هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۳ آبان ۱۳۹۹
#31

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
- خیلی خب...بیایید اینجا بشینیم.

دختر بچه ها نگاهی به جایی که اگلانتاین به آن اشاره می‌کرد، انداختند.
- اگه ون بستنی فروش حرکت کنه و مارو که پشتش نشستیم نبینه چی؟
- نشستن درست نمی باشد...پناه گرفتن صحیح است!

دختر بچه کوچک تر به پیپ درون مشت اگلانتاین زل زده بود.
پیپ خودش را جمع و جور تر کرد و گفت.
- آه، خدای من! ما معذب می‌شویم...لطفا به ما و زیبایی های مان زل نزده و...
- یه شرط داره که اونجا بازی کنیم...این عروسکِ زشت و سخن گو باید بچه ی من باشه.

پافت یک نگاه به پیپ که از این ایده وحشت کرده بود انداخت و یک نگاه به مرگخواران درون پارک...هیچکس نباید خاله بازی کردن او را می دید. چاره ای جز قبول کردن آن شرط نداشت.
- خیلی خب...خیلی خب! بیایید بازیو شروع کنیم دیگه.

چند دقیقه بعد، اگلانتاین فنجان صورتی رنگی به دست گرفته بود و با پیش بند تور و صورتی رنگِ دور گردنش ور میرفت.
اما پیپ تا آخرین لحظات سعی می کرد از قبول چنین خفتی، شانه خالی کند.
- من مطیع سو استفاده مجرمانه شما نمیشوم...من...برای ما افت دارد. پیشبند صورتی؟ فنجان چای؟ آه، خدای من...

جمله‌ی پیپ با هجوم دو دختر بچه و پیشبندِ درون دستانشان به سمتش، ناتمام ماند.
مهمانی چای خوری خوبی پشت ون بستنی فروشی، در جریان بود.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
#30

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه: لرد سیاه به مرگخوارا ماموریت داده که کار های غیرقانونی انجام بدن. مرگخوارا، به یک مدرسه ی مشنگی میرن و شروع به اذیت کردن دانش آموزان میکنن. ولی بعد، از این کار خسته میشن. بنابراین، تصمیم میگیرن برن پارک بزرگ شهر و بچه هایی که مشغول بازی هستن رو بگیرن تا هکتور ازشون معجون درست کنه و بعد هم معجون ها رو بفروشن و پولدار بشن.
الان هرکدوم از مرگخواران سعی دارند تا بچه ای رو برای معجون گیر بیارن.
نکته: تا الان فقط لیسا به همراه افلیا موفق به گرفتن یه بچه شدن.
***

آن طرف تر، آگلانتاین به دو دختر بچه که روی نیمکتی نشسته بودند و شعر میخواندند، نزدیک شد.
-پرروانه های رنگارنگ، دوستن با گل های قشنگ! زرد و سرخ و آبین، بنفش و نارنجی‍.... عه! تو نخون! تو نخون! پروانه های رنگارنگ، دوس‍....

دخترک کوچتر این را به دوستش گفت و با دستش جلوی دهان او را گرفت و خودش به آواز خواندن ادامه داد.

-سلام کوچولو ها! خوبید؟! دوست دارید بیاید پیش من؟!

دختر بچه ها دست از کلنجار رفتن با یکدیگر کشیدند و با تعجب به پیرمردی که رو‌به‌رویشان ایستاده بود خیره شدند و دست به سینه ایستادند.
-مامانامون بهمون گفتن نباید با غریبه ها حرف بزنیم!

آگلانتاین کمی فکر کرد و دست در جیب کتش کرد.
-بیاین دختر کوچولوها... بیاید این، شکلات های خوشمزه رو بگیرید!

آگلانتاین مشت پر از شکلاتش را به آنها نشان داد. دختر بچه ها به شکلات ها خیره شدند.
-مامانامون گفتن از غریبه ها خوراکی نگیریم.

آگلانتاین نمیدانست دیگر چه بگوید.
دختر بزرگتر، طوری که گویا تدبیری اندیشیده است پیشنهاد داد:
-یه فکری... میتونی باهامون بازی کنی. بلدی داماد بشی؟! اگه بلد باشی داماد بشی، ما هم نوبتی عروس میشیم و بعدم با هم جشن میگیریم!! عمو، عمو تو رو خدا!

