هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
پشت اتاق ضروریات:

ریموند چهارنعل از درِ "پشتی" وارد اتاق ضروریات شده و مبهوت شد.
اتاقی بود خشک و بی آب و علف و پر از شن و شوره.

- پرووووف!

جوابی نیامد، ولی صدا چرا.

اووووف
اوف
ف


- سلااااااام!

لااااام
ااام
م


ریموند از پژواک صدایش شگفت زده شده و غرق در لذت شد.
در جنگل و محفل چیزی به نام پژواک وجود نداشت.
فقط جواب، فریاد و دمپایی وجود داشت.

- بــــــــــــــه!

ــــــــه
ــه
ه


- هوی من شکلکم داشتم! با هیجان منعکسش کن!

ریموند شناختی کم و انتظارات زیادی از پژواک داشت.

- من شکلکام رو می‌خوام، یالا! یالا!

پژواک قهر کرده و دیگر قصد نداشت با ریموند بازی کند، پژواک موجود حساسی بود.

گوزن که اکنون غمگین و دلشکسته در میان شن‌ها نشسته و زانوی غم را به آغوش کشیده بود، سر بلند کرد تا برای آخرین بار چشم در چشم پژواک دوخته و با چشمان اشک‌بارش قهر و دل آزردگی را از قلب وی بزداید.
اما پژواک آنجا نبود.
اکبر بود.
دبّشان.

- سلام اکبر.
- سلام ریموند.
- اکبر، تو پژواک رو ندیدی؟

اکبر از شدّت صمیمیت ریموند و اینکه او "پژواک" را با نام کوچکش خطاب کرده برافروخت، ولی ریموند که گوزن تیز و بزی بود به سرعت موضوع بحث را عوض کرد.

- عه... اکبر چه قدر ستاره داری!... واقعا چرا انقدر ستاره داری؟

اکبر حقیقتا ستاره‌های زیادی داشت، خیلی بیشتر از آنچه که معمولا می‌بایست داشته باشد و ریموند تصور کرد که اکبر یک ستاره اندوز فخر فروش است که از تعریف و تمجید و به رخ کشیده داشته‌هایش لذت می‌برد.
ریموند درست فکر می‌کرد.

- منظورت چیه؟

اکبر پارانویید هم بود.
اکبر سوتی زد و توجه اصغر را جلب کرده و سپس با شستش به ریموند اشاره کرده و بعد همان شستش را به طور عرضی روی گردنش کشیده و بعد هر دو به سوی گوزن حمله ور شدند. اما پیش از آن که آن دو بتوانند آسیبی به آن جوان وارد آورند دستی او را کشیده و نجاتش داده و او را به سوی درب خروجی پرتاب کرد، موجودی که ریموند تنها یک نظر آن را دید؛ مکعبی به شدّت آبی رنگ...
- برو ریموند... برو و دیگه برنگرد.
- اسمت... لطفا اسمت رو بهم بگو!

در آخرین لحظه عبور ریموند از در او صدای مکعب نجات بخش را شنید که پس از لحظاتی جنگ و جدال با مغز و قلبش راضی به فریاد نامش شده بود...

- ... مریخ!
- مریخ؟!

ریموند لحظاتی با خودش فکر کرد.

- چه عجیب بود... فکر کنم بتونیم اینجا پروف رو پیدا کنیم.

و گوزن رفت تا محفلی‌ها را به سوی درِ "پشتی" اتاق ضروریات راهنمایی کند.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۱۸:۳۸:۲۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۵ ۰:۲۵:۳۵


...Io sempre per te


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
- من دیدم!

گابریل تیت با خوشحالی از جا پریده بود. بالاخره فرصتی پیدا کرده بود که خودی نشان بدهد.

هری جلو رفت و سعی کرد لبخندی از جنس لبخند های دامبلدور بزند. ولی سخت بود! چون دماغ هری از سه جا نشکسته بود. هری ریشی به بلندای کهکشان نداشت و چشمان هری آبی نبود. البته در فیلم بود... ولی این جا نبود! چشمانش شبیه چشم های تام ریدل بودند. این موضوعی بود که هری ترجیح می داد کمتر به آن اشاره بشود. حتی چند بار به شباهت چشمانش با هنرپیشه های مشنگی اشاره کرده بود که شاید این موضوع بین محفلیان جا بیفتد، ولی جوابی که از رز زلر گرفته بود چیزی شبیه "یعنی چشمای اون هنرپیشه هم شبیه اسمشو نبره؟ : بود و این چیزی نبود که هری می خواست!

