ـ چه شرطی؟
چهره طلبکار و از خود راضی هلنا ناگهان حالت متفکری گرفت و خودش را عقب کشید:
- خ... خب... شرط دیگه!
- تو باید بگی چه شرطی تا من انجامش بدم.
هلنا گیر افتاده بود و سلول های مغرور مغزش اصلا از این وضع راضی نبودند.
سلول های مغرور: زود باش بهش بگو چه شرطی و پوزش رو به خاک بمال!
هلنا: ا... اما... من نمیدونم چه شرطی بذارم.
سلول ها:
هلنا: آخه اون کله هویجی چیکار میتونه برای من بکنه؟
هلنا اصلا متوجه نبود که جمله آخرش را بلند گفته است ولی سلول ها متوجه شدند و سکوت پیشه کردند، باشد که رستگار شوند.
- خوشم نمیاد بهم بگی کله هویجی!
- حرف نزن، زود باش شرطمو انجام بده.
- هنوز نگفتی شرطت چیه.
- خب تو چیکار داری شرط من چیه، تو فقط انجامش بده.
رون فهمیده بود که هلنا بدجور گیج شده؛ البته این را نمیدانست که گیج شدن هلنا بخاطر بی عرضه بودن خودش است.
- ببین هلنا من کار های زیادی میتونم برات انجام بدم.
بحث برای سلول های مغرور جالب شده بود.
- مثلا؟
- مثلا...
- هوففف انگار این شرط طلسم شده.
-آهان!
هلنا توجهی به لامپ روشن شده بالای سر رون نکرد و نگاهش را به رون دوخت:
- خودم میدونم، اصلنم لازم نیست تو راهنمایی ام کنی کله هویجی.
- عه؟ باشه، پس منم نمیگم که تو بعد از چندین سال روح بودن جسم داری و میتونی کارهایی که تو این مدت حسرتشونو کشیدی انجام بدی!
- اومممم... فکر بدی ام نیست! اما...
هلنا چشم هایش را تنگ کرد و ناگهان فریاد زد:
- غذا! آره، غذا میخوام، به اندازه کل این اتاق برام غذا بیار.
- چ... چقد!؟
هلنا که تازه متوجه شده بود با تمام وجودش گرسنه است با تمام توان فریاد کشید:
- به.. اندازه.. تمااام.. این.. اتاق!
- آروم باش بابا، چه خبرته؟ باشه میارم، غذا میارم... و... ولی از کجا؟
هلنا سعی کرد کمی آرام باشد و غرور همیشگی اش را حفظ کند، در حالی که به چهره درمانده رون پوزخند میزد، شانه ای بالا انداخت:
- خب به من چه؟ مشکل خودته!
- اصلا من چرا باید وآسه تو غذا بیارم دختره عجوزه؟
هلنا سرخ شد، کبود شد، مشکی شد، اما گرسنگی بر احساساتش غالب شد و دوباره خاکستری شد. پس از این تغییر رنگ متعدد بلاخره زبان باز کرد:
- باشه. لازم نیست توی کله... خب باشه نمیگم... تو واسه من غذا بیاری، منم میرم پیش بانو مروپ و بهش میگم تو چقد بی عرضه ای! اونوقت باید بیای و دراکوی جزغاله شده رو تحویل بگیری.
رون به سختی آب دهانش را بلعید:
- ت... تو صبر میکنی تا به مامانم نامه بدم، درسته؟
هلنا دوباره جوش آورده بود، سلول های مغرورش عصبانی بودند و او مجبور بود طوری فریاد بزند که شیشه های دفتر هم به خود بلرزند:
- چی؟ داری میگی من دستپخت یه ویزلی رو بخورم؟ من دستپخت یه ویزلی رو بخووووورم؟
اینبار نوبت رون بود که جوش بیاورد:
- تو حق نداری به دستپخت مامان من توهین کنی. اصلا میخوای نخور. به درککک.
هلنا حالت خونسردی مصنوعی به خود گرفت:
- من میرم پیش بانو مروپ، بحث با تو بی فایده است کله پوک.
رون کله هویجی را به توصیف جدید ترجیح میداد:
- اجازه میدی برم تو کتاب ها رو بگردم تا راهی پیدا کنم؟
هلنا طوری وانمود میکرد که انگار ساعت هاست با آرامش به رون می نگرد:
- میتونی بری رون عزیزم.
رون زیر لب " خل و چل" ی نثار هلنا کرد و به سمت قفسه کتاب آن اطراف رفت:
- چطور نویسنده خوب را بشناسیم، چطور نویسنده خوب را بشناسیم، چطور نویسنده خوب را بشناسیم، چطور نویسنده خوب را بشناسیم! اما اینا همشون فقط یه کتابن.
گرسنگی شدید هلنا باعث شده بود فراموش کند برای هر موضوع کوچکی سر رون فریاد بزند:
- رون عزیزم چطوره از وردی که دامبلدور واسه غذا های سرسرا استفاده میکنه کمک بگیری!
- آفرین هلنا... ولی من که اون ورد رو بلد نیستم.
- بشقاب های جادویی مک گونگال چطوره؟
- یعنی میتونم وسط مسابقه از وسایل دیگران استفاده کنم؟
- این که نمیتونی هیچوقت قانون نبوده.
رون جواب هلنا را نداد، با سرعت خودش را درون شومینه اتاق انداخت اما پودر جادویی آن اطراف نبود، به سمت پنجره دوید اما چوب جارویش هم آنجا نبود ، برای همین مجبور شد مثل ماگل های احمق تا دفتر مک گونگال با مترو برود.