هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی




همان لحظه، راهروی طبقه هفتم هاگوارتز:


بعد از بلعیده شدن همگی محفلیون توسط اتاق و فرآیند کند هضم شدنشون توسط نیوت‌ها، شاید به نظر می‌رسید امیدی به نجات نیست. جهان رو تاریکی می‌گیره و کسی اصلا یادش نمی‌آد که یه روز و روزگاری چنین کسایی هم بودن. اما خب اینطور نبود. کمک همیشه در زمان و مکان مناسب می‌رسید و گواهش هم موجودی بود که تلوتلو خورون جلو می‌اومد.

- پرسشی ز جناب مجانبتان داشتیم راهب‌آ.

راهب درون تابلو که سخت مشغول تعلیم دادن رقص باله به غول‌های غارنشین بود، تصور نمی‌کرد که چند دقیقه کنار گذاشتن تعلیم و تربیت نقش چندان اساسی در روند آموزشی غول‌ها باشه پس با غرولند گفت «دو دقیقه همدیگه رو نخورید ببینم این چی می‌گه. ظفرپور با توام!» و یک تیکه گچ هم به سمت ظفرپور غارنشین پرت کرد و به سمت صدا کننده برگشت. ولی رو به روی خودش کسی رو ندید.

- مرباآ! این سوی را نگرید. زین سوی می‌باشیم.

راهب کمی پایین‌تر رو نگاه کرد و روی سنگ‌فرش راهرو پرنده چاق و سرخ‌رنگی رو دید که شباهت قابل توجهی به مرغ داشت.

- ز چه روی چونان بر خود خویشتن خویشمان خیره گشته‌ای میان تهی‌آ؟ ما پرسشی داشتیم.

راهب برای هضم کردن قضیه به چند لحظه زمان نیاز داشت، این از تاثیرات همنشینی با غول‌های غارنشین بود.
- بپرس مرغ.

پرنده از اینکه اون رو مرغ صداش کرده باشن خوشش نیومد و خیال کرد دلیل این اتفاق ناآگاهی راهب هستش و سعی کرد اون رو روشن کن.
- جنابتان اینجانبمان را مرغ خطاب درنمودید و می‌بایست اشاره کنیم که خیر، جنابمان ماکیان نبوده و...
- آخ! ظفرپور! من اون خودکار رو تو دماغت فرو می‌کنم!

پرنده بی‌خیال قضیه شد و سعی کرد تا قبل از اون که ظفرپور کار رو به جاهای باریک بکشونه، راهش رو بکشه و بره.

- چی می‌گفتی؟
- آه... این سرای مقطع سابع این سرای می‌باشد.
- هان؟!

آموزگار باله کمی قسمت وسط سرش رو که مویی نداشت خاروند و به این فکر کرد که چرا متوجه حرف‌های مرغ نشده و فکر شاید چون خیلی باهوشه. پس به یکی از شاگرداش اشاره کرد تا جلو بیاد.
- جواب این رو بده ببینم... ازش بپرس.

راهب در حالی که یه خط کش رو به کف دستش می‌کوبید به شاگرد بزرگش که شلواری پرجیب پوشیده بود و چشماش زیر ابروهای پرپشت پیوندی با تخسی تمام به پرنده خیره شد.

- آیا این سابع مقطع این سرای می‌باشد؟

بچه‌غول فقط یک بار سرش رو به نشونه تایید تکون داد و این کار رو هم با چنان شدّت و حدّتی انجام داد که هم لپ‌هاش و هم هردوتا غبغش تکون خوردند و بعد هم انگشتش رو بالا آورد و رو به معلمش کرد.
- آقا ما بریم بشینیم؟
- برو گمشو سرجات.

با کم شدن حقوق و مزایا معلم‌ هم خوش اخلاقی رو از روی آپشن‌هاش حذف کرده بود.
پرنده هم سری به تشکر تکون داد که اصلا اهمیتی برای راهب نداشت و قدم زنان به پیش رفت تا جایی که سمت راست خودش در بزرگی رو در حال ملچ مولوچ دید و همون جا دوزاریش افتاد که قضیه چیه. پس تفی به کف بال‌هاش زده و پرهاش رو صاف و صوف کرد و با جنتلمنانه‌ترین شکلی که ازش برمی‌اومد جلو رفت تا سر صحبت و مذاکره رو با در باز کنه.

- چه نیکو دری، چه نیک چهارچوبی، چه زیبا ورودگهی!

در اهمیتی نداد و همچنان با صدا مشغول ملچ و مولوچ بود.

- آیا جمله محفلیون را شما دیده و زانان مخبورید؟

در به نشونه تایید به صورت عمودی تکون خورد.

- آیا جنابتان مشغول ملوچانیدن آنان می‌باشید؟

در دوباره به تایید تکون خورد.

- ممکن است آنان را عُق نمایید؟

در یک لحظه صبر کرد و بعدش به نشانه مخالفت،افقی تکون خورد. پرنده هم تصمیم گرفت این بار از در تطمیع وارد بشه.
تطمیع اغلب اوقات جواب می‌داد.

- گر جنابتان ایشان را برون دهید ما نیز قدحی ز شراب پیاز بر جنابتان روان می‌داریم.

در از پیشنهادی که دریافت کرده بود خوشش نیومد و دوباره افقی تکون خورد.

- دو قدح!

در دوباره پیشنهاد رو رد کرد.

- سه!

باز هم امتناع و این پرنده رو به فکر فرو انداخت تا یک راه کار دیگه پیدا کنه؛ پس به تهدید رو آورد.
تهدید همیشه جواب می‌داد.

- اگر جنابتان ایشان را اِخ منمایید بر شخص شخیص مشخصات نوک روا می‌داریم.