هری زیادی در خودش غرق شده بود! یکی از محفلی ها جلو رفت و شانه هایش را گرفت و تکان داد.
-هری... به خودت بیا! الان تمام امید ما تویی. دامبلدور اینو بهمون گفت! الان که دامبلدور نیست تو باید قوی و محکم باشی.

هری شاید کمی قوی بود... ولی محکم اصلا! چرا که با هر تکان شانه هایش، بشدت جلو و عقب می رفت و مغز کوچکش در جمجمه به این طرف و آن طرف می خورد. هری آرزو کرد که ای کاش مغزی به اندازه جمجمه اش به او داده می شد و یا حداقل جمجمه اش را اندازه مغزش می ساختند!
هری باز از موضوع دور شده بود.

باید به خودش می آمد!

-بسه بابا چقدر تکونم می دی! دل و رودم پیچید به هم!

محفلی، دست از سر پسربرگزیده ای که زنده مانده بود برداشت.

هری دیگر سعی نکرد لبخند دامبلدوروارانه بزند. همینجوری بدون لبخند از گابریل پرسید:
-گفتی ریموندو دیدی؟

-دیدمش. شبیه گوزنه. البته بدنش آدمه. سرش گوزنه. مثل یه آدم شاخدار. کمی پیچیده اس. اگه بخوایین می تونم عکسشم بکشم براتون.

هری با کف دست بر پیشانی اش کوبید و البته فورا پشیمان شد. چون که پیشانی اش زیر سایه علامت شوم، زخمی بود! زخمی که هری در تمام طول عمرش به همراه داشت و برای او و محفل نشانه ای از شجاعت، عشق...

هری این بار جلوی خودش را گرفت و زودتر به خودش آمد!
-ممنونم گابریل... ریموندو هممون می شناسیم! منظورم این بود که کسی همین اواخر ریموندو دیده؟




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: پروفسور دامبلدور توی اتاق ضروریات گم شده، و محفلی ها دارن دونه دونه حدس میزنن به چی فکر کرده تا بتونن برن تو همون اتاق و پیداش کنن. ویلبرت درست حدس زده و پروفسور رو پیدا کرده، اما در های اتاق ضروریات از بیرون قفل شدن و تا زمانی که محفلی ها اونارو پیدا نکنن امکان بیرون رفتن نیست. بجز ویلبرت تابحال رز، جوزفین، کادوگان، فلور و ریموند وارد اتاق ضروریات شدن. البته ریموند از در پشتی وارد شده.



در همین حین، روبروی در جلویی اتاق ضروریات

کوهی از پوست تخمه اطراف محفلی ها جمع شده بود، اما گذر زمان نتوانسته بود کاری کند ایمانشان را از دست بدهند. نه تنها دامبلدور را بدست نیاورده بودند بلکه ویلبرت را هم از دست داده بودند، کادوگان از شدت کهیر زدگی و ورم کردگی نمیتوانست شورت ورزشی اش را عوض کند و رز هم دیگر خانواده ی جدیدی پیدا کرده بود. مدتها بود که هیچ محفلیی از اتاق ضروریات خارج نشده بود.

_اگر ارباب بلک بود این مسئله رو بدون فوت وقت حل کرد.

سیریوس که هنوز هم با همان ژست ترک موتورش نشسته و چند دقیقه ای بود که سعی داشت بدون نگاه کردن با پایش جَک را پیدا کند و بیندازد که بتواند پیاده شود، لبخندی هالیوودی زد و با حرکت سرش موهایش را به عقب راند.
_
_سگ از کریچر دور شد.

گابریل که دائما از اسنپ فودِ روح کتاب سفارش میداد، کوهی از پوست تخمه در یک سمت و کپه ی کتاب در سمتی دیگر، عینک مطالعه اش را کمی پایین تر آورد تا محفلی های درمانده را رصد کند. تابلوی کادوگان روی زمین پهن بود، هری به دیوار تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود و سیریوس حالا موفق شده بود جک را بیندازد اما نمیدانست درست جا رفته یا نه پس هنوز نمیتوانست پیاده شود.

