-اِ؟ سلام پروفسور شمام اینجایین؟
همه لبخندی به پهنای بناگوش زده بودند.
کریس سمت ماتیلدا رفت و خیلی آرام گفت:
-هی ماتیلدا هلگا رو نیگا!
ماتیلدا گفت:
-آره دارم می بینمش!
-خب پس چرا به پروف نشون نمیدی؟
-نشون بدم؟
-آره
ماتیلدا این بار بلند گفت:
-پروفسور!
-این صدای ماتیلدا استیونز است! ماتیلدا؟! ماتیل...چرا اونا رو اونجوری بستین به درخت؟
-پروفسور این الان مهم نیست، هلگای هافلپاف رو ببینین!
-کو؟کجاست؟
-اونجا!
-اما من که چیزی نمی بینم!
کریس به پروفسور گفت:
-راستش پروفسور اونا شکلات توهم زا خوردن، می خواستم ازتون بپرسم چجوری می شه اونا رو روبه راه کرد؟
-ای وای! محفلی های عزیز من! الان می روم و برایشان معجونی می آورم تا درمان شوند
و بعد با عجله از آنجا دور شد.
یکی از محفلی ها گفت:
-فکر کنم پروف هم یه چیزی زده بود
-مهم نیست! سریع اون بز رو کباب کنید مردیم از گشنگی بابا!
دقایقی بعد کباب بز آماده بود.ماتیلدا و پنه را از تنه ی درخت باز کردند تا آنها هم چیزی بخورند.
به هر کسی تکه ای گوشت بز دادند.
کریس یک اقمه در دهانش گذاشت اما آن را از دهانش پرت کرد بیرون و گفت:
-اه اه اه! آخه به این می گن گوشت بز؟ مزه ی زهر مارم نمی ده!
-ا ! کریس درس حرف بزن مثلا الان تو محفلیم ها!
پنه که هنوز متوهم بود گفت :
-حالم به هم خورد! برم پیش روونا شاید اون یه چیزی برای خوردن داشته باشه
-چه قدر بد مزه اس!
-از برتی با مزه ی چرک گوش بیشتر از این خوشم میاد!
همه ی محفلی خواستند بلند شوند و بروند که پروفسور دامبلدور از راه آمد.
-اینجا چه خبر است؟
-هیچی پروف جان!
-هیچی؟ چرا دروغ می گویید؟ راستش را بگویید!
کریس آرام آرام از محفلی ها دور شد و رفت و وشت بزش را در چاله ای ریخت و در عرض 3 دقیقه با 2 نفر دیگر همه ی گوشت بز ها را در آن چاله ریختند و بعد به جمع محفلی ها پیوستند.
-به من بگویید اینجا چه شده است؟
-هیچی پروف جان بچه های محفل خیلی گرسنه بودن داشتیم فکر می کردیم چی بهشون بدیم.
پروفسور چشمانش را ریز کرد و ادامه داد:
-باشه باشه قبول می کن...
پروفسور حرفش را تمام نکرد.محفلی ها آب دهانشان را قورت دادند.
پروفسور ادامه داد:
-بز آبرفورث کجاست؟
-چی؟
-کدوم بز؟
محفلی ها خودشان را به نادانی می زدند اما خوب می دانستند که پروفسور شاید نیم ساعت پیش حواسش سر جایش نبود اما الان کاملا هوشیار بود که توانسته بود متوجه مفقود شدن بز آبرفورث شود.
-پروفسور شما رفتید که معجونی ضد توهم بیاورید
-پیدا نکردم! اما آن مهم نیست ، بگویید بز آبرفورث کجاست
-چیزه...خب...
ماتیلدا ناگهان فریاد زد:
-کشتیمش!
ماتیلدا! وای! چه افتضاحی !
-نه بابا! این چه حرفیه ماتیلدا جان؟ خب...ما...
-به چه اجازه ای؟
معلوم بود که پروفسور حرف ماتیلدا را باور کرده و به شدت عصبانی است.
مشکل فوبیای حیوان آبرفورث و کشتن بز و گرسنگی و متوهمی کم بود حالا این هم اضافه شد
دیگر هیچ راه فراری وجود نداشت
-توضیح می خوام! فورا!