در ترسید، در لرزید و در تسلیم شد.
اما تسلیم شدن در همانا و بیرون پاشیده شدن محفلیون به همراه خیل عظیمی از نیوت‌ها به این طرف و آن طرف هم همانا.

- اهههم...

محفلی‌ها که لش روی لش افتاده بودند سرشون رو بلند کردند و پرنده‌ای رو دیدن سرخ و چاق که دوپا رو جفت کرده و بالاش رو در عرض بدنش باز کرده بود.

- تاکسیدمی! می‌خوام باش بازی کنم!

رز با خوشحالی و هیجان زیاد لرزید و محفلی‌ها رو هم لرزوند.

- بازی خیر، جنابمان را حمل می‌نمایید. این پاره‌ای ز جمله اوظاف جنابانتان می‌باشد ای افرادمان.

پرنده هنوز با تفاخر بال‌هاش رو باز کرده و چشمانش رو بسته بود.
بعد از تلاش‌های بسیار کله دامبلدور از وسط جمعیت بیرون زد و رو به موجودی کرد که محفلی‌ها رو "افرادمان" صدا کرده بود.
- ببخشید باباجان، شما؟

پرنده یکی از چشم‌هاش رو باز کرد و لبخندی از سر خودپسندی زد.

- خود خویشتنِ خویش، ققنوس می‌باشیم.


پایان!



...Io sempre per te


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۰:۰۲ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۴۹:۰۹
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 170
آفلاین
اتاق ضروریات مکان عجیبی بود. اما اواخر عجیب‌تر هم شده بود! اولش قرار بود اتاقی برای برآورده کردن خواسته‌های فوری جادوگران باشد. سالها هم همینطور بود. اما همه‌چیز از آنجایی شروع شد که دامبلدور یک اتاق غیرضروریات در کنار این اتاق بخت برگشته ساخت. اتاق ضروریات اولش گوشه‌گیر بود. اما اتاق غیرضروریات شیطون و بازیگوش بود. اتاق ضروریات از سالها تنهایی خود خسته شده بود و دوست داشت ماجراهای تازه‌ای را تجربه کند. اتاق غیرضروریات هم از خداخواسته بود تا اشیاء غیرضروری خود را به یک دوست تازه نشان دهد. داخل اتاق غیرضروریات همه‌چیز پیدا می‌شد. هرشیء غیرمجازی که از دانش‌آموزان مدرسه ثبت و ضبط می‌کردند، آنجا انبار می‌شد

زمان زیادی از دوستی‌شان نگذشته بود که اتاق غیرضروریات به اتاق ضروریات چیز تازه‌ای تعارف می‌کند. بله «چیز»! اتاق ضروریات اولش می‌ترسید. اما از این زندگی تکراری و ثمر خسته شده بود. دل را به دریا زد و چیز را از اتاق غیرضروریات گرفت. کشید و کشید...
- غیرضروری... من الان تازه از اعماق وجود دارم می‎فهمم چقدر ضروری‌ام!
- و اگه منه غیرضروری نبودم، تو هیچوقت به این مسئله پی نمی‌بردی. پس من برای وجود تو ضروری‌ام!
- غیرضروری دوشِت دارم!
- می تو بیبی!

بله بچه‌های توی خونه! ضروریات به مرور زمان معتاد شد. به خودش دمیج وارد کرد و فایل‌های فولدر اتاق ضروریات هاگواترز داشتند روز به روز خراب‌تر می‌شدند. ضروریات حتی گاهی کرَش می‌کرد. ضروریات دیگر اون ضروریات سابق نبود. دلش می‌خواست یکهویی یک جمعی رو ببلعد و همینطور هم شد. ضروریات زیاده‌روی کرده بود.

***


همانطور که چه گوارا گفته بود، سیریوس چشمانش را بست. موسیقی بکگراند تغییر کرد و David Bowie شروع به خواندن کرد. همینطور که دیوید آهنگ «the man who sold the world ورژن اتاق ضروریات ادیشن» را می‌خواند، سیریوس شروع به دویدن کرد. همه‌چیز صحنه آهسته شده بود. هرقدمی که برمی‌داشت به مانند له کردن آرزوها و خواسته‌های دیرینه‌ای بود که اتاق ضروریات برایش فراهم کرده است. انباری از موتورها و سیگارهای کوبایی. انواع کت‌ها و دستکش‌های چرمی تهیه شده از مواد ارگانیک (سیریوس جادوگر حیوان دوستی بود.) و حتی فول کالکشن تمام بَندهای موردعلاقه‎ اش. لحظه‌ای چشمانش را باز کرد و ماروولو را دید که پشت نیسان نشسته و تک تک تاپیک‌های جادوگران را می‌گردد تا سوژه‌ای مناسب برای تخریب وی و آرمان‌هایش پیدا کند. عجب صحنه تحریک کننده‌ای! نزدیک بود که تحریک بشود و درون اتاق ضروریات بماند تا پا به پای ماروولو رول بزند و از حیثیتش دفاع کند. اما محفل و پروفسور برایش مهم‌تر بود. مجددا چشمانش را بست و ادامه داد. دوید و دوید و با تمام سرعت و قدرت به سمت در یورش برد...
-

سیریوس توسط چه گوارا اسکل شده بود. اما وقتی سرش را بلند کرد، متوجه شد کسی که او را اسکل کرده بود چه گوارا نبوده و با قابلیت‌های منوی زوپسی خودش را به شکل چه گوارا درآورده.
- من چه گوارا نیستوم. حسن هستوم. له له هستوم!