_اینجا نوشته اگر پروفسور نخواد پیدا بشه، ما نمیتونیم پیداش کنیم. تازه، درصد احتمال مرگ زودهنگاممونم بگم؟

واقعا کسی مشتاق شنیدن این درصد نبود.

_زودهنگاممون نه گابریل... مرگ زودهنگامِ من!

محفلی ها دیگر حتا برنگشتند صاحب صدا را نگاه کنند. چشمانشان را در حدقه چرخاندند، موزیک متن به کشدار ترین نحو ممکن پخش شد و اوج گرفت، انگار نمیخواست که پخش شود و اوج بگیرد، دستگاه مه مصنوعی لخ لخ کنان به کار افتاد و هری از جایش برخاست.
_اگه اون بود حاضر میشد برای من جونش رو بده... حالا نوبت منه بچها. از جنگیدن در کنارتون خوشحال شدم.
_
_خواهش میکنم جلومو نگیرید بچها. این در فقط با خون باز میشه...
_طبق تحقیقات من این در فقط وقتی باز میشه که سه دور جلوش-
_خون!

گابریل تازه وارد بود و نمیدانست محفلی ها اینجور مواقع اصلا جوابِ هری را نمیدهند تا خودش خوب بشود. هری با کلافگی دستش را توی موهایش فرو برد و به دیوار مشت زد، سپس دستانش را باز کرد و به سمت همرزمانش غرید.
_اون همیشه میگفت گاها باید بین کاری که راحت تره و کاری که درست تره یکی رو انتخاب کنیم...
-
_حالا اون لحظه ست! این جنگ تنها با برادری و فداکاری تموم میشه... بهای صلح یه قربانیه!
_کله زخمی دیوانه بود.
_به نام روشنایی... بنام محفل ققنوس، بنام عشق! من خودم رو انقدر به این دیوار میکوبم تا این در باز شه.

پانمدی که روی موتور خوابش برده و از راه سختش فهمیده بود جک را درست نینداخته است، آهی کشید و یادی از شاخدار-
_دوستان ریموند رو کسی دیده؟




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
جوزفین تنها محفلی‌ای نبود که آشنایی با هاگوارتز نداشت. ریموند هم تحصیلات عالیه‌ش رو تو دانشکده‌ی تخصصی سانتورها تکمیل کرده بود و با محوطه‌ی هاگوراتز و جنگل ممنوعه آشنایی داشت نه داخل قلعه.

برای همین هم بود که به سرعت از محفلی‌ها جدا شد. در واقع خودش نمی‌خواست جدا شه ولی برای اینکه شاخش به جایی گیر نکنه داخل راهرو روی پله‌های ایستاده بود و پله سر ساعت ۱۲ عین سیندرلا رفت و ریموند رو هم با خودش برد.

چیزی که گوزن شاخدار خوب بلد بود، خوندن دب اکبر و اصغر و جهت یابی با کمکشون بود. پس وقتی پله‌ی مذکور او رو به سرسرای اصلی رسوند با استفاده از آسمونی که بالای سرش پیدا بود جهت یابی کرد و به در پشتی اتاق ضروریات رسید.

- امشب هوا بارونیه.

اتاق ضروریات خاموش بود.

- امشب دب اکبر یه ستاره کم داره.

حقیقتش اگه اتاق به اذن مرلین زبون باز می‌کرد هم نمی‌دونست چی باید بگه.

- امشب مریخ بدجور قرمزه.

خب مگه مریخ همیشه قرمز نبود؟ به هر حال. ریموند هر سه بار به یک چیز فکر کرده ولی به سه جمله‌ی متفاوت بیانش کرده بود. اتاق ضروریات منظور پشت سر جمله ها رو دریافت و در رو باز کرد.

ریموند با شاخ های افراشته چهار نعل وارد اتاق شد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۱۲:۴۵:۴۷



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
فلور کیف سنگین وزنش را که در آن انواع ساعتهایش را نگه می داشت روی زمین گذاشت و گفت:
-من دقیقا می دونم پروفسور به چی فکر کرده. البته هنوز درک نمی کنم چرا تو این کشور اتاقاتونم درست و حسابی نیست. آخه چرا آدم قورت میدن؟
-البته من قطعا بهتر می دونم.