آگلانتاین آهی کشید. زندگی سخت بود دیگر. گاهی باید داماد شد. او هم از بچگی، در بازی ها، به ایفا کردنِ نقشِ داماد عادت داشت.
یواشکی به مرگخوارانی که اینجا و آنجا، در حالِ جذبِ بچه های دیگر به چشم میخوردند نگاه کرد. هیچ کس نباید او را که داشت خاله بازی میکرد میدید.




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#29

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
البته مرگخواران اول بايد بچه ها را جمع ميكردند! بعد از آن مي توانستند معجون ها را بفروشند و پولي هم به جيب بزنند!

پارك بزرگ بود و در هر گوشه‌ي آن بچه هايي را ميشد ديد كه از سر و كول هم بالا ميرفتند و همانطور كه دنبال هم مي دويدند جيغ و داد ميكردند.
مرگخواران هر كدام سعي كردند به نحوي بچه ها را گير بياورند. ربكا به شكل خفاش درامده بود و در تاريكي دنبال بچه ي كوچكي پرواز ميكرد تا او را بگيرد. هكتور هم سعي ميكرد با گفتن اين كه معجوني دارد كه يك قطره از ان ميتواند هرچيزي را در عرض يك ثانيه به آبنبات تبديل كند، توجه آنها را جلب كند.

افليا سرش را چرخاند و بچه اي را ديد كه دور از بقيه و پشت به او روي شاخه درختي نشسته بود و پاهايش را تكان ميداد. اين بهترين موقعيت بود! لبخندي شيطاني زد و به سمت درخت قدم برداشت. حتما از پس گير انداختن يك بچه فسقلي بر مي‌آمد!

- نميام!
افليا نرسيده به درخت متوقف شد. ظاهرا بچه داشت با كسي كه جلوي درخت ايستاده بود و در معرض ديد او نبود صحبت ميكرد.

- زود باش بچه! من نميخوام كل وقت با ارزشم رو اينجا پيش تو هدر بدم! ميدوني چند تا ادم توي ليستم مونده كه هنوز باهاشون قهر نكردم؟!
افليا گردنش را كج كرد و از پشت درخت ليسا را ديد كه با چهراي اخمو دستانش را از هم باز كرده به سمت بالا گرفته بود.

بچه به ليسا توجهي نكرد و رويش را از او برگرداند.ليسا نفس عميقي كشيد.
- ببين...قول ميدم اگه بياي پايين قهردونم رو نشونت بدم! اين افتخار نصيب هركسي نميشه بچه!

بچه دستانش را در هم گره كرد و به ليسا زبان كشيد.
- علاقه اي به ديدن قهردونت ندارم! اين حقه ها ديگه قديمي شده قهرو! حالا اگه يه "ربات مشق نويس" بود يه چيزي...ولي قهردون تو؟ نه ممنون!

اون الان به قهردون من توهين كرد؟...
ليسا كه روي قهردونش تعصب شديدي داشت و تا الان داشت خودش را كنترل ميكرد ناگهان از عصبانيت منفجر شد!
- هه! حواست به حرفات باشه كوچولو! با اين حرفاي مسخره اي كه ميزني نميدوني ممكنه باهات قهر كنم؟! اصلا تو ميدوني قهر كردن با من چه عواقبي داره؟ يه بار با يكي قهر كردم... انقد ناراحت و عصباني شد كه از عصبانيت اتيش گرفت! هنوز خاكسترش رو توي اتاقم نگه داشتم تا براي بقيه درس عبرت بشه! حالا ديدي چقد ترسناكم؟ فك كنم الان ميدوني هركي من باهاش قهر كنم چه بلايي سرش مياد! و ميدوني چيه؟... من باهات قهرم!!!