سیریوس معتاد شد. افسرده شد. و رفت پا به پای ماروولو رول بزنه تا بلکه نجات‌دهنده‌ای از آسمان پیدا بشه.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۰:۰۵:۵۹

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
آرام دست‌‌های چروکیده‌اش را از روی چشمانش برداشت و به منظرهٔ روبرویش خیره شد. بالاخره از شر آن همه جمعیت رها شده بود. در حالیکه مرلین را بخاط اینکه در او را بلعیده شکر می‌کرد از جایش برخاست و ریه‌هایش را از هوای درون اتاق پر کرد. بوی عود و گل‌های نیلوفر آبی که درون کاسه‌های چوبی، روی آب غوطه‌ور بودند او را در خلسه فرو می‌برد.
***

نور شمع‌های دور تا دور اتاق چهرهٔ پیرزنی را که تا گردن درون آب گرم داخل اتاق فرو رفته بود روشن می‌کرد؛ کم‌کم چشمانش را باز کرد و خودش را از آب بیرون کشید و درون بخاری که از آب‌های گرم بوجود آمده بود گم شد.
***

دستی بر روی دامن طلایی‌رنگش کشید، نگاهی به کاسهٔ چوبی کنارش انداخت و گل ‌صورتی‌رنگ نیلوفری را از آن بیرون آورد و در پشت گوش راستش قرار داد، با دستانی لرزان گیره‌ی سرش را باز کرد؛ موجی از موهای خاکستری صورتش را احاطه کردند، از جا برخاست و قدم‌زنان بطرف آینه‌ای که توسط دودهایی نقره‌ای‌رنگ در هوا معلق بود براه افتاد.
***

اکنون در جلوی آینه‌ ایستاده بود و به تصویرش خیره شده بود.‌ همه‌چیز عادی بنظر می‌رسید اما اندکی بعد تصویر درون آینه در حال تغییر کردن بود! چروک‌های پوستش از بین می‌رفت و جایش را به پوستی شفاف و سفید می‌داد، دیگر خبری از آن بدن نحیف و لاغر نبود، جای چشمان سردش را چشمانی قهوه‌ای و براق گرفته بودند و موهای خاکستری‌اش تبدیل به موهایی مواج و قهوه‌ای‌رنگ شده بودند! ناباورانه دستانش را جلو آورد تا آن چهرهٔ جدید درون آینه را لمس کند ولی چشمان خوشحالش پر از ترس شدند و به پیکری نگریستند که درون آینه، پشت به او ایستاده بود... پیکری با قد بلند و پوستی رنگ‌پریده! ناگهان آینه ترک برداشت و همه‌چیز محو شد؛ زیرا پیرزن قبل از گفتن نام نیوت دستانش تصویر درون آینه را لمس کرده بودند!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱:۱۰:۵۶

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
اتاق زاخاریاس_قسمت چهارم و آخر

-چرا کف کافه تریا کثیف نشد؟وایتکس کافی نبود.باید رفت انبار و وایتکس برداشت.

کریچر تی را روی زمین انداخت و با اخ کافه تریا را به مقصد انبار ترک کرد.زاخاریاس که دید کسی در این اطراف نیست،در کانال را کنار زد و منتظر کریچر شد.روی صندلی کافه تریا نشست و منتظر برگشتن کریچر با یک بطری شد.زمان سنج روی دکمه kill هر لحضه کم تر و کم تر و زاخاریاس به بردن نزدیک و نزدیک تر میشد.این تازه اولین برد در لیست بردن هایش در نقش خائن بود و آن هم در اولین بار قاتل شدنش.این تازه شروعی بر عصر تازه زاخاریاسی بود.کریچر با یک سطل وایتکس برگشت و دکمه kill روشن شد.نباید تعلل میکرد.چوبدستیش را برداشت و روی دکمه kill زد....
-چرا این لامصب کار نمیکنه؟

دکمه kill به طور عجیبی غیر فعال شده بود و حتی دکمه sabotage هم کار نمیکرد.ناگهان موی قهوه ای مایل به زردی روی دکمه kill ظاهر شد:
-این مو روی دکمه use کریچر چی بود؟چرا با یه سطل وایتکس هم پاک نشد؟

مو فر بود و کمی برگ لا به لای آن به چشم میخورد.جانوری نیز در میان مو گیر کرده بود.اعضای بدن نیوت به اتاق زاخاریاس هم رسیده بود:
-نه،نه،نههههههههه!

موی نیوت به سرعت رشد کرد و در تمام سفینه پخش کف کافه تریا از مو پر شد و به دکمه اضطراری رسید.به سرعت جلسه تشکیل شد و زاخاریاس و کریچر و پروفسور دور میز جمع شدند.اما موی نیوت دست بردار نبود.ارسال پیام برای همه غیر فعال شد و پیام های زیر در چت باکس به نمایش در آمد:
-خش خش خش.

-خش خش خش خش.

-خش خش خش؟

-خش!


شاید اگر زبان نیوت در این اتاق بود میتوانست دلیل آمدنش را به این اتاق توضیح دهد اما چه کاری از دست مو بر میامد؟
تمام ده میلیون و هفتصد و چهل و پنج هزار و سیصد و شصت و دو تار موی نیوت به زاخاریاس رای دادند و زاخاریاس با فشار محکم مو ها از سفینه به بیرون پرت شد.عبارت zakharia was the imposter در صفحه به نمایش در نیامد زیرا مو های نیوت جلوی جمله را گرفته بودند و آن را به جمله «چرا هری چشم منو له کرد؟»در آوردند.اما در کمال تعجب بازی تمام نشد زیرا کار موی نیوت هنوز تمام نشده بود!مو سفینه را از وسط نصف کرد و کریچر و پروفسور را در سمت جداگانه از سفینه قرار داد.کریچر همان لحظه اول جان به جان آفرین تسلیم کرد اما پروفسور هنوز زنده بود:
-کمکککککک.کمکککککک.دارم خفه میشم بابا جانیاااان.