هری بدون توجه به زاخاریس، روبه فلور گفت:
-اگه می دونید پس بفرمایید.
-فقط اون کیف برای چیه؟
-ساعتام باعث میشن بهتر فکر کنم.

فلور این را گفت و کیفش را برداشت. روبروی در ایستاد و افکارش را متمرکز کرد.


درون ذهن فلور

-پروفسور خیلی به زمان اهمیت میده. حتما به یه جایی پر از ساعت فکر کرده.
-چرا پروفسور باید به یه همچین جایی فکر کنه؟
-همیشه میگه فرزندان روشنایی براش مهمترن. حتما به یه جایی پر از محفلی فکر کرده.
-یه جایی که به اندازه ثانیه های ساعت توش محفلی هست.


بیرون از ذهن فلور


فلور به جایی که می خواست فکر کرد و از دری که روبرویش پدیدار شده بود، وارد اتاق شد.

بعد از ورود او، کریچر با بسته ای بزرگ پر از تخمه برگشت.

-کریچر تخمه اوردن کرده.
-
-بده بیاد.

محفلی ها به سمت تخمه ها سرازیر شدند و روبری در مشغول تخمه شکستن شدند. همه همانطور که به در نگاه می کردند و به سرنوشت افرادی که از آن عبور کرده بودند می اندیشیدند، تخمه می شکستند و سخن می گفتند.


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۱۱:۱۰:۰۳

Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۹:۲۵ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
-
-
-
-بچه ها؟
-من میتونم به جوزفین کمک کنم!

مردی با پالتوی کرمی و عینک افتابی وارد شد و توجه ی همه محفلیا رو به خودش جلب کرد...

-اقای گاراگاه بفرمایید!
-خانم مونتوگومری؟
-این زاخاریاسه!

صدای گابریل بود که تو کل راهرو پیچیده شد!

-چه میگی گابریل؟
-این اقا زاخاریاسه!

همه ی اعضای محفل به طرف گب برگشتندر، اوضاع داشت جالب میشد!

-از کجا معلوم؟
-کتابی که ماروولو بهش هدیه داد!

گابریل به جیب پالتوی گگاراگاه اشاره کرد و همه تونستن با کمی دقت اینو ببینن!

-زاخار؟
-نه بابا زاخار کیه؟...من یه ادم نیکو کارم!
-زاخاریاس! همرزمم! تو چرا؟

در همین هین سیریوس دوباره با موتور و لباس سیاهش وارد شد ولی اینبار بجای کلاه کاسکت عیک افتابی زده بود.

-خانم مونتوگومری کجاست؟

اما جوزفین رفته بود!


"فلش بک زمان ورود زاخاریاس"

درون ذهن جوزفین:

-اوه! به نظرت کی میخوان به من کمک کنن؟
-نمی دونم عزیزم اما به زودی!
-شاید باید خودم دستبکار شم!
-نه نه! خطرناکه.

دقایقی بعد:

-بیا اینم زاخاریس بود!
-هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر تلاش میکنه!
-بهتر نیست خودم یه خودی نشون بدم؟
-فکر کنم بهترین راهه.
-رفتم!

جوزفین روبه روی در ایستاد و به جایی که پرفسور میتونست رفته باشه فکر کرد.

-جنگل چطوره؟
-شوخی میکنی؟
-نه! پرفسور خیلی به جنگل علاقه منده!
-به نظرم بهتره به یه عالمه ریش فکر کنی!

جوزفین به یه عالمه ریش فکر کرد و وارد در شد.


"پایان فلش بک"

-حالا چیکار کنیم؟
-من میرم تو!

فلور با یک ساک ساعت وارد شد!


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۹:۵۹:۵۹
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۱۰:۰۱:۳۳
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۱۰:۰۲:۴۰

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۳:۴۰ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۷:۰۲
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 170
آفلاین
- اینطوری که معلومه جوزفین نمیتونه تنهایی بره داخل. کی داوطلبانه کمکش می‌کنه؟
بروبچز محفل:

قیژژژژ قییییژژژژ قییـــژژژژژژژ!

