

بلاتریکس بعد از شنیده جواب رد،سرش را پایین آورد و گوشه ای مظلومانه نشست.هری اینبار چوبدستیش را جلوی لرد ولدمورت گرفت و گفت:
-بیا و اینبار تمومش کن.تا حالا صد بار دنبال من بودی و به در بسته خوردی.تمام زندگیت رو صرف کشتن و پیدا کردن من کردی.صد ها انسان رو برای کشتن من کشتی اما پسر برگزیده جلوت نشسته.بیا و جون من رو به جای جون مرگخوارایی که با ایمپریو جمع کردی بگیر.بیا که اینبار «بسیار مایلیم که بمیریم.»

لرد ولدمورت چوبدستی را برداشت و رو به صورت هری پاتر گرفت.بالاخره بعد از هجده سال نوبت ان رسیده بود که انتقامش را بگیرد.پسری که او را به مدت پانزده سال از داشتن بدن محروم کرده بود جلویش نشسته بود.پسری که او را برای هجده سال زجر داده بود جلویش نشسته بود.چوبدستی را به سمت هری گرفت و اماده به زبان آوردن ورد شد:
-پاپا،پاپا من جیگر کله زخمی رو دوست ندارم.

لرد چوبدستی را پایین آورد.دستی روی سر نجینی کشید و گفت:
-پس جگر چه کسی را میخواهی؟برو و جگرت را خودت انتخاب کن.

نجینی دمش را بالا اورد به دسته محفلی هایی اشاره کرد که در گوشه ای از اتوبوس بی خیالانه نشسته بودند.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.