گویا موی نیوت نمیتوانست پروفسور را خفه و در نتیجه آن او را از اتاق به بیرون بندازد. بازی نیز که از این همه پیچش مو خسته شده بود این پیام را نشان داد و room را بست:

you've disconnected from server.sent 6 pings that had no respond


همه کسانی که زاخاریاس کشته بود،همه sabotage هایی که کرده بود و همه رویا هایی که کرده بود،در یک لحضه پاک شد.زاخاریاس از بازی بیرون آمد و اتاق ضروریات نیاز به طور خودکار زاخاریاس را تف کرد.هم اکنون زاخاریاس تک و تنها پشت در اتاق ضروریاتی که از نیوت پر شده بود زانو زده بود و با مشت محکم به در میزد و فحش های +18 به زبان میاورد.اما اینبار اتاق سوزش معده پیدا کرده بود و هیچ کسی را نمیبلعید.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."


ـ چرا من پروفسور؟ چرا این‌جا؟



ـ ریونکلاو!

با فریاد کلاه گروهبندی، رگه های آبی و برنزی جان تازه ای به لباسش بخشید. ویلبرت، اما، تکان نمی خورد. نگاهش خیره شده بود و تنها یک چیز از اولین لحظه ی ورودش به سرسرای عمومی هاگوارتز، او را مجذوب خود کرده بود.. آسمان بی کران بالای سرش! انگار که کلاه، انتخاب درستی داشت. پسرک حتی نفهمید دامبلدور در آن روز چه گفت یا چه غذایی بر سر میز بود. برعکس بقیه، تمام فکرش شده بود آسمان و شهاب هایی که بی وقفه از جایی به جای دیگر نقل مکان می کردند. حتی نفهمید چگونه به تالار ریونکلاو رسید و انگار برایش مهم نبود که ریونکلاو باشد یا اسلیترین، شجاع باشد یا سختکوش. آن شب، بعد از به خواب رفتن هاگوارتز، از پله های برج ستاره شناسی پایین رفت و از لای در، به داخل سرسرا خزید. کفِ زمین دراز کشید و بعد.. فقط نگاه کرد. سرمای کف زمین، حس چمن‌زار های اطراف خانه‌شان را می داد. باد، لا به لای موهای پرپشتِ سیاه رنگش جا خوش می کرد و ویلبرت، هنوز هم خیره بود به آسمانِ بی کران بالای سرش. تا بالاخره که خورشید از پشتِ سیاهی های آسمان بیرون آمد و ویلبرت از همان مسیری که آمده بود، برگشت. می دانست که اگر هر شب آن‌جا، روی زمینِ سرد سرسرا، دراز نکشد و ستاره ها را نشمرد یک چیزی کم خواهد بود. انگار که دل‌تنگ خانه‌ت شوی و کاری از دستت بر نیاید.
وقت و بی وقت به برج ستاره شناسی می رفت. آسمان را نگاه می کرد و به دوردست ها خیره می شد. تا سال هفتم، حتی وقتی که به عنوان بهترینِ دوره ی خودش انتخاب شد باز هم از این عادت دست نکشید. شاید تنها سال هفتمی ای باشد که ارشد گروهش نشده. کسی هم نفهمید چرا ولی انگار خواست خودش بود. حتی زمان تعطیلات هم کارش همین شده بود. که دراز بکشد و دل‌تنگ خانه شود. خانه ای که دیگر نبود..

***


ـ مامان؟ بابا؟

دانه به دانه اتاق ها را جست و جو کرد اما پاسخی نیافت. خانه ی بزرگی نبود. یک جای کوچک، نزدیک به پرایوت درایو ـ لیتل وینگینگ. چهل مایلی لندن. خودش بود و پدر و مادرش. مادرش را دوست داشت. برایش زیباترین هدیه ی دنیا بود. زیباتر از هر چیز دیگری که تا به حال دیده بود. گیسوان قهوه ای رنگش، همانند سرزمین ناشناخته ای بود و همه چیز بی نقص می آمد، انگار که از آسمان باشد. پدرش هم.. جور دیگری دوست داشت. تمام وقت کار می کرد. ویلبرت، اما، همیشه عینکش را با پارچه ای تمیز می کرد تا پدرش خوب ببیند و کار هایش را زود تمام کند. پدرش هم همیشه برایش آواز می خواند و نواختن را به او یاد می داد.

ـ میشه بیایین بیرون؟ قول می‌دم دیگه نرم توی چمن‌زارا. میشه بیاین..؟

اما صدایش به کسی نمی رسید. چند بار دیگر صدا کرد. حتی بیرون از خانه هم فریاد کشید. اما خبری نشد. دیگر صدایش در نمی آمد.. دلش بویِ نانِ تازه می خواست. دلش صدای آواز پدرش را می خواست و مادرش را، که از آشپزخانه زمزمه می کرد. دلش خانه می خواست. دلش می خواست کسی جوابش را بدهد، اما کسی نبود. ای کاش که بود..

***


ـ تِق!

کلید را چرخاند و صدای شکستن کلید درون قفل انگار که نشانه ای برایش باشد. سال ها بود به خانه برنگشته بود. خانه ای که بدون پدر و مادرش، دیگر خانه نبود. کلید که شکست، خواست مسیرش را کج کند، برود سمت مسافرخانه ای چیزی اما یادش آمد که پیشنهاد پروفسور بود. بعد از صد و خورده ای سال، حتماً یک چیزی می دانست. شاید هم اتاق های خانه ی گریمولد پُر شده بود. به هر حال، باید گوش می داد. چوبدستی اش را در آورد و وردی زیر لب زمزمه کرد. در، آرام باز شد.
تازه یادش آمد که خانه‌شان چقدر کوچک بود. به آشپزخانه که نگاه می کرد، مادرش را می دید. با همان چشمان سیاه رنگش که او را یاد آسمان شب می انداخت. صدای نواختن پدرش را می شنید.. صدای آواز خواندنش را. بی اراده به سمت ساز رفت که سال ها بود دست نخورده بود. انگار وقت این بود که باز هم برود و دراز بکشد روی چمن‌زارهای کنار خانه و بگذارد این دفعه باد، سرک بکشد به تمام وجودش و برود. این بار شاید با دلی خوش.



