بلاتریکس طبق معمول ملت مرگخوار را گوشه ای جمع کرد تا وظایفشان را مشخص کند:
- خب، خب، خب!
مرگخواران به بلاتریکس زل زده بودند و بلاتریکس به مرگخواران؛ ناگهان صدای گرومبی آمد.
همه به محل ایجاد صدا زل زدند.
پلاکس با جاروی سبز و ردایی آغشته به رنگ به سمت آنها آمد؛ اما پایش به بالش سدریک گیر کرد و در حالی که انگشت اشاره اش را در هوا گرفته بود بعد از پروازی کوتاه در میان جمع فرود آمد:
- من... میدونم... چطوری میتونید سند رو به دست بیارین!
بلاتریکس با عجله خودش را به پلاکس رساند و به وسیله یقه پیراهنش او را بالا کشید:
- چی گفتی؟
پلاکس در حالی که خودش را میتکاند گفت:
- مگه شما سند کافه رو نمیخواین؟ من میدونم چجوری بدون انجام دادن ماموریت میشه به دستش آورد.
بلاتریکس برق نگاهش را فرو برد و وجد زدگی اش را پنهان کرد؛ سپس در حالی که سعی میکرد خشمگین باشد برای پلاکس چشم غره رفت:
- همین الان بگو چطوری!؟
پلاکس توجهی به خشم بلاتریکس نکرد و قیافه اش را خونسرد تر جلوه داد:
- نچ، به همین راحتی که نمیشه!
بلاتریکس که دیگر نمیتوانست زور گویی های دامبلدور و نیمه سیاه بودن را تحمل کند چوبش را در آورد و به سمت پلاکس نشانه رفت.
پلاکس عینک دودی اش را جابه جا کرد و با صدای شرلوک هلمز با لهجه انگلستانی گفت:
- خانوم بلاتریکس لسترنج عزیز!
سازمان حمایت از نقاشان نونهال از من حمایت میکنه، و این کار شما جزای سنگینی خواهد داشت؛ غلاف کن اون چوبدستی تو.
بلاتریکس با کلافگی دستی به موهایش کشید:
- باشه، چی میخوای؟ هرچی باشه از نیکوکاری خیلی بهتره!
پلاکس چمدان بزرگی را از ناکجا آباد بیرون کشید و در وسط جمع مرگخواران روی زمین گذاشت:
- همون حالت قبلی رو بگیرین. فقط شونزده ساعت طول میکشه تا یه نقاشی محشر بکشم؛ بعدش بهتون جای سند رو میگم.
ملت حالت قبلی را گرفتند و به بلاتریکس زل زدند، اما بلاتریکس به آنها زل نزد:
- آخه من چطوری شونزده ساعت تمام قیافه های
زمخت خوشگل اینا رو تحمل کنم؟
پلاکس با بیخیالی ظاهری چمدانش را برداشت:
- باشه، برید نیکوکاری تون رو بکنید. اصلا برید خرید های پیرزن های ماگل رو جابه جا کنید؛ منم میرم.
وضعیت وخیم بود، جا به جا کردن خرید های یک ماگل وحشتناک تر از شانزده ساعت بی حرکت ایستادن به نظر میرسید.
- نه پلاکس!
تو نمیتونی ما رو در این حال تنها بذاری. ما اسلیترینی ها باید هوای همو داشته باشیم!
پلاکس چرخید و با دیدن چهره صدای مستند راز بقا که گابریل بود سر جایش خشک شد:
- گابریل میتونی یه بار دیگه این کارو انجام بدی؟
گابریل به حنجره اش فشار آورد، فشار بیشتر و بیشتر شد و سرانجام حنجره گابریل مثل دوربین کریوی دود شد!
- فک کنم نباید اصرار میکردم.
بلاتریکس چاره ای نداشت... او واقعا چاره ای نداشت:
- هی پلا!
ما همینجا می ایستیم؛ ولی جون پرفسور اسنیپ عزیزت یکم عجله کن.
پلاکس چمدانش را دوباره روی زمین گذاشت و قلمو را از پشت گوشش بیرون کشید:
- زود تمومش میکنم.