صدایی مرموز که مدام به اتاق ضروریات نزدیک‌تر می‌شد، توجه همگی رو به خود جلب کرد. محفلی‌ها کمی بهم نزدیک‌تر شدند و همینطور که حلقه تشکیل داده بودند، سعی کردن از راز این صدای مرموز پرده برداری کنن.
- باسیلیسک بیدار شده!
- نه اونو که من قبلا کشتم. مرگخوارا پیدامون کردن.
- شایدم یه موجود عجیب الخلقه پرنده و هفت سر باشه که میخواد از وسط پارمون کنه.
- من فکر کنم اون قاتله از فیلم شاینینگ باشه که داره تبرشو روی زمین می‌کشه.
- واااای نگو! الانم در اتاق ضروریات رو می‌ترکونه و داد میزنه Here's Johnny !

اما دیری نپایید که صدای مرموز آخرین فرعی به سمت اتاق ضروریات رو هم پیچید و با یک ترمز خفن، از حرکت ایستاد. مردی با لباس چرمی از موتور سیکلت هارلی دیویدسون پیاده شد و بعد از چند قدم کلاه کاسکتش رو درآورد.
- سیــریـــوس! چرا اینهمه تاخیر کردی؟
- شرمنده حاج هری. جون خودت همون موقع که زنگ زدی حرکت کردم اما وسط راه اتفاقات عجیبی برام افتاد. داستانش مفصله. حال پروفسور چطوره؟
- متاسفانه هنوز خبری ازش نیست.

جوزفین که همچنان داوطلب بود تا اولین ماجراجویی‌ش رو در اتاق ضروریات شروع کنه، سعی کرد توجه بقیه رو مجددا به خودش جلب کنه.
- اهممم اهمممم
- آ راستی سیریوس. جوزفین داوطلب شده تا وارد اتاق ضروریات بشه اما خب تاحالا هاگوارتز نبوده. میتونی کمکش کنی؟

در همین حین محفلی قد کوتایی که ته جمعیت ایستاده بود و چهره‌ش قابل مشاهده نبود، پرسش مهمی رو مطرح کرد.
- بچه‌ها چرا ویلبرت هنوز برنگشته؟


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
خلاصه تا آخر همین پست: پروفسور دامبلدور که فکر کرده هری تو اتاق ضروریات گم شده، رفته تو اتاق ضروریات که هری رو پیدا کنه. حالا هری اومده بیرون و نمیتونه پروفسور رو پیدا کنه. برای همین به محفلی ها خبر داده، اونا اومدن و دارن تلاش میکنن به همون چیزی فکر کنن که پروفسور دامبلدور بهش فکر کرده، تا اون رو پیدا کنن. تا الآن ویلبرت، رز و سرکادوگان وارد اتاق های ضروریات مختلفی شدن که ویلبرت تونست پروفسور رو پیدا کنه، ولی بعد از صحبت با پروفسور می فهمه راه برگشتی از داخل اتاق به بیرون نیست. حالام [ منظور از حالا، انتهای پسته ] جوزفین داوطلب شده ولی چون توی هاگوارتز درس نخونده، نمیدونه باید چی کار کنه.

همان لحظه ـ اتاق ضروریات


ـ بزنین تو گُل دیگه باباجان. بزنین تو گُل!

ویلبرت تا مدت‌ها در شوک واقعه بود. از طرفی جیمزتدیا ـ یا در واقع خاطره ای از اونا ـ رو می دید که با یویوی صورتی جیمز، سر به سر تابلوی خانوم بلک می ذاشتن. ویولت بودلری رو می دید که رو به روی آینه ی اتاق وایستاده بود و با خودش تکرار می کرد من پادشاه تموم پشت بومای دنیام و یا یوآن هایی رو می دید که از در و دیوار اتاق ضروریات بالا و پایین می رفتن و انواع و اقسام اصوات آرامش‌بخش رو از خودشون خارج می کردن. بین همه ی این ها، دیدن پروفسور دامبلدور وسط اتاق ضروریات خیلی کم تر عجیب به نظر می رسید.
بالاخره ویلبرت از شوک ماجرا خارج شد و یادش اومد برای چی به اتاق ضروریات اومده. آروم، بدون اینکه یوآنی رو زیر دست و پا له کنه [ ] به سمت پروفسور حرکت کرد و کف زمین، کنار پروفسور نشست.