ـ چرا من پروفسور؟ چرا این‌جا؟

بالاخره پروفسور دامبلدور نگاهش را از روی تلویزیون رو به رویش برداشت و از بالای عینک هلالی شکلش به ویلبرت نگاه کرد. ویلبرت، خسته به نظر می رسید اما چشمان نقره فام دامبلدور با ردای بنفش رنگش و آرامشی که در نگاهش بود، خستگی را از دوش او برداشت. حتی یوآن ها هم ساکت شده بودند و نیوت ها هم مورد عنایتِ هفت تیر دامبلدور قرار گرفته بودند. این بار، فقط ویلبرت مانده بود و پروفسور.

ـ باید توی خودت بگردی باباجان. جواب همه ی سوال هات، اینجاست.

با انگشتش به سینه ی ویلبرت اشاره کرد و لبخندی به لبش نشست. ویلبرت، آشفته بود و سعی می کرد آرام شود. اما اتاق ضروریات، برای او، مثل یک آینه ی نفاق انگیز بزرگ عمل کرده بود و بزرگ ترین حسرتش را نشان می داد. حسرتِ داشتن یک خانه. خانه ای که کسی آن‌جا را ترک نکند.

ـ یادته روز اولی که اومدی هاگوارتز برات چی گفتم باباجان؟ وقتی که داشتی به آسمون نگاه می کردی و حواست نبود؟

خیره بود به زمین و قطره ی اشکی از چشمانش، به زمین افتاد. حتی نتوانست نگاهش را از روی زمین بردارد و تنها، سرش را تکان داد.

ـ گفتم یه روزی می رسه که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، باید یکی رو انتخاب کنیم. تو انتخاب کردی باباجان و انتخابت آسون نبود. حالام دیگه وقتشه.. وقتشه که برگردیم خونه!


ویرایش شده توسط ویلبرت اسلینکرد در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۲۲:۳۸:۵۱



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: پروفسور دامبلدور با ویلبرت توی اتاق ضروریات گیر کرده، محفلی ها هم عصبانی شدن و حمله کردن به درِ اتاق ضروریات. در هم لجش گرفته و همه شونو قورت داده، و هرکدومشون رو انداخته توی اتاقی که آرزوش رو دارن. با این تفاوت که تک تک اتاقا پر از هزاران نیوته.

اتاق دامبلدور


هما‌ن‌طور که داشتند هر کاری که داشتند می‌کردند را می‌کردند، صدای وز وز یک پشه توجهشان را جلب کرد. خرمگس عظیم‌الجثه‌ای، تقریبا به اندازه‌ی یک نیوتِ کامل، در هوا بال بال زد و روی ریش پروفسور دامبلدور نشست. پروفسور دامبلدور هم که فوبیای حشرات داشت، یکی از آن اسلحه های بنگ بنگ دهنده‌ی مشنگی از جیبش در آورد، "یی‌هاو"یی گفت و با هفت عدد گلوله‌ی ناقابل مگس را از پا در آورد، غافل از اینکه چشم نیوت هم آن وسط مسط ها له و لورده شده بود. این یعنی چی؟ یعنی نیوت در این یک اتاق نبود و از این به‌بعد نمی‌توانست نطق کند.

ممنون که خواندید و شبتان گل‌باران.

اتاق هری

لحظات شورانگیزی بود. مردمی که سال‌ها به یک چهره‌ی مبارز و مردمی احتیاج داشتند، حالا قهرمان‌شان را یافته بودند و نور عدالت، دادخواهی و برادری همه‌شان را در بر گرفته بود. جوجه عنتونین ها اشک شوق می‌ریختند و نیوت‌چه ها بالا و پایین می‌پریدند و سیریوس ها روی موتور ها تک‌چرخ می‌زدند. سال‌ها بود که زخمش درد نگرفته بود. همه چیز عالی بود.

این مردم حاضر بودند برای او بجنگند و در راه آرمان او بمیرند. هری آرزو نکرد کاش نیوت هم بود تا این موفقیت را با هم جشن بگیرند، و این را به این خاطر می‌گویم که در جریان اتفاقاتی که پس از این می‌افتد باید صراحتا آگاه باشید که هری چنین آرزویی نکرد. هری دستانش را بالا گرفت، گام های یک‌صدای مردمانش را گوش کرد و فریاد کشید.
_برای روشنایی!
_برای روشنایی!
_برای عشق!
_برای عشق!

هری خیل جمعیتی را احساس کرد که هجوم می‌آوردند تا علاقه و برادری‌شان را به او ابراز کنند، دستانی را احساس کرد که او را بالا می‌کشیدند و تا بخواهد به خودش بیاید، خیل جمعیت او را روی دست‌های هزاران نفر بلند کرده بود. به آسمان آبی رنگی که حتا یک تکه ابر هم در آن غوطه نمی‌خورد خیره شد، گزش شیرین آفتاب را روی صورتش احساس کرد و اجازه داد روشنایی، آرامش و گرمای خوشایندِ خانواده او را در خود غرق کند. هری احساس می‌کرد پیدا شده است. هری احساس می‌کرد سفر به پایان رسیده است.