ليسا بعد از تمام كردن سخنراني‌اش دستانش را در هم گره كرد و رويش را برگرداند.
اما ظاهرا بچه نه تنها هنوز از عصبانيت آتش نگرفته بود بلكه با ان پوزخند روي لبش بسيار هم سرخوش بنظر ميرسيد!
افليا با خودش فكر كرد اگر به روش ليسا پيش بروند احتمالا هيچ وقت موفق نميشوند. پس از پشت درخت بيرون امد و تصميم گرفت پيشنهادي بدهد.
- هي ليسا...امم...كمك ميخواي؟


بچه با شنيدن صداي افليا به او نگاه كرد...افليا هم به بچه نگاه كرد... براي چند لحظه انها باهم چشم در چشم شدند و از انجايي كه افليا انسان بيش از حد خوش شانسي بود و حتي براي ملت هم خوش شانسي به بار می‌آورد، شانس و اتفاقات خوب مثل سیلی برسر بچه ی بیچاره جاری شد...
پسر بچه تعادلش را از دست داد و همانطور که سعی میکرد با نگه داشتن شاخ و برگ درختان خودش را از سقوط نجات دهد فریادی زد.
بالاخره دستش به شاخه ای گیر کرد. با یک دست از ان آویزان شد و توانست تعادلش را حفظ کند.
اما در همان لحظه که بنظر رسيد موج بدشانسی ها به پایان رسیده سنجابی از لانه درختی اش بیرون امد و دقیقا کنار دست پسر بچه ایستاد.
سنجاب همانطور که لبخندي شیطانی میزد و پنجه های کوچکش را با حالتی خبیثانه بر هم می‌سابید به پسر بچه خیره شد.
- بای بای!

و دست پسربچه را گاز گرفت!

بوم!

پسر بچه همانطور که دستش از درد میسوخت با صدای بلندی روی زمین افتاد!
لیسا با شنیدن صدا سرش را برگرداند و با دیدن پسربچه که روی زمین افتاده بود و از درد صورتش را در هم کشیده بود لبخند پر رنگی زد و چشمانش از ذوق درخشید. رو به افلیا کرد و تقریبا فریاد زد.
- دیدی؟! دیدی چیکارش کردم؟
- ها؟


لیسا از فرط هیجان شانه های افلیا را گرفت و تکان داد.
- وقتی باهاش قهر کردم انقد ناراحت شد تا افسردگی گرفت و خودش رو از رو درخت پرت کرد پایین! یکیشون رو گیر اوردم!

افلیا همانطور که دستان لیسا را از روی شانه های برمی‌داشت چند قدم عقب رفت و لبخند کمرنگی زد. ظاهرا بد شانس بودنش این بار برای یکی خوش شانسی اورده بود!


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#28

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
"پارک شهر"
_ رودولف انقدر بی کار نباش ، برو بچه ها رو جمع کن.
_ من برم گاز شون بگیرم؟
_من برم نیش بزنم ؟
_ یه چیزی بگم؟
_ نه ایزابلا نه لینی ، ربکا تو بگو ...رودولف.

بلاتریکس که با چهره عصبانی به
سمت رودولف که سعی می کرد به یک ساحره نزدیک شود،داد می کشید، اصلا به چهره ی گیج لینی و ایزابلا توجه نمی کرد.

_الان به صورت خیلی مستقیم گفت اضافه ایم؟
_فکر کنم.
_الان به صورت غیر مستقیم گفت ربکا رو به ما ترجیح داده؟
_فکر نکنم چندان غیر مستقیم بودا. درواقع خیلی عم مستقیم بود.
_من برم با نیشم توی افق محو شیم .
_منم برم اب بخورم .
_
_چیه ؟ تشنمه خب.
_من میخوام برم توی افق محو شم ، تو داری میری اب بخوری . چه وضعشه . هافلپافی هم هافلپافی های قدیم . پس معرفت کجا رفته وفاداری کجاست .
_زمان سالازار مرلین بیامرز وقتی یه نفر به گروهش ...

_چرا معجونا رو نفروشیم ؟
ربکا به بلاتریکس که دنبال رودولف میدوید نگاه کرد.

_مگه دستم بهت برسه رودولف داشتی به ساحره ِ چی میگفتی ؟ ها ؟ جواب بده . رودولف .
_جذب مشتری برای معجونای هکتور .به مرلین قسم ...