ـ پروفسور؟ حال‌تون خوبه؟ همه دارن دنبال‌تون می گردن؟

پروفسور اما جوابی نداد. ویلبرت بار دیگه و این بار بلندتر سوال خودش رو تکرار کرد. به هر حال دامبلدور پا به سن گذاشته بود و شاید هم نشینی با تعداد بی نهایت یوآن، کمی از شنواییش رو تحت تاثیر قرار داده بود. اما باز هم دامبلدور جوابی نداد. صدای یوآن های پس زمینه بیشتر و بیشتر و بیشتر می شد و همانند گروه کُر، نت های تی مینور و دی سی مینور رو با تبحر خاصی ادا می کردن.
صبر ویلبرت دیگه سر اومده بود. کُل محفل، پشت در اتاق منتظر پروفسورشون بودن تا بتونن برگردن خونه ی گریمولد و با خوبی و خوشی سوژه تموم بشه. ویلبرت پا شد تا چشم توی چشم پروفسور کنه ببینه مشکل از کجاست که بالاخره، پروفسور علائم حیاتی از خودش نشون داد.

ـ گالیون دادم رنگی ببینم باباجان. بیا کمی اینورتر.

ـ پروفسور همه منتظرتونن. چی کار دارین می کنین؟

ـ اگه بیای کنار اول و بعدش پشت سرت رو ببینی، متوجه میشی باباجان.

ویلبرت با تعجب به پشت سرش نگاه کرد و با تلویزیون مشنگی 65 اینچ الترا اچ دی‌ای مواجه شد که داشت چیزی شبیه به کوییدیچ رو نشون می داد. زمینی سبز رنگ و آدم هایی که به دنبال کوافل می دوییدند، آن هم روی زمین! پروفسور که دید ویلبرت از جای خودش تکون نخورده، با یک دانه وینگاردیوم له ویوسا، ویلبرت را جا به جا کرد و کنار خود نشاند.

ـ اما.. آخه.. پروفسور همه دنبالتونن.

ـ آره باباجان. می دونم. این بازی ای که می بینی بهش میگن فوتبال. این‌هایی هم که دارن بازی می کنن روسونری هان باباجان. خیلی ساله دارن مثل ما می جنگن با سیاهی و پلیدی. امسال شاید موفق بشن.

ـ آخه پروف سیاهی و پلیدی واقعی اون بیرونه ما باید بریم بکشیمشـ.. با عشق، محبت و دوستی دعوت‌شون کنیم به راه پاک محفل.

ولی حرف های دراماتیک ویلبرت با صدای گزارشگر فوتبال مشنگی که فریاد می زد « چیه این فوتبال اصلاً؟ » قاطی شد. برای ویلبرت هم واقعاً سوال بود که این فوتبال مشنگی چی هست که پروفسور رو انقدر مدهوش خودش کرده. پروفسور هم که سر از پا نمی شناخت، انگار نه انگار که صد و اندی سال داشته باشد، پرچم سرخ و سیاه رنگی را از لا به لای ریشش بیرون کشید و دور افتخاری زد و یوآن هایی رو زیر پا له کرد. بعد، دستش را بر روی شانه ی ویلبرت گذاشت.

ـ می دونم باباجان، ولی ما نمی تونیم برگردیم پیش بقیه. در های این اتاق ضروریات قفل شده و باید از بیرون باز بشه. حالا بیا بشین کنارم باباجان. بیا تا برات آفساید رو توضیح بدم..

کمی آن‌طرف تر ـ محفلیون


ـ من می‌خوام برم داخل.

جماعت محفلی که با دیدن وضعیت سر کادوگان کمی ترسیده بودند، صاحب صدا یعنی جوزفین را به جلوی صف هُل دادند. جوزفین که تا به حال هاگوارتز رو ندیده بود، فکر می کرد فرصت مناسبی رو پیدا کرده تا نشون بده اونایی که توی جنگل بزرگ شدن، می تونن توی شرایط سخت تصمیم های بزرگی رو بگیرن.