تنها چیزی که در آن لحظه خلوص شادی‌اش را خدشه دار می‌کرد، فقدانِ خانواده‌ی واقعی‌اش بود. در جریان اتفاقاتی که پس از این می‌افتد باید صراحتا آگاه باشید منظور از خانواده‌ی واقعی هری اعضای محفل است نه نیوت.

بهم خوردن تعادلش در هوا را احساس کرد و بعد، درحالی‌که صدای قهقهه‌ی خودش را می‌شنید، پاهایش را دید که روی زمین فرود آمدند. هری در محاصره‌ی دوستان بود. پس از سال‌ها، موفق شده بود هشیاری مداوم را متوقف کند، احساس می‌کرد از بدنش جدا شده است.

هشیاری مداوم.
هشیاری مداوم.
اتفاقی که پس از این افتاد، هری را با خشونت به بدنش برگرداند.

همانطور که تلو تلو می‌خورد تا بایستد، سرش را بالا گرفت و در میان نور لطیف و طلایی رنگ خورشید، چیزی دید که برای همیشه زندگی‌اش را تغییر داد. درست روبه‌رویش، با فاصله‌ی چند بند انگشت، سه نیوت ایستاده بودند. هری نفسش را حبس کرد، تلاش کرد چشمانش را ببندد اما نتوانست. احساس می‌کرد بدنش یک لباس فضانوردیِ مشنگیِ بی‌کیفیت است که نمی‌تواند فشار هوای درون و بیرونش را درست تنظیم کند. چرخید تا فرار کند، اما در سمت دیگرش هم چند نیوت انتظارش را می‌کشیدند.

همه چیز با سرعتی دیوانه‌وار تبدیل به کابوسی تب‌دار و دهشتناک شده بود. قطعه های واقعیت بر سر پسر برگزیده فرو می‌ریختند، هری داشت زیر بار آرزوهایش دفن می‌شد. روحش داشت در آتش این حقیقت که در بهترین چند دقیقه‌ی عمرش روی دستِ هزاران نیوت حمل می‌شده است می‌سوخت. همه‌ی نیوت ها هم‌زمان دست هایشان را بالا گرفتند و فریاد زدند.
_برای عشق! برای روشنایی!

دهانش باز نمی‌شد تا جیغ بکشد. هوا بوی نیوت می‌داد و هری گیر افتاده بود.




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
- اونی که سرور و پادشاهمونه پاتره. اونی که اسنیچ رو درسته می‌خوره پاتره.
- هری ! هری! می‌شه من صدات رو ضبط کنم؟ نیوت فقط با صدای تو می‌خوابه.
- پسر برگزیده!

هری در میون انبوهی از آدم ها و حیوونات، مشنگ و غیر مشنگ، تلفیق آدم و حیون، پیر و جوون، نیوت و یوآن، ایساده بود و همه‌ی این آدم ها تشنه‌ی سخنرانی های شورانگیزش بودن. توی اتاث ضروریات دوباره سیاهی قدرت گرفته بود و افسانه‌ی پسر برگزیده هنوز خواهان داشت.
هری غرق در لذت مرکز توجه‌هات بودن، متوجه‌ی تک و توک نیوت اون وسط نشد و همین بی توجه‌ی منجر به سقوطش شد.

- همه‌ی اونایی که اینجا جمع شدین.

جمعیت سکوت کرد. صدای جیغ آنتونین کوچک خاموش شد. همه به هری زل زده بودن و انتظار کلمات گهربارش رو می‌کشیدن.

- گرچه تعداد ما کمه و لشکر سیاهی انتها نداره اما من به همه‌ی شماها که بی‌ادعا از همه چیزتون گذشتین و برای دنیای آزادتر می‌جنگین، اعتماد دارم. شاید خیلی از شماها و حتی خودم من زنده بر نگردیم اما...

سخنرانی‌ش با شیون هواداران زیادش قطع شد. اندکی صبر کرد و جمعیت سوگواری کنن و بعد دوباره شروع کرد.
- نه نه. دوستان من ناراحت نشوین. هر اومدنی رفتنی داره. رفتن من هم همینجا کنار شماهاییه که زندگی‌تون رو بگیرن آزادی‌تون رو نمی‌گیرن. این آخرین باره که دوشادوش همدیگه می‌جنگیم. من به شما قول می‌دم اسم تک تکمون به عنوان مبارزان با سیاهی بر جریده‌ی عالم حک می‌شه.

جمعیت یکصدا "حک می‌شه" رو فریاد زدن. چند نفری لایو رو متوقف کردن تا اشک روی گونه‌هاشون رو پاک کنن. اینفلونسرهای اینستاگرامی با سرعت مشغول هشتک منو پسر برگزیده زدن برای چهارهزار لایک بیشتر و اجاره خونه‌ی عقب افتادشون بودن. توییتری‌ها از دست رفتن این سرمایه‌ی سترگ رو بهم تسلیت می‌گفتن و یوتیوبرها فارغ از غوغای جهان گیمشون رو می‌زدن.
هری هم لذت می‌برد. بلاخره حرفش رو باور کرده بودن. بلاخره دیده بودن که سیاهی برگشته و این توهم خودش نیست.
- پس با من همراه باشین تا یکبار برای همیشه سیاهی رو ریشه کن کنیم. این جامعه رو برای دشمنی که به همه‌ی خونه‌هامون نفوذ کرده و ناموسمون رو به خطر انداخته ناامن کنیم. بیاین تا دست در دست هم بزنیم تو دهن سیاهی‌ها و نشون بدیم که هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. بیایین باهم مستضعفان رو نجات دهیم!