ربکا اینبار نگاه ش را از روی بلاتریکس و رودولف که مثل موش و گربه دنبال هم می کردند برداشت و به ایزابلا یی که از اب سرد کن اب میخورد متوقف کرد.

_ مثلا قلپ قلب اسمش قلپ اب سرد قلپ کنه قلپ ابش از قلپ قلپ اب جوش هم گرم تره !
_خانوم زود باش ما هم تشنه مونه ها

این بار ربکا توجه اش به ماروولو و لینی جلب شد که رو به روی جای خالی ای نطق می کردن‌.

_ مثلا هافلپاف برای وفادار ها ست ، اخه به این میگن وفاداری نه تو بگو به این میگن وفاداری؟
_زمان سالازار ...

صدایی در نزدیکی ربکا شنیده شد.

_معجون دونه دونه .معجون سی سه دونه.
_ تو رو به جون جدت نخون هکتور.
_تن سعدی تو گور لرزید.

مثل اینکه کسی ایده ربکا رو نشنیده بود.

_ میگم چرا معجونا رو نفروشیم ؟ یه پولی هم به جیب می زنیم
.

همه ی سر ها به سمت ربکا برگشت.
...


ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۰:۰۹:۰۴
ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۰:۱۰:۵۳
ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۰:۱۱:۵۰
ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۰:۱۸:۳۴

!Warning
Risk of biting


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹
#27

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
همه‌ی مرگخواران بعد از شنیدن این جمله کمی به فکر فرو رفتند.
اما کمی بعدتر، بیشتر به فکر فرو رفتند. آنقدر به فکر فرو رفتند که که خود فکر آنها را بیرون کرد!
در بین پرتاب شدن مرگخواران از فکرشان، ایزابلا گفت:
-خب اگه بریم پارک بزرگ شهر چه کار خوفناکی می‌تونیم انجام بدی‍...
-چه کار خوفناکی؟ همه‌ی کارهای خوفناک جهان! کشتن مردم! ترسوندن ملت! جیغ زدن! طلسم کردنشون! این همه کار!
-آروم باش بلا! آروم باش! اون فقط یه سوال کرد!

گابریل با وحشت سعی کرد بلاتریکس را آرام کند و به تقارن ترسناک چهره‌اش توجهی نکند.
سپس مرگخواران شروع به اظهار نظر کردند:
-نظرتون چیه ملتو بخوریم؟
-
-خب نظرتون چیه ملتو سوسیس کنیم بعد بخوریم؟
-
-همچنان نظرتون مثل قبله؟ سوسیس؟ کالباس؟
-فنر خواهش می‌کنم!

فنریر هم ساکت شد. ربکا ناگهان، مثل همیشه، درحالی که بالا و پایین می‌پرید پیشنهاد داد:
-بریم سر ملت جیغ بزنیم؟
-نه ربکا، ما حنجرمون رو می‌خواییم.
-خب از بخت بدشون باید بپرسم، بدیمشون به هک تا...

هکتور با خوشحالی حرف ربکا را تایید کرد.
-آره ایده‌ی کاملا خوبیه!

بلاتریکس و بقیه مرگخواران به ایده‌ی ربکا به فکر فرو رفتند. اما این‌بار هم فکر آنها را با لگد بیرون کرد. بلاتریکس وقتی همهمه مرگخواران را دید، گفت:
-خب خب خب! بریم بچه‌های ملتو برای معجونای هک جمع کنین.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#26

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
پس از آنکه عده ی کثیری از دانش آموزان کلاس ورزش به مصرف هرویین، حشیش و شیشه روی آوردند و به دره ی اعتیادی به عمق جوب آب سقوط کردند تا بحران به وجود آمده بر اثر شعر: "چه کسی بود بروسلی را کشت؟" را هضم کنند؛ وپس از آنکه یکی از دانش آموزان به قصد گاز گرفتن مچ پای حریف حمله ور شد اما بر اثر جاخالی دادن حریف آسفالت حیاط مدرسه را با دندان هایش رنده کرد؛ و بعد از آنکه بلاتریکس شانزده دانش آموز را چون از موهایش به عنوان طناب ورزشی استفاده میکردند تا سرحد مرگ شکنجه داد؛ و بعد از آنکه مدیر مدرسه پنجره اش را بست و همان طور که هفدهمین چایی آن روزش را مینوشید زمزمه کرد: "گودزیلا ها!" ، مرگخواران از شیطنت در مدرسه خسته شدند.
فنریر با لحنی کشدار(که نشانگر کلافگی او بود.)گفت:
-بریم یه جای دیگه؟

رودولف در حالی که با قمه ی جورابی اش آسفالت مدرسه را می خراشید گفت:
-خوش میگذره که!