ـ خب دیگه منتظر چی هستی؟ فکر کن برو داخل دیگه. منتظریما.

ـ ولی من که هیچ وقت توی هاگوارتز نبودم نمیدونم چه شکلی کار می کنه. فقط داوطلب شدم.


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۳:۱۰:۲۳
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۳:۱۶:۴۹
ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۴ ۳:۴۶:۲۹



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
- از جلوی راه برید کنار! برید کنار که شوالیه‌تون اومد

صد البته تنها هدف کادوگان از گذاشتن صداش رو سرش، جلب توجه محفلی‌های جمع شده توی راهرو بود، وگرنه کس دیگه‌ای به جز خودش نمی‌تونست توی تابلو راه بره که بخواد راهش رو بند بیاره!
- ما می‌دونیم پروفسور به چی فکر می‌کرده! الان جلدی می‌ریم اون تو و پروفسور رو نجات می‌دیم!

زاخاریاس نگاهی به سر تا پای شوالیه‌ی قد کوتاه انداخت و گفت:
- تو رو به ریش مرلین جوگیر نشو باز کادوگان! اگه تو هم بری اون تو گیر کنی، دیگه نیرو نداریم دنبال تو هم بفرستیم، بماند که فقط به عقل جن خاکی می‌رسه چه چیزایی توی کله‌ات بوده.
- دقیقاً همینجا رو داری اشتباه میزنی همرزم! ما تابلوییم! بریم اون تو گیر نمیفتیم، خیلی راحت میتونیم بپریم توی اون یکی تابلو توی همین راهرو!

محفلی‌ها زیاد به نقشه‌های کادوگان اعتماد نداشتن، ولی از اونطرف هم کادوگان پر بیراه نمی‌گفت، تنها کسی بود که اگه میرفت تو، میتونست راحت بیاد بیرون. هری چند قدمی جلو اومد و سکوت رو شکست:
-خیله خوب سر، شروع کن به فکر کردن!
- اینجوری که اتاق ضروریات باز نمیشه همرزم! قشنگ معلومه همش تو فکر چو چانگ‌ بودی کتاب پنج رو خوب نخوندیا! زاخاریاس، ریموند، همرزمان، قربون دستتون بیایین یه همت کنید، دست بندازید دو طرف تابلوی ما رو بگیرید سه بار توی راهرو بالا و پایین کنید تا ما فکر می‌کنیم!

کادوگان این رو گفت و برای چند ثانیه پشت تصویر تابلوش غیب شد و بعد هم در حالی که شورت ورزشی به پا داشت و هن و هن کنان یک دستگاه تردمیل رو با خودش می‌کشید برگشت.
ریموند و زاخاریاس نگاهی به هم رد و بدل کردن و شونه‌هاشون رو بالا انداختن، جلو اومدن و دوطرف تابلوی ‌کادوگان رو گرفتن و از روی دیوار بلند کردن.
- آی کادوگان چی می‌خوری؟ به قیافت نمی‌اومد اینقدر سنگین باشی!

کادوگان که تظاهر می‌کرد نشنیده، پرید روی تردمیل و شروع به فکر کردن کرد...
- ما نیاز به اتاقی داریم که دوک‌های عسلی توش آبنبات‌ لیمویی‌هاشون رو می‌سازن! ما نیاز به اتاقی داریم که دوک‌های عسلی توش آبنبات‌ لیمویی‌هاشون رو می‌سازن! ما نیاز به اتاقی داریم که دوک‌های عسلی توش آبنبات‌ لیمویی‌هاشون رو می‌سازن! ما اگه پروفسور دامبلدور بودیم، قطعاً به این اتاق نیاز داشتیم!

بعد از سه بار بالا پایین رفتن توی راهرو، بلاخره دری روی دیوار راهرو نمودار شد. ریموند و زاخاریاس معطل نکردن، با آخرین زوری که در توانشون بود به سمت در دوییدن، اون رو چهارطاق باز کردن و تابلوی کادوگان رو شوت کردن توش، بعد هم در رو محکم بستن و عرق پیشونیشون رو پاک کردن.