نطق غرای هری که تموم شد، جمعیت با شور و شوق تشویقش کرد. و بعد پشت سرش راه افتاد تا همه‌ی اون کارهایی که گفت رو انجام بدن. تا جامعه رو با ناامن کردن، امن کنن.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۸ ۱۹:۳۰:۱۸



پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۱:۱۰
از بالای درخت!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 296
آفلاین
در بٌعد دیگری از همان اتاق، همراه با کسانی که همراهش نبودند، تک افتاده بود.

طبق عادت، برای شناسایی مکان ناکجاآبادگونه‌ای که به طور اتفاقی واردش شده بود، ابتدا وضعیت فیزیکی‌اش را چک کرد.
جایی‌اش نشکسته بود.

چندباری مشت‌هایش را باز و بسته کرد و پس از بستن چشم‌هایش و کشیدن نفسی عمیق، بند کوله‌اش را محکم چسبید و لب‌هایش را بر هم فشرد.

گشودن چشم‌هایش، همزمان شد با چشم در چشم شدن با چشم‌های درشت و شیرین موجود کوچکی که از آن پایین مشتاقانه نگاهش می‌کرد و صاحبشان، جویدنی‌ای که در دست داشت را با عجله می‌جوید.

با برگردانده شدن سرش به دنبال یافتن منبع صدای لاینقطع دارکوبی که از همان لحظه‌ی اول ورود صمعش را درگیر و توجهش را به خود جلب کرده بود، سنجاب کوچک، گویی که آب داغ رویش ریخته باشند با ذکر ممتد «پیکوپیکو» هراسان و با عجله به گوشه‌ای دوید و بین بوته‌ها گم شد.

اینجا بود که نگاهش به درختان قد راست کرده در سر تا سر اتاق افتاد. بالای هر کدام از درخت‌ها یک خانه‌ی درختی خوش‌ساخت و دلنواز و با ناز جا خوش کرده، و نردبان طنابیِ آویزان شده از هرکدام، جوزفین را به سوی خود فرا می‌خواند.

داخل هرکدام از خانه‌ها، از هر چیز باب طبع جوزفین و مورد علاقه‌اش محسوب می‌شد، انباشته شده بود. کتاب‌های ماجراجویی، طبیعت، و حتی مجلات چرت و پرت طفره‎زن که خوراک تند کردن شعله‌ی آتش بودند.
کنسرو لوبیا و قارچ مهرام، پشه‌بندهایی که پاره نشده بودند و قمقمه‌هایی که نشتی نداشتند و شلوار راحتی‌هایی که سر زانویشان از فرط زمین خوردن‌های مکرر پاره نشده بود.
و هزاران چیز جالب‌تر از این که جوزفین هنوز کشفشان نکرده بود. شاید می‌توانست با زیر رو کردن ناممکن‌ترین جاهای اتاق می‌توانست یک زمان برگردان برای خودش پیدا کند.
شاید هم کیف جادویی نیوت اسکمندر را.
کیفی که تا بی‌نهایت درش همه چیز چپانده شده بود. شاید دنیای دیگری داخل کیف بود، یا شاید هم کیف داخل دنیایی دیگر.

جوزفین اما خیلی هم در آن اتاق تنها نبود. دیری نپایید که شامپانزه‌هایی کیوت، با شکل و شمایل نیوت، از بالای درخت‌ها نمایان شدند و با لبخند ترول‌وار و نیش باز شده از این سر تا آن پایشان، پاس و پاسکاری چیزی در دستشان.
جوزفین چشم‌هایش را تنگ کرد ات بهتر بتواند ببیند؛ و ناگهان سر جایش خشکش زد.
کیف نیوت اسکمندر کبیـــر بود که بین پنجه‌های شامپانزه‌های نیوت‌چهر فرود می‌آمد ول داده می‌شد.

جوزفین می‌خواست اول از همه از محتویات آن کیف سر درآورد.
جوزفین برنمی‌تابید که یک مشت شامپانزه‌ی نیوت‌چهره از او جلو بزنند.

جوزفین خود را وسط بازی شامپانزه‌گونه‌ی شامپانزه‌ها انداخت تا کیف جادویی را بقاپد و بعد از خود صاحبش، نیوت، دومین کسی باشد که از محتویات آن به طور کامل سر در می‌آورد.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
اتاق دامبلدور

-هووووی!
-فهمیدی بابا جان !
-آره پروف !ولی به نظر من اون صحنه خطا بود !
-نه بابا جان داورای اینا مثل ناظرای ما هستن ! بسیار مجرب حتما یچیزی میدونن !

ناگهان دو بازی بازیکنان یقه به یقه شدند .

-ببین اون مرد حکم نیوت رو داره که مخالفه خطاس ولی این خطاس .

ویدیو چک شروع شد بازیکن حریف لگدی به فابیو بورینی زد و خودشو انداخت . ولی داور خطارو به نفع حریف گرفت .

-ولی پروفسور! واقعا خطا به نفع مشکی قرمز هاس!
-نه پدر جان نبود ! داور بهتر می‌فهمه !
-باشع بود !
-الوووووو ! با شمام !
-بابا جان چیزی گفتی ؟
-نه !
-آخه صدایی آمد !
-منم باو چکار میکنید !
-بابا جان چرا خجالت می‌کشی حرفی داری بزن !
- نه پروف مرلینی من نبودم !

چشم نیوت تو ریش پروف گیر کرده بود . و در همان حال تخمه های سیاهی روی ریش چسبیده بود .
پروفسور دستی به ریشش کشید و متوجه چیزی شد !و از جا پرید !

-بابا جان مارو زهر ترک کردی!

چشم نیوت رو زمین افتاده بود و غر میزد .
-دو ساعته دارم صدات میکنم !
-پس صدای تو بود بابا جان ! تو چشم کدوم بدبختی هستی !