و انگشتی را که قطع کرده بود در جیبش جا داد. بلاتریکس حلقه ی دیگری از موهایش را از دست بچه ای که جیغ میکشید بیرون آورد و گفت:
-گری دلت کروشیو میخواد؟
-نه بلا؛ ولی مگه ارباب نگفت که بریم قانون شکنی کنیم؟ در حال انجام فرمان که نمیشه تفریح کرد!

رودولف نفس عمیقی کشید. مغزِ فندقی اش به سختی سخنان فنریر را درک میکردند.
-پس کجا بریم؟ کجا بهتر از مدرسه؟

فنریر گفت:
-هرجایی. دیگه سیر شدم از بس بچه خوردم!

بلاتریکس یک کروشیوی تفریحی به سمت فنریر پرتاب کرد و گفت:
-من یه جایی رو سراغ دارم!

لوسیوس که تا آن موقع مشغول شانه زدن موهایش بود، پرسید:
-کجا؟

بلاتریکس لبخند شیطنت آمیزی زد:
- پارک بزرگ شهر!


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
#25

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
- هی پسر! تک‌روی کن به هیشکی پاس نده! یسسسس! معطل چی هستی؟ تکل از پشت بزن رباطش پاره بشه تا گل نزده! اوفففف! پیست! پیست! تا کسی حواسش نیست دروازه رو کوچیک کن! جان جان! با توپ پلاستیکی یه لایه شوت بزن تا زانوت آب بیاره! اومممم آره با اون توپ والیبالم فوتبال بازی کنید که تخم مرغی شه! یالا یالا!

هکتور که همیشه نظم را در بی‌نظمی می‌دید و شیفته‌ی آنارشی‌گری بود، با حرکت براونی، لرزان لرزان از گوشه‌ای به گوشه‌ی دیگر حیاط می‌رفت و دانش‌آموزان را برای آشوب بیشتر تهییج می‌کرد و خودش ستیسفای می‌شد.

- هی! هی! تو می‌دونی چرا بروسلی و پسرش یه‌جور کشته شدن؟ تا حالا بهش فکر کردی؟

البته روش هکتور چندان هم موفقیت‌آمیز نبود. ظاهرا میل دانش‌آموزان به کارهایی که او توصیه می‌کرد، فقط از بابت ممنوعیتشان بود و حال که به آن توصیه می‌شدند دیگر از آن استقبالی نمی‌کردند.
لینی اما راهی نتیجه بخش را در پیش گرفت. اگرچه او با این سوال خارج از موضوع، نشان داد که یک ریونی است و تنها به پرورش قدرت ذهن می‌اندیشد و درکی از قدرت جسم ندارد. اما در عین حال او یک ریونی بود و به خوبی می‌دانست که همه چیز با سوال آغاز می‌شود؛ کسی که سوال داشته باشد، پی فلسفه می‌رود و کسی که فلسفه بداند، چارچوب‌های سنتی و متعصبانه را برنمی‌تابد و در برابر بایدها قد علم می‌کند.
او برای هر دانش‌آموزی که می‌رسید، این سوال را مطرح می‌کرد و بذر اندیشه را در دلش می‌کاشت.
چندتایی از دانش‌آموزان، به مشاهیر مشنگ‌ها تبدیل شدند. هگل، شوپنهاور، دکارت، ابن خلدون، ملاصدرا و ژیژک از جمله‌ی این دانش‌آموزان بودند. همچنین یکی از آن‌ها که کم‌طاقت‌تر بود، هر بار به این سوال فکر می‌کرد، می‌گریست و بعدها کتاب «وقتی نیچه گریست» در رابطه با او نوشته شد.
برخی دیگر رد دادند و شاعری پیشه کردند. مانند سهراب سپهری که در این باره سروده: «چه کسی بود بروسلی را کشت؟»
و در آخر بی‌جنبه‌ترین‌ها به دامن اعتیاد گریختند و برای فرار از این سوال و حقایقی که به رویشان باز می‌کرد، تا آخرین لحظات پیش از در جوب افتادنشان، افیون را رها نکردند.




پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۳:۳۶ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹
#24

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه به مرگخوارا ماموریت داده که کارای غیر قانونی انجام بدن تا مورد تشویق قرار بگیرن. مرگخوارا در ابتدا شروع به خیس کردن دمپایی های مرلینگاه، چسبوندن آدامس به زنگ خونه ملت و شکستن شیشه خونه ها با توپ می کنن. حالا هم به یه مدرسه مشنگی رفتن و رودولف که کنترل اعصابشو از دست داده یه معلم ورزش رو به شکل فجیعی کشته و تکه تکه کرده!
* * *


مروپ خم شد و مردمک چشم معلم ورزش که سرگردان بر روی زمین قل می خورد را برداشت.
-خب...مامان تصور می کنه که رودولف مامان باید بیشتر دمنوش گل گاوزبون میل کنه!
-بانو، آقای لسترنج که نیاز به گل گاوزبون ندارن. همین حرکاتشونه که جذاب...

هنوز حرف های پالی تمام نشده بود که بلاتریکس او را مچاله کرد. سپس او را با آرامشی که گویا در حال ساختن کاردستی خلاقانه ای است به شکل ساعت مچی در آورد و دور مچش بست.
-حواست باشه پالی. با هر مشتی که به کله ت میزنم ساعت رو دقیق بگی وگرنه انقدر زیر آب می گیرمت که خراب بشی!

سپس رویش را از "پالی ساعتی سرخورده" به سمت مرگخواران برگرداند.
-باید این زنگ بجای این معلم تدریس رو به عهده بگیریم و به دانش آموزا تمرینات ورزشی قانون شکنانه آموزش بدیم.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۳:۴۰:۲۷


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۹
#23

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
این ورود سرزده برای معلم ها که برای صرف صبحانه دور هم مشغول خوردن بودند ناخوشایند و گستاخانه به نظر رسید. بنابر این معلم ورزش به نمایندگی از بقیه جلو رفت تا درباره این رفتارشان آنها را نکوهش کند.

_اولا که سلام. بعد هم این چه طرز وارد شدنه اگه میخواستید وارد شید باید در میزدید اونم تازه بعدش اگه اجازه میدادیم وارد میشدیم.
_هی مراقب حرف زدنت باش میدونی الان با کی داری حرف میزنی؟ بانو این مردک داره گنده تر از دهنش حرف میزنه میشه یدونه بزنم تو دهنش دندوناش خورد شه بریزه تو حلقش که دیگه از این غلطا نکنه؟
_نه بلا جان آروم باش یادته ما واسه چی اومدیم.
_اینا خل و چلی چیزی ان؟ چیزی زدن احیانا؟ اول صبحی دسته ای وارد اتاق شدن بعدم یه مشت چرت و پرت دارن تحویل هم مید...ن.

رودولف که تحملش تمام شده بود ناخود آگاه با قمه اش از وسط معلم مذکور را سوراخ کرد. اما بعد که حاصل خشمش را دید نه تنها پشیمان نشد بلکه برای تخلیه آخرین ذرات خشمش هم زبانش را از ته برید تا فکر بلبل زبانی به سرش نزند...هرچند این مورد بیشتر برای آینده اش در دنیایی دیگر صدق میکرد.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
#22

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
دم در دفتر معلمان:
_خب همونطور که میدونین من بلاتریکس لسترنج وفادار ترین مرگخوار لرد هستم پسسسسس من اول میرم داخل.
_واااااا. بلا.هلوی مامان ،من از همه بزرگ ترم پس می اول میرم.
_اما...
ولی کیه که میتونه جلوی بانو مروپ رو بگیره ؟
بنابراین مرگخوار ها پشت سر مروپ داخل دفتر معلما شدن.


!Warning
Risk of biting







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.