اما انتظار اعضای محفل چند دقیقه بیشتر طول نکشید، هنوز ده ثانیه از رفتن کادوگان به داخل اتاق ضروریات نگذشته بود که هیکل شورت ورزشی پوشیده‌اش در حال فرار و عربده کشیدن، در حالی که ابری از موجودات وز وز کننده خشمگین دنبالش می‌کردن، روی سمت راست اون یکی تابلوی راهرو پیدا شد و در عرض چند ثانیه از سمت چپ خارج شد. اما همین چند ثانیه برای محفلی‌ها کافی بود تا از لا به لای عربده‌های کادوگان، این کلمات رو تشخیص بدن:
- پروفسور اونجا نیست، و دوک‌های عسلی در حقیقت یه مشت زنبورن بی‌ناموسا!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۱:۱۰:۲۴
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۲۱:۱۲:۱۹


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
فلش بک به زمانی که ویلبرت دم در اتاق ضروریات ایستاده بود

ویلبرت چشماش رو بست و فکر کرد. خوب خوب فکر کرد. به معشوقه‌ی زیبا رویش که از آفتاب صبح هم...عه نه قرار نبود به این فکر کنه. باید به جایی که پروفسور رفته بود، فکر می‌کرد. فکار دیگه رو از ذهنش کنار زد و باز هم فکر کرد. بعد کلی فکر کردن چشماش رو باز کرد و وارد اتاق شد. در که پشت سرش بسته شد، خشکش زد. انتظارش رو نداشت.

اتاق پر محفلی‌ها قدیمی بود. جیمزتدیا که تازه از گردش سوم برگشته بودن و ویولتی که با گربه و مارمولکش سرگرم بود. ولی این سه نفر و افراد دیگه بعدتر به چشمش اومدن. در لحظه‌ی اول مشخصه‌ی اصلی اتاق یوآن بود.

در واقع، اتاق با یوآن پر شده بود. یوآن پسر. یوآن دختر. یوآن هویج، سوسیس سیسی مولتی هافلپافی‌ش و تمام شناسه‌هایی که تا همین روز ساخته بود حضور داشتن. حتی کاغذ دیواری اتاقم رول های یوآن بود.
بعد که از اون همه یوآن چشم برداشت محفلی‌های دیگه رو دید. و بعدترش پروفسور رو که با یه بسته آبنبات لیمویی کنار لادیسلاو نشسته بود و یاد ایام جوونی رو تازه می‌کرد، دید.

خوشبختانه ویلبرت تونسته بود چیزی که پروفسور فکر می‌کرده رو حدس بزنه.اینکه چی بوده البته برای خود ویلبرت هم مشخص نبود چه برسه به باقی محفلی‌های پشت در. پروفسور به معشوق ویلبرت فکر کرده بود؟ معشوق ویلبرت تو اتاق بود؟ ویلبرت به محفلی‌های قدیمی فکر کرده بود و پروفسور به یوآن؟ جفتشون به محفلی‌های سابق فکر کرده بودن ولی همزمان کس دیگه‌ای سعی کرده بود وارد شه و به یوآن فکر کرده بود؟

پایان فلش بک زمان حاضر پشت در

رز محفلی بعدی بود که شانس رو امتحان می‌کرد. البته قبلترش سعی کرد با منو و گول زدن اتاق ضروریات کار رو پیش ببره که خب نشد.
پس جلوی در ایستاد. فکر کرد به چیزای خوبی که ممکن بود پروفسور فکر کرده باشه. دری باز شد و واردش شد.

رز هم عین ویلبرت بود. خب یعنی از نظراتی. او هم اولش خشکش زد. ولی برخلاف ویلبرت حدس درستی نزده بود.

اتاق رز با رنگ زرد و مشکی و آرم هافپاف در سرتاسرش تزیین شده و پر از گورکن های ناز نازی در سایز و طرح های مختلف بود. چندین بلندگوی آخرین مدل دور تا دور اتاق قرار داشت که موسیقی مناسب برای رقصی رو با حداکثر صدا پخش می‌کرد و این جمعیت گورکن ها روی ریتم آهنگ بالا و پایین می‌پریدن و می‌رقصیدن.

کمی بعد که رز از تعجب در اومد به کل پروفسور و ماموریتش رو فراموش کرد و با علیرضا وسط جمع گورکن ها پرید.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۳ ۱۹:۴۸:۰۹








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.