چشم حالت غمگینانه ایی گرفت.
-دست رو دلم نذار که خونه !,
-این کیه پروف ؟
-منم عین شما بابا جان !
-آی ام نیوت آیز! اند یو ؟
-منم زبون شما رو بلد نیستم ولی اگه کسی مارو نشناسه امام اولشو نمی‌شناسه !
-چه جاهلی !
-منم ویلبرتم !
-خب ی راهی پیدا کنید ازین جا بریم بیرون !
-متاسفانه بابا جان در از پشت قفله و کسی بیرون نمیتونه بره!

ویلبرت حالت متفکرانه ایی به سرش . رو به پروفسور کرد.

-چیشد که اینطور شد بابا جان !
-والا من بودم اکبرو اصغراینا کریم آقامونم بود !
-کریم ؟ کدوم کریم بابا جان !
-کریم آق منصور !
ویلبرت به گفتگوی اونا پایان داد .
-میگی چیشد یا نه؟
-بابا ما یعنی نیوت کامل بعد چند وقت از جزایر بلاک اومدیم یکی مارو قورت داد اینور اونور پرت شدیم به خودم اومدم دیدم تو ریش دامبلدورم!
-الان یه سوال! میتونی با اعضای دیگت مثل مغز ارتباط برقرار کنی یا نه؟

چشم ، نگاه چقد این خنگه ایی به ویلبرت کرد و گفت.

-أره .
-پس بکن.

چشم خودشو بست و مدیتیشن طور نشست و بعد از چند دقیقه خیلی آروم خودشو باز کرد .

-خب چیشد.
-توووی دروازه چه گلی میزنه! بیا بالا جان ببین طاق رو!

ویلبرت توجهی نکرد و ادامه داد.
-دِ زبون باز کن!
-چشم میگه تنها شدی ! مغز میگه‌گور پدرش ! چشم میگه زنگو منطق میگه دوست دخترش!
-منو مسخره کردی
- نخیر تو منو مسخره کردی ! دِ آخه چشم مگه مغز داره که تو از من میخوای کار مغزو انجام بدم و از طریق الکترون های هوا به بُعد پنجم فضا برم و با ذهن دیگری ارتباط برقرار کنم؟

دیگه حرفی برای گفتن نبود .

-بابا جان ها بیاین با آرامش این بازی رو نگاه کنید! براتون Ps5 گرفتم بزنیم بریم بازی گاد آف وار ! نوبتی! اول هم ما!

ویلبرت و چشم حرفی برای گفتن نداشتن و دامبلدور وقت رو غنیمت میشمرد و از بچه ها نهایت همنشینی رو میکرد . و اما نکته مثبت این بود که چشم حداقل پیدا شده بود و پیش دامبلدور و ویلبرت بود .
اما از اتاق دامبلدور بگذریم ! در جایی دیگر ماجراهای جالبی بود ...


چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
اتاق زاخاریاس_قسمت سوم

صدای بلند زنگی در تمام سفینه شنیده شد و تمام پنج بازیکن به سرعت غیب و کنار میزی در کافه تریا ظاهر شدند.صفحه چتی جلوی همه اعضا ظاهر شد و سیریوس شروع به صحبت کرد:

-کریچر،چرا هری رو کشتی؟دیدم وقتی رفتی توی راکتور بدن هری رو دیدی ولی گزارش ندادی.

-کریچر ارباب هری رو نکشت.کریچر به اربابش خیانت نکرد.

-بازم تو شروع کردی به خیانت به اربابات کریچر؟بس نبود مدام انبار موتور سیکلت هامو لو می دادی به مادرم؟

-کریچر خیانت کننده ها به اصل و نسب رو دوست نداشت.


کریچر و سیروس مدام به همدیگر تهمت میزدند و دعوا میکردند و پروفسور و زاخاریاس دور میز نشسته بودند.پروفسور رویش را به زاخاریاس و گفت:
-من به تو اعتماد دارم بابا جان.چون دیدم وقتی داشتی سیم هارو به هم وصل میکردی نوار ماموریت ما بالا میرفت.من به هر کی تو رای بدی رای میدم باباجان.


زاخاریاس اصلا دلش نمیخواست پروفسور را بکشد.شاید میتوانست تک تک اعضای محفل را بکشد اما پروفسور را نه.پروفسور مثل پدر او بود و کشتن او یک جنایت بود.اما در حال حاضر باید بین سیریوس و کریچر یک نفر را انتخاب میکرد.پروفسور به او اعتماد کرده بود و میتوانست با خیال راحت رای دهد.به بررسی گزینه ها پرداخت.سیریوس با بازی آشنا بود و به راحتی میتوانست ایمپاستر را تشخیص دهد.همچنین موتور داشت و میتوانست اگر زاخاریاس را در حال کشتن کسی دید سریع دکمه جلسه اضطراری را بزند.اما کریچر یک جن بود.علاقه ای به بازی نداشت و در طول بازی فقط زمین را با وایتکس ضد عفونی میکرد.کریچر یک طعمه راحت بود:
-سیریوس.دروغ نگو.من تو رو دیدم که از کانال کولر استفاده کردی.

-من با زاخاریاس موافقم بابا جان.

-ارباب سیروس خائن به اصل و نسب بود.خانم من او را دوست نداشت.


عجز و لابه های سیریوس که تلاش میکرد خودش را نجات دهد هیچ فایده ای نداشت.آیکون I voted روی صورت همه افراد حاضر نمایان شد و سیریوس با موتورش از سفینه بیرون انداخته شد.عبارت Sirius was not an imposter در بیرون سفینه نمایش داده شد و پروفسور و کریچر به سمت مخالف هم رفتند.زاخاریاس چوبدستیش را در آورد و دستی روی آن کشید.مرلین هم نمیتوانست کریچر را نجات دهد.

ادامه دارد...



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.